پیرنگ | Peyrang

#درباره‌_نویسنده
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍ .
#درباره_نویسنده
دم‌دمای آخر
#هوشنگ_گلشیری

گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ

از دم‌دمای آخر عمر هوشنگ گلشیری، روایت‌هایی شده؛ از تشخیصِ احتمالن نادرست پزشکی و آن آبسه‌ها در مغزش، تا بستری بودن همزمان او و احمد شاملو در دو اتاق بیمارستان ایران‌مهر و سپس ملاقات‌های کوتاه‌شان با هم، در سکوت. در اینجا، ابتدا بخشی از کتاب «جادوی جن‌کشی» و سپس روایت «باربد گلشیری» از آن روزها را می‌خوانیم.

قهرمان شیری، در کتاب «جادوی جن‌کشی» با استفاده از چند منبع مختلف، این‌طور روایت می‌کند:
«در فروردین‌ماه ۷۹ گلشیری چند روزی در بیمارستان بستری می‌شود. عملیات سی‌تی‌اسکن توده‌ای را در ریه نشان می‌دهد. آزمایش‌های کامل و نمونه‌برداری از ضایعه‌ی ریوی انجام می‌شود. جواب نمونه‌برداری، احتمال بدخیمی را رد می‌کند، و این خود روزنه‌ای برای امیدواری می‌شود،* در حالی که در همان روزها گاه سردردهای شدید امان او را می‌برد و مسکن‌های قوی نیز به سختی آرامش را به او بازمی‌گرداند. مدتی تحت درمان آنتی‌بیوتیک خوراکی قرار می‌گیرد و در شانزدهم اردیبهشت جهت ادامه‌ی درمان به بیمارستان ایران‌مهر منتقل می‌شود، در حالتی که نیمه‌هشیار است. اما آنچنان که بعدها فرزانه طاهری از دکترهای آلمان می‌شنود، نمونه‌برداری دکترهای ایرانی از آبسه‌ها، باعث پارگی و انتقال عفونت از ریه به مغز و متورم شدن مغز می‌شود. تشخیص اولیه‌ی دکترها احتمال سرطان را مطرح می‌کند. اما وقتی فرزانه طاهری جواب آزمایش را می‌گیرد می‌گوید: «خوب جواب، منو خیلی شاد کرد. دیدم آبسه‌های دیگه است. وقتی آمدم خونه و تازه می‌خواستم براش تعریف کنم که در این سه هفته چی بر من گذشته و فکر می‌کردیم سرطانه و چه کارها کردیم و چه تماس‌ها گرفتم اگه بشه دعوت‌نامه‌شو یه ذره زودتر بدن (یک بورس یک ساله ما داشتیم از ژانویه سال ۲۰۰۱) زودتر بریم، اونجا بیمه بشه، معالجه کنه و اگر سرطان بود، می‌‌خواستم اینا رو بهش بگم دیدم اصلا متوجه نمی‌شه.» پس از آن دکترها تشخیص مننژیت می‌دهند و دو سه روز نیز درمان مننژیت را تجویز می‌کنند. سپس، سی‌تی‌اسکن و ام. آر. آی، ده تا تاول را در مغز نمایان می‌کند و موضوع چیز دیگری می‌شود. فشار آبسه‌های مغزی، هوشیاری و قدرت تکلم او را کاملا کاهش می‌دهد و وضعیت روحی و جسمی او دیگر از کنترل خود او و پزشکان خارج می‌شود...
وقتی از بستری بودن شاملو در طبقه‌ی پنجم همان بیمارستان مطلع می‌شود با صندلی چرخدار به ملاقات او می‌رود. در این ملاقات گلشیری بدون هیچ کلامی در سکوت تمام، تنها شاملو را نگاه می‌کند. شاملو به او می‌گوید: «ساکت نباش حرف بزن. معصوم پنجمت را بخوان من خیلی معصوم‌هات را دوست دارم.» به رغم تلاش پزشکان، روزبه‌روز بر شدت بیماری افزوده می‌شود و گلشیری با فرو رفتن در کما، به طور کامل هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و سرانجام در ۱۶ خرداد ۱۳۷۹، بر اثر مرگ مغزی، چراغ زندگیش به خاموشی می‌گراید.
.
اما روایت باربد گلشیری اندکی متفاوت است. او در یادداشتی با عنوان «طبیعت ما و مرگ ما؛ از بیماری و مرگ هوشنگ گلشیری و عباس کیارستمی» این‌طور می‌نویسد:
«من همدلانه می‌فهمم که مرگ طبیعی چیست، اما نمی‌دانم که باید بگویم پدرم به مرگ طبیعی مرد یا نه. پس دقیقا نمی‌دانم مرگ طبیعی چیست. سال‌های آخر دهه‌ی هفتاد کار ما و شاگردان گلشیری این بود که او روزی باری به مرگ طبیعی بمیرد. شاید از همین بود که آن مرگ در نظرمان طبیعی جلوه کرده بود. دست‌کم به اغما رفته بود و لااقل در بیمارستان مرده بود، هرچند به قول کوروش اسدی سال‌ها در چرک زیسته بود، در عفونت، حالا گیرم که پزشکی به اشتباه آبسه‌ی ریه را پاره کرده باشد و عفونت به مغز رفته باشد و چهارده آبسه‌ی نحس در ذهن زیبای او نشانده باشد. هرگز از یاد نمی‌برم دکتر خسرو پارسای نازنین را که در بیمارستان ایران‌مهر ما را نشاند و همان‌طور که اگزوپری برای شازده کوچولو گوسفند می‌کشید، مغز او را برایمان نقاشی کرد و بعد روی آن دایره از پس دایره کشید، آبسه از پس آبسه تا شدند چهارده قمر بر خورشید ذهن او، اقماری نحس که هم طبیعی بودند هم دست‌ساخت بشر، حاصل اشتباه پزشکی تا از او چیزی نماند جز ظلمات. گلشیری روزهای آخر گلشیری نبود. هنوز پدر بود، اما هوشنگ گلشیری نبود. آن روزها شاملو هم در ایران‌مهر بستری بود. دوبار با صندلی چرخدار یکی را پیش دیگری برده بودند و هر بار یکی‌شان خواب بود. خواب نه، مدهوش حتی. یک‌بار شاملو گفته بوده که معصوم‌ات را بخوان. نمی‌دانیم کدام یکی را، اما حتما او نمی‌توانسته بخواند. دیگر گلشیری نبود که بتواند. از ذوق بجهد و بخواند و دستانش، انگار که دو بال، هوا را خنج بزنند تا کلمه‌ای را آن‌طور که بشاید ادا کند.»***

*: کارنامه ۱۲
**: نافه ۱۳
***: مروارید، آبان و آذر ۱۳۹۵

@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍ .
#درباره_نویسنده
دم‌دمای آخر
#هوشنگ_گلشیری

گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ

از دم‌دمای آخر عمر هوشنگ گلشیری، روایت‌هایی شده؛ از تشخیصِ احتمالن نادرست پزشکی و آن آبسه‌ها در مغزش، تا بستری بودن همزمان او و احمد شاملو در دو اتاق بیمارستان ایران‌مهر و سپس ملاقات‌های کوتاه‌شان با هم، در سکوت. در اینجا، ابتدا بخشی از کتاب «جادوی جن‌کشی» و سپس روایت «باربد گلشیری» از آن روزها را می‌خوانیم.

قهرمان شیری، در کتاب «جادوی جن‌کشی» با استفاده از چند منبع مختلف، این‌طور روایت می‌کند:
«در فروردین‌ماه ۷۹ گلشیری چند روزی در بیمارستان بستری می‌شود. عملیات سی‌تی‌اسکن توده‌ای را در ریه نشان می‌دهد. آزمایش‌های کامل و نمونه‌برداری از ضایعه‌ی ریوی انجام می‌شود. جواب نمونه‌برداری، احتمال بدخیمی را رد می‌کند، و این خود روزنه‌ای برای امیدواری می‌شود،* در حالی که در همان روزها گاه سردردهای شدید امان او را می‌برد و مسکن‌های قوی نیز به سختی آرامش را به او بازمی‌گرداند. مدتی تحت درمان آنتی‌بیوتیک خوراکی قرار می‌گیرد و در شانزدهم اردیبهشت جهت ادامه‌ی درمان به بیمارستان ایران‌مهر منتقل می‌شود، در حالتی که نیمه‌هشیار است. اما آنچنان که بعدها فرزانه طاهری از دکترهای آلمان می‌شنود، نمونه‌برداری دکترهای ایرانی از آبسه‌ها، باعث پارگی و انتقال عفونت از ریه به مغز و متورم شدن مغز می‌شود. تشخیص اولیه‌ی دکترها احتمال سرطان را مطرح می‌کند. اما وقتی فرزانه طاهری جواب آزمایش را می‌گیرد می‌گوید: «خوب جواب، منو خیلی شاد کرد. دیدم آبسه‌های دیگه است. وقتی آمدم خونه و تازه می‌خواستم براش تعریف کنم که در این سه هفته چی بر من گذشته و فکر می‌کردیم سرطانه و چه کارها کردیم و چه تماس‌ها گرفتم اگه بشه دعوت‌نامه‌شو یه ذره زودتر بدن (یک بورس یک ساله ما داشتیم از ژانویه سال ۲۰۰۱) زودتر بریم، اونجا بیمه بشه، معالجه کنه و اگر سرطان بود، می‌‌خواستم اینا رو بهش بگم دیدم اصلا متوجه نمی‌شه.» پس از آن دکترها تشخیص مننژیت می‌دهند و دو سه روز نیز درمان مننژیت را تجویز می‌کنند. سپس، سی‌تی‌اسکن و ام. آر. آی، ده تا تاول را در مغز نمایان می‌کند و موضوع چیز دیگری می‌شود. فشار آبسه‌های مغزی، هوشیاری و قدرت تکلم او را کاملا کاهش می‌دهد و وضعیت روحی و جسمی او دیگر از کنترل خود او و پزشکان خارج می‌شود...
وقتی از بستری بودن شاملو در طبقه‌ی پنجم همان بیمارستان مطلع می‌شود با صندلی چرخدار به ملاقات او می‌رود. در این ملاقات گلشیری بدون هیچ کلامی در سکوت تمام، تنها شاملو را نگاه می‌کند. شاملو به او می‌گوید: «ساکت نباش حرف بزن. معصوم پنجمت را بخوان من خیلی معصوم‌هات را دوست دارم.» به رغم تلاش پزشکان، روزبه‌روز بر شدت بیماری افزوده می‌شود و گلشیری با فرو رفتن در کما، به طور کامل هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و سرانجام در ۱۶ خرداد ۱۳۷۹، بر اثر مرگ مغزی، چراغ زندگیش به خاموشی می‌گراید.
.
اما روایت باربد گلشیری اندکی متفاوت است. او در یادداشتی با عنوان «طبیعت ما و مرگ ما؛ از بیماری و مرگ هوشنگ گلشیری و عباس کیارستمی» این‌طور می‌نویسد:
«من همدلانه می‌فهمم که مرگ طبیعی چیست، اما نمی‌دانم که باید بگویم پدرم به مرگ طبیعی مرد یا نه. پس دقیقا نمی‌دانم مرگ طبیعی چیست. سال‌های آخر دهه‌ی هفتاد کار ما و شاگردان گلشیری این بود که او روزی باری به مرگ طبیعی بمیرد. شاید از همین بود که آن مرگ در نظرمان طبیعی جلوه کرده بود. دست‌کم به اغما رفته بود و لااقل در بیمارستان مرده بود، هرچند به قول کوروش اسدی سال‌ها در چرک زیسته بود، در عفونت، حالا گیرم که پزشکی به اشتباه آبسه‌ی ریه را پاره کرده باشد و عفونت به مغز رفته باشد و چهارده آبسه‌ی نحس در ذهن زیبای او نشانده باشد. هرگز از یاد نمی‌برم دکتر خسرو پارسای نازنین را که در بیمارستان ایران‌مهر ما را نشاند و همان‌طور که اگزوپری برای شازده کوچولو گوسفند می‌کشید، مغز او را برایمان نقاشی کرد و بعد روی آن دایره از پس دایره کشید، آبسه از پس آبسه تا شدند چهارده قمر بر خورشید ذهن او، اقماری نحس که هم طبیعی بودند هم دست‌ساخت بشر، حاصل اشتباه پزشکی تا از او چیزی نماند جز ظلمات. گلشیری روزهای آخر گلشیری نبود. هنوز پدر بود، اما هوشنگ گلشیری نبود. آن روزها شاملو هم در ایران‌مهر بستری بود. دوبار با صندلی چرخدار یکی را پیش دیگری برده بودند و هر بار یکی‌شان خواب بود. خواب نه، مدهوش حتی. یک‌بار شاملو گفته بوده که معصوم‌ات را بخوان. نمی‌دانیم کدام یکی را، اما حتما او نمی‌توانسته بخواند. دیگر گلشیری نبود که بتواند. از ذوق بجهد و بخواند و دستانش، انگار که دو بال، هوا را خنج بزنند تا کلمه‌ای را آن‌طور که بشاید ادا کند.»***

*: کارنامه ۱۲
**: نافه ۱۳
***: مروارید، آبان و آذر ۱۳۹۵

@peyrang_dastan
.
#درباره_نویسنده

او آتشی زنده است
درباره‌ی میلنا یسنسکا؛ نویسنده‌ی چک

نویسنده: اطلس بیات‌منش


یک زنجیره از تصادفات، اتفاقات و البته خوش‌شانسی منجر به کشف چهارده نامه از میلنا یسنسکا شد که از سال ۴۳-۱۹۴۰ در زندان‌های درسدن، پراگ و اردوگاه کار اجباری راونسبروک نوشته شده بود.

در دنیای ادبی، میلنا یسنسکا به‌عنوان مخاطب نامه‌های فرانتس کافکا شناخته شده‌است. دهه‌ها طول کشید تا نامه‌ها و نوشته‌های او منتشر شد و میلنا به شخصیتی مستقل در تاریخ فرهنگی و اجتماعی به‌خصوص در اروپای مرکزی در قرن بیستم تبدیل شد.
با این حال، برای فرانتس کافکا، میلنا یسنسکا فقط مخاطب نامه‌هایش نبود؛ برای او این آشنایی یک جنبه‌ی کاملن متفاوت داشت. رویارویی بین دو نفر که یکدیگر را در اعماق وجودشان می‌شناختند.

کافکا او را در می ماه ۱۹۲۰ در نامه‌ای به ماکس برود، چنین توصیف می‌کند:

«او آتشی زنده است طوری که من پیش از این مثل او را ندیده بودم […]. و در عین حال بسیار لطیف‌، شجاع و باهوش‌ […].»

و با خواندن مقالات او در روزنامه‌ی "تریبونا"، زبان نوشتاری او را با ادبیات کلاسیک چک مقایسه می‌کند و می‌نویسد: «من فقط یک نثر آهنگین در زبان چک می‌شناختم، زبان Bozena Nèmcová. آنچه تو می‌نویسی یک موسیقی دیگر‌ی‌ست، اما تشابهاتی هم دارد. دارای عزم، اشتیاق، لطافت و از آن مهم‌تر یک خرد روشن‌بینانه‌ست». کافکا با چهار کلمه‌ی عزم، اشتیاق، لطافت و هوش روشن‌بینانه، شخصیت یسنسکا را با تمام پیچیدگی‌ها و تضادهایش توصیف می‌کند. با توجه به زندگی و نوشته‌های میلنا، شخصیت‌شناسی‌ای دقیق‌تر و ریزبینانه‌تر از او به سختی قابل تصور است.


ادامه‌ی متن در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1213/


#فرانتس_کافکا
#میلنا_یسنسکا


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#درباره_نویسنده
#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ

بورخس جاودانه در «بورخس»

#عطیه_رادمنش_احسنی


بورخس (۱۸۹۹- ۱۹۸۶)، در شهر بوینس آیرس، کشور آرژانتین به دنیا آمد و در ژنوِ درگذشت و همان‌جا در سوئیس به خاک سپرده شد.
او تا سن سی‌وهفت سالگی بیش‌تر پراکنده‌نویس بود و نه نویسنده‌ای جدی. نویسنده‌ای که بعدتر، نه تنها از متفاوت‌ترین و مطرح‌ترین نویسندگان‌ امریکای لاتین شد، بلکه از بزرگ‌ترین نویسنده‌های ادبیات جهانی نیز بود و هست.
او تا پیش از چهل سالگی، گاهی یادداشت بر روی کتاب، فیلم و یا شعری برای مجلات می‌نوشت. درآمدی جزئی داشت و از لحاظ مالی وابسته به پدرش بود.

در سال ۱۹۳۷، بعد از سکته‌ی پدرش و ناتوانی او بود که مجبور شد به دنبال کار و درآمدی ثابت باشد. دهه‌ی سی میلادی، اقتصاد بوینس آیرس، به خاطر رکود اقتصاد جهانی در بحران بود. بورخس که چندان جوان نبود و کمابیش نابینا هم بود، دردسرهای زیادی برای پیدا کردن کار داشت.
سرانجام در کتابخانه‌ای کوچک، شغلی کم‌درآمد پیدا کرد. بورخس عاشق خواندن بود.کودکی او در میان کتابخانه‌ی پدر و مادرش، و هزارها جلد کتاب‌های انگلیسی و اسپانیایی سپری شده بود. مادربزرگ پدری‌اش انگلیسی‌زبان بود و در خانه‌ی آن‌ها به هر دو زبان صحبت می‌شد. پدرش وکیل و استاد فلسفه بود و هم‌زمان ویراستاری مطرحی. مادر بورخس مترجم بود و کتاب‌های زیادی را از انگلیسی به اسپانیایی برگردانده بود. یکی از رمان‌هایی که بورخس در کودکی به زبان انگلیسی خواند و تا آخر عمر شیفته‌ی آن شد و بارها از آن حرف زد، رمان مطرح دن‌کیشوت است.
رمانی که در اصل به اسپانیایی نوشته شده است.
بعد از ورود به کتابخانه، ظرف مدت کوتاهی کتاب‌های اندکِ کتابخانه را فهرست‌بندی کرد و دیگر کاری نداشت جز «خواندن». در آن کتابخانه هیچ‌‌کسی به کتاب علاقه نداشت. همکاران‌اش اغلب درباره‌ی فوتبال و دخترها حرف می‌زدند. همین باعث می‌شد، بورخس در تنهایی عمیق‌تری در میان کتاب‌ها و داستان‌ها باشد. او از آن ۹ سالی که در حاشیه‌ی شهر کار می‌کرد و به همین خاطر زمان زیادی را در رفت‌وآمد بود، به عنوان سال‌های غم‌انگیز زندگی‌اش یاد می‌کند. البته آن سال‌ها از جهتی سال‌های مهمی نیز بودند، سال‌هایی که بورخسِ که بیش‌تر علاقه‌مند به خواندن بود را به مرور تبدیل به یک نویسنده‌ی جدی و حرفه‌ای کرد.

در سال ۱۹۳۸ بورخس پدرش را از دست داد. درست همان سال، اتفاق دیگری در زندگی او افتاد که بعدها بورخس از آن خاطره و رویداد به عنوان یک آگاهی درونی و بیداری یاد کرده است. رویدادی که منجر به این شناخت شد که: «چگونه بنویسد» ـ دریافت راه‌های این حقیقت که چه‌‌طور به شیوه‌ی منحصربه‌فرد بورخس بنویسد.
در آن سال، بورخس در شب کریسمس به دیدن زنی می‌رود. زنی که عاشق‌اش بوده. او در حالی که در انتظار آسانسور بوده، از شدت شور و شوق دیدن معشوقه‌اش از پله‌ها بالا می‌رود. در تاریکی و آن وضع کم‌سوییِ چشم‌های‌اش، گویا شیشه‌ی راهرو را نمی‌بیند و سر و گردن‌اش به شدت آسیب می‌بیند. و بعد هم دچار عفونت شدیدِ خونی می‌شود و تا آستانه‌ی مرگ پیش می‌رود. در تمام آن مدت تا زمان بهبودی، در حالتی نیمه‌هشیار بوده است.
بعد از آن اتفاق، بورخس احساس می‌کند از زیر فشار خواندن‌ به معنی وابستگی به سبک نوشتاری داستان‌ها و تقلید آن‌ها رها شده است. وابستگی‌ای که به گفته‌ی خودش باعث شده بود آثارش تنها حول رویدادها و شخصیت‌های نزدیک به جهان واقعی باشد، در صورتی‌که در ذهن‌اش دنیای شگفت‌انگیز دیگری وجود داشت که بورخس تا آن زمان نادیده‌اش گرفته بود.


ادامه‌ی یادداشت بورخس جاودانه در «بورخس» را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ی دو پیرنگ، ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.

خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#خورخه_لوییس_بورخس

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو
#درباره_نویسنده
#معرفی_کتاب


معرفی کتاب آگراندیسمان و چند داستان دیگر
و
خولیو کُرتاثار


نویسنده: نغمه کرم‌نژاد


«برای من ادبیات نوعی بازی است... ادبیات این‌ است ـ یک بازی، اما بازی‌ای که می‌شود زندگی‌ات را صرف آن کنی. می‌توان هر کاری برای این بازی انجام داد.»
.


اگر بخواهیم پیرامون خود و آنچه را که تابه‌حال از کنارش به آسودگی گذر کرده بودیم، چندباره نگاه کنیم، خواندن «آگراندیسمان و چند داستان دیگر»، بهترین راه برای بیرون رفتن از این دنیای تکراری‌ست.

کرتاثار نویسنده‌ای‌ست با زبان و نثری درخشان. زبان ادبی او در اکثر آثارش تلفیقی‌ست از زبان اسپانیایی کوچه و بازار با مفاهیم زیباشناختی فاخر. از این رو عمومن طنز ظریفی در این میانه شکل می‌گیرد که البته بازسازی آن طنز به دیگر زبان‌ها مشکل است. داستان‌های تکنیکی و فنی او و مهارتش در نوشتن داستان‌های اسطوره‌ای و رمزآلود و باورپذیرکردنِ امرِ فراواقعی و ناملموس، او را درجایگاه یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های آمریکای جنوبی قرار داده است.

آنچه مسلم است مرز بین واقعیت و خیال یا فراواقعیت به مرور و طی سال‌های پایانی عمر کرتاثار، در داستان‌های او تنگاتنگ‌تر شده است. کرتاثار خودش در گفت‌وگویی که در مجله‌ی پاریس ریویو با جیسون ویز (۱۹۸۴) داشته، اشاره می‌کند؛ «حس می‌کنم که در داستان‌های اخیرم فاصله‌ی بین آنچه ما تخیل می‌نامیم و آنچه واقعیت، کمتر شده است. در داستان‌های قدیمی‌ترِ من، این فاصله بیشتر بود. چون امر خیالی حقیقتن امرِ خیالی بود، و گاهی تا مرز ماوراالطبیعه پیش می‌رفت. البته که امر خیالی دچار دگردیسی و تغییر شده است. به عنوان مثال مفهوم خارق‌العاده‌ای که ما در دوران رمان‌های گوتیک در انگلیس داشتیم، هیچ ارتباطی با مفهوم امروز ما از آن ندارد. حالا وقتی رمان «قلعه‌ی اوترانتو» را می‌خوانیم به خنده می‌افتیم ـ ارواحی که سفیدپوشند، اسکلت‌هایی که دور می‌چرخند و با زنجیرهاشان سروصدا می‌کنند. حالا تصور من این است که امرِ خیالی یا فراواقع بسیار به آنچه ما واقعیت یا رئالیسم می‌نامیم نزدیک‌تر شده است. شاید به این دلیل که رئالیسم بیشتر و بیشتر به سمت تخیل پیش می‌رود.»

متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره دو- ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.

خرید از طریق لینک زیر:

https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#خولیو_کرتاثار
#آگراندیسمان_و_چند_داستان_دیگر
#امید_نیک_فرجام
#نشر_چشمه
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#ویدئو
#درباره_نویسنده
طراحی‌‌های سوررئال و ابزورد فرانتس کافکا


انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


دانیل کلمان، نویسنده‌ی آلمانی در یادداشتی برای روزنامه‌ی (Die Zeit) نوشت: «سخت است تصور کنیم وجود قدیس‌مانندی که این تصاویر سبکسرانه را طراحی کرده، آدمی ناشاد بوده است.»
منظور کلمان از این سخن، طراحی‌های سوررئال و ابزورد فرانتس کافکا است که به‌تازگی برای اولین بار در معرض دید عموم قرار گرفته است. این طرح‌ها مجموعه‌ای از ۱۵۰ نقاشی را شامل می‌شود که پس از سال‌ها کشمکش‌ قانونی، از صندوق امانات بانکی در سوئیس در سال ۲۰۱۹ بازیابی شده است.

این ویدئو با زیرنویس فارسی، به معرفی مختصر این مجموعه می‌پردازد.


#فرانتس_کافکا

منبع: France Culture
مترجم: بنفشه فریس‌آبادی


www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

#درباره_نویسنده

آاوگوستو روآ باستوس
نویسنده: مزدک صدر

آاوگوستو روآ باستوس مهمترین نویسنده کشورش و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین به شمار می‌آید که در سال ۱۹۸۹ برنده جایزه‌ی ادبی سروانتس شده و آثارش به اغلب زبان‌های دنیا ترجمه شده‌اند.

باستوس نویسنده‌ای بود تبعیدی که غالب آثارش در غربت نوشته شده‌اند. بااین‌حال، آثارش آیینه تمام‌نمای فرهنگ و ویژگی‌های فرهنگی و زبانی مردمان پاراگوئه است.
مهمترین اثر او رمان پیچیده‌ی"من، عالیجاه" است که یکی از صد رمان برتر قرن بیستم به انتخاب نشریه ال‌موندو است.

بین سال‌های ۱۹۴۴ تا ۴۵ تحت عنوان «مهمان ویژه» و به دعوت بریتیش کانسیل به انگلستان سفر کرد. در آنجا با شخصیت‌های هنری مهمی همچون لوئیس سرنودا، سالوادور د ماداریاگا و پابلو کاسالس مصاحبه کرد. نوشته‌ها و نامه‌هایی که از انگلستان می‌فرستاد مرتب در ال‌پایس چاپ می‌شد، که چندی بعد آن‌ها را جمع‌آوری کرد و پس از ویرایش با عنوان انگلستانی که من دیدم منتشر شد. در این دوران یک رشته میزگرد با موضوعات فرهنگی پاراگوئه و آمریکای لاتین با شبکه تلویزیونی بی. بی. سی در لندن داشت.
در سال ۱۹۴۵ به دعوت آندره مالرو که در آن مقطع وزیر اطلاع‌رسانی دولت فرانسه بود به پاریس رفت و در آنجا نیز نشست‌هایی درباره‌ی ادبیات آمریکای لاتین برگزار کرد. همچنین مصاحبه‌هایی با شارل‌دوگل و آندرو مالرو داشت.

در سال ۱۹۹۱ و به دعوت دولت جدید پاراگوئه پس از پنجاه سال دوری به وطنش بازگشت. از آن روز تا آخرین روز حیات ستونی ثابت در روزنامه آسونسیون داشت.

متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:

https://www.peyrang.org/shop/

#آمریکای_لاتین
#باستوس
#مزدک_صدر


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ .
#یادکرد
#درباره_نویسنده

گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»

بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسنده‌ی آمریکایی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل است.
«داستان‌های فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی می‌دهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانه‌ی میسی‌سیپی، که فاکنر نه‌تنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشه‌ای هم از آن کشیده است که همه‌ی شهرها و روستاها و رودها و کوه‌های آن را نشان می‌دهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و ده‌کوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانواده‌ی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل می‌شود، به‌اضافه‌ی خیل کشاورزان و خوش‌نشینان و پیشه‌وران و پیله‌وران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغه‌نشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندان‌های «متعین» و بازماندگان برده‌داران قرن پیش- در داستان‌های فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشی‌شونده را تشکیل می‌دهند، و سیاه‌پوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» می‌گذرد نمونه‌ای است از آنچه در ایالت‌های جنوبی آمریکا می‌گذشت. رفاه و ریخت‌وپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نه‌تنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نا‌میمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را می‌پوسانید و خاکستر می‌کرد.»*

#ویلیام_فاکنر

*از مقدمه‌ی نجف دریا‌بندری برای کتاب یک گل‌ سرخ برای امیلی

عکس‌های ضمیمه؛ نقشه‌ی سرزمین یوکنا پاتوفا

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
#ویدئو
#درباره_نویسنده

آلبر کامو و طرح پرسش درباره‌ی انسان

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

«آزادی به عقیده‌ی من برخورداری از حق دروغ نگفتن است»


آلبر کامو در گفت‌وگویی می‌گوید: «سیاست‌مداران می‌خواهند که ما به‌جای آن‌ها عمل کنیم و به‌جای آن‌ها آدم بکشیم. اما به‌ شرطی که آن‌ها کماکان موضع خود را حفظ کرده و بگویند کشتن اصلاً کار درستی نیست.»


در این ویدئو با زیرنویس فارسی قسمتی از گفت‌وگو با آلبر کامو در‌سال ۱۹۵۹ را می‌بینیم و با او بیشتر آشنا می‌شویم.


#آلبر_کامو

منبع: ina.fr
مترجم: بنفشه فریس‌آبادی

www.peyrang.org
@peyrang_dastan
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ .
#درباره_نویسنده
یادکرد صادق چوبک در سالگرد تولدش

«در بوشهر زاده شدم به سال ۱۲۹۵ ش - ۱۹۱۶ م. که گرماگرم جنگ جهانی اول بود.»
چهاردهم تیرماه زادروز صادق چوبک نویسنده‌ی ناتورالیست ایرانی است. به همین مناسبت، نگاهی کوتاه داریم به بخش‌هایی از خودزندگی‌نگاره‌ی او با عنوان «زندگی من».

از صادق چوبک خودزندگی‌نگاره‌ی کوتاهی به جا مانده که اشاره‌ای‌ست گذرا به گوشه‌هایی از زندگانی‌اش، و هیچ جای دیگری در توضیح و تشریح احوالش، از همین مختصر فراتر نرفته است. همان‌طور که در ابتدای «زندگی من» آورده: «در زندگی انسان ممکن است حوادث و اتفاقاتی روی داده باشد که از به یاد آوردن آن رعشه بر اندام او بیندازد. چگونه می‌توان این حوادث را برای دیگران تعریف کرد؟ گمان می‌کنم این ماکسیم گورکی است که گفته بعضی وقت‌ها حقیقت چنان دهشتناک است که نویسنده ناچار می‌شود چاشنی‌ای از دروغ بر آن بزند تا مقبول همگان افتد.»
و شاید همین است که چوبک را به جهان داستان می‌کشاند؛ به قصه‌پردازی. که رد علاقه‌اش را اگر بگیریم می‌رسیم به روزهای هشت‌سالگی‌اش. به نخستین سفرش از بوشهر به شیراز.
«در نیمه‌ی کلاس دوم گرفتار مالاریای سختی شدم که مرا به شیراز فرستادند پیش پدرم که زنی تازه گرفته بود. با وداعی رقت‌انگیز با مادرم که چشمان اشک‌بارش نگران من بود به شیراز رفتم. طحال بسیار بزرگ شده بود و در آنجا نزد دکتر کریم خان (سرلشکر کریم هدایت) به درمان پرداختم. من هنوز خواندن و نوشتن را درست نمی‌دانستم اما شب‌ها پدرم دو کتاب برای همسرش می‌خواند و من هم گوش می‌دادم. یکی کتاب «یکی بود یکی نبود» جمال‌زاده و دیگری «هزار و یک شب» بود. من علاقه‌ی زیادی به شنیدن این داستان‌ها داشتم و دلم می‌خواست یک روزی بتوانم چنین چیزهایی بنویسم.
...
مونس من در اینجا میمون کوچکی بود که پدرم برایم خریده بود که اسمش مخمل بود که با من انس غریبی داشت. این همان مخمل است که سالیان بعد در داستان «انتری که لوطیش مرده بود» جان گرفت و زنده شد. طبعا با زن پدرم میانه‌ی خوبی نداشتم اما محبت مخمل برای من کافی بود و زن پدرم و مخمل با همدیگر کارد و خون بودند و چند بار مخمل بر او پریده و گازهای جانانه از او گرفته بود. مخمل کوچک‌اندام و سبک‌وزن بود و غالبا روی شانه‌ی من می‌نشست و سرم را می‌جست و اگر چیزی پیدا می‌کرد زیر دندان له می‌کرد و می‌خورد. اما چه باید کرد که بخت یار نبود و به قدری زن پدر از مخمل شکایت به پدر برد که پدر او را به افسری که برای معشوقه‌اش خواهانش بود بخشید. و من تنها ماندم و در پنهانی برای مخمل می‌گریستم. پس از مدت کوتاهی با پدر به بوشهر برگشتم و باز به مدرسه‌ی سعادت رفتم همان کلاس دوم.»

#صادق_چوبک

@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ .
#درباره_نویسنده
یادکرد صادق چوبک در سالمرگِ او

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

از صادق چوبک، عکس‌های معدودی دست‌ به دست می‌شود. یکی از آن عکس‌ها، قطعه عکسی‌ست سیاه و سفید که چوبک در آن پیراهنی تیره پوشیده و دوربین عکاسی‌ای را در دست دارد. خودش در جایی از خودزندگی‌نگاره‌اش، اشاره‌ی کوتاهی دارد به اینکه آشنایی‌اش با دوربین عکاسی و فعالیت عکس‌برداری از کجا و کی ریشه گرفته. دکتر حسین پاینده نیز شرحی بر این عکس دارد و بازنماییِ سبک و سیاقِ ناتورالیستی داستان‌های چوبک را در این عکس توضیح می‌دهد.
به بهانه‌ی یادکرد صادق چوبک در سالمرگ ایشان، بخشی از این دو متن را می‌خوانیم.

ابتدا، بخشی از آنچه دکتر حسین پاینده درباره‌ی این عکس چوبک نوشته است:
«در میان همه‌ی عکس‌هایی که از صادق چوبک باقی مانده‌اند، قطعه عکس بی‌نظیری وجود دارد که می‌توان استدلال کرد که نه فقط شخص چوبک، بلکه همچنین به طرزی عالی سبک و سیاقِ ناتورالیستیِ داستان‌نویسیِ او را [...] به بیننده نشان می‌دهد. در این عکس چوبک را می‌بینیم که با چهره‌ای فکور و موهایی ژولیده دوربینی را در دست گرفته و با چشمانی متألم و حاکی از ژرف‌اندیشی، تیزبینانه به نقطه‌ای خارج از فریم (قاب تصویر) خیره شده است.
[...] می‌توان گفت چوبک دوربین را فقط به دست نگرفته، بلکه -آن‌چنان که از حالت انگشتان، به‌ویژه انگشتان دست چپش، پیداست- به دوربین چنگ زده و آن را محکم به سینه‌ی خود فشرده است، گویی که دوربین عکاسی بیش از یک وسیله، بلکه ابژه‌ی اوست (ابژه به مفهوم روانکاوانه‌ی این اصطلاح، یعنی مصداق امیالِ صاحب دوربین). حالت خاصی که چوبک این دوربین را به دست گرفته، بیشتر به در آغوش گرفتن چیزی ارزشمند شباهت دارد، چیزی که عزیز است و نباید صدمه ببیند، چیزی که باید دوستش داشت. در یک کلام، چوبک با چنان حالتی این دوربین را در دستانش گرفته و به خود نزدیک کرده است که گویی پدری مثلاً فرزند نوزادش را مهرورزانه در آغوش گرفته. تقرب دوربین به بدن چوبک، بیانگر نزدیکیِ روحی یا نوعی مراوده‌ی معنوی بین او و ابژه‌اش است. این عمل بیانگر همسویی روح چوبک با کاری است که، دست‌کم در زمان او، فقط از دوربین عکاسی برمی‌آمد: وفاداری به واقعیت، آن هم واقعیت تلخ و کریه و مشمئزکننده‌ای که لزوماً باید با عکسی سیاه و سفید ثبت شود تا بیننده، بی آن‌که حواسش به جزئیات رنگین و چشم‌فریبِ حاشیه‌ای منحرف شود، بتواند نکبتِ ان واقعیت را به‌تمامی ببیند و از این‌همه رنج و درد و محرومیت و بی‌عدالتی و فلاکت که او را در بر گرفته است به خشم آید.» *

حالا ببینیم صادق چوبک در مورد نحوه‌ی آشنایی‌اش با دوربین عکاسی و فعالیت عکس‌‌برداری چه نوشته است:
«در همان اوان زخمی خطرناک بر قوزک پای راستم پیدا شد. علت آنکه ترک دوچرخه‌ی دوستی نشسته بودم که پایم لای سیم‌های چرخ عقب گیر کرد و سیم در پایم شکست و زخم میکرب گرفت. آماس کرد با دردی بسیار شدید. به «کوتی» بیمارستان انگلیس‌ها رفتم زخمم را عمل کردند و توصیه کردند که گرمای بوشهر برایش خطرناک است و باید به جای خنک بروم. کارنامه نگرفته از میان کلاس سوم به شیراز رفتم. باز وداع با مادر و شکنجه‌ی جدایی. در این زمان فارسی را کم‌کم می‌توانستم بخوانم و الفبای انگلیسی را در همان کلاس سوم یاد گرفته بودم. کتاب درسی کلاس سوم نامش «میزان التعليم» بود که سرتاسر شعر و نثر کلاسیک فارسی بود و گمانم آن را نخستین مدیر مدرسه‌ی سعادت به نام شیخ عبدالکریم سعادت که معلم پدر و عموهایم نیز بود نوشته بود.
در شیراز پدرم خانه‌ی بزرگی خریده بود که من در آنجا اتاقی داشتم و در آن خانه‌ تاریک‌خانه‌ای بود که بعدها من از آن سود فراوان جستم. مالک سابق خانه سالار جنگ از عمال قوام‌الملک بود و ذوق عکاسی داشت. در همین زمان بود که پایم به عکاس‌خانه‌ی میرزا فتح‌اله عکاس باز شد. اینجا بالاخانه‌ای بود برابر بازار سراج‌های بازار وکیل که پدرم با جمعی از دوستانش در آنجا جمع می‌شدند و معمولا ناهار را با هم می‌خوردند. من تو دست و پای عکاس می‌پلکیدم و بعضی وقت‌ها فرمان‌های کوچک به من می‌داد که انجام می‌دادم و سخت به عکاسی دلبستگی پیدا کرده بودم و با دوربین کداک فانوسی ۱۲۷ که پدرم برایم خریده بود طرز عکس‌برداری را از میرزا فتح‌اله آموختم.»**

*: حسین پاینده، داستان کوتاه در ایران (داستان‌های رئالیستی و ناتورالیستی)، نیلوفر
**: زندگیِ من، خودزندگی‌نگاره‌ی صادق چوبک

#صادق_چوبک

@peyrang_dastan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
#ویدئو
#درباره_نویسنده

جنگل؛ مأمنی برای زنان

وحشت از جنگل، قطعاً وحشت از خودم است. من از وقتی به بلوغ رسیده‌ام، از خودم وحشت دارم. پیش از بلوغ، در جنگل از چیزی نمی‌ترسیدم.
[...] می‌دانید، ما زنان پیش از حرف زدن با هر کسی، حرف زدن با جنگل را شروع کردیم. نخستین مخاطب حرف‌های بی‌قید و آزادانه‌ی ما، جنگل بود.

در این ویدئو با زیرنویس فارسی قسمتی از گفت‌وگو با مارگریت دوراس در سال ۱۹۷۶ می‌بینیم و با او بیشتر آشنا می‌شویم.


#مارگریت_دوراس

منبع: ina.fr
مترجم: بنفشه فریس‌آبادی

www.peyrang.org
@peyrang_dastan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
#ویدئو
#درباره_نویسنده

من یک مزاج درمان‌گر بودم، هنوز هم هستم.

سلین؛ پزشک نویسنده

او شب‌ها نویسنده و روزها پزشک است. سلین یک زندگی دوگانه دارد. [به قول خودش] وقتی می‌نویسد بدنش را روی میز می‌خواباند، اعضای مختلف را معاینه کرده و روی جسم کلمات کار می‌کند.

در این ویدئو با زیرنویس فارسی قسمتی از گفت‌وگو با لویی فردینان سلین در سال ۱۹۵۹ می‌بینیم و با او بیشتر آشنا می‌شویم.


#لویی_فردینان_سلین

منبع: France Culture
مترجم: بنفشه فریس‌آبادی

www.peyrang.org
@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

#درباره_نویسنده

کارلوس فوئنتس

بدبین بودن، یک خوش‌بین بودن آگاهانه است

#عطیه_رادمنش_احسنی


کارلوس فوئنتس، نویسنده‌ی مکزیکی، در ۱۱ نوامبر ۱۹۲۸ در پاناما به دنیا آمد. کشوری که پدر سیاست‌مدارش در آن‌جا مشغول به کار بود. فوئنتس دوران کودکی و نوجوانی‌اش را به خاطر شغل پدر، در کشورهای بسیاری گذراند و درس خواند. در شانزده سالگی برای تحصیل به مکزیک بازگشت و از آن تاریخ تا پایان زندگی‌اش بین مکزیک و شهرهای اروپا و آمریکای شمالی در رفت‌وآمد بود.
در ژنو، درس حقوق خواند و در مکزیک آن‌را ادامه داد. از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷ سفیر مکزیک در فرانسه بود ـ سمتی که به عنوان اعتراض سیاسی آن را ترک کرد. مدتی در واشنگتن، مکزیک و اروپا کار کرد و از سال ۱۹۹۰ بیش‌تر در لندن زندگی کرد و مدتی هم استاد مهمان دانشگاه هاروارد بود. در ماه مای ۲۰۱۲ در مکزیک به علت خون‌ریزی داخلی مرد و در گورستان مونت‌پارناس در پاریس، در کنار فرزندان‌اش به خاک سپرده شد.
در یکی از گفت‌وگوهای او در سال ۱۹۹۴، در جواب این سؤال که از این‌همه مهاجرت خسته نشده، نقل قولی از ویکتور هوگو می‌آورد و می‌گوید؛ آدمی که فقط در سرزمین خودش احساس خوبی بکند، فرسنگ‌ها با تکامل فاصله دارد، کسی کامل است که بتواند همه‌جا احساس خوبی داشته باشد. و در واقعیت آدم کامل، آدمی است که هیچ‌جا احساس خوبی نداشته باشد.
مفاهیم سفر و مهاجرت در آثار او مفاهیمی عمیق و درونی اند. آدم‌های داستان‌های او برای عبور از مرزهای بازدارنده‌ی وجودشان همیشه در سفرند، چه در خیال و چه در واقعیت.

«این شدنی نیست، و نه فقط به این خاطر که آن‌جا، به احتمال زیاد، دیگر آن‌جا نخواهد بود. حتی اگر هم باشد، دیگر هیچ‌چیز چنان‌که بوده نخواهد بود: آدم‌ها پیر می‌شوند، احساس‌ها تغییر می‌کنند. هرگز نمی‌توانی به خانه‌ات برگردی، حتی به همان‌جا و به همان آدم‌ها، اگر دست بر قضا هر دو بر جا مانده باشند، نه همان‌جور، بلکه فقط آن‌جا مانده باشند، در ذات خودشان... خانه خاطره‌ای است، تنها خاطره‌ی واقعی، چون خاطره خانه‌ی ماست. و به این‌گونه، یگانه تمنای راستین دل ما؛ بهشتی که نه فقر در آن راه دارد و نه ثروت، نه مهر و نه کین.» (از متن رمان گرینگوی پیر، ترجمه‌ی عبدالله کوثری)

او نویسنده‌ای بود در ذات، جهان‌وطن. نه تنها برای سفرها و زندگی در شهرهای مختلف و نه صرفاَ به خاطر آثارش که شکوفایی و پیوند ادبیات امریکای لاتین بود به ادبیات جهانی. او نویسنده‌ای جهان‌وطن است، چون در مرزهای تاریخی و جغرافیایی، از تعصب و تنفر به خاک و زبان عبور کرده. او در نقش متفکری است در تلاش برای فهم گذشته‌‌ی امریکای لاتین و سرزمین‌اش.
فوئنتس معتقد بود با بازنگری در گذشته‌ی تاریخی و فراموش نکردن گذشته‌ی یک سرزمین (با تمام توحش‌ها و رشادت‌ها) و با کنار گذاشتن دعواهای لفظی و برادرکشی‌ها، می‌توان به یک وحدت جهانی و مدرنیته رسید. یکی از بارزترین اظهارنظرهای او درباره‌ی ریشه‌ها و آغاز تاریخ امریکای لاتین به معنای انقلاب آزادی‌بخش و جست‌وجوی هویتی در آن منطقه را، می‌توان از زبان شخصیت اصلی رمان «نبرد» خواند. رمانی که یکی از مهم‌ترین رمان‌های فوئنتس است که در کنار «دن‌کیشوت» سروانتس، از آن نام‌برده می‌شود. (دن‌کیشوت، رمان بالینی فوئنتس بود و به بهانه‌های مختلف اسم این رمان را در داستان‌هایش تکرار کرده.)
«نو شدگی صرفاَ، به خاطر نو شدن، نوعی نابهنگامی است؛ سراسیمه و شتابان به سوی کهنسالی و مرگ خود می‌تازد. گذشته‌ی نوسازی شده تنها تضمین برای مدرنتیه است.» (از متن رمان نبرد)

ادامه‌ی مطلب بالا را می‌توانید در سایت پیرنگ بخوانید:


http://peyrang.org/articles/137/

#کارلوس_فوئنتس

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Audio
‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ .
#درباره_نویسنده

• فایل صوتی

امروز هفتادمین سالگرد درگذشت صادق هدایت است. رادیو بی‌بی‌سی نوزده سال پیش برنامه‌ای به مناسبت صدمین سالگرد صادق هدایت با عنوان «صادق هدایت؛ پیشگام داستان‌نویسی جدید در ایران» تولید و پخش کرد.
این برنامه توسط محمود کیانوش، نویسنده، مترجم، منتقد و شاعر باسابقه، تهیه‌ شده است و در آن با نویسنده‌ها، منتقدان و محققانی چون براهنی، یارشاطر، آجودانی و کاتوزیان گفتگو کرده و از نوشته‌های کسانی چون مینوی، بزرگ علوی، شهیدنورایی و ناتل خانلری استفاد کرده است. برنامه‌ی جامعی که انگیزه‌ها و اهداف هدایت را به تفصیل شرح داده است.
این برنامه در سه بخش منتشر شده است و کاملا حرفه‌ای و موشکافانه به آثار و افکار هدایت می‌پردازد.

• بخش اول


#صادق_هدایت

منبع: بی‌بی‌سی فارسی

@peyrang_dastan
www.peyang.org
Audio
‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ .
#درباره_نویسنده

• فایل صوتی

امروز هفتادمین سالگرد درگذشت صادق هدایت است. رادیو بی‌بی‌سی نوزده سال پیش برنامه‌ای به مناسبت صدمین سالگرد صادق هدایت با عنوان «صادق هدایت؛ پیشگام داستان‌نویسی جدید در ایران» تولید و پخش کرد.
این برنامه توسط محمود کیانوش، نویسنده، مترجم، منتقد و شاعر باسابقه، تهیه‌ شده است و در آن با نویسنده‌ها، منتقدان و محققانی چون براهنی، یارشاطر، آجودانی و کاتوزیان گفتگو کرده و از نوشته‌های کسانی چون مینوی، بزرگ علوی، شهیدنورایی و ناتل خانلری استفاد کرده است. برنامه‌ی جامعی که انگیزه‌ها و اهداف هدایت را به تفصیل شرح داده است.
این برنامه در سه بخش منتشر شده است و کاملا حرفه‌ای و موشکافانه به آثار و افکار هدایت می‌پردازد.

• بخش دوم


#صادق_هدایت

منبع: بی‌بی‌سی فارسی

@peyrang_dastan
www.peyang.org
Audio
‍ ‍‍ ‍‍ ‍‍ .
#درباره_نویسنده

• فایل صوتی

امروز هفتادمین سالگرد درگذشت صادق هدایت است. رادیو بی‌بی‌سی نوزده سال پیش برنامه‌ای به مناسبت صدمین سالگرد صادق هدایت با عنوان «صادق هدایت؛ پیشگام داستان‌نویسی جدید در ایران» تولید و پخش کرد.
این برنامه توسط محمود کیانوش، نویسنده، مترجم، منتقد و شاعر باسابقه، تهیه‌ شده است و در آن با نویسنده‌ها، منتقدان و محققانی چون براهنی، یارشاطر، آجودانی و کاتوزیان گفتگو کرده و از نوشته‌های کسانی چون مینوی، بزرگ علوی، شهیدنورایی و ناتل خانلری استفاد کرده است. برنامه‌ی جامعی که انگیزه‌ها و اهداف هدایت را به تفصیل شرح داده است.
این برنامه در سه بخش منتشر شده است و کاملا حرفه‌ای و موشکافانه به آثار و افکار هدایت می‌پردازد.

• بخش سوم


#صادق_هدایت

منبع: بی‌بی‌سی فارسی

@peyrang_dastan
www.peyang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
‍ ‍‍ .
#درباره_نویسنده

ماهیت زن از غیاب به حضور در آثار سیمین دانشور

#عطیه_رادمنش_احسنی

در رمان جزیره‌ی سرگردانی، یکی از شخصیت‌ها به نام سیمین دانشور به دیگری می‌گوید: «من جلال آل‌ احمد نیستم، هر کس بسته به نهاد و فطرت خویش عمل می‌کند.»*
سیمین دانشور با نام‌گذاری یک شخصیت به نام خود و کمابیش با مشخصات فردی خودش، دور باطلی می‌آفریند که ورای ساختار پسامدرنِ رمان، قابل تأمل است. در جای دیگری از همین رمان، دانشورِ قصه، دیالوگی دارد با هستی (شخصیت اصلی رمان)؛ در آنجا هستی از دانشورِ قصه انتقاد می‌کند. ولی این ‌بار دانشورِ نویسنده، پاسخ‌گوی هستی‌ست. او متحیر است که چگونه شخصیتی که مخلوق اوست، حالا خود را مستقل یافته و در مقابلِ آفریننده (خالق) ایستاده است. با چنین فاصله‌گذاری در متن است که خواننده را وارد چرخه‌ی سردرگمی می‌کند. سردرگمیِ دنیای پسامدرن، که در ساختاری منطقی نمی‌گنجد. سیمین دانشور با اتکا به چنین تعریفی‌ست که سردرگمی زن در جامعه را روایت می‌کند. فقط زنان داستان‌های او نیستند که مستأصل دور باطلی را می‌آفرینند، نویسنده نیز گاهی با آنها همراه می‌شود، زمان روایت را قطع می‌کند و با ما سخن می‌گوید.
بازی خالق اثر با مخاطب، از مولفه‌های ادبیات پسامدرن است.
سیمین دانشور که از پیشگامان پسامدرنیسم در ایران شناخته می‌شود، به خوبی شرایط بازی را می‌داند. در داستان کوتاه «مردی که برنگشت»، جایی که محترم سرگردان و مستأصل از پیدا کردن مردش است، نویسنده داستان را قطع می‌کند و بازی را با مخاطب شروع می‌کند. بازی‌ای که در آن باید سرنوشت محترم و دو بچه‌اش در داستان (جامعه) رقم بخورد. خواننده با وجود احساس همدلی با محترم و تألم‌انگیز بودن وجودش، نگرشی انتقادآمیز نیز به او دارد. نویسنده فاصله‌ای زیبایی‌شناختی بین خواننده و شخصیت اصلی ایجاد می‌کند تا خواننده بتواند به راحتی محترم را نه به عنوان یک زنِ قربانی، که به عنوان یک زن واقعی در جامعه‌ای مردسالار بازنگری کند و به واسطه‌ی چنین بازیِ پسامدرنی، خواننده را به طرح پرسش‌هایی دوجانبه بکشاند. از یک‌ سو جامعه‌ی مردسالار را به چالش می‌کشد و از سویی دیگر ناآگاهی زنان، پذیرفتن و تسلیمِ چنین تفکری شدن را. آن‌گونه که در انتهای داستان هنگامی که مرد گمشده توسط دخالت نویسنده به داستان (بازی) برگردانده می‌شود و کمربند به روی محترم می‌کشد، محترم اعتراضی نمی‌کند و داستان با این جمله تمام می‌شود: «و محترم هیچ نگفت.»*

دانشور اولین زن رمان‌نویس ایرانی‌ست. او می‌کوشد تا روایتگر ماهیت زن در جامعه‌ای مردسالار باشد. زاویه‌ی دید در اغلب آثار دانشور ذهنیت مرکزی است. گویی این درونیات ذهنِ شخصیت‌هاست (زنان داستان) که با ما سخن می‌گویند. پس از انتقال زن در متون کهن از نقش‌های دلیر و زیرک و معشوقه‌های فریبنده به زنان قربانی و مغلوب، چه اثیری و چه لکاته، سیمین دانشور نخستین زن نثرنویسی بود که به زن نقشی واقعی و در عین حال درونی با لایه‌های تفکری بخشید. دکتر آذر نفیسی در مقاله‌ای اشاره می‌کند که زنان در متون کهن بخشی از یک مکاشفه هستند که اغلب همپای مردان در جهان قصه قدم برمی‌دارند. به مرور این تصویر در ادبیات مدرن ساخته‌ی ذهن مردِ داستان‌نویس می‌شود. تصویری که با تلاش برای واقعی بودن، واقعی نیست.

می‌توان گفت سیمین دانشور زنِ واقعی را بدون هیاهو بازمی‌آفریند. او زنی را خلق می‌کند که در پستوی ذهن زنان و جامعه جا مانده است و یا خسته از بازی دست کشیده است. دانشور با چنین آشنازدایی با ذهن خواننده، تصویری از ماهیت درونی خود، به عنوان زنی خالق تصویر می‌کند. او زن را از یک غایب مرعوب، حیله‌گر و «دیگری»* به یک حضور تبدیل می‌کند. حضوری که می‌گوید: «من جلال آل احمد نیستم.»

این حضور میراثی‌ست که برای نویسندگان و خوانندگان زن پس از خود به جا می‌گذارد. سیمین دانشور با فروش شمارگان ۲۲۰۰۰ نسخه در چاپ هفتم سووشون در سال ۱۳۵۶، بعد از هدایت پرفروش‌ترین نویسنده‌ی ایرانی‌ بود. حضور او به عنوان نویسنده‌ای قائم به ذات در ادبیات ایران قطعی است. ولی غیاب او در جامعه‌ی مردسالار از نگاه نگارنده قابل تأمل است. غیابی که راهگشای حضور زنانِ داستان‌نویسِ نسل سوم و چهارم در ادبیات داستانی‌ست.

#سیمین_دانشور

*جزیره سرگردانی، سیمین دانشور، چاپ اول ۱۳۷۲، انتشارات خوارزمی
*داستان مردی که برنگشت از کتاب شهری چون بهشت، چاپ اول ۱۳۴۰، انتشارات خوارزمی
* اشاره به کتاب جنس دوم، سیمون دوبوار

منابع:
مقاله‌ی سیمین دانشور؛ شهرزادی پسامدرن، حسین پاینده، فصل‌نامه متن پژوهی ادبی، دوره‌ی ششم
مقاله‌ی زن در ادبیات فارسی، آذر نفیسی، مترجم فیروزه مهاجر

@peyrang_dastan

نقاشی اثر مهدی احمدی
.
#درباره_نویسنده
#آلبوم

مرگی از آنِ خود
و
آخرین کلمه‌هایی که نویسندگان برجسته‌ی تاریخ در واپسین ساعات زندگی، در مواجهه با مرگ گفته‌اند.

گردآوری و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

آن زمان که مرگ با چهره‌ی غریبش به بستر بیماری کسی میغلتد، یا بر حسب حادثه‌ای یا خودخواسته و یا با هر بهانه‌ای که فراخوانده شود، چه چیز به یاری‌ِ او می‌آید تا آن رویارویی غریب را از سر بگذراند؟ کلمه؟ درباره‌ی کلام در آن ساعات واپسین سخن‌ها رفته است؛ بر اینکه پوچ‌اند یا بغایت معنادار. اما آنچه یقین داریم این‌ است؛ هیچ نمی‌دانیم که سخنان فرد در حال احتضار هذیان‌گویی‌ست یا بیان غریب‌گونه‌ی حقیقت؟ اما آنها چه؟ آنها، در آن ساعات که مرگ، راویِ بی‌چون‌وچرا و یکه‌ی قصه‌ی آخر می‌شود، چه کاری ازشان بر می‌آید؟ آنها که عمری قصه‌گو بوده‌اند. آنهایی که انتخاب کرده بودند تا تن به تن کلمات بسایند و به موازات این جهان، جهان دیگری بیافرینند، چه گفته‌اند در این واپسین هماغوشی با کلمه؟ این‌بار شاید ذهنشان به واسطه‌ی همین کلمه، در پی ریسمانی بوده که آن جهان را به این جهان پیوند دهد، از سویِ دیگر هم باشد، باشد. در آن واپسین دم، می‌شود که ذهن عریان‌تر از همیشه بریزد به تن واژه‌ها؟ حتا اگر به هذیانی بماند. دانستنِ اینکه نویسنده‌ای بلندآوازه چه گفته و چشم از جهان بسته، شاید بتواند اندکی ما را به حالِ او در احوال مرگ نزدیک کند. این میراث چشم‌گیر، هر چند در دقت و درستی آنها تردید باشد، خواندنی‌ست.
آخرین سخنان نویسنده‌ها که گاهی در یادداشت‌هاشان آمده و یا گاهی به واسطه‌ی شنونده‌ای، مانده در تاریخ. درست آن زمان که جان از تخته‌بند تن به در می‌رود، چه گفته‌اند این بندبازان جسور بر بلندای حروف تا مرگ را از آن خود کنند همچون کلماتشان؟
آن‌طور که «ماریا راینر ریلکه» سروده:
... آه ای سرورم، به هر کس مرگ خودش را ارزانی کن!
مرگ برآمده از آن زندگی،
که در آن او را عشقی بود و حسی و نیازی.
زیرا ما تنها پوسته‌ایم و برگیم.
مرگ عظیمی که هر کس در خویش دارد،
میوه‌ای‌ست که همه چیزی گرِدش می‌چرخد... (کتابِ ساعات و روایت عشق و مرگ)

حالا بخوانیم آن آخرین‌ها را با نگاهی به عکس‌های این نویسنده‌های نام‌آور جهان؛

۱. «جیمز جویس» (۱۸۸۲_۱۹۴۱) نویسنده‌ی ایرلندی و خالق رمان «اولیس» براثر جراحی ناموفق و در حضور همسر و پسرش از دنیا رفت. آخرین کلام او این بود: «هیچ‌کس نمی‌فهمد؟»

۲. «لئو تولستوی» (۱۸۲۸_۱۹۱۰) نویسنده‌ی روسی خالق رمان «آنا کارنینا» در روزهای آخر عمرش از خانه بیرون رفت تا در بین مردم باشد. این دو نقل از واپسین کلام اوست: «من عاشق چیزهای زیادی هستم، من همه‌ی مردم را دوست دارم» و یک جمله‌ی دیگر: «اما دهقانان ... آنها چطور می‌میرند؟»

۳. «ارنست همینگوی» (۱۸۹۹_۱۹۶۱) نویسنده‌ی آمریکاییِ خالق رمان «وداع با اسلحه» و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، قبل از اینکه خودش را بکشد، مثل هر شب به همسرش (ماری ولش) گفت: «شب بخیر بچه گربه‌ی من»

۴. «ویرجینیا وولف» (۱۸۸۲_۱۹۴۱) نویسنده‌ی انگلیسی خالق رمان «به سوی فانوس دریایی»، آخرین کلامش را در یادداشت خودکشی‌ به همسرش این‌طور نوشت: «گمان نمی‌کنم هیچ دونفری بتوانند آن‌قدر که ما شاد بوده‌ایم، شاد باشند. ویرجینیا»

۵. «جورل اورول» (۱۹۰۳_۱۹۵۰) نویسنده، شاعر و منتقد ادبیِ انگلیسی خالق کتاب «۱۹۸۴» آخرین جمله‌ای که نوشته این است: «در پنجاه سالگی، هر کس چهر‌ه‌ای دارد که شایسته‌ی اوست.» او در ۴۶ سالگی مرد.

۶. «او هنری» (ویلیام سیدنی پورتر) (۱۸۶۲_۱۹۱۰) داستان کوتاه‌نویسِ آمریکایی، خالق داستان «هدیه‌ی مغان» به دلیل اعتیاد به الکل به سیروز کبدی مبتلا بود. او به تاثیر از آهنگ و ترانه‌ی «من از آمدن به خانه در تاریکی می‌ترسم» اثر «هری ویلیامز» این جمله را گفت و رفت: «چراغ‌ها را روشن کنید، نمی‌خواهم در تاریکی به خانه بروم!»

۷. «آنتون چخوف» (۱۸۶۰_۱۹۰۴) نویسنده و نمایشنامه‌نویس روسی، خالق نمایشنامه‌ی «باغ البالو» در بستر مرگ درخواست مشروب داشته است: «از آخرین باری که شامپاین خورده‌ام، خیلی گذشته.»

۸. «شارلوت برونته» (۱۸۱۶_۱۸۵۵) شاعر و نویسنده‌ی انگلیسی و خالق رمان «جین ایر»، وقتی تنها چند ماه از ازدواجش گذشته بود و باردار بود، به تیفوس مبتلا شد. آخرین کلامش این بود: «من نمی‌میرم. می‌میرم؟ او نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. ما با هم خیلی خوشحال بودیم.»

۹. «راینر ماریا ریلکه» (۱۸۷۵_۱۹۲۶) شاعر و نویسنده‌ی اتریشی خالق کتاب «دفترهای مالده لائوریس بریگه»، که از سرطان خون رنج می‌برد این را گفت: «من دکتر مرگ نمی‌خواهم. می‌خواهم آزادی خودم را داشته باشم.»

ادامه‌ی متن و عکس‌ها از طریق لینک زیر در دسترس است.

http://peyrang.org/articles/138/

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادکرد

#درباره_نویسنده

کارلوس فوئنتس

بدبین بودن، یک خوش‌بین بودن آگاهانه است

#عطیه_رادمنش_احسنی


کارلوس فوئنتس، نویسنده‌ی مکزیکی، در ۱۱ نوامبر ۱۹۲۸ در پاناما به دنیا آمد. کشوری که پدر سیاست‌مدارش در آن‌جا مشغول به کار بود. فوئنتس دوران کودکی و نوجوانی‌اش را به خاطر شغل پدر، در کشورهای بسیاری گذراند و درس خواند. در شانزده سالگی برای تحصیل به مکزیک بازگشت و از آن تاریخ تا پایان زندگی‌اش بین مکزیک و شهرهای اروپا و آمریکای شمالی در رفت‌وآمد بود.
در ژنو، درس حقوق خواند و در مکزیک آن‌را ادامه داد. از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷ سفیر مکزیک در فرانسه بود ـ سمتی که به عنوان اعتراض سیاسی آن را ترک کرد. مدتی در واشنگتن، مکزیک و اروپا کار کرد و از سال ۱۹۹۰ بیش‌تر در لندن زندگی کرد و مدتی هم استاد مهمان دانشگاه هاروارد بود. در ماه مای ۲۰۱۲ در مکزیک به علت خون‌ریزی داخلی مرد و در گورستان مونت‌پارناس در پاریس، در کنار فرزندان‌اش به خاک سپرده شد.
در یکی از گفت‌وگوهای او در سال ۱۹۹۴، در جواب این سؤال که از این‌همه مهاجرت خسته نشده، نقل قولی از ویکتور هوگو می‌آورد و می‌گوید؛ آدمی که فقط در سرزمین خودش احساس خوبی بکند، فرسنگ‌ها با تکامل فاصله دارد، کسی کامل است که بتواند همه‌جا احساس خوبی داشته باشد. و در واقعیت آدم کامل، آدمی است که هیچ‌جا احساس خوبی نداشته باشد.
مفاهیم سفر و مهاجرت در آثار او مفاهیمی عمیق و درونی اند. آدم‌های داستان‌های او برای عبور از مرزهای بازدارنده‌ی وجودشان همیشه در سفرند، چه در خیال و چه در واقعیت.

«این شدنی نیست، و نه فقط به این خاطر که آن‌جا، به احتمال زیاد، دیگر آن‌جا نخواهد بود. حتی اگر هم باشد، دیگر هیچ‌چیز چنان‌که بوده نخواهد بود: آدم‌ها پیر می‌شوند، احساس‌ها تغییر می‌کنند. هرگز نمی‌توانی به خانه‌ات برگردی، حتی به همان‌جا و به همان آدم‌ها، اگر دست بر قضا هر دو بر جا مانده باشند، نه همان‌جور، بلکه فقط آن‌جا مانده باشند، در ذات خودشان... خانه خاطره‌ای است، تنها خاطره‌ی واقعی، چون خاطره خانه‌ی ماست. و به این‌گونه، یگانه تمنای راستین دل ما؛ بهشتی که نه فقر در آن راه دارد و نه ثروت، نه مهر و نه کین.» (از متن رمان گرینگوی پیر، ترجمه‌ی عبدالله کوثری)

او نویسنده‌ای بود در ذات، جهان‌وطن. نه تنها برای سفرها و زندگی در شهرهای مختلف و نه صرفاَ به خاطر آثارش که شکوفایی و پیوند ادبیات امریکای لاتین بود به ادبیات جهانی. او نویسنده‌ای جهان‌وطن است، چون در مرزهای تاریخی و جغرافیایی، از تعصب و تنفر به خاک و زبان عبور کرده. او در نقش متفکری است در تلاش برای فهم گذشته‌‌ی امریکای لاتین و سرزمین‌اش.
فوئنتس معتقد بود با بازنگری در گذشته‌ی تاریخی و فراموش نکردن گذشته‌ی یک سرزمین (با تمام توحش‌ها و رشادت‌ها) و با کنار گذاشتن دعواهای لفظی و برادرکشی‌ها، می‌توان به یک وحدت جهانی و مدرنیته رسید. یکی از بارزترین اظهارنظرهای او درباره‌ی ریشه‌ها و آغاز تاریخ امریکای لاتین به معنای انقلاب آزادی‌بخش و جست‌وجوی هویتی در آن منطقه را، می‌توان از زبان شخصیت اصلی رمان «نبرد» خواند. رمانی که یکی از مهم‌ترین رمان‌های فوئنتس است که در کنار «دن‌کیشوت» سروانتس، از آن نام‌برده می‌شود. (دن‌کیشوت، رمان بالینی فوئنتس بود و به بهانه‌های مختلف اسم این رمان را در داستان‌هایش تکرار کرده.)
«نو شدگی صرفاَ، به خاطر نو شدن، نوعی نابهنگامی است؛ سراسیمه و شتابان به سوی کهنسالی و مرگ خود می‌تازد. گذشته‌ی نوسازی شده تنها تضمین برای مدرنتیه است.» (از متن رمان نبرد)

ادامه‌ی مطلب بالا را می‌توانید در سایت پیرنگ بخوانید:


http://peyrang.org/articles/137/

#کارلوس_فوئنتس

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Ещё