داستان های کوتاه ۴-
📚#اختلاف_حساب 👤#جلال_آل_احمد ۴ عادت او شده بود که در میان همین جنجال کار خودش را بکند ولی این پیرمردِ روزنامه فروش چیز دیگری بود.
یعنی امروز برای او چیز دیگری شده بود.
روزهای دیگر او هم با دیگران فرقی نداشت. او هم سایه ای بود که از میان میزها تند می گذشت و روی
خاطرات احمد علی خان، روی ذهن او
اثری نمی گذاشت.
ولی امروز او چیز دیگری شده بود.
این روزنامه فروشی که هرگز در صدد
بر نیامده بود بداند از کجا و از چه کسی اجازه گرفته که در محیط بانک روزنامه بفروشد،
امروز هم آمد و از کنار میز او رد شد.
وسط تالار که رسید دوتا مجله ی رنگین روی میز ماشین نویس ها گذاشت و مثل هر روزه دورِ تالار گشت و به میزهای دیگر هم سرک کشید و
آهسته آهسته نه آنطور که توی کوچه
و بازار داد می زنند، اسامی مجله ها و روزنامه ها را در گوش
کارمندان خواند.
کم تر به او جوابی دادند و از او چیزی خواستند و بیش تر حتی سر خود را
هم از روی میز و دفتر خود بر نداشتند.
انگار فقط سایه ای از کنارشان گذشته است و انگار این سایه ی زودگذر
هیچ مکثی روی ذهن آنها نکرده است.
به یک یک میزها سر کشید و کارش که تمام شد، مثل هر روز آهسته آهسته برگشت دود سیگار خود را پشت سر خود باقی گذاشت و رفت
مثل اینکه فقط احمد علی خان بود که
از کارش دست کشیده بود و بِر بِر
به این روزنامه فروش مفنگی نگاه می کرد .
ولی چیز عجیبی بود؛
انگار او را تازه دیده بود در قیافه ی او
که به نظرش تازه و دیدنی می آمد خوب دقیق شده بود.
مثل اینکه تا کنون او را ندیده است.
قیافه ی او با آن لب های سیاه و
آویزان و پشت خمیده اش
برای او انگار اصلا کاملا ناشناس بود.
مدت ها بود که این روزنامه فروش
به تالار کار آنها می آمد و می رفت.
ولی در همه ی این مدت
او هرگز به قیافه اش دقیق نشده بود و به صورتش شاید هیچ وقت درست نگاه نکرده بود.
فقط گاهی نگاهش به عنوان درشت مقالات روزنامه های زیر بغل او گیر
کرده بود و یک چند ثانیه از کار بازمانده بود و بعد دوباره منصرف
شده بود و دنبال ارقام دراز
و خشک، میان ستون های باریک دفتر
روزنامه افتاده بود و به
جست و جو پرداخته بود.
تا کنون اینطور توی بحر این پیرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود.
امروز چرا این طور به قیافه ی او،
به ریخت مفنگی او دقیق شده بود؟.
خودش هم نمی دانست ولی هرچه بود، این دقتِ غیرعادی ترحمی در دل او
در دل احمد علی خان برانگیز بود.
وقتی پیرمرد روزنامه فروش
رفت
و دود سیگارش در فضای تالار .محو شد حس می کرد که نسبت به ا ترحمی یا شفقتی یا
چیز دیگری از همین قبیل
در دل خود حس می کند.
از این مردی که هر روز می توانست فکر او را با صدای آهسته ولی رگه دار خود و با
عنوان درشت مقالات روزنامههای خود
مشغول کند
از این مرد حس کرد که کینه ای به دل ندارد.....
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨