با نیمچه سواد در معنی و مفهوم این جمله تا چند صباح پیش مانده بودم. ددی یعنی پدر. شوگر یعنی شکر. سر هم که شود یعنی پدرشکر. البته معنی جالبی نشد ولی بهتر از پدر سگ است. زنده باد مترجم ایرانی. (دقیقن متوجه معنی شکر نشدم. )
بعضی از هموطنان شریف در هر کاری پیشرو هستند، مخصوصن در استفاده از کلمات خارژکی و به رسمیت شناختن آنها تلاش زیادی میکنند.😁 این کلمه پدرسگ است، ببخشد منظورم این نبود. بگذارید جور دیگری بگویم. شوگرددی اصلن چه شکلی است؟ شکل یک حیوان ناطق. اما بعضی وقتها از شکل و شمایل افتاده است. احتمال اینکه دندانهایش مصنوعی باشد زیاد است. مراقب لیوان آب بالای سرش باشید. اگر موهایش کم پشت و تنک است مطمئن باشید موکاشته است، پس شانس آوردهاید مبارک است، پولدار است.
البته شغل مهم شوگرددی پولدار بودن است. وگرنه کسی محل سگ به یک پیرمرد خنزرپنزری نمیانداخت. اینها بیشتر وقتها با بنز خود در خیابانها ول پرسه میزنند، یک قلاب ماهیگیری و تور هم پشت صندوق عقب دارند. دنبال همسن نوه و نتیجههای خود میگردند، نترسید کاری به آنها ندارند فقط دوست دارن دست مهربانانهای به سر آن دخترکان طفل معصوم بکشند و برایشان اسباب بازی بخرند. قصدشان خیر است. خدا هم خیلی دل شاد کردن مردم را دوست دارد.
دیروز در بوتیک لباس فروشی یکی از این کرهخرهای خرفت را دیدم. میدانید چرا به او فحش دادم؟ یک وجب از قد متوسط من کوتاهتر بود. عینک ته استکانی بر چشم، کف کله مثل کف دست. اطراف سر زلفعلی. در گرمای شدید با کت و شلوار بدرنگ و بیروح خاکستری وسط لباسهای دخترانه سایز کوچک ولو شده بود و هر گاه از من میپرسید خانم ببخشید این لباس را خانمها دوست دارند؟ من هم نامردی نکردم آن رگال گرانتر را نشانش دادم گفتم از این سر تا اون سر هر چی بگیرید خانم خوشش خواهد آمد.
خیلی با دقت لباسها را زیرورو میکرد. خداوکیلی خیلی چندش و زشت بود. ای بمیری زنده زشت. احساس کردم بوی تعفناش بوتیک شیک آنجا را آلوده کرده است. شاید بعضیها با نظر من موافق نباشند اما من یکی مخالف این مدل دوستیها هستم. چرا همه چیز اینقدر تغییر کرده است. (عامو ناموسن اینارو ول کنید یک پیشنهاداتی میدن در حد تیم ملی. کو طاقت بیمحلی، سفر دور دنیا، طلای اماراتی، ماشین خوب )😊 اینها را من نگفتم خود آنها میگویند. مسولیتش نیز با خودشان.
ملت فرهیخته لطفن فرهنگهای زیبای بهتری از این اجنبیها کپی کنید.
پ.ن: فقط اول بگو ماشین یا خانه به نامت بزند وگرنه گور بابای اول تا آخر هر چی شوگر ددیست.
امروز چه آموختم؟ آموختم زندگی تصادفی نیست فقط به شانس و شوگرددی بستگی فراوانی دارد.
از قدیم گفتن هر کسی را بهر کاری ساختند. از آنجا که بیشتر عمر به جو گیری تلف شد و اینجا هم به قصد کشت، کلمات را عریان میکنیم و هذیان مینویسیم. بیاد تابستانهای گذشته افتادم. البته منظورم تابستان خود را چگونه سپری کردید نیست. بحث سر کلاسهای هنری و پر کردن اوقات فراغت است. دیدید وقتی جایی تعاونی چیزی میدهند مردم از شب قبل تو صف میخابند. تابستانهای گذشته من در صف این کلاسها بخار شد.
قبلترها خیلی زود عاشق میشدم، فکر بد نکنید ها. عاشق کارهنری، کاردستی از این فانتزی بازیهای فصلی. هر دفعه هنری جدید. گلدوزی، خیاطی، چرمدوزی، بافتنی، حصیر بافی، مهره بافی. این که میگویند از هر انگشتش هنری میریزد جای دیگری دنبالش نگردید خود بنده هستم. بهم میگفتند زهرا هنردیده. کلن همه چیز را خوب بهم میبافتم مثل الان، ولی آخرش هیچی به هیچی😊 اما در هر هنری نقشی میزدم بهارستان.
از آنجا که دست روی هر هنری میزدم کن فیکون میشد، تصمیم گرفتم دیگر هنرنمایی نکنم. هر کلاسی که با کلی ذوق و شوق میرفتم بعد از مدتی وسایل اولیه بشدت گران میشد و آمادهی آن وسیله در بازار فت و فراوان و البته ارزانتر موجود بود. مثلن پارچه میخریدم خداتومن، لباس آماده نصف پول پارچه در میآمد. خب چه کاری است. از کت وکول میافتی آخرش حرص میخوری. مگر دیوانهام. البته شکی در هنر ارزشمند کار دست نیست. بنابراین بهتر دیدم تا ورشکست نشدم دور هنر را خط بکشم. در هر تابستان رد پایی از خود بجا میگذاشتم و همانجا رهایش میکردم. انگاری خیالم آسوده میشد که تابستان به بطالت نگذشته است. در گرمای طاقت فرسای تابستان در کلاسهای شلوغ مثل زودپز جوش میآوردم اما تا روز آخر ول کن ماجرا نبودم. کسی هم مجبورم نکرده بود. عاشق هنر بودم، متوجهاید که.😊
دوباره بعد از مدتی فیل ما یاد هندوستان کرد. زهرا بدون لقب فرهیخته زهرا نمیشد که. تا اینکه خیلی اتفاقی گیابند عزیز نویسندهی توانا را دیدم.(خووشک گیان، خوشم ده وی، زور سپاس❤️) و در مورد نویسندگی حرفهای وسوسهانگیزی زد. دوباره هنر درونم زبانه کشید. گفتم این همان مروارید مخفی درون من است. دیر پیدایش کردم ولی از آنجا که بشدت سمج هستم ومثل کرم ابریشم باید پیله را پاره وکنم و بشوم کرم شب تاب😊 دنبالش را گرفتم و در راه نویسندگی بسیار جان کندم شبو روز در کنار نور ماه خاندم و نوشتم و البته میدانم تا نویسندهی بزرگی شدن راه درازی مانده است اما اولین تابستانی است که تمام شد و هنوز ادامه دارد. این یعنی من هنوز هنرهای نهفتهی زیادی دارم و کشف نشده. به فال نیک گرفتم یک ماه و نیم دیگر ادامه دادم. دقیقن فردا جشن پنج ماهگی است. این خط و این نشان اگر عمری باقی بود و تا تابستان دیگر ادامهدار شد یعنی به فرهیختهگی رسیدهام. شیرین باد دل خجستهام.
امروز روز اداره و کارهای اداری بود. صبح زود خاستم شال و کلاه کنم، بحدی تش از هوا بلند میشد با خود گفتم ای کاش مرد بودم. یک تیشرت و شلوار خاکستری روشن، موهایکوتاه وکفش اسپورت خوش بحالتون واقعن.
بسمالله گفتم و وارد شدم. خداراشکر خلوت بود اما انگار کسی به کسی نبود. هر اتاقی میرفتی یک نفر کارمند با یک پارچ در نقش لیوان چایی در دستش نشسته بود. من هم باید زل میزدم به دیوار تا چای را بنوشد. البته خیلی طول میکشید تا تمام شود.
شروع شد. اول برو زیرزمین اتاق یک، بعد بیا اتاق ۱۱۷ طبقه اول. سپس برو طبقهی دوم اتاق ۶ دوباره برگرد پیش خودم بگم اصلن چی لازم داری. از این سادیسم آزاری و دیوانه بازیهای همیشگی که البته اینها برای دستگرمی بود.
هر دفعه که وارد آسانسور میشدم دگمهی هر طبقه را فشار میدادم اول میرفت طبقه بالا بعد برمیگشت طبقهای که میخاستم. من هم هر دفعه از خجالتش در میآمدم و بلند میگفتم مگه کوری یا گاوی؟ چرا حواست به دگمههایت نیست؟ اما او هم بیاعتنا سرش را بالا میگرفت و میرفت و برمیگشت. بعد از چند دفعه تکرار، کشف کردم احتمالن بخاطر وجود آقای رییس در طبقهی بالاست. آسانسور کیسهکش بله قربانگو هر سری باید ارادتی به ایشان میفرمود و بقیه را به بعد موکول میکرد، اگر شکایت کنید لج میکند و از سر جایش تکان نمیخورد. به این دراز بیقواره میگویند بالابر چاچولباز متملق ظاهرنما. (دلم خنک شد.)
هر اتاقی که وارد میشدم انگار دست در دست هم وبیناری راه انداخته بودند به این مضمون: چگونه به ارباب رجوع بیتوجه باشیم؟ بعضی اتاقها مانند صحنهی تاتری بود که مراجعه کننده نقش دکور صحنه را ایفا میکرد.
وجدان کاری موج میزد. چشمانم مملو از زار بود و آنها با لیوانهای چای یک کیلویی همچنان در حال مستی ول میچرخیدند. به این فکر میکردم روزی چند بار به مستراح میروند؟ آنهم در طبقهی پایین.
بس بالا و پایین کردم، شیرفلکههای قرمز و سبز کنار در اتاق که درست کف زمین قرار گرفته بودند را از دور مثل دسته گل دیدم. سراب میدیدم. یادم باشد از دکترم که مرتب پیادهروی تجویز میکند، بپرسم چهار ساعت پرسهزنی و بالا و پایین رفتن نوعی ورزش محسوب میشود یا خیر؟
دورهای آخر بس غر زدم، آسانسور هم از کوره در میرفت. اصلن مهربان نیستند. بنظرم برای بالا آوردن جان انسانها ساخته شدهاند. اگر پاهایم مشکل نداشت عمرن منت این زواردرفتههارا نمیکشیدم.
ایوب نبی در مقابل این آسانسورها صبری ندارد. اصلن میخای صبرت زیاد شود بیا آسانسور ادارهی ما.
امروز چی آموختم؟ یادم باشد دفعه بعد رفتم اداره یه فلاسک مسافرتی دارم، چایی دم کنم با خودم ببرم. تا پارچ چایی دست گرفتن، منم به چشمامشون زل بزنم و فلاسک نقرهای دربیارم.😊
وقتی ته ماندهی تمام کارهای نیمه کارهی طول هفتهی خود را برای روز جمعه بگذارید، البته که مورد خشم و نفرین این روز و القابش قرار میگیرید. از شنبه فقط منتظر روز آخر هفته هستم و بخودم قول شرف میدهم همهی، ناتمامها را در این روز انجام خاهم داد، دروغ نگفتم اما لاف بزرگی زدهام.
الان آخرین ساعات روز است و کارها روی هم تلنبار شده است. بدنبال نیروی کمکی میگشتم که کتاب زیر پایم داد زد آن پای لامصبت را از روی من بردار، کمرم را شکستی ذلیل مرده، منم از دست تو خسته شدم بذار برم تو همون کارتون قبلی. لااقل کناردوستانم با آرامش میخابم.
خب برو خیلی هم دوستت نداشتم.
جرات نمیکنم سمت کاغذها نگاه کنم، همه پهلو تیز کردهاند. تا حالا شده دستتان با کاغذ بریده شود؟ خیلی درد دارد. کاغذ اگر مهربان بود، صاحبش آسوده خاطر سمتش میرفت.
مگر میشود هر روز اهمال کاری، تنبلی، بیخیالی؟
نه والله من غلط کنم از زیر کار در بروم. هر روز دفتر و دسکهایم روی تختخواب کنار من میخابند و بیدار میشوند. اما همین که کتاب را باز میکنم شیطان با پیشنهادهای وسوسه انگیزتری مرا فریب میدهد. دست خودم نیست، بسیار خوشچهره جلوه میکند. توگویی کل دنیا در آن لحظه هیجانانگیزتر میشود. چای خوشرنگتر از همیشه چشمک میزند. لباسهای شسته شده و تا نشده روی میز اتو چشم غره میروند. از آشپزخانه صداهای عجیب و غریب شنیده میشود. در ودیوار صدایت میزند. مجبوری بروی، میفهمی مجبوری.
وقتی بر میگردی چیز جز جنازه نیستی. همین که اولین صفحه کتاب را باز میکنم انگار قرص خاب خورده باشم پلکهایم سنگین میشوند، هر تلاش برای خاندن چون دودی در هوا پخش میشود و ناگهان چون سمی وارد بدن میشود و بیهوش میافتی. کتاب میماند و فرار چشمان من.
هر چه جلوتر میروم وقتم کمتر میشود و کارها زیادتر. همیشه ۴۸ ساعت کمبود خاب دارم و ۷۲ ساعت کمبود زمان. درست است کمی بدقولی کردم اما از امروز تصمیم گرفتم دیگر کتاب نخرم، نه اینکه نخانم. بلکه بروم کتابخانه و کتاب قرض بگیرم. لااقل اینجوری متعهدتر به قولم عمل میکنم.(اره جون عمهات میری)
امروز در روز استراحت از صبح به کارهای خانه مشغول بودم، به خودم قول داده بودم چند تا از تمرینات عقب افتاده را انجام دهم. در خلال کارها دست و پا شکسته کمی ویس های دوره را گوش دادم. اما چندان مثمر واقع نشد. انشالله خدا روزهای تعطیل را از ما نگیرد.
هنر کردم و تنها یک جمله آنهم برای یک تمرین نوشتم:
وقتی از خستگی و پادرد نشست، زمین از او تشکر کرد.
امروز چه آموختم؟ آموختم اگر دل درد نداشته باشم، دوره دیگری شرکت نکنم تا اینها را به سرانجام برسانم.
بس که سرمان را شلوغ کردیم مناسبتها را فراموش میکنیم. حسب اتفاق این روز زیبا مصادف شد با روز نویسنده. البته که من خود را در اینده نویسندهی بزرگی میدانم😊 از سرگشتگیهای یک نویسندهی کار کشتهی تازه کار همین بس که موقع تورق کتاب الکترونیکی در گوشی انگشت اشاره خود را به زبان میزند و بعد به صفحهی گوشی، تا برود صفحهی بعد. عادت است دیگر و همان همیشگی که موجب مرض است. تصور کنید مجبورید کتاب، یا پروندهای را ورق بزنید. کاغذها در آغوش هم آرمیدهاند و دوست ندارند از یکدیگر جدا شوند. شما مجبورید پنجیر بگیرید. کاغذ خشک است و شکننده مثل قلب نویسندهی تازه کار. راهی باید جست. اما این راه نه پیچیده است و نه طولانی. کافیست انگشت اشاره خود را به نوک زبان بزنید و تر کنید و بعد براحتی با تماس انگشت تفمالی کاغذ را ورق بزنید به صفحه بعد. اینجا یک مشکل دیگر است. صفحهی بعدی هم باید مجدد تفمال شود؟ باید بگویم بستگی به جنس کاغذ و آب دهان دارد. (عه) البته شما خود باید امتحان کنید تا دستتان بیاید. بعضی وقتها با یک تماس انگشت چند برگ تورق میخورد. زمانی که حالت چسبندگی تمام شود ورق از سر جایش تکان نمیخورد. مگر با زور، آنهم باعث چروک شدن کاغذ میشود. مراقب باشید خیلی عادت بدی است. مورد داشتیم سه بار انگشت به دهان برده اما تماس حاصل نشده است. شخص را تصور کنید در مقابل جماعت منتظر پرونده هی انگشت را بالا میبرد و موفق به تفمال نمیشود. اینجا فقط قیافهی چارلی چاپلین را جلو چشمم تصور میکنم. اما پیرمرد همکار ما خیلی کار بلد است. یک اسفنج کوچک در ظرف گردی داریم مقداری آب روی آن اسپری کرده و هر چند ورق یکبار انگشت خود را در آن میزند و کمی خیس میکند. براحتی تورق میزند. خیلی هم بهداشتی است. حال بهم زن هم نیست. فکر کنید دهان را باز میکنید، نوک زبان را بیرون میآوردید انگشت را مرتب تفی میکنید. این کار باید بسرعت انجام شود وگرنه در جریان هوا خیلی زود خشک شود. عجب نویسندهی چندشی بود.☺️
امروز چه آموختم؟ آموختم از سال آینده انشالله اگر زنده ماندم در این روز بزرگ توقع تبریک تنها نداشته باشم، کادو دادی خیلی ممنون، ندادی توقع تشکر نداشته باش. لطفن قبلن هماهنگ باشید. بهترین کادو کتاب خوب است به همراه چند شاخه گل، تکراری به زحمت نیافتید.😊
پ.ن. روز همهی نویسندگان تازه کار، کار کشته، کار بلد، همسفر، همخان، دوست، استاد خودم و شما مبارک. قلمتان مانا.
این روزها بزرگ و کوچک همه موبایل دارند. یکی اندروید، یکی آیفون. بعضیها خیلی به روز عمل میکنند هر سال منتظر ورژن جدید موبایل هستند. تمام تلاش خود را میکنند تا از غافله عقب نمانند. خودمان اصلن متوجه نیستیم که سوداگران سرمایهداری دلشان برای ما نسوخته، اصلن به کلاس ما کاری ندارند. هر ساله به بهانهای ما را مجبور به خرید محصول جدید خود میکنند. آنقدر ما را درگیر کردهاند که انگار خیلی مهم است پیگمنت رنگ دوربین ما یک درصد نسبت به پارسال بهتر شده باشد. بنظرم تلاش کردهاند علاوه بر خالی کردن جیبمان مغزهای ما را نیز خالی کنند. براحتی چشم و گوش بسته تنها با تبلیغات ما را یک مصرفگرای گرامی کردهاند. دستشان هم درد نکند قبلن که موبایل هوشمند نداشتیم، نمیدانستیم ننه سکینه برای جهاز دخترش چه تدارکاتی دیده است. اما به یمن پیج و کانال و گروههای دیگر وگوشی خوب قبل از یارون شوهر میدانیم بچه پسر است یا دختر. تازه در خرید سیسمونی هم کلی نظر میدهیم. جماعت خجستهی دل به نشاطی شدهایم که خود فروشندگان محصولات تا این حد فکر نمیکردند موفقیت حاصل کنند. البته برای خود ما موفقیتی بزرگتر است. ننه سکینه زنی نبود که چیزی از زندگیش بروز بدهد، حتی درست حرف نمیزد. از وقتی موبایل خوب گرفته خیلی مهربانتر شده است. دلش میخواهد همهی کارهایش را به همه بگوید. فقط توقع دارد برایش یک قلب قرمز بگذارند.
امروز چه آموختم؟ آموختم موبایل خوب دست هر کسی ممکن است بیافتد بشرط اینکه خاله زنکی را خوب بلد باشد.
چند سال پیش در عهد نادانی خود تعدادی پیج روزهمرگی در اینستاگرام را دنبال میکردم. طبیعتن بعنوان یک زن خانهدار عاشق دیزاین خانه و اسباب اثاثیه و غذا بودم. البته آن روزانههای مسخره را به عشق گربههای ملوس و بازیگوش آنها دنبال میکردم. خانمهای به اصطلاح بلاگر از صبح تا شام همهی زندگی خود را به نمایش میگذاشتند، الان هم هنوز خیلی مرسوم است و چه بسا بدتر از قبل. برای خودشانجاه و مقامی پیدا کرده بودند. رقابت سختی هم بین آنها برگزار بود. یک روز خانمی زیر پستی کامنت گذاشته بود: خسته نشدی اینقدر هر روز خودت را به معرض نمایش عام قرار دادی برو فکر کار باش. آن خانم مربوطه بلافاصله پاسخ داد: من با نیمچه سواد همین اول صبح که تو در حال کامنت نوشتن بودی چند میلیون پول درآوردم تو برو فکر خودت باش با کلی مدرک اینجا از حسادت داری میترکی. بجا هم میگفت. جنس و لباس این و آن را با قاطی کردن زندگی خصوصیاش تبلیغ میکرد و پول فراوان دریافت میکرد. نزدیک به ۳۰۰ هزار نفر فالور داشت. علی برکت الله. تازه به کارهای خودش چقدر افتخار میکرد. یکی دیگر بود شفته پلودرست میکرد و میچید در ظرفهای شیک و میگفت این همه زحمت کشیدم و محتوا درست کردم مدیونید اگر لایک و کامنت نگذارید. خلاصه خر تو خری بود. با خودم گفتم من اینجا چه غلطی میکنم؟ فقط بخاطر یک پیشی خرمالوی پشمالو باید هر روز شاهد لوس بازی این عدهی مفتخور و بیمصرف باشم؟ چشمانم را بروی هر چی پیشی بود بستم و تمام پیجها را دلیت فور اور زدم و برای همیشه گم و گورشان کردم. خودم را سرزنش میکردم چرا این مدت، البته طولانی هم نبود شاید شش ماه. در این دور باطل سرگردان شده بودم. خداراشکر معتاد نشده بودم و خیلی زود همه را فراموش کردم.
امروز در حالی که مشغول درست کردن کیک گلاب و زعفران بودم، یادم به دوران نافهمی خودم افتاد. کلی حرص خوردم و به خودم فحش دادم. عقلم کجا رفته بود. مرا چه به آن پیجهای مسخره. واقعن که تبلیغات چشم و دل را کور میکند. تکانههای تنشی جوری قوی در روح خفتهام بیدار شده بود که الک آرد دسته فلزی را چنان بشدت تکان دادم که دستهاش از جا درآمد. الکی که مورد علاقه اهل منزل بود و هر روز برای درست کردن شیرینی از آن استفاده میکرد. خیر نبینی بلاگر اگر باعث طلاق من شوی. تنها کاری که توانستم در لحظه انجام دهم آنرا قایم کردم. کسی دیگر پیدایش نخواهد کرد.البته این را با شگرد استادانهی خودم انجام دادم. اصلن آب از آب تکان نخورد. این کارها را خیلی ماهرانه انجام میدهم. مشاوره لطفن پی وی. قبلن عکس واریزی را ارسال کنید. اینجا محل کسب است. مزاحم نشوید حتی شما دوست عزیز.
امروز چه آموختم ؟ آموختم خوب است یک وقتهایی خر میشوم وهمه چیز را نابود میکنم، اما به محیط زیست آسیب نمیزنم.
این روزها بندرت از علامت سوال و تعجب و نقطه تا بینهایت استفاده میکنند و یا اصلن استفاده نمیکنند. از وقتی گوشیها پیشرفتهتر شد نسل جدید احساسات و عواطف خود را با انواع شکلکها و ایموجیهای بروز میدهند. این خود نه تنها صمیمیت را به نوعی دچار تغییر و تحول کرده، بلکه بعضی وقتها باعث سوءتفاهم هم میشود. بنظرم برای وقتهایی که قسمخوردی حرف نزنی و یا قهرید شاید راهکار مناسبی باشد. اما امان از روزی که باعث دردسر شوند. طرف خبر فوت مادربزرگ ۱۲۰ راشنیده و اشتباهی بجای ایموجی گریه، استیکر خنده را زیر پیام تسلیت ارسال کرده است. حالا بیا و ثابت کن دستم اشتباه زده. هر شب مطالب زیبای دوستان همسفرم را با لذت میخانم و دیدگاهی به رسم ادب میگذارم. شاید بیشتر نیم ساعت وقت نگیرید. اما بعدن که چک میکنم متوجه اشتباهات غیر عمد خودم میشوم. بانو مطلب زیبا و شاعرانه گذاشته ومن برای لایک و تایید اشتباهی ایموجی خنده با دهان باز گذاشتم، میخاهم درستش کنم، این بار دو تا ایموجی اشتباهی ارسال میشود. یکی نیست به من بگوید معده درد داشتی، دل درد که نداری این همه اشتباه میکنی. حالا چرا دو تا استیکر؟حتما باید تاکید کنی خیلی خوشحالی یا خیلی ناراحت؟ بدین منوال یک ساعت در حال ویرایش دیدگاهها به هدر میرود. یک عده هم که انگار خابیدهاند روی گوشی هنوز ویرایش نزدی مطلب را گرفتهاند. در همان لحظه که دوستان از کتابهای خانده شده، فیلمهای دیده شدهی خود مطالب زیبا هوا میکنند. من هنوز در حال ویرایش سوتی های خود در دیدگاهها هستم. شاید بگویید مگر بیکاری؟ خیر. بیکار نیستم احساس مسئولیت میکنم.(شیرن عسل هم حدی دارد.😊) نویسنده با کلی زحمت مطلب فوق سنگین گذاشته من ایموجی اشتباه روانه کردهام. اگر برداشت اشتباه بد کند من چه غلطی کنم. چطور از زیر خجالتش در بیایم. این هم که میگویند ترک عادت موجب مرض است، بیراه نگفتهاند. البته تقصیر سازندگان این مجموعه است. چه دلیلی دارد دوتا ایموجی با مضمون مختلف را در کنار یکدیگر قرار دادهاند. خب یکی مثل من که انگشت ظریفی ندارد و شاید چشمش هم کمی تاب داشته باشد اشتباه میکند. یاد قدیم بخیر وقتی میخاستی کسی را شیر فهم کنی در پیامک با یک علامت سوال و نقطههای ممتد کلی حرف ناگفته را بخوبی به او میفهماندید. من اصلن مخالف تکنولوژی هستم. همهی بدبختیهای ما تقصیر پیشرفت جهان است. آن وقتها به اندازهی یک انشا پیامک مینوشتیم و راحت ارسال میشد، حالا با چهار خط به زور ارسال میشود، یا نمیشود و تبدیل به پیامچند رسانهای میشود. تصور کنید طرف منتظر پیامک بوده و ارسال نشده حالا از تو قسم که ارسال کردم، از او که دروغ نگو چیزی نیامده است. قراربود تکنولوژی باعث آرامش ما شود الان فقط شده مخل آسایش. در هر زمینهای که فکرش را بکنید. ماشین از کمپانی تازه بیرون آمده دنده قاطی کرده. یخچال یخ نمیزند. لباسشویی تمیز که نمیشوید دنبال راه فرار از خانه است. قرص ظرفشویی گران خریدی آب نمیشود. تکنولوژی دروغی بیش نبود، فقط جیب مردم را خالیتر و گردن خودشان را کلفتتر کردند. حالا من آنقدرها هم امل نیستم. یک بنز مشکی اتاق جدید داشته باشیم بد نیست.
امروز چه آموختم؟ کسی دعوتت نکرده دوست نداری بذار و برو😁
امشب حوصلهی مطلب نوشتن نداشتم. بس که حرص میخورم به فقر نوشتن رسیدهام. این روزها احساس میکنم در بد جای ایران زندگی میکنم. اینترنت مدام قطع میشود. شب هنگام دلشوره میگیرم نکند ساعت، دو صفر را نشان دهد و مطلبم هوا نشود. باورتان نمیشود از خانه تا سر کوچه به فاصله چند دقیقه تفاوت فور جی با صفر جی گوشی از زمین تا آسمان است. اما همین چند دقیقه شده مخلِ آسایش روانی من. میگویند خانه در نقطهی کور قرار گرفته است. تا الان فکر میکردم در بهترین جا زندگی میکنیم. نگو خانه نابینا بود و چشم مارا همکور کرد. این چه خانهای است. نکند دشمن مخفی در خانه داریم و خبر نداشتیم. هر شب دست بدعا برای ارسال و یا خاندن مطالب دوستان جوری انرژی مصرف میکنم که یک حالت روحانی عجیبی در خودم احساس میکنم. هالهای سرخفام دور سرم میچرخد. واقعن دعا کردن حس و حالم را دگرگون کرده است. بعضی وقتها خون جلوی چشمانم را میگیرد. من و گوشی، نت و دیوار، آمادهی حمله هستیم. دیگر لات بازی بلد نبودم آن هم به یُمن خانهی ارواح یاد گرفتم. لعنت به شیطان. خدا کند اراجیف مغزم تراوش نکند وگرنه آن روی سگش بالا میآید. اصلن این حرفها را ول کنید. چه خبر از کجا؟
امروز چه آموختم؟ یاد گرفتم بجای زر زدن زودتر مطلبم را بنویسم و هوا کنم.
پ.ن. من تنبل نیستم، فقط ماشالله دوستان بسیار زرنگتری دارم.
بنظرتان چه جاهایی پول بیشتری خرج میکنید و رضایت کمتری دارید؟
طرف رفته یکی از لاکچریترین رستورانها کلی هم به خودش رسیده، اتو کشیده، ادوکلن زده، منظم، با ماشین شاستی بلند، دم در هم برای اینکه چشم نخورد یک اسکناس خشک بخشیده تا براش اسپند دود کنند، گرانترین غذا را هم سفارش داده، آن قسمتهای خلاف عفت هم نمیخاهم راجبش بگویم. اصلن نداریم. چکاری است که حرفش را به میان بیاورم. بدآموزی هم دارد. چند تا میوه کشیدند و آب انگور توبطری آب معدنی نو خوردند. آیا اینها به ما ربطی دارد؟ راستی ویسکی قرمز بود یا زرد.🧐 هر چی لمبونده خودش حساب کرده. مَچل شدن وقتی به سراغش میآید که بعد از چند وقت دیده رستوران پلمپ شده و کاشف به عمل آمده آقا گوشت الاغ وگربه به خورد خلق الله میداده است. اینجا دیگر شما به رویش نیاورید. فرقی ندارد کجای الاغ وگربه را خورده است. به او بگویید به دلت بد راه نده، مُردنی بودی تا حالا رفته بودی. جهان لبریز از اندوه است تا میتوانید مهر بگسترانید.
بیچاره نصف مهمانیهای عروسی ما دارفانی را وداع گفتند، عین همین بلا سر ما آمده است، گرانترین و بهترین رستوران، خوشمزهترین کباب کوبیدهای که تا ان زمان به سیخ کشیده شده بود. اما تنها چندی بعد از پیوند ما، پتهاش روی آب آمد. و پلمپ شد. خداروشکر مال خیلی سال پیش است، بچهها بزرگ شدند و یادشان رفته است، بزرگترها هم هیچوقت زیر بار نرفتند و گفتند نه آن شب خبری از الاغ نبوده است. پشمِ گربه و لگد پرانی، اگر هم در کار بوده کسی تا بحال اقرار نکرده است. دمشان گرم، حرمت نگهداشتند ما هم سنگ تمام گذاشتیم.😄
اصل مطلب امروز ربطی به کباب الاغ نداشت. سادیسم یا مردم آزاری را شنیدهاید؟ فرقی ندارند، از خوب بودن زیادی خاستم کمی تجدید خاطره کنم اما با بدجنسی. از خیابان رد میشدم ترافیک شدید شد یادم افتاد روز بازارچهی هفتگی است. قبلترها خیلی از این بازارها خوشم میآمد و همیشه منتظر بودم تا اولین نفر بازار گردی را شروع کنم. با حوصله تمام غرفهها را میگشتم. بیهدف خرید میکردم. البته جنس هم ارزانتر بود. و در این بازارها آنطور که شایعه بود زیر قیمت بازار میفروختند. اوایل متوجه اشتباهات خودم نبودم. کم کم فهمیدم بیشتر چیزهایی که از این بازارچهها خریدهام واقعن نیازی به آنها نداشتم. و بدون فکر کلی خرید الکی میکردم. همچنین متوجه شدم پول زیادی در این بازارها خرج کردهام. علاوه بر آن پس از خرید از خودم راضی نبودم. بلاخره تصمیم گرفتم دیگر به ابن بازارها نروم. اما امروز بازار خیلی خلوت بود. کمی وسوسه شدم. دلم میخاست مثل قدیم میرفتم و خرت و پرت الکی میخریدم. انگار بعضی مواقع پرسهزنی از روی بیخیالی خوشایند روح است. به گمانم با این که خریدهایم خوب نبودند اما لذت خاصی از چرخیدن در بازار میبردم. البته که آقایان از این لذتها خودشان را محروم کردهاند. این هم بدلیل تفاوتهای ژنتیکی بین زن و مرد است.
امروز چطور گذشت؟ با بیپولی. وگرنه الان خر کیف از خریدهای شنبه بازار آواز میخاندم.😁
تا حالا از خودتان پرسیدین مهمترین عضو بدن کدام است؟ یا کجاست؟ سوال جالبی نبود. کجا که مشخص است در بدن. و اما در جواب باید بگویم اصلن جایی هست در بدن که مهم نباشد؟ کل بدن مهم است. ولی بعضی جوارح از لحاظی ممکن است کارشان درست نباشد. دست خودشان نیست. باز هم پای شیطان در میان است. حالا من در مورد پا و لگد، دست و دزدی، گردن و گردنکشی، دل و قلوه، روده و رودهدازی، گوش و گوشدراز مدرسهی موشها کاری ندارم. روی سخنم با یک جفت چشم است. این چشم زمانی چشم سفید نامیده شد و اصلن به روی خودش نیاورد، زمانی شد چشم سوم بازهم کسی به او اعتنایی نکرد. یک زمانی هم میگفتند چشم شیطان کور که البته الان خود جناب شیطان از این اصطلاح شاکی شده و میگوید این وصلهها به من نمیچسبد.
امروز خیر سرم میخاستم شعر بگویم، کل بدنم خودش را قاطی کرده بود اما فقط ذهنم روی کلمه چشم گیر کرده بود.
تا چشمم را دور ندیدهاید بگویم حرفم در چند جملهی دیگرِ چشمی است. که این جملهها این روزها بدجور روی مخم راه میروند. یکی همین چشم و هم چشمی است. که البته اصل و نهادش از حسادت بر میآید. آقا حسادت نکن. چشممان را کور کردید. شما هم هر طور دوست دارید رفتار کنید. دند ما نرم، کور شویم اگر چیزی بگوییم.
یادتان هست داستان لاکپشت و دو پرنده که باهم دوست بودند. در برکهای زندگی میکردند که آب آنجا خشک شد و مجبور به مهاجرت شدند. دلشان به حال لاکپشت سوخت و چوبی بر دهانش گذاشتند و گفتند چوب را محکم بگیر تا ما تو را به آبگیر جدید ببریم و در راه هیچ حرفی نزن. همین که کمی اوج گرفتند از پایین عدهای به طعنه گفتند لاک پشت را چه به پرواز. او هم طاقت نیاورد و گفت تا کور شود هر آنکه نتواند دید. و از آن بالا به پایین سقوط کرد. اگر لاک پشت بیچاره کمی دندان به جگر گذاشته بود و دیگران هم چشمشان را میبستند این اتفاق شوم نمیافتاد.
توجه کردید. اعضا و جوارح انسان فقط مایهی شر است و دیگر هیچ. چشم در مقابل چشم هم وضعیت خطرناکی دارد که بهتر است از آن بگذریم. زبان سرخ که از رنگش آتش میبارد، سرت را به باد میدهد مراقبش باشید یک وقتهایی فحشهایی میدهد، خودش باور نمیکند. خود کله یا همان سر مدام در حال سّرّک کشیدن است. عین فضول محله همیشه در کار دیگران دخالت میکند.
البته اعضا و جوارح خوب هم داشتیم مانند انگشت پطروس که گذاشت در سوراخ سد و جلوی سیل را گرفت. اما قلب شوخی بردار نیست، یا میشکند یا کلن نَفَس میگیرد. دندان هم که فقط فکر طمع کردن است. اما بنظرم از همه بدتر پوست است. چنان کلفت شده است که اصلن ککاش نمیگزد. هر اتفاقی بیافتد بروی خودش نمیآورد.عین پوست کرگدن. برای همین تا حالا طاقت آوردهاست.
الکی یاد این شعر سعدی شیرین سخن افتادم که فرمود: از دست و زبان که برآید کز عهدهی شکرش بدر آید.
امروز چه آموختم؟ آموختم انسان در لباس انسانیت بسیار انعطاف پذیر است.
اتفاق افتاده کسانی را ملاقات کنید در کوی و برزن و با خود بگویید عجب آدمی بود یا مثلن این آقا یا خانم باید فلان کاره میشد؟ حواستان را جمع کنید چه میگویم، عجب تیکهای منظورم نیست ها.
اما دیروز با همان عجب تیکهای برخورد کردم. درست است نویسنده متلک نمیگوید ولی میتواند فرق عجب تیکهای را با آدم معمولی بدرستی تشخیص داد.
ممد را میگویم. اسمش را پرسیدم محمد را اینجوری تلفظ کرد. جوان بلند قامت تقریبا شاید کمی از در اتاق کوتاهتر بود با استایلی جذاب اما در لباس بیماربر و نظافتچی. (البته که هر شغلی آبرومندانه است و جامعه به هر شغلی نیازمند است.)
در طول مدت ۴ ساعت انتظار مرتب از جلوی من رد میشد، تند تند کارش را انجام میداد، با معرفت بود، رفتارش خیلی انساندوستانه بود. من که از کلافگی دنبال راه چاره بودم با خودم فکر کردم بهتر است سوژهیابی کنم برای روز مبادا. خداییش فکرهای خوب و بد زیادی به سرم زد.
بخاطر کمبود جا پرستار گفت برو در اتاق نوار مغز منتظر باش. قبلن بگویم یکی از فوبیاهای مسخرهی من ترس از اتاقهایی مثل رادیولوژی و این موارد است. در حالی که دلهره میگیرم ضربان قلبم بالا میرود. حالا با لباس یکبار مصرف بیمارستانی که تا حالا زنانه و مردانهاش را تشخیص ندادهام در این اتاق حس دیوانهی زنجیرهای را پیدا کرده بودم.
دنبال راه چاره بودم تا فکرم را از این موضوع پرت کنم. فقط به سرم زد دگمههای نوار مغز را جابجا کنم. آن لحظه آلفرد هیچکاک درونم زبانه میکشید. بی وجدان در سریالهایش خیلی خونسرد در مورد آدمکشی حرف میزند. تا مرز قاتل شدن پیش رفتم که یک دفعه ممد گفت: آخی حوصلهات سر رفته؟ برگشتم و با لبخند به او گفتم شدم نفر آخر؟ او هم گفت: آره مثل من شامس (شانس) نداری.
در طول این چند ساعت ممد میرفت و میآمد نگاهی از سر مهر و همدردی به من میانداخت. آخرین لحظه که نوبتم شد دوباره آمد و گفت دیدی توهم مثل من بد شامسی، من تو مدرسه هم همیشه نفر آخر بودم. لبخندی زدم و گفتم بلاخره یکی باید آخر باشد.
در اتاق انتظار آخری روبرویم تابلویی بود که چیزهایی شبیه اسحله وارونه روی آن نصب شده بود. صدای دکتر را میشنیدم که داشت غرغر میکرد. چرا امروز اینقدر شلوغ شده، چرا هنوز مریض داریم؟ با خودم فکر کردم لابد این اسلحهها تیر خلاصی است که دکتر در مواقع بیحوصلگی به بیماران باقیمانده میزند. در همین لحظه بود که با سوال چرت دکتر بیهوشی نفهمیدم تیر خلاص را من خوردم یا دکتر.
اخر کار یادم افتاد چند وقت پیش برنامهی استعدادیابی در یککانال خارجی دیدم. پسره با کلی وزک دوزک و لباس خاصی آواز میخاند، کاربرها زیر پستش نوشته بودند جلالالخالق خداوند هنر زیبایی را در این پسر تمام کرده است. خیلی شبیه ممد بدشامس بود. اما تفاوت از زمین تا آسمان. میخاستم بگم ممد تو دیگه بدشامستر از من هستی. اما دلم نیامد. فقط برایش آرزوی سلامتی و موفقیت کردم.
امروز چه آموختم؟ آموختم انسان بودن به کار و لباس و پست و مقام نیست. ممد بدشامس واقعن یک انسان نمونه بود.
آوای غمگین فراموش شدهای در ته دالان گلو از آنسوی برج شنیده میشد فریادگونه، اما آنجا همه آرمیدهاند تو میشنوی؟ گویی پژواکاش در رعد و برق گم شده باشد آی مردم من هستم کوه انعکاس صدایم را در صلابتش پنهان کرده است میخاهد دوباره بغرد نغمهای از غمهای کهنه گم شده در دل زمان را اما میترسد در تنگنای صدایش گیر بهمن بیافتد.
بلاخره اولین باران پاییزی زیبا آمد و من را بسیار خوشحال کرد. خوش آمدی جانا. لذت وصف نشدنی که از باران میگیرم از هیچ چیز دیگری دریافت نمیکنم. هنگام باران مهربانتر میشوم، عاشقانهتر حرف میزنم. دلم میخواهد در باران قدم بزنم. مثل بچهها دهانم را رو به آسمان باز کنم تا قطرات باران را بچشم.
صدای روح نواز باران زیباترین ملودی آرامشبخش دل و روح من میباشد. دلم نمیخاهد زیبایی اولین باران را با حرفهای بد خراب کنم. فقط نمیدانم چرا جناب باران تازهگیها کمی مغرور شده است. ازظهر که هوا ابری بود چندین مرتبه رفتم به آسمان نگاه کردم و منتظر بودم تا تشریفش را بیاورد. دلمان را خون میکند، اشکمان را در میاورد تا ببارد.
یک خصلت بد دیگری هم این جناب باران دارد و آن خساست ایشان است. تصور کنید گسترهی ابری به آن سیاهی و کلفتی از شرق تا غرب بالای سرمان را پوشانده اما مثل بچهای که شاشبند شده بزور میآید. والله باران هم باران شهرهای دیگر. خب این چوسک باران هم دوست نداری نبار. بجز اینکه ماشین کثیف میکنی و باعث لغزندگی جاده میشوی چه گلی به سر ما زدی؟
چندین سال میشود که بارانخان خودش را برای شهر ما گرفته است. دیگر دعا و نماز هم برایش مهم نیست. لج کرده یا قهر کرده، معلوم نیست فقط حسابی لوس شده است. حالیا میداند مردم این دیار چه نیازی به او دارند او هم سرکش شده است.
یک وقتهایی هم بین خودشان مشاجره سر میگیرد و ابرها از هم گسسته میشوند. هر کس هر جا دلش بخواد میبارد. توی یک شهر یککوچه باران میآید یک کوچه نمیآید. ازش بپرسی چرا، لابد میگوید بخاطر سبیل عباس آقا، بغال سر کوچهتون میزان نبوده است. اصلن آب مگر از ریش و سیبیل رد میشود؟
عدهای هم نطق فرمودند ابرها را باید باردار کنیم تا بچه باران بزایند، اما گویا یا همه سر زا رفتن، یا در نطفه خفه شدند و یا کلن از بیخ عقیم بودند و بچهشان نشد که نشد.
یک مثل قدیمی هم بود میگفتند هر کس تهدیگ زیاد بخورد، شب عروسیش باران میبارد. لابد مردم اینجا زیاد تهدیگ دوست ندارند. البته بعضی مثلها جور دیگری رقم میخورد. مثلن همسر من تهدیگ زیاد میخورد شب عروسی بجای بارانچند بار زلزله آمد. شانسی زنده ماندیم. البته زیادهروی در هر کاری خوب نیست. اما باران زیادش را دوست دارم. هر شب دلم میخاهد با صدای باران بخابم و با صدای باران بیدار شوم. چیزی که لذت باران را دوچندان میکند آش رشته عصر روز بارانی است که بسیار لذیذ و خوشمزهاس. امید که در فصل زیبای پاییز هر روز شاهد بارش باران باشیم. آمین
از الآنم دلم میخواهد به پیشگوی وضعیت هوا بگویم لطفن دهنت را ببند که نفست نحس است. هر چه میگویی بر عکس میشود. دقت کردین وقتی به اصطلاح کارشناس در مورد باران صحبت میکند انگار خودش فرمان آنرا صادر کرده غرور خاصی از صدایش میآید. کاش این فصل اصلن بازنشسته شوی و نیایی.
به همین زودی بند آمد، با آفتابه آبپاشی کرده بودیم بهتر نبود؟
امروز یادم آمد در بدترین شرایط هم که باشم وجود باران هنوز برای من زیباترین است. تنکس گاد.🌧
وقتی رانندگی میکنید دیدید چقدر ماشینهای پشت سر نور بالا میاندازند که برو کنار تا من زودتر رد شم. حالا انگار کارگاه گجت ماموریت سری داره. جوری بوق میزنند گویی دارن فحش خاهر و مادر میدن. بعضی از اون راننده عوضیها از پشت چنان نزدیک ماشین میچسبند کم مانده از روی ماشین رد بشن. احساس میکنم چیزی بجز پِشکلِ بَرِه در کلهی پوچ آنها نیست.
حماقت تا کجا؟ توهم فانتزی زدن و به خودشان میگویند پنجه طلا. خیر. اتفاق، برای گندهتر از شماها زیاد افتاده است. یکی نیست بگوید مرد حسابی عَجُل دنبالت کرده؟ کجا را میخاهی بگیری؟ سر وته شاید ده دقیقه فرق دیر و زود رسیدن باشد، ارزش دارد این دلهره را در جان خود و دیگران بیندازید؟
احتمالن خاطرات زیادی از این نوع خرکي رانندگی کردن دیگران داشتهاید. مخصوصن وقتی با یک خانم روبرو باشند بیشتر اذیت میکنند. خر است دیگر لذت میبرد.
واکنش شما با این رانندههای بیمسولیت چگونه بوده است؟
من موقع رانندگی جاده را نگاه میکنم بر طبق تردد ماشینها، ترافیک را در نظر میگیرم، عینک افتابی را میزنم و موزیک دلخواه و مخصوص آن لحظه را پلی میکنم. حالا خدا رحم کند موزیک ریتم تند و تیز نداشته باشد، چون من هم گاز و کلاج را با ریتم موزیک تنظیم میکنم.
اگر در این بین رانندهی کله خری پشت سرم نور بالا بیاندازد و یا بوق الکی بزند به آرامی سرعتم را کم میکنم و آنقدر لجاش را در میآوردم تا بیخیال سبقت ممنوع شود. اصلن کوتاه بیا نیستم. تازه خیلی قشنگ خودم را به کوچهی علی چپ میزنم و همان لحظه دو دستی فرمان را محکم میگیرم که فکر کند رانندهی ناشی هستم و خودش بیخیال سبقت میشود. یک وقتهایی هم از زور دلشان داد میزنند: آن اولی کلاچ است گاز تو اشپزخانه خانم. من هم در دلم به ریش آنها میخندم و میگویم ارواح عمهات. والله بخدا. شما بی جا کردی جایی که زده سبقت ممنوع وقتی من دارم تو مکهی عشق منی معین را گوش میدهم سر به سر من بگذارید، راهتان را جای دیگر کج کنید. در کنار زیبایی کوه دراک بگذار از جاده لذت ببرم. وگرنه اسپری فلفی کنار دستم آماده است.
هدف از گفتن این مطلب این نبود بیاحتیاط رانندگی کنید. هدف این بود که در کمال آرامش رانندگی کنید و لذت ببرید. از کسی نترسید، نلرزید ما همه با هم هستیم.
البته قصد توهین کردن به رانندهگان خوب و باشخصیت را نداشتیم. ولی خدا وکیلی خانمها خیلی بهتر رانندگی میکنند. بگذریم از آن خانمهایی که بیش از اندازه میترسند و احتیاط میکنند، این خودش باعث مشکل برای دیگران میشود. اما بیشتر آقایان هستند که مشکل میسازند.
سوال اینجاست چه کسی جرات دارد تقصیرات خود را گردن بگیرد؟
من یکی گردنم از مو باریکتر اصلن گردنم نمیگیرم از الان گفته باشم. تا حالا کلی تصادف داشتم، خسارت دیدم، زیر کامیون هم رفتم اما مقصر نبودم.
فقط آن اوایل که تازه رانندهگی یاد گرفته بودم محکم زدم به لولهی گاز جلو خانهی خاهرم و جلو ماشین قُلُپ برداشت. یک بنده خدایی چیزی گفت که خیلی ناراحت شدم و به همان نام و نشان سه سال پشت فرمان ننشستم. تا بلاخره خودم یک روز ماشین را بردم و زدم به جاده آنجا هم افتادم تو جوب😂😂 دیگه نگم براتون. اما الان بهم میگن زهرا شوفر😂😂
امروز چه آموختم؟ آموختم از هیکل گندهی تریلی که عمدن پشت سرم به سرعت میآمد اصلن ترسی به دلم راه ندهم.
آیا دکترها پولدوستاند، یا بیماران پولها را سمت دکترها میبرند.
متاسفانه شرایط جوری شده که دور از جان شما بیشتر مردم دچار بیماری شدهاند و مجبورند هزینههای هنگفتی بابت این مسأله پرداخت کنند. در این بین عدهی خیلی زیادی سود میبرند و براحتی از این موقعیت سو استفاده میکنند. در واقع خون مردم را مثل خونآشام میمکند. نه رحمی دارند نه مروتی. تازه باید زیر منت منشیهای آنها هم بروید.
خدا نکند پای شما به سمت مطب پزشکی باز شود. اولن که کلی آزمایشهای مربوط و نامربوط برای شما تجویز میکنند بعضن آزمایشگاهی که خود پزشک تشخیص میدهد باید اجبارن همانجا بروید.(ارواح عمهات ما متوجه نیستیم که دستتون تو یه کاسه است). آزمایش که آماده شد بستگی دارد متخصص چه چیزی باشد، اگر متخصص قلب باشد حتمن و اجبارن باید در مطب ایشان اکو، تست ورزش و کارهای دیگر را انجام بدهید، اگر کمر درد و پا درد دارید مجددن باید همان جایی که ایشان تجویز میکنند، بروید ام از آی و از این کارها. تازه آنقدر هم دلسوز هستند که از قبل کروکی محل مورد نظر را برایتان آماده روی پرونده گذاشتهاند. اگر دلدرد داشته باشید و نفخ شکم بلافاصله آندوسکوپی و کولونوسکوپی در همان مطب باید انجام دهید.
مورد بوده بیمار همان یک هفته قبل جای دیگری انجام داده و جناب پزشک با اخلاق، با توپ و تشر گفته برو همانجا که انجام دادی تا مداوایت کنند. این جماعت شارلاتن بیشتر سرمایهی کشور را در دست گرفتهاند و به انواع مختلف مردم را تیغ میزنند. دوست دارم با تمام وجودم بگویم ای تف به آن قسمی که خوردی. البته پزشکان با مرام زیادی داریم که آنها تاج سر همهی ما هستند. ولی به همان نسبت پزشکان بیوجدان و از خدا بیخبر هم زیاد داریم. مریض از درد دارد فریاد میزند منشی عنتر میگوید برو سال دیگر بیا نوبت بگیر. کجای دنیا رسمش اینگونه است. این همه غرور برای چیست؟ تازه بعد از کلی مصیبت بعضی وقتها کاشف به عمل میآید که اشتباه تشخیص دادند و مریض باید جای دیگری دنبال مداوا باشد.
قدیمترها دکترها چیزی بوق مانند داشتند آن را روی هر قسمت بدن میگذاشتند، گوش میدادند و متوجه میشدند مشکل مریض چیست. الان اول باید کلی پول بدهی بعد منشی با هزار فیس و افاده اجازه شرفیابی به نزد دکتر میدهد. ایشان هم اگر شب قبل با حالت مستی نخابیده باشد شاید تشخیصی بدهد. اکثر دکترهایی که میگویند سیگار نکشید یا هزار کوفت و زهر ما نخورید، خودشان هر آشغالی را میخورند، خلاصه اینکه مصیبتها کشیدهایم از این دکترنماها.
از دندانپزشکها نگویم که همه را سمت کامپوزیت سوق دادهاند. پزشکان زیبایی خودشان هزارو یک عیب دارند اما کافی است بروید نظری بگیرد در مورد یک عمل زیبایی، جوری روی شکل وهیکلت ایراد میگذارد که از دنیا آمدنت پشیمان میشوی.
اینها را گفتم، چون دیده و شنیدهایم اما بیشتر چیزها دست خود ماست که گول این قماش را نخوریم. برای هر کاری خوب تحقیق کنیم. پزشکان خوب زیاد هستند هر چند شاید مطلب آنها شلوغ نباشد.
امروز چه یاد گرفتم؟ یاد گرفتم مگر مرض دارم در کار پزشکان دخالت میکنم، این خود مردم هستند پزشکان را گنده کردند.
امروز را با انرژی خوبی آغازیدم. دیروز از طریق کانال همسفران وارد کلاس مینی دوره رایگان داستان نویسی شدم، البته کلاس آنطور که باید پیش نرفت. چون پیشی کوچولوی شیطون بلای استاد رفته بود تو کوچه زیر یک ماشین و بیرون نمیآمد، وقت داشت میگذشت، خانم استاد گفتن یکاثر از خودتون بفرستید تا نقاط ضعف و قوت آن را بازگو کنم. شنيديد میگویند مُفت باشه کوفت باشه. من هم وسوسه شدم و یکی از مطالب کانالم را ارسال کردم. چند لحظهای منتظر ماندم خبری از بازخورد نبود. دیر وقت بود و من هم بسیار خسته. از گروه خارج شدم. از آنجایی که این شبها خاب زده شدهام با جنهای درونم بحث و مشاجرهای را شروع کردم. اما شیطان رجیم گفت برو ببین دیدگاهی برایت گذاشته یاخیر. بله بازخورد استاد برای من بسیار خوشایند بود. و کمی به خودم مفتخر شدم. البته فقط تعریف نکرده بودند ایراد هم بجا گرفته بودند. برای من خیلی دلگرمکننده بود. خوش و خرم تشکری کردیم و از گروه خارج شدم. چند ساعت خیلی راحت خوابیدم. اما یک حسود خانم تازه به دوران رسیده فکر کنم تا صبح نخوابیده بود.
امروز صبح رفتم سراغ گوشی حلقهی داری بدون بازپرسی بر گردنم زده بودند. محاکمهای ناعادلانه و یکطرفه. چه تهمتها که نزدند. ای دزد، ای سارق، ای بیسواد، تو چه حقی داشتی مطلب مرا دزدیدی، چه پرویی، به تو نمیگویند نویسنده تو یک دزدی. استاد این سارق را باید به زندان بباندازید. خلاصه در شک و تردید و بدنبال سارق میگشتم که کاشف به عمل آمد دزد خود بنده هستم. کرک و پَرم که ریخت شاخ و دُم هم در آوردم. من کی دزد شدم که خودم نفهمیدم. یارو خیلی شیک و مجلسی هر چه از دهانش درآمد زد. نمیدانم چه حسی پیدا کردم. حس دزد را تا بحال تجربه نکرده بودم. از خودم و این جماعت بی منطق حالت تعمل گرفتم. چطور ممکن است شخصی اینقدر گستاخ و بیشعور باشد که مطاب روزانهام را به خودش نسبت دهد و بگوید تو مطالبم را دزدیدی. خوب است حالا نویسنده هنوز نشدیم. وگرنه واویلا چه کسی میتواند زیر بار حماقت اینها کمر راست کند. دلمگرفت. اما نه از دست آن آدم احمق. از این دنیای وارونه که هر چه مثبت میاندیشی یک عده مثل دیوانهها فقط ضد حال میزنند. مطلب کانال خودم مال بیشتر از یکماه پیش، نه تو را دیدهام ونه کانالت را. آخر چطور ممکن است من نوشته شما را دزریده باشم. حقاش بود فحشش میدادم اما همسرم گفت از اسم سگ سوءاستفاده نکن که سگ خیلی مهربان و با وفا است. البته بلافاصله از کانال لفت دادم. ولی امکان دارد یگ دفعه بیاید اینجا و حرف مُفتی بزند. والله بخدا عجب گیری کردهایم عنتر خانم.
این روزها احساس میکنم همه چیز به سرعت برق و باد میگذرد. زمان را از دست دادهام. انگاری آلزایمری نهفته در وجودم داشتم و خبردار نبودم. متوجه شدم که کانال همسفران نویسنده خیلی از دوستان عضو هستند و من حضور نداشتم. راستش فراموشش کرده بودم. از آنجا که در آینده با نویسندهی بزرگی روبرو خواهید شد، فکر کردم از قافله عقب افتادهام خیلی سریع وارد کانال شدم.
رسم ادب با کلی ذوق و شوق به همه سلامی کردم. چون آنجا کانال عمومی بود و میشد مطالب خودمان را نشر دهیم احساس میکردم حال و هوای نویسندهها هم جور دیگری است. احساس بالندگی عجیبی داشتم در دنیای واژهها سیر میکردم. در همان بدو ورود تقریبا ۸۰ نفر زنده حضور داشتند و در لحظه با هم گپ میزدند و مطلب ارسال میکردند. نمیدانم چرا توقع داشتم کسی به من بگوید: علیک سلام. اما زهی خیال باطل. انگار به دیوار سلام کرده بودم. اصلن کسی مرا ندید. بازهم چند لحظهای صبر کردم. اما خیر. مثل اینکه من نامریی شده بودم.
همیشه فکر میکردم آنهایی که دستی بر نوشتن دارند خیلی عمیق فکر میکنند. اما برعکس باید بگویم نویسندگان همگی در دنیای خود غرق شدهاند. میدانم انتظار بیهوده ای بود. اما باز هم چشم به مانیتور خیره ماندم. خیر. هر کس بدنبال نشر شاهکار ادبی خیش بود. کمکم حس کردم نویسندهها هر چه بیشتر مینویسند از روابط واقعی دورتر میشوند. توقع نداشتم همه عکسالعمل خاصی نشان بدهند ولی ته دلم انتظار یک سلام ساده داشتم و گفتم لااقل یک نفر حوصلهاش میشود جواب بدهد. شایدم انتظار من در این دنیای پر ازدحام و شلوغ زیادی بود.
این میل ذاتی انسانهاست دوست داریم مهم باشیم. جلب توجه کنیم. دیده شویم. البته دوسر نفر از دوستان گلم برایم قلب گذاشتن. در هر حال آنگونه که با اشتیاق وارد شدم تو پوزی بدی خوردم. یادم افتاد به شخصی که برای اولین بار سوار هواپیما شده بود. و از همان ابتدا دست به سینه به همهی مسافران یکی یکی سلام کرده بود تا آخر هواپیما. از همین جا منم بهش میگم علیک سلام ضایع. 😂 من هم فکر کردم الان میتیکومان بودم و همه باید احترام میگذاشتند. چه توقعاتی دارم. خلاصه هیچ حرکتی انجام نشد که نشد. من هم بیخیال شدم و برای خنک شدن دل خودم گفتم نیازی به جواب سلام کسی ندارم مهم نیست. اصلن بدرک که جواب ندادند.😊 حالا اگر یک نفر جواب داده بود به قول شیرازیا چیطو میشد مگه. عصر جمعه آمدیم حال هوایمان را عوض کنیم بدتر دلمان گرفت. هر کس درگیر داستان خودش میباشد. همه در فکر رقابتاند. هر کس فکر اثبات خود و موفقیتش میباشد. حس کردم جور دیگری در دنیایمان غرق شدهایم. کمتر به همدیگر توجه میکنیم. همین چند روز پیش دخترکی وارد کانال شد و گفت بیا تو کانالم باهم در تعامل باشیم. گفتم چشم. کلی گپ زد از خودش تعریف کرد. در عرض نیم ساعت از کانال لفت داد. و متوجه شدم تمام مکالمهی بین من وخودش را نیز پاک کرده است. برای یکی دیگر از دوستان هم همین کار را کرده بود. همان بهتر که رفتی. اما بقول استاد دون شأن یک نویسنده است اینجور رفتار کند. به قصد تجارت وارد شدهاند. خدا کند جوگیر نشویم. وگرنه اگر چخوف زنده بود نمایشنامهای تاریخی برایمان مینوشت.
امروز چه یاد گرفتم؟ یاد گرفتم مثل بقیه سرم تو لاک خودم باشد. به جواب سلامها دل خوش نباشم، همیشه هم دلپسند نیستند و به دل نمینشینند. خب سلام کردی که کردی، کی گفت اصلن سلام کنی. سلام و زهر مار سلام وکوفت سلام و درد همینو میخاستی.
از همین جا به تمام دوستان نویسندهام عرض سلام دارم و ارادتمند همگی شما هستم.
قبلن در کانال مطلبی گذاشته بودم درخصوص رسیدن به نظم و ترتیب. بلاخره این هفته فرصتی پیش آمده تا کاری انجام بدهم. تعطیلات آخر هفته معمولن مشغول انجام دادن کارهای عقب افتاده و همچنین سر و سامان دادن به وضع زندگی میگذرد. امروز از صبح سرخوشانه با حال مساعدتری بیدار شدم. عزمم را جزم کرده بودم که اول از اتاق خودم شروع کنم. معمولن وقتی تصمیم جدی برای مرتب کردن آشفتگی اطراف میگیرم اولین کار، موهایم را خیلی محکم با کش بصورت گوجه وارفته به بالای فرق سرم میپیچم. اگر تار مویی به صورتم بخورد دیگر کنترل اوضاع از دستم خارج میشود مثل گربهای که سیبیلش کوتاه و بلند شود تعادلم از بین میرود. البته که اینها بهانه است تا از زیر کار در روم. تو هیروویر چکنم چکنم، از کجا شروع کنم کیفهایم را ریختم وسط اتاق، کیف نگو هر کدام اندازه یک چمدان وسایل و خرت وپرت داخلش بود. (عادت ندارم کوچکترین آشغالی را از ماشین به بیرون پرتاب کنم، کار بسیار زشتی است.)کاغذهای باطله، پرینت واریزی، پوست آدامس، شکلات، پوست پسته، لواشک خشک شده، از همه بدتر دستمال کاغذیهای مچاله شدهی چروک اما استفاده نشده( یک وقت فکر نکنید بهداشت را رعایت نمیکنم، ها.) قرص سردرد، قرص معده، کارتهای پول خالی، لیوان، آینه، رژلب، عینک افتابی، خودکار دفترچه یادداشت، بطری آب، کلید، مُهر. ووو.عینهو کیف جادوگری از شیر مرغ تا جان آومیزاد پیدا میکنید. بازار شامی راه انداختم و به غلط کردن افتادم. برای اینکه به نظم شخصی قول داده شده برسم کار دیگری کردم. یک کیف مشکی بزرگ دارم دقیقن اندازهی سه کیف جا دارد همه را ریختم داخل این کیف و آن سه تا کیفِ خوشحال و سبکبال را روی چوب لباسی قرار دادم. خسته شدم ولی به انجام دادنش میارزید. یادم افتاد زمانی که نوجوان پرشوری بودم و نه کار منزل بلد بودم و نه انجام میدادم، چند باری که جارو کردم، آشغالها را زیر فرش قایم میکردم. دلیلش را هنوز هم نفهمیدم، گویی دیوانه بودم. اما الان چه خانمی شدم نگویم که همه جا تمیز و مرتب است بجز اتاق خودم که البته این مختص اخلاق نویسندگی است. قبلن نمیدانستم از وقتی نویسندهی بزرگی شدم به این حقیقت پی بردم و عذاب وجدانم برای همیشه از بین رفت. شما انشتین را نگاه کنید، موهای ژولیده و پولیدهاش چطور او را دانشمندتر کرده است. به خودمان ببالیم نویسندهی شلخته موفقیت بیشتر.😊
رفتم سروقت کشوهای لباس، یا کوچک شدهاند، یا از مُد افتادهاند، یا به سن ما نمیخورند، یا رنگش دیگر مورد علاقه ما نیست، یا کلن دوستشان ندارم. راستش خود لباسها نیز از دست من دیگر خسته شدهاند. تفاهمی بین ما وجود ندارد، چه بهتر بیش از این همدیگر را تحمل نکنیم. به این ترتیب دور ریختی هستند و سالمترها شاید بخشیدنی. کل کمد لباسی خالي میشود. اگر از شر دورریختیها خلاص شوید ۱۲۰ سال عمر میکنید اما با پیژامهی دیگران. آیا کسی پیژامه سایز ۴۰ تا ۴۲ دارد، فقط بعنوان قرض.
بیاید خودمان را بروزرسانی کنیم.
دفتر و دسکهای مدرسه خیلی زیادند امروز از حوصله و توان من خارجاند، فردا هم روز خداست دیر نمیشود. من که بسیار خسته شدم. شما خسته نشدید چای تازه حاضر است بفرمایید.
امروز را چگونه گذراندید؟ فقط آَشپزی کردم و اندازهی دوهفتهای که نمیتوانستم غذا بخورم آشامیدم و اصراف کردم. اما در حال تلاش برای آغازیدنی جدید هستم.
امروز روی سخنم با همسفران عزیز است نه خودم. هر شب کلی وقت میگذارم و مطالب دوستانم را میخانم و لذت میبرم. دوست دارم تا آنجا که میتوانم برای آنها دیدگاهم را بنویسم. البته که متخصص نیستم ولی همراهی کردن با همسفران بسیار کار لذتبخشی است. در این راه با دوستان خوب و نازنین زیادی آشنا شدم و مفتخرم که فرصتی پیش آمد تا با آنها همسفر شوم. دنیای من از چهار ماه پیش کاملن متفاوت شد. خداوند بزرگ را شاکرم. فقط گلهای از این دوستان دارم، لطفن اینقدر بیرحم نباشید. نزدیک نیمه شب پستی هوا میکنید آنهم در مورد غذا و تنقلات و قاقالیلی؟ آیا انصاف است؟ نمیدانید شکموها دنبال بهانه هستند؟ نمیدانید نویسندهی نوقلم ویار میکند. همین دیشب دوستی راجب بستنی مطلبی گذاشت، خداراشکر در فریزر موجود بود. اما همه خاب بودند. دلم تاب نیاورد و پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه رساندم. خیلی ارام در را باز کردم و باورتان نمیشود چون باید از جلوی نگهبانی رد میشدم بستنی را زیر لباسم قایم کردم. حس عذاب وجدان مانند یک دزد به سراغم آمد. اولین بار ساعت نزدیک یک بامداد بستنی با روکش شکلات میخوردم. چقدر چسبید لعنتی. این چه زندگی است. برای غذا خوردن باید مجوز بگیری. برای پیادهروی مجوز باید بگیری. برای پایاننامه مجوز باید بگیرید. برای همه چیز باید مجوز بگیری. خسته شدیم. من میخاهم بشوم ۱۰۰ کیلو، کسی با وزن من مشکل دارد آیا؟ دکتره خودش ۱۵۰ کیلو وزن دارد. مرا نگاه میکند و میگوید،: خانم وزنت را کم کن. ورزش کن. برو پیاده روی. غذای چرب نخور. خداوکیلی ۶۷ کیلو خیلی زیاد است؟
امروز چه آموختم؟ زیادی جوگیر نشوم مگر کاهو و گوجه و خیار چه مرگشان است. سالم هستند لگد هم نمیزنند.