راهیان نور

#تنها
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
Forwarded from عکس نگار
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
.
ای گلوله تفنگ!
.
نمی دانم شاید قلب نوجوان سیزده ساله ای را نشانه گرفتی که در نمازشب هایش در قبر های گردان تخریب از خدا شهادت خواسته بود
.
یا به پیشانی پدر جوانی که رقیه اش قبل از آخرین خداحافظی از او قول بازگشت گرفته بود برخورد کردی!
.
یا شاید هم در تاریکی شب ، دستی و یا پایی را مجروح کردی ..
.
از تو رنجورم انگار ندانستی و یا نمیشناختی سربازان خمینی را که اینگونه بی رحمانه به سمت شان حمله بردی و بشکند قلم من اگر ننویسم از جناایاتت
از اینکه بر سربازان خمینی چه گذشت
تو را که میبینم اینگونه بعد از سالها هنوز بر سر راهم افتاده ای بیش از پیش مصمم میشوم برای جنگیدن برای ادامه راه سربازان خمینی .
#بشکند_قلمی_که_ننویسد_بر_سربازان_خمینی_چه_گذشت
#شهادت_تنها_آرزومه
#شهادت_رویا_نا_تمومه
#شهادت_هدف_نیست_مقصد_است
#تنها_به_کسانی_که_شهیدانه_زندگی_کنند_شهادت_میدهند
مکان عکس: مسیر گردان تخریب
@rahian_nur
#وصیت‌نامه

خوش دارم #گمنام و #تنها باشم🥀

🍁شرم میکنم از این که👇
فردای #قیامت حسین جان(ع)💚

با بدنی آنچِنانی وارد #محشر شود🕊
وبدن من #سالم باشد🍂


#شهیدحمید_فلاح‌پور🌷
@rahian_nur
آیا #تنها خارجی که امام پیشانی او را بوسید میشناسید؟

زندگی‌نامه #شهید ادواردو آنیلی (مهدی) مالک کارخانه ‌جات فیات و مالک باشگاه یوونتوس و...
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹بسم رب شهدا و صدیقین🌹
.
بنده ی خوبم
در حکمت من شک نکن
بدان که باید از دست بدهی !
تا به دست بیاوری!
.
آری اینگونه است ..#شهادت را به بها میدهند نه بهانه ....
.
شهید را برای من وصف نکنید !!!
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
کی میدونه راز چشم های همت که شبا برا خدا اشک میریخت چیه؟
کی میدونه میگن باکری از خستگی وسط جلسه چندثانیه خوابش برد یعنی چی؟
کی میدونی زین الدین قبل یک عملیات عکس دخترشو ک تازه ب دنیا اومده بود ندید تا مبادا قلبش درگیر تعلقات بشه ..
کی میدونه زندگی ساده مثه برونسی یعنی چی؟
اصلا کی میدونه همسر شهید بودن یعنی چی؟
کی میدونه زیر بمب بارون بودنو منتظر بودن ک هرلحظه خبر شهادت همسر شهیدتو بیارن یعنی چی؟
کی میدونه #شهید_امیر_حاج_امینی یعنی چی؟
اصلا کی میدونه اذان گفتن شهید هادی عراقی هارو منقلب کرد یعنی چی؟؟...ما هم ک کارمون شده دافعه فقط!
.
گاهی حس میکنم 😔 تمام اینا دیگه تو شهر ما مرده .....شاید ماییم ....و دنیا ....غرق دنیا .....غصه دنیا .....همش دنیا ......حرص دنیا .......
.
شهید را برای من وصف نکنید
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند ... .
خدایا ........این شهر همش شده زمین ......دیگه آسمونی نداره این شهر ....من دلم آسمون میخواد.......
.
خسته شدم از بس دلم #شهادت خواست ....گفتن لیاقتش نیومده 😢😢😢😢😢........بزار فکر کنم ......بزار فکر کنم که شاید وقتش نرسیده 😭😭😭😭😭😭😭
.
#دوای_درد_مرا_هیچ_کس_نمی_داند
#فقط_بگو_که_شهیدان_دعا_کنند_مرا
. 💔
.
#قشنگ_ترین_لحظه_اینه_که_خودت_باشی_و_خدات
#یه_حالی_مثل_حال_شهدا
. 💔
.

عیبـے ندارد خاڪ هم باشے قبول است

یڪ چفیہ و یڪ ساڪ هم باشے قبول است

برگرد تنھا یڪ بغل باباے من باش ... 😭😭😭😭😭😭😭😭
.

#شهادت_قسمت_ما_میشد_ای_کاش
#خدا_کند_که_کسی_دائم_بکا_نشود
#شهادت_هنر_مردان_خداست
#عکسی_ز_شهیدی_همه_اعصاب_مرا_ریخت_بهم_زینب_تو_سر_نعش_برادر_چه_کشیدی
#از_دنیا_ببرید
#تنها_خداست_هدف_اصلی
#لقاء_الله
👇👇👇
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_بیست_ویکم . 🌷و بهتر از آن این بود که بماند،صفیه دکمه ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند،مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی،موهایش را مرتب میکرد😊،صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید،فایده نداشت،بالاخره تمام میشد و او…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیست_ودوم
.
#راننده از بچه های لشکر بود،به من گله کرد:"شما نذارید آقا مهدی #تنها و بی محافظ رفت و آمد کنه😕،به حرف ما که گوش نمیده😒،شما یه چیزی بگید،آقا مهدی،شما فقط مال خودتون نیستید"👌
# سرش را به عقب، #به طرف من چرخاند و #باخنده گفت☺️:"آره میدونم،من مال زنم هستم"😄
#سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشته بودم که با صدای پر هیجان😳 مهدی بلند شدم؛
#گفت:"نگاه کن،چقدر سرسبزه🌿🌿،چه سبز خوش رنگی!"🌿🌿🌿😌
#ذوق میکرد،گل و گیاه دوست داشت🌹🌹🌷🌷👌👌،بین راه،گلهای#لاله و شقایق را که دید،ایستاد و عکس انداختیم📸،با #میل و رغبت این کار را کرد،یک مدت میخواست جعبه ی مهمات را بیاورد خانه که من توش گل بکارم،خانه مان دلباز شود،زیر بار نرفتم،ما که یکجا بند نبودیم🤕،تا گلها جان میگرفتند،مجبور میشدیم جای دیگر برویم یا اسباب کشی کنیم و آن وقت از بین میرفتند🌺🌺، #دلمان میسوخت
تنها تابلویی هم که به دیوار خانه مان زده بودیم، #عکس یک بیشه بود که یک کبوتر سفید طوقدار🕊 بین سبزه ها 🍀ایستاده بود و آسمان بالای سرش آبی و صاف بود،خودش خریده بود. ..😊

#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_بیستم . 🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، #نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، #من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست…
سفیـرعشق:
#قسمت_بیست_ویکم
.
🌷و بهتر از آن این بود که بماند،صفیه دکمه ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند،مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی،موهایش را مرتب میکرد😊،صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید،فایده نداشت،بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ...
#مهدی دکمه ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره ی کت و شلوار دامادی که مادر به او#هدیه داد،هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، 🌹صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند،یک دست لباس نو داشته باشد،به خرجش نرفت😐.
#کمی عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍،مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت🌷
.
#انگار میخواست برود#عروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند،صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد
#میگفتم:"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟"
برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت😊:"تو جا نمیشی اینجا"☺️
و دستش را به سینه اش میزد
.
#حمید آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم
#توی راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم"
گفت:"اگه جور بشه،شاید بریم#سوریه "
هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم.
#داییِ مهدی تهران#زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه ی مردم معذب بودم،مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین"😐
#خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که #تنها نروم. .😉

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_هجدهم . #قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹 #مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕 #رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار…
سفیـرعشق:
#قسمت_نوزدهم
.
🌹با#حلقه ی 💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی"
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم😂🙈،اصلا تا دیپلم میگرفتم..."😂😂🙊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند😄،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت:"آره دیگه،اون قدر#صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد😉،خودت هم که کوپنی هستی،اگه خدا بخواد،ماهی یک بار اعلام میشی☺️،معلومه که خوش میگذره."
.

مهدی از خنده ریسه میرفت😂😂،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟🤔اما یک چیز را درست حدس زده بودم،اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود،حالش که بهتر شد،باز من#تنها شدم😔؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
#بعد از عملیات#بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و #فرمانده سپاه بشود،#اصرار میکردم قبول کند،آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست،ترور که هست"دیگر تمام شد،هیچ چیز نگفتم😶،میدانست من به چی فکر میکنم.

#ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز،چهار روز کنتورمان سوخت🙁همسایه یک سیم به خانه مان کشید،با پنکه سر میکردم،انگار پنکه کنار تنور باشد😥باد داغ میزد،#چادرم را خیس میکردم،میکشیدم رویم و میخوابیدم جلوی پنکه،کمی خنک شوم،شب احیا ی سوم،مهدی رسید خانه،آماده شدم با هم برویم مراسم؛جایی.
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده😴.بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید😔،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم.
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار#تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ #خانه ی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد،تا صدایش را شنیدم؛زدم زیر گریه😭
#بار آخری که رفته بودم اهواز،بیشتر میدیدمش،خبری از #عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه شهری" 👌👌
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانه ی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😅 من از کدام در میروم تو🙃،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.🙈
#از پله میرفتم بالا که در زد،با آن قیافه ی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، #شروع کرد به اوهو اوهو کردن😐؛سر به سرم میگذاشت،ادای گریه ی من را در می آورد😐🙊
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_پانزدهم . 🌷دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم،#ناز_کردن فایده نداشت #حمید آقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_شانزدهم
.
همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد
دو روز ماند پیشم. #موقع رفتنش
گفتم:"اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن رو#تنها به امید خدا بذاری. #باید مرتب سر بزنی"
اما تا بیست روز خبری نشد. #همه اش هم به این امید گذشت که مهدی می آید،می آید،امروز و فردا میکردم
(( #چادر گلدار را که مهدی خریده بود،روی پایش انداخت:پارچه اش را از پیر مردی که به چشم مهدی نورانی آمده بود خریدند😊.از آنجا هم رفتند لب کارون.#رفت سراغ یکی دو عکسی که با مهدی انداخته بود.مهدی اخم هاش رو در هم کشیده بود،چین های پیژامه اش آمده بود جلو و کنار صفیه که عین خیالش نبود #مهدی از عکس انداختن دل خوشی ندارد،توی حیاط خانه ایستاده بود))
#مهدی از عکس انداختن فراری بود
#عقدمان هم که عکسی نینداختیم. #اوایل بهار خواهرش دوربین دوستش را گرفته بود.بهش گفتم چند فیلمش را برای ما نگه دارد.زنگ زدم به مهدی گفتم"میخواد برامون مهمان بیاد،ناهار بیا"به این بهانه کشیدمش خانه،مهدی تا رسید پرسید"مهمون ها کجایند؟"
#گفتم:"مهدی خواهرت دوربین آورده،میخواستم دوتا عکس با هم داشته باشیم،برای همین گفتم بیایی"
#مهدی دلخور شد،اما به روی خودش نیاورد،لباس پوشید و آمد توی حیاط.باغچه پر از #گل بود.کنار باغچه ایستادیم و عکس انداختیم و زود رفت بالا.دوباره رفتم دنبالش که یکی دیگر هم بیندازیم،لباسش را عوض کرده بود و راحتی پوشیده بود
#گفتم"عیب نداره،همین جوری بیا،باید ازت ی عکس داشته باشم که وقتی نیستی نگاهش کنم؟"
#گفت"همون یکی که انداختیم بس است"
🌷اما من میخواستم یکی دیگر هم بیندازیم،بالاخره آمد؛توی عکس معلوم است به اجبار ایستاده جلوی دوربین.
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_دوازدهم . 🌺بعد از #شهادت_امینی ، فرمان ده عملیات #سپاه ،رسما رفت سپاه روزی که با لباس رسمی آمد،ته دلم لرزید. 🍀من عاشق این لباسها بودم، #اما این لباسها باعث میشد من مهدی را کمتر ببینم، 🌸بعد از ازدواجمان رفته…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_سیزدهم
.
🔴هیچ خبری از هم نداشتیم
هوای تازه به حالم فرق نداشت
هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم.
باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود.
آخر مرداد تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.🍇
تا یادم می آید،محصول زیادش مجبورمان میکرد زودتر از بقیه برویم و بیشتر بمانیم.🌷
#تنها یک کارگر داشتیم که کارهای سنگین را او انجام میداد.
#خودمان پا به پایش کار میکردیم.اغلب مردم ارومیه همین طورند.
#تابستان ها کشاورزند و زمستان و پاییز به کار دیگری مشغولند. #پدرم یک مغازه هم توی بازار داشت.آجیل میفروخت.هر وقت میرفتیم درِ مغازه یک مشت پسته و بادام هندی توی قیف هایی که با کاغذ های کاهی درست کرده بود،میپیچید و میداد دستمان.☺️
با چه لذتی میخوردیمشان😊.هیچ وقت برایمان عادی نمیشد این تفریح.🙈
#به هر حال ما بچه ها اصلا باغ را دوست نداشتیم.😒
از بس کار بود،زیباییش به چشممان نمی آمد.تازه من توی همین باغ به#دنیا اومده بودم.😌
#کسی یادش نمانده بود دقیقا چه روزی.آقا جون میگفت" #موقع شیره پزون".آخر شهریور و اوایل مهر شیره ی انگور میپزند.
#انقدر سرش شلوغ بوده که یادش میرود حداقل پشت جلد قران اسم وتاریخ تولدم را بنویسد.
#تا بر میگردند شهر و سر صبر،شناسنامه ام را دی ماه میگیرند،شاید به همین خاطر دل پریِ من از باغ بیشتر از بقیه بود....
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
@rahian_nur ویژه هر شب بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری از زبان همسر . 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 #قسمت_دوم . #مرد ها طبقه ی بالا بودند من را صدا زدند بروم دفتر #عقد را امضا کنم #برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند بله را گفتم😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم #چند…
#قسمت_سوم
.
#نیم ساعت گذشت
احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی #تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود💍

#حلقه را دستم کردم که در زدند. #آمده بودند دنبال مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...

.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿
@rahian_nur
#طلاییه
حاج حسین یکتا:
بچه ها!
شیطون از آخر #خاکریز نفس ما آمده تو زندگیمون؛
و آروم آروم داره جوونای ما رو #تیر خلاصی میزنه...
.
اینجا فقط #روضه ما رو نگه میداره...
#هیئت ما رو نگه میداره...
.
#شهیدا رو ببین...
ببین چقدر قشنگ #زندگی میکردن...
اون زندگی های زیبا و آخرشم شهادت های زیبا...
.
زیبایی این زندگی ها بخاطر ارتباطشون با #ابا_عبدالله بود...
بخاطر انسشون با #حضرت_زهرا بود...
.
.
صفر فرمانده گردان لشکر #عاشورا میگفت:
آقا مهدی ما افتادیم تو #محاصره!
چیکار کنیم عراقی ها هم از آخر آمدند دارن تیر خلاصی میزنن...
آقا #مهدی_باکری گفت بود:
من #هیچ کاری نمیتونم بکنم...
.
صفر گفت میتونم یه خواهشی بکنم!؟
گفت چیه!؟
گفت برای ما روضه #امام_حسین بخونید از پشت بیسیم...
میگفت برای صفر روضه میخوندن و صفر اونور بیسم داشت گوش میداد...
چند دقیقه نگدشته بود که صفر گفت آقا مهدی اومدند بالا سر من؛
خداحافظ...
.
.
یکی باید بشینه برای ما #روضه بخونه...
تا #نظر بشه و گرنه تیر #خلاصی خوردیم!
دخلمون اومده...
اونا با روضه ابا عبدالله به شهادت نایل شدند؛
ما هم باید با روضه #امام_حسین از #سیم_خاردار های نفسمون عبور کنیم...
.
#حاج_حسین_یکتا
.
.
.
استاد پناهیان: #تنها راه مقابله با شیطان و مبارزه با نفس؛
#توسل به اهل بیت علیهم السلام.
.🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
Telegram.me/rahian_nur