داستان های کوتاه ۸-
📚#اختلاف_حساب ۸ .... این کار دیگر برایش زحمتی نداشت و مثل اینکه برای انجام دادن آن نیز، دیگر احتیاجی به فکر کردن نداشت.
احتیاجی به این نداشت که؛
مغز خود را، شعور خود را، در این کارهای عادی و خفه کننده اش دخالت بدهد و از آن کمک بطلبد.
مثل وقتی ک انسان نماز می خواند و در ضمن به حساب دخل و خرج روزانه اش می رسد...
یا مثل وقتی که توی کوچه بازارهای آشنا، به طرف خانه اش پیش می رود و در عین حال برای خودش نقشه می کشد...
احمد علی خان در عین حال که کار حساب بانک را می کرد، فکرش آزاد بود و فرصت این را داشت ک برای خودش به جای دیگری متوجه باشد؛ و به خاطراتش اجازه دهد که درهم و برهم یا مرتب و دنبال هم، به
مغزش روآور شوند و فکر او را به خود
مشغول کنند.
البته برای دقت کار، وقتی ارقام یک ستون نقل میشد، یک بار هم از نو، اعداد را با هم تطبیق می کرد.
ولی درست مثل اینکه در موقعِ اینگونه
کارهای ماشینی،
احتیاج به شعور و فکر نداشت.
روزهای دیگر، احمد علی خان
این طور بود و درباره ی این مطلب خیلی هم فکر کرده بود و
بعضی وقت ها بخاطر فکر و شعورش
به وحشت هم افتاده بود.
بخاطر فکر و شعور انسانی اش که در
موقع کار ماشینی و عادی شده ی بانک
اینقدر به فراموشی سپرده می شد و
برایش اینقدر کم ارزش قائل بودند.
روزهای دیگر این طور بود.
ولی امروز صبح تا به حال؟
نه تنها کاری انجام نداده بود حتی نتوانسته بود کاری بکند؛
فکر مرتبی بکند.
صبح تا به حال افکارش مغشوش بود و
دچار خیالات واهی بود.
مغزش سخت ناراحت بود. توهمات
عجیبی که به خیالش می رسید
برعکس هر روز که اقلا ارتباطی با هم داشتند- بر خلاف هر روز -
سخت بی در و بند و بی ارتباط با هم بودند.
درست مثل اینکه اعداد جدا جدا از هم، که فقط رنگ مرکبشان یکی بود...
تخیلاتِ ناراحت کننده امروز او هم جدا از هم بودند.
ولی همه یک رنگ داشتند.
رنگ اضطراب برای پسرش.
رنگ ناراحتی بخاطر فرزندش.
افکار امروز او درست مثل این اعداد
بریده بریده و جدا جدا از هم
مثل لکه های مرکب - که روی کاغذ
بدی چکیده باشد و پخش شده باشد-
فقط کناره هاشان توی هم فرو
می رفت و به هم وصل میشد.
افکار امروز او هم در همین حد بود.
می خواست باور کند فکر و شعورش کم کم مفنگی و پوسیده خواهد شد و از کار خواهد افتاد.
نکنه همین طورهام شده باشم؟
نکنه الان هم یه پیرمرد مفنگی و
بی شعور شده باشم؟
سرش درد گرفته بود و دنگ دنگ
می کوبید.
حتی از کارش هم بازمانده بود.
دستش با قلم روی دفتر آمده بود و
چشمش از وسط شیشه ی پنجره،
توی آبیِ روشنِ آسمانِ نزدیک ظهر،
هِی عمیق تر فرو می رفت.
یک دفعه حس کرد که قلم دارد روی
صفحه کشیده می شود.
زود فهمید و قلم را برداشت.
ساعت از ده گذشته بود و او نفهمیده بود کِی ساعت، زنگ ده را زد.
فکر کرده بود
که کار اولیش را ساعت ده تمام می کند ولی حالا ده دقیقه از ساعت ده می گذشت و او هنوز نتوانسته بود
از نصفه ء دفتر حساب جاری دون
بگذرد.
یک پیشخدمت ناشناس از کنار میز احمد علی خان گذشت
از میان میزهای دیگر هم رد شد و
جلوی میز رئیس ایستاد و
کاغذی به دستش داد.
توی تالار، با میز رئیس؛
بیست و پنج میز گذاشته شده بود و
با همه ء رفت و آمد مزاحم پیشخدمت ها و کارمندان،
وقتی نامهء رسمی و بخشنامه ای خطاب به این قسمت می رسید
رئیس پس از اینکه یک بار
نامه را از بالا تا پایین نگاه کرد
بلند شد و همان طور که پشت میزش
ایستاده بود
سرفه ای کرد و آماده شد که بخشنامه را بخواند.
همان دم که پیشخدمت ناشناس از کنار
میز احمدعلی خان عبور کرد
او مضطرب شد و به فکر افتاد و
وقتی کاغذ را به رئیس داد و رفت
او حتا دست پاچه شد
مثل اینکه خبر بدی را آورده باشند
مثل اینکه خبر مرگ پسرش را آورده باشند..
🖊جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨