در جستجوی روز مبادا
امروز خاستم کمی رسمیتر به کارزار روزهای جمعه در آشپزخانه بپیوندم. برای همین برای اولین بار بعد از مدتها پیشبند گلگلی را محکم بستم. (کار وقت گیری است.)لایهی پلاستیکی داخل آن خیلی خشخش میکرد. چند بار که مسیر مطبخ تا انباری را رفتم و برگشتم فکر میکردم کسی بدنبالم میآید. با گارد خندهداری یکدفعه برمیگشتم وپشت سرم را نگاه میکردم. این حرکت سه مرتبه اتفاق افتاد😐 خداراشکر کسی من را در آن وضعیت کجوکوله ندید.
نمیدانم چرا توقع زیادی از یک روز تعطیل دارم. حالا خودم به درک. این روز تعطیل چه گناهی کرده است. هر چه کار نیمهکاره و تمام کاره دارم گذاشتهام روی دوش او. البته او هم خیلی مهربان است. دستش نمیرود کمکی کند. برای همین هر روز تلنباری از اوضاع وخیم باقی میماند برای روز مبادا. این روز را همیشه در خورجین اندیشهام کاشتهام. حالا کی سبز شود و به بار نشیند الله اعلم. مگر دستم به تو نرسد.
بنظرم تقصیر روزهای دیگر است. اگر آنها وظایف خود را بدرستی انجام میدادند کار به درازا نمیکشید. اما همسایهمان نه اول هفته و نه روز تعطیل فرقی به حالش ندارد. هر روز در بحران بیآبی حیاط ۲۰۰ متری را با شیلنگ آب فشار قوی شهری با سرخوشی آبکشی میکند. نمیدانم گربه نجس است آیا؟
درست است مایهداری و خودت دندهات کش میآید و پولش را میدهی اما نفهم خداراخوش میآید آب حیات را اینگونه حدر میدهی؟ کاش میفهمیدی زن.
از آنطرف چراغ راهپله را شبها خاموش میکنند و میگویند انرژی را الکی مصرف نکنیم. این جماعت دیوانه است خدایا یا من دلم میخواهد قاتل شوم.
امروز چه آموختم؟ آموختم زیاد که خسته باشی هوس آدم کشتن به سرت میزند.