. زمستان یک تو می خواهد یک تو که دستانش را بشود بی هیچ دلهرهای گرفت یک تو که بشود این خیابانهای یخ زده را گرم قدم زد یک تو که بشود با فکرش بغص ها را پوشاند...
. صبح که میشود یادم باشد در آینه آسمان بنگرم به دریاهایِ اطراف سری بزنم نگاهِ بیشههایِ زیبا را به کلبهیِ خورشید راهی کنم قدری از گندمزارهایِ این حوالی عطرِ خوش نان را ببویم و دستِ آفتاب را بگیرم، برویم با هم کوچه کوچه، پنجرهها را بیدار کنیم مبادا زندگی خواب بماند...