زندگی به سبک شهدا

#اشک
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دوباره_مضطرم
حرم حرم حرم❤️
الهی کم نشه 🤲
یه لحظه سایه ات از سرم😍
یه رحمی مادرت کنه🙏
به #اشک مادرم🥺
منم بیام #حرم❤️

#صبحتون_حسینی


🆎 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
Photo
🍃دل تنگ، گلو انبار #بغض، چشم محتاج اشک و #اشک منتظر شکستن دل های نادم از گناه است😔

🍃سرزانوها، زخمی از زمین خوردن های بسیار و نفس لوامه، عصبانی از #نفس_اماره گوشه ای آه حسرت می کشد.

🍃این جنگ هنوز هم ادامه دارد..اما در این مسیر هستند انسان هایی که راه مبارزه با نفس را نشان دادند و سرانجام شهد شیرین #شهادت نصیبشان شد .مثل سید احمد پلارک. به گفته مادرش، #نماز شب هایش ترک نمی شد و سجده های طولانی اش مونس نماز شب هایش بود.

🍃همانی که خواب شهیدی را دید و به واسطه آن جایگاهش در #بهشت را مشاهده کرد و پس از آن او بود و بهشت رضا و مزارشهیدی که خوابش را دید.

🍃همانی که در #جبهه گفت: اگر یه نفر مریض شود بهتر از آن است که همه مریض شود. خودش داوطلب شد و همه را از رودخانه گذراند و در آخر او بود و پاهایی که از سرما یخ زده بودند😓

🍃برای #مبارزه با نفسش، سرویس های بهداشتی را می شست و همیشه بوی بد همراهش بود اما، در زمان شهادتش از بوی خوش، #پیکرش را پیدا کردند🌺

🍃حالا او به #شهید_عطری معروف است و زائران زیادی دارد که با استشمام بوی گلاب، مزارش را پیدا می کنند♡

🍃شهدا مبارزه کردند با نفس، حال این ماییم و #نفسی که هربارمعصیت را مهمان ناخوانده قلب های خسته می کند‌.

🍃ای شهید ...
پرونده اعمال پر از گناه و گردن های کج شده از #ندامت تنها دارایی این روزهای سرگردانی است.

🍃تو را قسم به #حضرت_مادر که اشک هایت در #روضه اش زبانزد دوستانت بود نگاهمان کن.
تورا قسم به همان #زیارت_عاشورا هرصبحت و شال مشکی عزایت سفارشمان را به #ارباب بکن ...😞

نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر

🌸به مناسبت سالروز شهادت #شهید_سید_احمد_پلارک

📅تاریخ تولد : ۱۳۴۴. تبریز

📅تاریخ شهادت : ۲۲ فروردین ۱۳۶۶. شلمچه

🥀مزار شهید : بهشت زهرا تهران.

#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت6⃣6⃣ #خودش_کمکم_کرد... #راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد... #روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...! #آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت76⃣


#زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریه‌اش_گرفت.....


از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه

#آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد.
#بستنی_نمیخواست...!

#دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.

#پسرکی_که_با_پدرش_بود...



#گریه_اش_شدیدتر_شد...!😭

#او هم از این #پدرهامیخواست که #هوایش را داشته باشد.
#تابش دهد و کسی به او
#زور_نگوید...!


#مردی مقابلش روی #زمین_زانو زد.
#دست پیش برد و #اشک هایش را
#پاک کرد.


-چی شده عزیزم..؟

زینب سادات: اون #پسره منو از #تاب انداخت پایین و #خودش نشست...!

من #کوچولوئم،
#بابا_ندارم...! 🥺


#زینب_سادات هق هق میکرد و
#حرفهایش بریده بریده بود.😭


#دلش شکسته بود. #دخترک_پدر میخواست...
#تاب_میخواست...!


شاید #دلش مردی به #نام_پدر می خواست که او را #تاب بدهد...
که #کسی او را از تاب به #زمین نیندازد...!


#ارمیا_دلش_لرزید...
#دخترک را در #آغوش کشید و #بوسید.



#زینب گریه اش #بند آمد:
_تاب بازی..؟

#ارمیا به سمت #تاب رفت و به
#پسرک گفت:

_چرا از روی #تاب انداختیش..؟

پسرک: بلد نبود #بازی کنه، #الکی نشسته بود...!

زینب: #مامان رفت #بستنی،
مامان #تاب_تاب میداد...!


ِپسر: شما با این #بچه چه نسبتی دارید...؟

ما #همسایه پدر شون هستیم، #شما
رو تا #حالا ندیدم...!


#صدای_آیه_آمد:
_زینب..!


#ارمیا به سمت #آیه برگشت:

_سلام..! یه کم #اختلاف سر #تاب‌بازی پیش اومده بود که داره
#حل_میشه...!


آیه: سلام..!
شما..؟

اینجا..؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب
#سوال_قدیمی..!

#زینب_سادات چقدر بزرگ شده..!

#سه_سالش_شده..؟


آیه: فردا #تولدشه..!
#سه_ساله_میشه...!


#زینب را روی #زمین گذاشت و #آیه بستنی اش را به #دستش داد.

#زینب که بستنی را گرفت، دست #ارمیا را تکان داد.


نگاه #ارمیا را که دید گفت:
_بغل..؟!

#لبخند زد به #دخترک شیرین #آرزوهایش:

_بیا #بغلم عزیزم..!

آیه مداخله کرد:
_لباستون رو #کثیف میکنه..!

ارمیا: پس به یکی از #آرزوهام میرسم...! #اجازه میدید یه کم یا #زینب_سادات بازی کنم...؟

#زینب_سادات خودش را به او #چسبانده بود و قصد #جداشدن نداشت.


#آیه_اجازه_داد...

#ساعتی به بازی گذشت، #نگاه آیه بود و #پدری کردنهای #ارمیا...

#زینب_سادات هم رفتار #متفاوتی داشت...!



#خودش را جور دیگری #لوس میکرد، #ناز و #اداش با همیشه #فرق داشت،
بازیشان بیشتر #پدری کردن و #دختری کردن بود.


وقت رفتن #ارمیا پرسید:

_ایندفعه #جوابم چیه...؟
#هنوز_صبر_کنم...؟


#آیه سر به زیر #انداخت و همانطور که
#زینب را در #آغوش میگرفت گفت:


_فردا براش #تولد میگیریم، #خودمونیه؛
اگه #خواستید شما هم
#تشریف_بیارید...!



#ارمیا به پهنای صورت #لبخند زد....!
در راه #خانه
_آیه رو به #زینبش کرد و گفت:


_امروز #دخترمن با #عمو چه بازیایی کرد...؟
زینب: #عمو نبود که،

#بابا_مهدی_بود...!


#زینبش لبخندی به صورت
#متعجب_مادر زد و سرش را روی

#شانه‌ی_مادر_گذاشت.



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت4⃣6⃣ #بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود. #آیه بود و #دخترکش..🥺 #آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!💔 نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که #چشم به…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت56⃣

#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید:

از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد...

_امشب تو #کجایی که ندارم #بابا 😭
#من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟


#برخیز ببین #دخترکت میآید
#نازک بدنت آمده اینجا #بابا 😭

#دستی به #سرم بکش تو ای #نور_نگاه
#عقده به #دل مانده به جا #ای_بابا😭

در #خاطر_تو هست که من #مشق_الفبا کردم...؟
#اولین_نام تو را مشق #نوشتم_بابا😭

#دیدی که #نوشتم آب را #بابا داد...؟
#لبهایت بسی #خشک شده ای #بابا😭

#من هیچ #ندانم که #یتیمی سخت #است
#تکلیف شده این به #شبم ای #بابا😭

این #خانه‌ی تو #کوچک و کم جاست #چرا...؟
#من به #مهمانی_آغوش نیایم #بابا...؟😭

#من از این #بازی #دنیا_نگرانم اما
#رسم بازی #من و توست بیایی #بابا 😭



#رها_هق_هقش_بلند_شد. 😭

#صدرا که #مهدی را در #آغوش داشت، دست دور شانه ی #رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد.
#اشک چشمان خودش هم #جاری بود.


#ارمیا هم #چشمانش پر از #اشک بود"
#خدایا...
#صبر_بده_به_این_زن_داغدیده...!"


شانه های #ارمیا_خم شده بود. #غم تمام #جانش را گرفته بود.
#فکرش را نمیکرد امروز #آیه را ببیند.

از آن #شب تا کنون #بانوی_سید_مهدی را ندیده بود.


#دل_دل میکرد. با این #حرفهایی که آیه زده بود، #نمیدانست وقت پیش #رفتن است یا #نه...؟

#دل_به_دریا_زد_و_جلو_رفت...!



َ #آیه کفشهای #مردانه_ای رامقابلش دید #مرد نشست و #دست روی #قبر گذاشت...

#فاتحه_خواند.


بعد #زینب را در #آغوش گرفت و با پشت دست، #صورتش را #نوازش کرد.
عطر #گردنش را به #تن کشید.



هنوز #زینب را #نوازش میکرد که
به سخن درآمد:
_سالها پیش، #خیلی_جوون بودم، تازه وارد #دانشگاه_افسری شده بودم.
#دل_به_یه_دختر_بستم...


#دختری که خیلی #مهربون و #خجالتی بود. #کارامو رو به راه کردم و رفتم #خواستگاریش...! اون روز رو،
#هیچوقت_یادم_نمیره...


#اونا
مثل #حاج_علی نبودن،
#اول سراغ #پدر و #مادرم رو گرفتن؛
#منم با #هزار جور #خجالت_توضیح دادم که

#پدر_مادرم رو #نمیشناسم و
#پرورشگاهی_ام...!


#این رو که گفتم از #خونه بیرونم کردن، #گفتن ما به آدم #بی‌ریشه_دختر نمیدیم..!


#اونشب با خودم #عهد کردم هیچوقت #عاشق نشم و #ازدواج نکنم.
#زندگیم_شد_کارم...



با کسی هم #دمخور نمیشدم، #دوستام فقط #یوسف و #مسیح بودن که از #پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر از راه #سیدمهدی دراوردم

#راهی که #اون به پایان #خوشش رسیده بود و #من هنوز #شروعش هم #نمیدونم؛
#شما_کجا_و_من_کجا...!



#من خودمو در #حد_شما نمیدونم #خواستن شما #لقمه‌ی بزرگتر از #دهن برداشتنه، #حق دارید حتی به
#درخواست_من_فکر_نکنید.


#روزی که شما رو دیدم، #عشقتون رو دیدم، #علاقه و #صبرتون رو دیدم،
#آرزو کردم کاش منم #کسی رو داشتم که اینجوری #عاشقم باشه....!


برام #عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده...!
#عجیب بود که #بچه_ی تو راهشو #ندیده رفته...!


#عجیب بود با این همه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید...! شما همه ی #آرزوهای منو داشتید.

شما همه‌ی
#خواسته_ی من بودید...


#شما دنیای #جدیدی برام ساختید.
#شما و #سید، من و #راهمو_عوض کردید.


#رفتم_دنبال_راه_سید....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣6⃣ یک #هفته از آن روز #گذشته بود... #دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود. #سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...! #آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت46⃣


#بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود.
#آیه بود و #دخترکش..🥺

#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!💔


نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که
#چشم به #راهش مانده بود.


#آیه نگاهش را به همان #قاب_عکس دوخته که #مردش برای #شهادت گرفته بود...! همان #عکس با لباس #نظامی را در زمینه #حرم_حضرت_زینب گذاشته بودند.

#مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینه_ی ستبرش را به #نمایش گذاشته بود.

#نگاهش روی قاب #عکس دیگر دوخته شد... #تصویر_رهبری...


#همان لحظه #صدای_آقا آمد.
#نگاه از قاب #عکس گرفت و به
#قاب_تلویزیون دوخت....


#آقا_بود....!
#خود_آقا_بود....!


روی #زانو جلوی #تلویزیون نشست. دیدار #آقا با خانواده های #شهدای_مدافع_حرم بود.

#زنی سخن #میگفت و #آقا به حرفهایش #گوش میداد.


#آیه هم #سخن گفت:
_آقا..!
#اومدی...؟ خیلی #وقته_منتظرم بیای...! #خیلی وقته #چشم به #راهم که بیای تا بگم تنها موندم
#آقا...! دخترکم #بی_پدر شد... الان فقط #خدا رو داریم....!

#هیچکسو ندارم...!
#آقا..!
#شما_یتیم_نوازی میکنی...؟
برای #دخترکم_پدری میکنی...؟

#آقا_دلت_آروم_باشه_ها...
#ارتش_پشتته...! #ارتش گوش به #فرمانته..!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت..؟

دیدی #ارتش_سوال نمیکنه...؟
#دیدی چه #عاشقانه تحت #فرمان_شمان...؟

#آقا_جان...!
#دلت_قرص_باشه...!


#آیه_سخن_میگفت...

از #دل_پر_دردش...!
از #کودک_یتیمش..! از #یتیم داریاش...! از #نفسهایی که #سخت شده بود این
#روزها...!


#رها که به #خانه رفته بود برای اوردن #لباسهای_مهدی
#آیه را که در آن #حال دید،با
#گوشی_اش_فیلم گرفت و #همراه او #اشک ریخت.


#آیه که به #هق_هق افتاد و #سرش را روی #زمین گذاشت،


#دوربین را #قطع کرد و #آیه را در #آغوش گرفت...
#خواهرانه_آرامش_کرد.



#پنج شنبه که رسید،
#آیه بار سفربسته بود باید
#دخترکش را به #دیدار_پدر میبرد.

با #بااصرارهای فراوان
#رها، همراه #صدرا و #مهدی، با
#آیه_همسفر_شدند.



َ مقابل قبر #سید_مهدی ایستاده بود.


بی‌خبر #از_مردی که قصد #نزدیک شدن به #قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد.
از دور به #نظاره نشست.


آیه #زینبش را روی #قبر_پدر گذاشت:

_سلام #بابامهدی...!
سلام آقای #پدر...!
#پدرشدنت_مبارک...!
اینم #دختر شما...!

#اینم_زینب_بابا...!
ببین چه #نازه...!
وقتی #دنیا اومد خیلی #کوچولو بود...!


از #داغی که روی #دلم گذاشتی این #بچه_سهم بیشتری داشت....!
خیلی #آسیب دید و #رشدش کم بود.،


#اما_خدا_رو_شکر_سالمه....!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت2⃣5⃣ #امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت35⃣

#صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست.

شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...!

#آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم،

#دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛
البته #نمره_ی_رها جان بهتر از من شد...!


#شیدا اخم کرد:
_خانم #دکتر...

#آیه_حرفش_را_برید:

_لطفا اینقدر #دکتر #دکتر نگید، اسمم
#آیه_ست...

#شیدا تابی به #چشمانش داد:
_آیه جان #شما چقدر هوای #رفیقتونو داریدا..!


آیه: #رفاقت_معنیش_همینه_دیگه...!


شیدا: اما #شان و #شئونات رو هم باید در #نظر گرفت، این #دوستی در #شان شما نیست..!


#صدرا_مداخله_کرد:
_شیدا درست #صحبت کن...! #رها همسر منه، #مادرمهدی و تواین رو باید #قبول کنی.


#امیر: اینو باید #رویا قبول کنه که کرده، ما #چیکار داریم #صدرا...


#امیر چشم #غرهای به #شیدا رفت که بحث و جدل راه #نیندازد.


صدرا: #اصلا به رویا #ربطی نداره، #رویا از #زندگی من رفته بیرون و دیگه #هیچوقت برنمیگرده..!

#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند:
_یعنی چی...؟


#صدرا: #رویا از #زندگی من رفت #بیرون،

#همینطور که #معصومه از زندگی
#مهدی_رفته.

#شیدا: یعنی #حقیقت داره...؟


#محبوبه خانم: آره #حقیقت داره،
#بچه_ها برای #شام میمونید...؟


#احسان_هیجان زده شد:

_بله...

صدرا: خوبه...!


#مادرزنم یه #غذایی درست کرده که باید #بخورید تا بفهمید #غذا چیه...؟

البته #دستپخت خانوم منم
#عالیه_ها..


اما #مامان_زهرا دیگه استاد #غذاهای_جنوبیه..!


#زهرا خانم در #آشپزخانه مشغول بود اما صدای #دامادش را شنید و #لبخند زد...


#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد.!


#صدرا به رخ میکشید #رهایش را...
به رخ میکشید #دختری را که #ساکت و #مغموم شده بود.


" #سرت را بالا بگیر #خاتون_من...!
#دنیا را برایت #پیشکش میکنم،
#لبخند بزن و #سرت را
#بالا_بگیر_خاتون..!"

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

#آخر هفته بود و #آیه طبق #قرار هر هفته اش به #سمت_مردش میرفت...!
روی #خاک نشست.

" #سلام_مهدی_من..!❤️
#تنها_خوش_میگذرد...؟🥺

#دلت تنگ شده است یا از #رود_فراموشی گذر کرده ای...؟


#دل_من و #دخترکت که #تنگ است.

#حق با تو بود... #خدا_تو را بیشتر #دوست داشت، #یادت هست که
#همیشه_میگفتی:


" بانو...! #خدا منو بیشتر از تو #دوست داره..!
#میدونی_چرا...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده...!


" اما من #میگویم_خدا تو را بیشتر #دوست داشت، #اصلا_تو را برای
#خودش_برداشت..!"


#هنوز سرِ #خاک نشسته بود که #پاهایی مقابلش قرار گرفت.


#فخرالسادات بود، سر #خاک_پسر آمده بود.
کمی #آنطرف تر هم که #خاک_مردش بود...!


#فخرالسادات که نشست، #سلامی گفت و #فاتحه خواند..

#چشم بالا آورد و گفت:
_خواب #مهدی رو دیدم، ازم #ناراحت بود...! فکر کنم به #خاطر_توئه؛


اون روزا #حالم خوب نبود و تو رو خیلی #اذیت کردم، منو #ببخش، باشه #مادر...؟!

آیه #لبخند زد:

_من ازتون #نرنجیدم.
دست در #کیفش کرد و یک #پاکت درآورد:


_چندتا #نامه پیش #پدرم گذاشته بود،پشت این اسم #شما بود.

#پاکت را به سمت #فخرالسادات گرفت.


#اشک صورتشان را پر کرده بود
#نامه را گرفت و بلند شد و به


#سمت_قبر_شوهرش_رفت...


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃 #قسمت8⃣4⃣ آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت94⃣

#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد.
#رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود...!


چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند.

چندباری #پدر_رویا به #سراغش آمده بود. #رویا هنوز هم در #بازداشتگاه بود.

#تکلیف_رها که روشن نبود. #صدرا هم به هر #طریقی که بود #مانع از #آزادی موقت #رویا_شده_بود.

#چشمان_رها لرزید... #صدرا بلند شد و #زنگ بالای سرش را زد.

#دقایقی بعد #چشمان_رها باز بود و #دکتر بالای سرش...!

#معاینه ها که انجام شد #رها_نگاهش را از پنجره به #آسمان دوخت. آسمان #غبار گرفته..!

#صدرا: خوبی #رها...؟
#رها تلخ شد، بد شد، #برای_مردی که میخواست
#مرد_باشد_برایش:

_خوب..؟ #باید_میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل #فرقی ندارم؛ شما برید به #کارتون_برسید..!

#صدرا: رها...! این #حرفا چیه..؟
#تو_زن_منی..!
#رها: زنت اومد #دنبال_حقش، #زنت اومد تو رو #بگیره..!

گفتم که #ربطی به من نداره، گفتم که #زنش_نیستم، گفت #برو... گفتم #نمیتونم؛
#گفتم_نمیشه..!

اما گفت با تو #حرف_میزنه، گفتم #صدرا این روزا به #حرف تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه..!
#کدوم_تقصیر...؟

چرا #هیچکس رفتار بدشو #نمیبینه..؟ نمیبینه #دل_میشکنه..؟

نمیبینه #کاراش باعث میشه کسایی که #دوستش داشتن از
#دورش_برن...!

به من چه که تو #نگاهت_سرد شده..؟
به من چه که #رویا تو رو #حقش میدونه..!

#سهم_من_چیه..؟

#صدرا: #آروم باش #رها؛ همه چیز درست #میشه..!

#رها: نه تو #خونه_ی_پدرم_جا دارم نه تو #خونه_ی_شوهرم، چی درست میشه..؟

#آیه_مداخله_کرد:

_رها... #این_امتحان_توئه، #مواظب باش #مردود_نشی..!

#آیه از اتاق بیرون رفت. #رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر #دلش
شکسته بود...!

#صدرا حس #شکست میکرد. #رهای این روزهایش #خسته بود...
#خسته_بود


مردش #مرهمش نبود...!
زود بودبرایش که #آیه باشد برای #رهایش...! #رها_آیه میخواست برای #رها شدن...


#رها_آیه را میخواست برای بلند شدن؛ #آیه شاید آیه ی #رحمت_خدا باشد برای
او ،و #رهایی که برای این #روزهایش بود.

#رها را که به #خانه آوردند، #محبوبه_خانم با #لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟

#رها نگاهش #رنگ_تعجب گرفت. #لبخندمحبوبه خانم #عمیق‌تر شد:

_اینقدر #عجیبه..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان #تعجب کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم؛


#اماخوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به #زندگی ما بیای
نگاه #آیه به پشت سرِ #محبوبه خانم افتاد. #مادرش بود که #نگاهش میکرد:

_ #مامان...!
_ #جانم_دختر_کم..؟

#رها خود را در #آغوش_مادر_رها کرد و هر دو #گریستند....

#رها_اشک صورت #مادر را پاک کرد:
_اینجا #چیکار_میکنی..؟ چطور اینجا رو #پیدا کردی..؟
_هفته‌ی قبل #پدرت_سکته کرد_ومُرد
#رها_دلش برای #مردی که
#پدر_بود_سوخت.

چطور باید جواب #کارهایش را میداد...؟
چطور #جواب_حق هایی را که #ناحق کرده بود را میداد...؟"

_ #خدای_من... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت برای #پدری که #پدری را بلد نبود.

ِ _بعد از #هفتمش که فقط #خانواده سر #خاکش رفتن،
#رامین منو از #خونه بیرون کرد.

نمی دونستم #کجا برم و چیکار کنم.

#شماره ی_آیه_رو_داشتم،


بهش #زنگ زدم و اومد #دنبالم و آوردتم اینجا. #اونموقع بود که فهمیدم #بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده.


بعد هم #زحمتم افتاد گردن #محبوبه_خانم.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونه‌ی #رها_جان هم هست.
#رها_تعجب کرده بود از این #رفتارمادرشوهری که تا چند روز قبل #نگاهش هم #نمیکرد...

#آیه_لبخند_زد.

یاد چند روز قبل افتاد که #محبوبه_خانم به #خانه‌اش آمد...

محبوبه خانم: #شرمنده که #مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون #مشورت_کنم.
#درواقع یه #سوال_ازتون داشتم.


#حاج_علی: بفرمایید ما در #خدمتیم..!
#محبوبه_خانم: #زندگیمون به هم ریخته، #عروسم بعد از #مرگ_پسرم رفته و
#قصد_برگشت_نداره...!

#نامزدی_صدرا با دختری که خیلی #دوستش داشت به هم #خورده...!

#دختری_عروسم شده که #نمیشناسمش اما همیشه #صبور و مهربونه..!
#خون_پسرم رو بخشیدن و این #دختر رو آوردن گفتن
#خونبس...!

#حاج_آقا من اینا رو #نمیفهمم، #نمیفهمم این #دختر چرا باید جای #برادرش_مجازات بشه..؟

این قراره #درد_بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید #عذاب_بکشیم..؟

الانم که گوشه #بیمارستان افتاده..!نمیدونم باید #چیکار کنم، این #حالمو بدتر میکنه.....


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت4⃣4⃣ _فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت54⃣



#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...!


#آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد.

رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند.

این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:


_ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....


بازم گفتم من #مداخله نکنم ؛اما وقتی به #آیه می رسی #دهنتو_آب_بکش ..!


اگه تو به هر #قیمتی دنبال #شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه


تو #رسم و #آیین بعضی زندگی ها #ادب و #نجابت هنوز هست...!


#آیه با #رضایت_صاحب اونه که #اینجاست..
پس رفع #زحمت_کن...!

_صدرا این #دختره منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند:

_اونقدر امشب منو #شرمنده کردی که #دلم می خواد خودم از این #خونه بیرونت کنم..!


_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا حق من.. من اومدم #حقمو بگیرم..!


محبوبه خانم: اومدی #حقتو بگیری یا #آبروی منو ببری..؟ فکر می کردم #خانم تر از این حرفا باشی..!


#رویا با #عصبانیت رو برگردان سمت در:

_من می رم اما #منتظر_تماس پدرم باشید..!
صدرا: #هستم..!


رویا رفت و #آیه دست به #پهلویش_گذاشت.

آرام آرام #قدم به سمت در بر می داشت که #صدایی_مانعش_شد:

_من #شرمنده ی شما و #حاج_آقا شدم روم سیاه..!

صدرا ادامه ی حرف #مادرش را گرفت:
_به خدا #شرمنده ام #حاجی..!


#حاج_علی: شرمنده ی ما نباش..! #دختر من
برای #حق_خودش نیومده بود....

برای #مظلومیت_رها خانم بود که اومد....!

#حاج_علی که با #آیه_اش رفت،


#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد:

_تو هم #وکیل خوبی #هستیا....! به #درد_خودت نمیخوری


اما #اسم_آیه_خانم که میاد #وسط مثل یه #ماده #شیر_می_جنگی..!


#محبوبه خانم: حتما #دکتر_خوبی هم هست...! برای #خودش_حرف نمیزنه اما


#پای_دلش که #وسط بیاد میتونه #قیامت کنه،
#مثل_خاله_همدمته....!


رها: #شرمنده که #صدام بالا رفت، #ببخشید...!

#رها رفت و #جوابی به #حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد،
#فقط_رفت...


"کجا رفتی #خاتون...؟ #دل به #صدایی دادم که در #پی_حقش این و آنسو #میرفت...!


#دل به #طلبکاریت خوش کرده بودم....!
#دل به #طالب من بودنت خوش داشتم....! #دلم_خوش شده بود؛
که پای #دلم_وسط نیامده از

#آنم_میشوی..!

#کجا رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت #این_آیه...؟


چه کرده که #بغضش میشود #فریادت...؟
چه کرده که #اشکش میشود #غوغایت...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش...؟


چه کرده این #آیه_ی_روزهایت #خاتون..؟
به من هم #بیاموز که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته ام....!

#من_درگیر_توئم_رها......"


#رها رفت و نگاه #صدرا_مات جایی که #دقایقی قبل ایستاده بود،
#ماند....!


#رها که سر بر #بالین نهاد، #بغضش شد #اشک و #اشکش شد #هق_هق

برای #آیه_ای که تا آمد شد #پشتش...
#شد_پناه...!

برای #حرف های_تلخ رویایِ #همسرش اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد:

_خدا... #آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم
#میگم_شکر...!


#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند
#اندیشید.....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣3⃣ #ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش... #سیدمهدی بود و #لبخندش... وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت83⃣

#حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد..

#مردانی که هنوز #خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند...

_شما تو #عملیات با هم بودید...؟
مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود،

#جواب_داد:
_بله؛ برای یه #عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم.
یه #حمله همه #جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از #داعش پس گرفتیم،

برای #پیشروی بیشتر و #عملیات بعدی آماده میشدن.

ما بودیم و #بچه هایی که #شهید_شدن. سر جمع #چهل_نفر هم نمیشدیم، برای

#حفاظت از #منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
#منطقه_یمهمی_بود...

هم برای ما هم برای #داعش...! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست #نیروی_کمکی کردیم،

یه #ارتش مقابل ما #چهل_نفر صف کشیده بود.

#یازده_ساعت درگیری داشتیم تا #نیروهای_کمکی میرسن. روز سختی بود،

قبل از رسیدن #نیروهای_کمکی بود که #سید_مهدی تیر خورد. یه #تیر خورد
#تو_پهلوش...

اون لحظه نزدیک من بود، #فقط شنیدم که گفت #یا_زهرا...!

#نگاهش کردم دیدم از #پهلوش داره #خون_میاد.

#دستمال_گردنشو
برداشت و #زخمشو بست. #وضعیت_خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم
#توی این #شرایط_خیلیه...! #آرپیچی رو برداشت... #ایستادن براش #سخت بود

اما تا رسیدن #بچه ها کنارمون #مقاومت کرد. وقتی #بچه ها رسیدن، #افتاد_روزمین، رفتم کنارش...

سخت #حرف_میزد. گفت #میخواد یه #چیزی به #همسرش بگه، ازم خواست ازش #فیلم بگیرم. گفت #سه_روزه نتونسته بهش #زنگ بزنه؛

با #گوشیم ازش #فیلم گرفتم.

#لحظه های آخر هم #ذکر_یا_زهرا (س) روی #لباش بود.
سرش را #پایین انداخت و #اشک_ریخت. درد دارد #همرزمت جلوی
#چشمانت جان دهد...

#آیه_لبخند_زد:
"یعنی میتونم #ببینمت_مَرد_من...؟"
الان #همراهتون هست...؟ میتونم ببینمش...؟
نگاه #متعجب همه به #لبخند_آیه بود.

چه میدانستند از #آیه..؟

چه میدانستند که حتی دیدن #اخرین_لحظات زندگی َردش هم #لذت_بخش است

آخر #قرارشان بود که #همیشه با هم باشند؛ #قرارشان بود که #لحظه ی آخر هم باهم باشند


چه #خوب یادت #بود_مَرد
چه #خوب به #عهدت_وفا کردی

_بله.

#گوشی_اش را از #جیبش درآورد و #فیلم را آورد. #آیه خودش بلند شد و #گوشی
را از

#آقای_فرمانده گرفت، وقتی نشست، #فیلم را #پخش کرد.

َردش رنگ بر #چهره نداشت، #صورتش پر از #گرد_و_خاک بود

#لبهایش_خشک و #ترک خورده بود.

" #برایت_بمیرم_مَرد،

چقدر #درد داری که #رنگ_زندگی از #چشمانت رفته است...؟"

#لبهایش را به #سختی تکان داد:

_سلام #بانو...! #قرارمون بود که تا #لحظه آخر با هم باشیم،

انگار #لحظه های #آخره...! به #آرزوم رسیدم و #مثل_بابام شدم...

#دعا کن که به #مقام_شهادت برسم... نمیدونم #خدا_قبولم میکنه یا نه....!

#ببخش_بانو... ببخش که #تنها_موندی...! ببخش که بار #زندگی روی #شونه‌ی توعه

#سرفه کرد. چندبار پشت سر هم:

_تو #بلدی روی پای #خودت بایستی...! نگرانی من #تنهاییته...! نگرانی من،

بی هم #نفس شدنته....! #آیه... #زندگی کن... به خاطر #من... به خاطر #دخترمون...
زندگی کن...!

#حلالم کن اگه بهت #بد کردم...
به #سرفه افتاد.


#یا_زهرا #یا_زهرا ذکر #لبهایش بود تا برق #چشمهایش به #خاموشی گرایید..

#آیه_اشکهایش را پاک کرد. دوباره #فیلم را نگاه کرد.

#فیلم را که در #گوشی_اش ریخت، تشکر کرد.

ارمیا #متاثر شده بود.....


برای خودش #متأسف بود که سالها با او #همکار بود و #هرگز پا پیش نگذاشته بود برای #دوستی...!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣3⃣ #اذان که گفتند، #حاج_علی در #سجده_هق_هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی #نگاه_خیره مانده به پنجره #زنی که #قلبش_درد_داشت را ندید..! #سید_مهدی: سربلند کن #بانو..! این همه صبر کردم تا #مَحرمم…
"رمان 📚


#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت43⃣

#بانوی_صبورم_سلام...!

شایدبتوان نام این چند خط را #وصیت_گذاشت، باید #برایت_وصیت کنم؛؛؛

بایدبدانی که من بدون فکر،تو را #رها نکرده ام #بانو...!


چند شب قبل، #خوابی دیدم که #وادارم کرد به نوشتن این #نامه ها... #بانو...!

من #شهادتم را دیده ام...! یادت نرود #بانو، #صبر_کن در این #فراق...!


#صبر_کن که #اجر_صبر تو برابر با #شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید.

میدانم که #تقدیرت از من #جدا میشود، به #تقدیرت پشت نکن #بانو..!

از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد...!

از من داشته باش که #تنهایی فقط شایسته ی #خداست...!

از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این #دنیاست...!

#بانو... من #دخترکم را در #خواب دیده‌ام... #دخترک_زیبایم را که #شبیه_توست

را دیده ام. نگران من نباش...!
من تمام
#لالایی هایی که برایش خواهی #خواند
را شنیده ام....!

من تمام #شبهای_بیتابی_ات را دیدهام... من لحظه ی #تولد_دخترکم را هم دیده‌ام...!

#بانو...من حتی َردی که نیازمند #دستان توست راهم دیده ام...!


َردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی #بانو، اما کسی
هست که

#ایمانش را از تو #خواهد_داشت...!

بانوجانم...نکند به #ایمانت_غرّه شوی که به #مویی_بند است...!

به #مالت_غرّه نشو که به شبی #بند است..!
به

#دانسته_هایت_غرّه نشو که به لحظه ای فراموشی بند است...!

آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به ‌خاطر سپرده‌ام،
نترس از تنهایی #بانو...!
نترس از نبود من #بانو..!

کسی هست که نگاهش را به #امانتم دوخته و #امانتدار خوبی هم هست؛

اگر #مادرم غم در #دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش #بانو، #مادر است و دلشکسته، رفتن

#پدر_کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد #کهنه اش گذاشته است.


وصیت #اموالم را به #پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای توست


آیه جانم...مراقب خودت، #دخترم و َردی که نیازمند ایمان توست باش..!

حلالم کن که تنهایت گذاشتهام..! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم..!


بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش.! تو
آیه ی زیبای خدایی..!

من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره ات چشم به راه میمانم.

همسفر نیمه راهت

#سید_مهدی_علوی

#آیه_نامه را خواند و #اشک ریخت... نامه را خواند و #نفس_زد... " #در_خوابت

چه #دیده ای که مرا #رها_کردی..؟ آن َرد کیست که مرا به #دستش سپردی..؟

توکه میدانی تا #دنیا_دنیاست، #تومَرد_منی..!

توکه #میدانی بی تو دنیا را #نمیخواهم..!

در آن خواب چه دیده ای

#مردمن....؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
♡بسم رب الشهید♡

🍃 #جمعه هاکم غم ندارد،ازشب قبلش دلمان پرمیکشدبه #کربلا؛ گوشها ودلهایمان را به ناله های #مادر_سادات میسپاریم وچشم هایمان بارانیِ غم #حسین(ع) و اصحابش میشود ...

🍃اصلا،تانام شبِ جمعه می آید، بی اراده #روضه انگشت وانگشتر میان لبهایمان جاری میشود،چشمه گریه هایمان مسیرش را از،دیده های سرخی که به #حرم خیره شده اند آغازمیکندو ردِ داغ #اشک ها شکستگیِ قلبمان را بیشترمیکند.

🍃اینبارهم یکی از،همان جمعه های دلهره آور #میهمان کشورمان شد؛ردِ #دماوند راگرفت وهدفش مجاهدی بودکه همچنان طرحِ لبخندش #آرامش دلهای بیقرار،است.!سال گذشته،هفتمین روز،آذر مزین به پر کشیدن #محسن_فخری_زاده شد.با رفتنش،روضه های سیزدهم دی تداعی شدوکمرهاهرچندشکست اما سرهابالا رفت! غرورها #اوج گرفت و اشکهایمان نشان از #افتخار_آفرینیِ او داشت .

🍃هفتم آذرسالروز #شهادت دانشمندِایران زمین است اماجایی در کنار،این مناسبت باید #ترس رژیم صهیونیستی را در،این روز به خاطرها نشاندو درجهان فریاد،زدکه احدی توان مقابله ی رو در رو باسربازانِ #سیدعلی راندارد؛برای آنهاازپا درآمدن بی معناست و تنهاراه مقابله خنجر هایی است که از،پشت آنهارا #هدف میگیرد،همان رویه ی این روزهای دشمنانی بزدل که ازسایه ی #عباس های #ایران نیز،هراس دارند .

🍃محسن فخری زاده باقدمهایی استوار،به #قافله ی عاشوراییانِ #مهدی(عج)رسیدو دشمن با به شهادت رساندنش،او؛را زنده ترکرد. #ولایت پذیربودنِ او را فراموش نمیکنیم،هریک به نیتِ شهیدِمفتخرِ کشور،جانهایمان را دردست گرفته و پیشکشِ #سیدِخراسانیِ خواهیم کرد ✌️🏻

🍃سربازانِ #سیدعلی را به #مرگ تهدیدنکنید،مامشتاقانه به سمت خنثی سازیِ #ترکشهایی که مانع ظهورندقدم برمیداریم و نهایت روسیاهیِ این #میدان نصیب چهره های منفورِغاصبان است !


🌸به مناسبت #سالروزشهادت
#شهید_محسن_فخری_زاده

📅تاریخ تولد؛۱فروردین۱۳۴۰
📅تاریخ شهادت؛۷ آذر۱۳۹۹
🥀مزارشهید:امامزاده صالح تهران
🕊محل شهادت؛آبسرد دماوند

#گرافیست_الشهدا
👇👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃میگن باباشهیدشده،عمو.
#شهیدچیه؟چه شکلیه؟این اولین سوال دو یادگارش، محمدجواد و محمدصادق بود.و #عموماند،که چه جواب بدهد؟چه بگوید،به این دو طفل که فقط کنجکاو بودندببینند شهیدکیست وچه شکلیست.
نمیتوانست شهید،را توصیف کند هرکاری کردنتوانست.چشمان مالامال #اشک اطرافیانش زمین خشک را #دریاچه کرد. #چشمانش آرام بسته بود،آرام خوابیده بود،آرام و زیبا.

خواهرباصدایی آغشته به #بغض در گوش برادر نجوامیکند:"گلم را به #حضرت_زینب«س»سپردم."


خواهرم غم مخور،که اورا به خوب کسی سپردی!به #عمه_ساداتمان که در،اوج بیکسی اش چگونه زیباهمه کَس #عاشوراییان شد،چگونه همدم غم زده های حسین شد،چگونه مرحم زخمهایشان شد،خیالت راحت باشد.

#یدالله آرام خوابیده،اطرافیان به این آرامشش غبطه میخورند.شاید فرزندانش حالامعنی شهیدرا فهمیدندحالادیدندشهیدچه،شکلیست، #پدربا،آن قامت رعنا و چهره نورانی اش در #تابوت آرام گرفته بودو به جگرگوشه هایش فهماند شهیدکیست؟وچه،شکلیست؟فکرکنم خوب در،ذهن بچه هاماند...

راستی باهر #جمعه همسروفرزندانت چشم انتظار #صاحب_الزمانند،چشم هایشان دریایی میشود،دلشان دیدن قامتت را میخواهد،همان وقت که در رکاب صاحب الزمانی...!

#عاشقی دردسری بود نمیدانستیم
حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم
نگرانم که پس ازمردن من برگردی
پای تابوت،سرِ بُردن من برگردی

#شهیدیدالله_قاسم_زاده

📅تاریخ تولد:۱۳۶۱/۱۲/۱۸
📅تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۹/۱حلب

🗺مزار:بهشت زهرا،قطعه۵۳
#گرافیست_الشهدا
#مدافعان_حرم
#عمار_عبدی #مشهد_کربلا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
♡وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون♡
"هرگزگمان مبر،كساني كه در راه خداكشته شدند، #مردگانند! بلكه آنان #زنده‌اندو نزد،پروردگارشان روزي داده ميشوند."

🍃به گمانم #شهدا هم زنده اند؛ زنده اندو امروز برای حالمان به پهنای صورت #اشک میریزند.آخر،خون بهای امروزمان را آنها پرداخته اند؛ آنهایی که نه تنها از #جان خود بلکه ازفرزندان عزیزتر از،جان خودگذشتند تابی دغدغه و #آرام بدون نگرانی و واهمه و ترس و وحشتی زندگی کنیم...

🍃مانند #غلام‌حسین؛ اویی که روزهای ناامیدی را به امید،غم را به شادی واسارت را به #آزادی هدیه کرد درحالی که تنهامدرک تحصیلی اش #سیکل بود..نام آفرین شدو برای نجات وطنش خود را فداکرد.جانش را به ماهدیه کردو شهدشیرین #شهادت را با حلاوت نوشید.

🍃 اوکه با چشمان گریان #دختر و دل منتظرپسرو دستهای نگران همسرش خداحافظی کرد درحالیکه میدانست شایداینبارآخرین،دیدارشان باشد.میدانست قراراست به آرامگاه #ابدی اش کوچ کند،او برای ما و امروزی که در آن زندگی میکنیم از همه وجودش گذشت...

🍃حسین که #قلبی به وسعت جهان بیکران داشت،مانندکبوتری  سفید،بالهایش را رو به #آسمان گشودو برای همیشه میهمان سفره سید و #سالار_شهیدان شد...

🍃ای شهید دستی بر آر تا ما، ساکنان و #قبرستان نشینان عادات سخیف را،از این منجلاب بیرون بکشی...



🍁به مناسبت سالروزشهادت
#شهیدغلامحسین_لطفی

📅تاریخ تولد : ۳ اردیبهشت ۱۳۳۷
📅تاریخ شهادت : ۳۰ آبان ۱۳۶۳
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🕊محل شهادت : شاخ شمیران

#گرافیست_الشهدا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃دخترک کنارباغچه نشسته بودو قصه میگفت #نرگسها چشم شده بودندو او را به دقت مینگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما،گوش شده بودو تک تک حرف های #دخترک رابه ذهن میسپرد.سرو سایه انداخته بودروی سرش که آفتاب کمتر،او را بیازارد🌴

🍃صدای دخترک بلندنبوداما به گوش #آسمان رسیدکه از،انتظارش گفت،ازاینکه شایدپدر راه خانه را گم کرده وسرگردان است،قرار،است برگرددمنتها،از #کربلا تااینجاراه زیاد است،گم شده...کاش راه راپیداکندکه کاسه #صبرش لبریز،از انتظارشده😔

🍃آسمان شنیدوبغض کرد،دلش باریدن گرفت،نرگس #اشک ریخت و شکست ودخترک همچنان از #انتظار سخن میگفت از #بابا_مهدی.

🍃قلم نیزبغض کرد،ازحسرت #نهال و،انتظاری که پایان نداشت از،روح آسمانی که جسمش درزمین سکنی گزید،بهرتسلای دل همسروفرزندانش و آه حسرت کشیدازحرفی که روی کاغذمیرفت وحق مطلب را ادا نمیکرد😓

🍃رزم‌آورانی که میروندومشق جنگ میکنند،با #لبیکی ره آسمان می‌پیمایندو زمینینان رانظاره گرند اینهاقصه ایست به تأسی از،واقعیت قصه هر،بارتکرارمیشود،اما #تکراری نه!♡

🍃انتظاردختری برای پدر،آرمانی که به #شهادت ختم میشود،عقیده ای که #سوریه را خط مقدم انقلاب و #ایران بداند،هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار،دل من و تو را تکان میدهد.

🍃دل را صیقل دهیم تا آیینه عشق شود ومنعکس‌کننده نورحق تانشانی خانه یار را گم نکندوبلد راه شود،بلد راه عاشقی،راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به #نور_است و مهدی وامثال آن روشنایی همین مسیر راگرفتندکه در نورخلاصه شدند

#تولدتت_مبارک

♡نهال:اسم دخترشهید♡

🌺به مناسبت #سالروزتولد😍
#شهیدمهدی_قاضی_خانی

📅تاریخ تولد:۲۸ آبان۱۳۶۴
📅تاریخ شهادت:۱۶ آذر۱۳۹۴‌
🥀مزارشهید:زیباشهرقرچک، گلزارشهدای بی بی زبیده
🕊محل شهادت:خانطومان_سوریه

#گرافیست_الشهدا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃بسم رب الشهدا🍃

🍃کنار مزارش نشسته و #خاک سردش را لمس می‌کند. چه #غریبانه مزار عزیزش را می‌نگرد. گویی نمی‌خواهد باور کند اینجا #مزار اوست. به قاب عکسی که در آن #چهره عزیزش ثبت شده بود خیره می‌شود. #اشک به چشمش نیش می‌زند، #دلتنگ است.

🍃دلش می‌خواهد بنشیند و سالهای باهم بودنشان را با هم مرور کند. سالهایی که کنار #محمدجواد نفس می‌کشید. از روزی که هم‌ نفسش در #زمین پا گذاشت تا زمانی که با هم آشنا شدند همه را از ذهنش می‌گذراند. اینکه محمد جواد هدیه #امام_رضا و نظر کرده عقیله بنی‌هاشم بود. اینکه از همین نشانه می‌شد تا ته راه را خواند.

🍃ته راه می‌دانی کجا بود؟ همه گمان می‌کردند ته راه جایی بود که محمدجواد به ندای زینب (س) تا #سوریه رفت. اما نه! محمدجواد تا آخر خط رفت ولی برگشت! به قاعده بیست ثانیه روح از تنش جدا شد و فهمید شهید شده اما بند تعلق کامل از هم گسسته نشده بود که برگشت.

🍃فهمید یک جای کار می‌لنگد آن هم #تعلقات این دنیاست، مثل تعلق خاطر به #همسر و فرزندانش، یاشاید دعای همسرش که میخواست یک بار دیگر فقط او را #سالم ببیند. هرچه بود این برگشت زمینه #خودسازی‌ اش را فراهم آورد و دیگر محمدجواد آن آدم سابق نبود، #شهید بود!

🍃چهره‌اش، رفتارش، گفتارش همه و همه تو را یاد #شهدا می‌انداخت و #عاقبت این شهید بودن شد آنچه که باید! ته راه اینجا بود، پایان خط #زندگی با توفیقی که نصیب هرکس نمی‌شود. و امروز ششمین سالی‌ست که از #پروازش می‌گذرد.

♡سالگرد پروازت مبارک♡

پ.ن: گفته خود شهید به همسرش.



🌸به مناسبت سالروزشهادت
#شهیدمحمد‌جواد_قربانی

📅تاریخ تولد : ١ فروردین ١٣۶٢
📅تاریخ شهادت :٢۵ آبان ١٣٩۴
🕊محل شهادت :سوریه،حلب
🥀مزارشهید:شاهین شهر،گلزار شهدای محله حاجی آباد

#گرافیست_الشهدا

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╔══.✾🌷✾. ═══
📡 @shohada72_313
═══.✾🌷✾. ══╝

#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد

#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣

🔮چه قدر به #غاده سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن #مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد:

🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن #محبت_مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر #درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید.

🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود #بیروت بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت.

🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید #مصطفی آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم،

🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی #اشک می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و #بوسید.

🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به #مادرش خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم مادر من بود و مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند #مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق💖 به مادرتان خدمت کردید.

ادامه_دارد ...
🍃روز به روز غرق می شویم در #دنیا و تعلقاتش، آنقدر سرگرم که فراموش می کنیم در دنیا مسافریم و آخرِ هر دل بستن، دل کندن است...

🍃پویا ایزدی، مسافر دنیا بودن را خوب فهمید و رفت. #دل برید از دل بستگی هایی که به دنیا وابسته اش کرده بودند. شهدا را واسطه قرار داد تا بتواند بگذرد حتی از #همسر و دخترش...

🍃داستانِ بابایی بودن دختر ها را همه بلدند. بگذریم از #اشکِ وداع ریحانه با پدرش. از دل #پدر برای بی تابی فرزندش. اما خداراشکر اگر بابا #شهید شد، مادری هست که او را در آغوش بگیرد. نه خار مغیلان هست که پاهایش را زخم کند و نه #اسارت که در آن سیلی بخورد. اما امان از #دلتنگی که لالاییِ هرشب دختران شهداست و شهادتِ پدر، تنها قصه ای است که هیچ وقت تکراری نمی شود.

🍃به قول #شهید_حججی: « عصر #تاسوعا بود، موشک که خورد، از روی تانک پرت شد پایین. درست مثل #حضرت_عباس (ع)، از روی مرکب.....»

🍃عشاق دارند یکی یکی به قافله شهدا ملحق می شوند. ایزدی، حججی سردار دل ها ...
#جامانده ایم در دنیا. زمین گیر شده، نفس کم آورده ایم از این همه گناه. کاش #پرواز را یاد بگیریم...

🕊به مناسبت #سالروزشهادت
#شهیدپویا_ایزدی

📅تاریخ تولد  : ۱ شهریور ۱۳۶۲
📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : اصفهان
🕊محل شهادت : حلب سوریه

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
♡از یار بی وفا به امام غائب و تنها...♡

🍃آقاجان سلام...
اگر بگویم دوری‌ات سخت است و زمان، بی قراریِ #منتظرها را شهادت می دهد، اغراق کرده ام...

🍃دلم گرفته نمی دانم شاید ترک خورده یا پیر شده از درد های آخرالزمان. #بغض مهمان همیشگی دلم است و #اشک، تنها رفیق روزهای بی کسی...😔

🍃مولا جان...
ببخش که در هیاهوی دنیا و خوشی ها فراموشت کرده ایم و همچون جد غریبت، #غریب مانده ای در میان شیعیان.

🍃هنوز برای عده ای، خورشیدِ پشت ابرهای گمراهی هستی. قدمی برنداشتیم و از طلوع #ظهورت چیزی نگفتیم...

🍃گناه کردیم و بیخیال ناله #وجدان شدیم. پرونده سیاه اعمال را دیدی و اشک ریختی و واسطه شدی برا بخششمان...🥺

🍃راه را گم کرده و از کوچه های #غفلت سردرآوردیم. با ایمان سست و دلِ لبریز از کینه و نفرت به هم ظلم کردیم و به کارهایمان افتخار...

🍃خیابان هایمان شبیه تالار عروسی شده و انسان ها، عروسک های پررنگ و لعاب پشت ویترین. عیب از #مسلمانی ما است اما دین را پیش چشم خیلی ها بد کردیم...😞

🍃دست به دعا گرفتیم و #حاجت ها را لیست کردیم و یادمان رفت برای #فرج دعا کنیم. عهد نامه نوشتیم اما مانند مردم #کوفه به عهدها عمل نکردیم. دلمان به وعده های دنیا خوش شد و شمشیر #گناه را تیزتر کردیم...

🍃یا صاحب الزمان...
ما رفیق نیمه راه بودیم اما مسلم‌ها و حبیب‌ها و حرّهای زمان به یادت هستند، برای ظهورت دعای فرج می خوانند، #جهاد می کنند و #شهید می شوند. به حرمت یاران خوبت ما را ببخش😓

🍃آقای من...
غرق شده ایم در باتلاق گناه اما امیدمان به ظهور است. بیا و نجاتمان بده. بیا و پایان بده به این هجران. بیا و انتقام سیلی #مادر را بگیر، انتقام رگ های بریده، گوش بی گوشواره و روزهای اسارت....

#این_الطالب_بدم_المقتول_بکربلا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

#جمعه_های_انتظار

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
🍃علیرضا قنواتی یادگار جنگ بود. عشق به امام و #ولایت_مداری، مناجات های شبانه، نمازشب ها خاطره شده بود و #شهادت حسرتی بود بر دلش💔

🍃راه را شناخته بود که وقتی خبرهای #سوریه را شنید خود را آماده کرد برای رفتن. جواب سوال تمام آنهایی که می گویند #مدافعان_حرم چرا می روند را داد وقتی که گفت: «فردای قیامت اگر #امام_حسین گفت در مجالسم، حسین حسین گفتی اما چطور اجازه دادی به حریم خواهرم بی حرمتی کنند، شما چه جوابی خواهید داد؟

🍃روزگار عجیبی ست. برای حسین و #کربلایش دل می سوزانیم و #اشک میریزیم اما حرف سوریه که می شود خیلی ها می گویند نباید کسی برود و اینها بازی سیاسی است که چنین و چنان‌ و آرام خود را به سایه می کشند😞

🍃وقتی این ها را می بینم یاد آن مردمی می افتم که در دروازه شهر سنگ پرتاب می کردند به سرهای بالای نیزه، دست می زدند برای #اسرای_کاروان. نکند مسیرمان از همان دروازه بگذرد و حرف هایمان مثل همان سنگ ها، قلب حسین زمانمان را بشکند🥺

🍃کاش بیدار شویم و قضاوت نکنیم آن هایی که سرشان را فدای #زینب میکنند و از همه چیز می گذرند، آرامش خانواده، حتی دختر هایشان...
مثل #علیرضا که غیرتش اجازه نداد بماند و دخترش دم رفتن برایش خواند:
کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
اما او چشم بر محبت پدری بست و اندکی بعد پیکرش به آغوش #دختر منتظرش برگشت...😔

🍃این روزها سوریه همان کربلاست با این تفاوت که حسین نیست اما دل خوش است به #عباس و #علی_اکبرهای هیئت...این روزها زینب می خواند #هل_من_ناصر_ینصرنی؟

نویسنده : #طاهره_بنایی منتظر

🕊به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #علیرضا_قنواتی

📅تاریخ تولد : ۱۱ دی ۱۳۴۵
📅تاریخ شهادت : ۱۱ مهر ۱۳۹۴.حمص سوریه
🥀مزار شهید : روستای جایزان


به اندازه ارادتت به #شهدا فراورد کن و به اشتراک بزار👇
📡 @shohada72_313
Ещё