سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیست_ونهم.
🌷چقدر پیش می آمد که وقتی نبود،ذهنم پر از سوال میشد،با خودم میگفتم مهدی بیاید ازش میپرسم،تا میدیدمش و چشمم به چشمش می افتاد،جواب بود برایم،اصلا همین که نزدیکش بودم،قوت#قلبم بود
😊#ما همیشه خانه به دوش بودیم،اما اصلا ناراحت این وضع نبودم،هر جا شوهرهامان بودن،ما همانجا میرفتیم.
#اسلام آباد خانواده های دیگر هم آمدند؛شدیم چهل خانواده،با خانم رستگار،ورامینی،همت،کریمی وخانواده های دیگر همانجا آشنا شدم،بیشتر کارهامان را با هم انجام میدادیم،هر هفته دور هم#دعای_توسل و دعای کمیل می خواندیم
#من بافتنی بلد بودم،به هر کس دوست داشت،یاد میدادم،برای بچه ها می بافتم،گاهی با هم برای#جبهه مربایی،لباسی،چیزی تهیه میکردیم،هر کس از شهری آمده بود،غذای محلی شهرشان را میپخت،دور هم میخوردیم
#دل نگرانی هامان هم مشترک بود،هر عملیات دلمان آویزان بود،که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند،بیایند دنبالمان و برویم،هر روز خبر شهادت شوهر یکی می رسید.
#صدای زنگ تلفن،گوشمان را تیز میکرد،حمید آقا همون موقع ها#شهید شد،کسی جرئت نداشت به فاطمه بگوید
من توی اتاق خودمان بودم#چادرم را سرم انداخته بودم و گریه میکردم
😭،گفته بودم به فاطمه بگویند مهدی شهید شده،آماده باشیم که ماشین میفرستند دنبالمان
همین را بهش گفتند،اما فاطمه فهمید؛گفت:"نه،حمید شهید شده"
و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،با هم بر گشتیم ارومیه،توی راه فقط گریه بود و بی قراری
😔((صدای مهدی را که از پشت تلفن شنید،بغضش ترکید:"تو هم شهید میشی،من میدونم،بذار قبلش ببینمت"
به جای تسلیت گفتنش بود؛مثل بچه ها شده بود،
#مهدی هم بغض داشت
😔،از خودش خجالت میکشید،تسلیت گفت،مهدی بغضش ترکید و با صدا گریه کرد
😭😭#ادامه_دارد#شهدا@rahian_nur