زندگی به سبک شهدا
#بیرون
Канал
@Shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
6⃣
#آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
6⃣
یک
#هفته
از آن روز
#گذشته
بود...
#دوستان
و
#همکارانش
به دیدنش آمدند و رفتند.
#سیدمحمد
دلش برای
#کسی
لرزیده بود.
#سایه
را چندباری
#دیده
بود و
#دلش
از دستش سُر
#خورده
بود...!
#آیه
را واسطه کرد، وقتی
#فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد
.
#مهیای_خواستگاری
شده بودند؛ شاید
#برکت
قدمهای
#کوچک_زینب
بود که خانه
#رنگ
زندگی گرفت..
🌱
#حاج_علی_هم_شاد_بود
.
بعد از
#مرگ
همسرش، این
#دلخوشی
کوچک برایش خیلی
#بزرگ
بود؛
انگار این
#دختر
جان
#دوباره
به تمام
#خانوادهاش
داده است"
#ساعاتی
از
#اذان_مغرب
گذشته بود که
#زنگ
خانه به
#صدا
درآمد.
#حاج_علی
در را
#گشود
و از
#ارمیا
استقبال کرد:
_خوش اومدی
#پسرم
...!
ارمیا: مزاحم شدم
#حاج_آقا
،
#شرمنده
...!
صدای
#فخر
السادات بلند شد:
_بالاخره
#تصمیم
گرفتی بیای..؟
ارمیا:
#امروز
رفتم قم سرخاک
#سید_مهدی
، من
#جرات
چنین
#جسارتی
رو
#نداشتم
...!
#حاج_علی
به داخل
#تعارفش
کرد.
#صدرا
و
#رها
هم بودند...
همه که نشستند،
#فخرالسادات
گفت:
_یه
#پسر
از دست دادم و
#خدا
یه پسر دیگه به
#من
داد تا براش
#خواستگاری
برم...!
حاج علی:
#مبارکه
انشاءالله،
#امشب
قراره برای
#سیدمحمد
برید
#خواستگاری
...؟
#فخرالسادات
: نه؛
#قراره
برای
#ارمیا
برم
#خواستگاری
...!
#حاج_علی
: به سلامتی...
خیلی هم
#عالی
...!
دیگه دیر شده بود،
#حالا_کی_هست
...؟
#آیه
از اتاق
#بیرون
آمد و بعد از
#سلام
و خیر مقدم کنار
#رها
نشست.
ِ
#فخرالسادات
: یه
#روزی
اومدم
#خونهتون
با دسته
#گل
و
#شیرینی
برای
#پسر_بزرگم
.
#حالا
اومدم برای
#ارمیا
، که جای
#مهدی
رو برام گرفته از
#آیه_خواستگاری
کنم...!
#آیه
از جا برخاست:
_مادر...! این چه
#حرفیه
...؟
#هنوز
حتی
#سال_مهدی
هم نشده،
#سال
هم
#بگذره
من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم
...!
حاج علی:
#آیه
جان بابا...
#بشین
...!
#آیه
سر به زیر
#انداخت
و
#نشست
.
#فخرالسادات
: چند
#شب
پیش خواب
#مهدی
رو دیدم...!
#دست
این
#پسر
رو گذاشت تو
#دستم
و گفت:
"بیا مادر،
#اینم_پسرت
..!
#خدا
یکی رو
#ازت
گرفت و
#یکی
دیگه رو به
#جاش_بهت
داد.
بعد نگاهشو به تو
#دوخت
و گفت
#مامان
مواظب
#امانتم
نیستید،
#امانتم
تو
#غربت
داره
#دق
میکنه...!"
#دخترم
، تنهایی از
#آن_خداست
، خودتو
#حروم
نکن...!
آیه: پس چرا
#شما_تنها
زندگی میکنید...؟
#فخرالسادات
: از من
#سنی
گذشته بود. به من
#نگاه
کن...
#تنها_بی_هم_زبون
...!
این
#ده
سال که
#همسرم
فوت کرده، به
#عشق_پسرام
و بچه هاشون
#زندگی
کردم، اما الان میبینم
#کسی
دور و برم نیست...!
#تنها
موندم
#گوشهی
اون
#خونه
و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه
..
یه روزی
#دخترت
میره پی
#سرنوشتش
و تو
#تنها
میمونی، تو
#حامی
میخوای، پشت و پناه میخوای...!
آیه: بعد از
#مهدی
نمیتونم..!
#حاج_علی
: اول با
#ارمیا
صحبت کن، بعد
#تصمیم
بگیر،
#عجله_نکن
...!
آیه: اما... بابا..!
حاج علی:
#اما_نداره_دختر
...!
این خواستهی
#شوهرت
بوده، پس
#مطمئن
باش بهش
#بی_احترامی
نمیشه....!
آیه: بهم
#فرصت
بدید، هنوز
#شش_ماه
هم از
#شهادت_مهدی
نگذشته...!
ارمیا: تا هر
#زمان
که بخواید
#فرصت
دارید، حتی شده
#سالها
...!
اگه
#امروز
اومدم به خاطر اینه که
#فردا
دارم برای
#ماموریت
میرم
#سوریه
و معلوم نیست
#کی
برگردم،
فقط
#نمیخواستم
اگه برگشتم شما رو از
#دست_داده
باشم...!
#حقیقت
اینه که من اصلا
#چنین_جسارتی
رو نداشتم...!
حاج
#خانم
گفتن، رفتم سر خاک
#سید_مهدی
تا اجازه بگیرم...!
#الانم
رفع زحمت میکنم، هر وقت
#اراده
کنید من در
#خدمتم
...!
#جسارتم_رو_ببخشید
...!
#فخرالسادات
با
#لبخند_ارمیا
را بدرقه کرد. آیه ماند و
#حرفهای
ارمیا...
#آیه
ماند و حرفهای
#فخرالسادات
...
#آیه
ماند و حرف
#مردش
...
#آیه_ماند_و_بیتابی_های_زینبش
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود
.
سه ماه از حرفهای
#ارمیا
با
#حاج_علی
و
#آیه
گذشته بود...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
کمتر در
#شهر
بود...
#سه
ماه بود که کمتر در
#خانه
#دیده_شده_بود
...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
به خود
#آمده
بود..!
ِ
#کلاه_کاسکتش
را از سرش برداشت.
#نگاهش
را به
#درخانه
ی صدرا دوخت.
#چیزی
در
#دلش
لرزید. لرزه ای شبیه
#زلزله
..!
"
#چرا_رفتی_سید
..؟
#چرا
رفتی که من به
#خود
بیایم..؟
چرا
#داغت
از دلم
#بیرون
نمیرود..؟
تو که برای من
#غریبه
ای بیش نبودی...! چرا تمام
#زندگیام
شدهای...؟
من تمام داشته های
#امروزم
را از
#تو
دارم."
در
#افکار
خود
#غرق
بود که صدای
#صدرا
را شنید:
_ارمیا...
#تویی
...؟!
#کجا_بودی_این_مدت
...!
#ارمیا
در
#آغوش
صدرا رفت و گفت:
_همین
#حوالی
بودم،
#دلم
برات تنگ شده بود اومدم
#ببینمت
...!
#ِارمیا نگفت
#گوشهدلش
نگران
#تنها
شدن
#زن_سید_مهدی
است...
#نگفت
دیشب
#سید_مهدی
#سراغ_آیه
را از
#او
گرفته است،
#نگفت
آمده
#دلش
را
#آرام
کند.
#وارد
خانه شدند،
#رها
نبود و این
#نشان
از این داشت که
#طبقه
ی بالا پیش
#آیه
است....!
صدرا
#وسایل
پذیرایی را
#آماده
کرد و کنار
#ارمیا
نشست:
_کجا بودی این
#مدت
...؟
خیلی بهت
#زنگ
زدم؛ هم به تو، هم به
#مسیح
و
#یوسف
؛ اما
#گوشیاتون_خاموش_بود
...!
ارمیا:
#قصه
ی من
#طولانیه
،
تو بگو چی کار کردی با
#رها_خانم
،
#جنس_اون_شدی
...؟
یا اونو
#جنس
خودت کردی...؟
صدرا:
#اون
بهتر از این
#حرفاست
که بخواد
#عقبگرد
کنه مثل
#من
بشه...!
ارمیا: خُب
#چیکار
کردی...؟
صدرا:
#قبول
کرد دیگه، اما حسابی
#تلافی
کردها...!
ارمیا: با
#مادرت
زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی
#آیه
خانم شدیم،
#یکماهی
میشه که
#رفتیم
بالاو
#مستقل
شدیم...!
ارمیا: خوبه،
#زرنگی
؛ سه
#ماه
نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست
...؟
صدرا:
#احتمالا
پیش
#آیه
خانومه، دیگه نزدیک وضع
#حملشه
، یا
#رها
پیششه یا
#مادرم
یا
#مادر_رها
...!
#حاج_علی
و
#مادرشوهر
آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب،
#دلم
برای
#حاج_علی
تنگ شده بود.
صدای رها آمد:
#صدرا
، صدرا...!
صدرا
#صدایش
را بلند کرد:
_من اینجام
#رها
جان، چی شده...؟
#مهمون
داریما...!
#یاالله
...
#در
داشت باز
#میشد
که بسته شد و صدای
#رها
آمد:
_آماده شو باید
#آیه
رو ببریم
#بیمارستان
، دردش
#شروع
شده...!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من
#ماشین
رو
#روشن
میکنم.
#ارمیا
زودتر از
#صدرا
بلند شده بود.
"
#وای_سید_مهدی
...
کجایی...؟!
#جای
خالی
#تورا
چه کسی
#پ
ُر میکند...؟
صدرا کلید
#خودرواش
را برداشت.
#محبوبه
خانم با مادر
#رها
برای پیاده روی رفته و
#مهدی
را هم با
#خود
برده بودند.
#رها
مادرانه
#خرج
میکرد برای
#آیه_اش
...!
#آیه
فریادهایش را به زور
#کنترل
میکردو این
#دل
آزرد
#رها
را بیشتر کرده بود...
#آیه
هوای
#سید_مهدی
را کرده بود...!
هوای
#مردش
را...عزیز دلش
زیر
#لب_مهدی_اش
را صدا میکرد...
#ارمیا
دلش به
#درد
آمده بود از
#مهدی
#مهدی
گفتن های
#آیه
...
#کجایی_مرد
....
😭
؟
#کجایی
که
#آیه
ی زندگی ات
#مظلومترین
آیه ی
#خدا
شده است.
#ارمیا
دلش
#فریاد
میخواست.
"
#سید_مهدی
..!
#امشب
چگونه بر
#آیه
ات میگذرد...؟
#کجایی_سید
...؟
#به_داد_همسرت_برس
...!"
#آیه
را که بردند،
#ارمیا
بود و
#صدرا
.
#انتظار_سختی_بود
...
#چقدر
سخت است که
#مدیون
باشی تمام
#زندگی_ات
را به
#کسی
که زندگی_اش را در
#طوفانهای
سخت،
#رها
کرد تا تو
#آرام
باشی..!"
چه
#کسی
جز تو میتواند
#پدری
کند برای
#دلبندت
...؟
چطور
#دخترک_یتیم
شده ات را
#بزرگ
کند که آب در دلش
#تکان
نخورد...؟
#شبهایی
که
#تب
میکند دلش را به چه
#کسی
خوش کند..؟
چه کسی
#لبخند
بپاشد به
#صورت
خسته ی
#همسرت
که قلبش
#آرام_بتپد
...؟
#سید_مهدی
...!
چه
#کسی
برای
#آیه
و
#دخترکت
، تو میشود...؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی
#زنگ
زدم، گفت الان
#راه
میافتن.
ارمیا: خوبه...!
#غریبی
براشون
#اوضاع
رو
#سختتر
میکنه...!
صدرا: من
#نگران
بعد از به
#دنیا
اومدن
#بچه_ام
...!
ارمیا: منم
#همینطور
، لحظه ای که
#بچه
رو بهش بدن و
#همسرش
نباشه بیشتر
#عذاب
میکشه...!
صدرا: خدا خودش
#رحم
کنه؛ از خودت بگو،
#کجا
بودی...؟
ارمیا: برای
#ماموریت
رفته بودیم
#سوریه
...!
صدرا: سوریه...؟!
#برای_چی
...؟
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
5⃣
#امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
5⃣
#صدرا
: من
#گفتم
...!
#رها
خیلی وقته اینجاست.
شیدا:
#منظورمون
#اون
دختره نیست...!
#آیه
: منو
#رها_جان_همکاریم
؛ از اوایل
#دانشگاه
بود که
#همکلاس
شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم
،
#دکترامون
رو توی یک
#روز
ارائه دادیم؛
البته
#نمره_ی_رها
جان بهتر از من شد...!
#شیدا
اخم کرد:
_خانم
#دکتر
...
#آیه_حرفش_را_برید
:
_لطفا اینقدر
#دکتر
#دکتر
نگید، اسمم
#آیه_ست
...
#شیدا
تابی به
#چشمانش
داد:
_آیه جان
#شما
چقدر هوای
#رفیقتونو
داریدا..!
آیه:
#رفاقت_معنیش_همینه_دیگه
...!
شیدا: اما
#شان
و
#شئونات
رو هم باید در
#نظر
گرفت، این
#دوستی
در
#شان
شما نیست..!
#صدرا_مداخله_کرد
:
_شیدا درست
#صحبت
کن...!
#رها
همسر منه،
#مادرمهدی
و تواین رو باید
#قبول
کنی.
#امیر
: اینو باید
#رویا
قبول کنه که کرده، ما
#چیکار
داریم
#صدرا
...
#امیر
چشم
#غرهای
به
#شیدا
رفت که بحث و جدل راه
#نیندازد
.
صدرا:
#اصلا
به رویا
#ربطی
نداره،
#رویا
از
#زندگی
من رفته
بیرون
و دیگه
#هیچوقت
برنمیگرده..!
#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند
:
_یعنی چی...؟
#صدرا
:
#رویا
از
#زندگی
من رفت
#بیرون
،
#همینطور
که
#معصومه
از زندگی
#مهدی_رفته
.
#شیدا
: یعنی
#حقیقت
داره...؟
#محبوبه
خانم: آره
#حقیقت
داره،
#بچه_ها
برای
#شام
میمونید...؟
#احسان_هیجان
زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه...!
#مادرزنم
یه
#غذایی
درست کرده که باید
#بخورید
تا بفهمید
#غذا
چیه...؟
البته
#دستپخت
خانوم منم
#عالیه_ها
..
اما
#مامان_زهرا
دیگه استاد
#غذاهای_جنوبیه
..!
#زهرا
خانم در
#آشپزخانه
مشغول بود اما صدای
#دامادش
را شنید و
#لبخند
زد...
#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد
.!
#صدرا
به رخ میکشید
#رهایش
را...
به رخ میکشید
#دختری
را که
#ساکت
و
#مغموم
شده بود.
"
#سرت
را بالا بگیر
#خاتون_من
...!
#دنیا
را برایت
#پیشکش
میکنم،
#لبخند
بزن و
#سرت
را
#بالا_بگیر_خاتون
..!"
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
#آخر
هفته بود و
#آیه
طبق
#قرار
هر هفته اش به
#سمت_مردش
میرفت...!
روی
#خاک
نشست.
"
#سلام_مهدی_من
..!
❤️
#تنها_خوش_میگذرد
...؟
🥺
#دلت
تنگ شده است یا از
#رود_فراموشی
گذر کرده ای...؟
#دل_من
و
#دخترکت
که
#تنگ
است.
#حق
با تو بود...
#خدا_تو
را بیشتر
#دوست
داشت،
#یادت
هست که
#همیشه_میگفتی
:
" بانو...!
#خدا
منو بیشتر از تو
#دوست
داره..!
#میدونی_چرا
...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده
...!
" اما من
#میگویم_خدا
تو را بیشتر
#دوست
داشت،
#اصلا_تو
را برای
#خودش_برداشت
..!"
#هنوز
سرِ
#خاک
نشسته بود که
#پاهایی
مقابلش قرار گرفت.
#فخرالسادات
بود، سر
#خاک_پسر
آمده بود.
کمی
#آنطرف
تر هم که
#خاک_مردش
بود...!
#فخرالسادات
که نشست،
#سلامی
گفت و
#فاتحه
خواند..
#چشم
بالا آورد و گفت:
_خواب
#مهدی
رو دیدم، ازم
#ناراحت
بود...! فکر کنم به
#خاطر_توئه
؛
اون روزا
#حالم
خوب نبود و تو رو خیلی
#اذیت
کردم، منو
#ببخش
، باشه
#مادر
...؟!
آیه
#لبخند
زد:
_من ازتون
#نرنجیدم
.
دست در
#کیفش
کرد و یک
#پاکت
درآورد:
_چندتا
#نامه
پیش
#پدرم
گذاشته بود،پشت این اسم
#شما
بود.
#پاکت
را به سمت
#فخرالسادات
گرفت.
#اشک
صورتشان را پر کرده بود
#نامه
را گرفت و بلند شد و به
#سمت_قبر_شوهرش_رفت
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه
دارد....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
4⃣
"رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
4⃣
آخه با این
#وضع
سرکار اومدنت چیه..؟ خب
#مرخصی
می گرفتی..؟
#آیه
: نیاز دارم به کار...!
#سرم_گرم
باشه برام بهتره....!
#ساعت
10
#صبح_رها
با
#مراجعش
مشغول صحبت بود.
در اتاق با
#ضرب
باز شد،
#رها_چشم
به سمت
#در
گرداند،
#رویا
بود.
_پس
#اینجا_کار
میکنی....؟
_لطفا
#بیرون
باشید، بعد از
#اتمام_وقت
ایشون، در
#خدمتتون_هستم
....!
_بد نیست تو که
#اینقدر_چادر
دور خودت
#پیچیدی
، توی یه
#اتاق
در بسته با
#نامحرم
نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون
...!
#رها_تشر_زد
:
_لطفا
#بیرون
باشید
#خانم
..!
#خانم_موسوی
...
#خانم_موسوی
...
لطفا با
#نگهبانی_تماس
بگیرید...!
#رویا_پوزخندی_زد
:
_جوش نیار...!
#حرف
دارم
#باهات
؛
بیرون
#منتظرم
،
#معطلم_نکن
...!
#رها_کلافه
شده بود.
#معذرتخواهی
کرد و
#مشاوره_ای
که
#دقایق_آخرش
بود را به
#پایان
رساند.
با رفتن مرد،
#رویا
وارد
#اتاق
شد....
_از
#زندگی
من برو
#بیرون
...!
_من توی
#زندگی_تو
نیستم.
_هستی....! وقتی اسمت
#توی_شناسنامه
ی
#صدراست
یعنی
#وسط_زندگی_منی
....!
_من به
#خواست_خودم
وارد زندگی
#آقای_زند
نشدم که الان به
#خواست_خودم
برم
بیرون
...
_بلاخره که
#صدرا_طلاقت
میده، تو زودتر برو....!
_
#کجا_برم
...!؟
_تو
#کار
داری،
#حقوق
داری، میتونی زندگی خودتو
#بچرخونی
.
از اون
#خونه
برو...! من
#صدرا
رو
#راضی_میکنم
...
_هنوز نفهمیدید:
#آقای_زند
دیگه به حرف شما
#زندگی_نمیکنه
....!
_و این
#تقصیر_توئه
... تو
#بری
همه چیز درست میشه....!
#رویا_فریاد
زد و
#آیه
نفس گرفت.
#رویا
را شناخته بود.
از
#مراجعش_عذرخواهی
کرد و به سمت
#اتاق_رها
پا تند کرد.
تازه وارد
#پنج_ماهگی
شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ
#رها
را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد
....
#رها
رو گرداند سمت در و نگاه به
#آیه
دوخت.
#رویا_آیه
را دید
و
#برافروخته
تر شد و
#فریاد
زد:
_همهش
#تقصیر
شما دوتاست،
#شوهرمو
دوره کردید که از من
#بگیریدش
...!
#رها
چشم از
#آیه
نگرفت.
نگاهش شرمنده ی
#آیه_اش
بود...
#رویا
به سمت
#رهایی
رفت که ایستاه بود مقابل
#میزش
و نگاه به
#آیه
داشت.
با
#کف
دست به
#سینه_ی_رها
زد.
#رهایی
که حواسش نبود و با آن
#ضربه
، به زمین افتاد و
#چشم_هایش
بسته شد.
#آیه
جیغ زد و نگاهش
#مات_رهای
بیحرکت شد.
#خون
روی زمین را که
#قرمز
کرد،
#دکترصدر
و
#مشفق
هم رسیدند...
#سایه
که
#رها
را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق:
#خانم_موسوی
..
#خانم_موسوی
... با اورژانس تماس بگیرید...!
تمام
#مراجعان
و کادر
#درمانی
آنجا جمع شده بودند.
دکتر
#مشفق
در حال
#معاینهی_رها
بود، استاد
#روانپزشکی_رها
بود.
#پلیس_آمد
،
#اورژانس_هم_آمد
،
یکی
#رویا
رابُرد و دیگری
#رها
را....!
در
#بیمارستان
،
#رها
هنوز
#بیهوش
بود.
#آیه
بالای سرش
#دعا_میخواند
و
#گهگاه
با
#تلفن_رها
به
#صدرا
زنگ میزد... هنوز
#خاموش_بود
.....!
#آیه
به
#پلیس
هر آنچه را که دیده بود
#گفته
بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند
...!
#طرف_کدام_را_میگرفت
..!؟
#زنش_یا_نامزدش
...!؟
بعد از چند
#ساعت
بلاخره
#تماس
برقرار شد و
#صدای_صدرا
در
#گوشی_پیچید
:
_رها الان کار دارم، تازه از
#دادگاه
اومدم
بیرون
...!
تا
#نیم_ساعت
دیگه یه
#دادگاه
دیگه دارم، خودم
#بهت_زنگ
میزنم...
قبل از آنکه
#تماس
را
#قطع
کند
#آیه
سخن گفت:
_
#آقا_صدرا
...!
#قلب
صدرا در
#سینه
اش فرو ریخت؛ از صبح
#دلش_شور
میزد و حالا...
چرا
#آیه
با تلفن
#رها
به او
#زنگ
زده بود...؟
#رهایش_کجاست
...؟
_چی شده...؟
#رها
کجاست....؟
_
#بیمارستان
... بیاید...! بهتون
#نیاز
داره.
#صدرا
بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!
صدرا
#بیقرار
بود، با
#سرعت
میرفت. به
#بیمارستان
که رسید، چشم
#چرخاند
برای دیدن
#آشنا
...
#کسی_نبود
...!
از
#اطلاعات
درباره ی
#رهای
این
#روزهایش
پرسید و به
#آیه
رسید.....
_آیه خانم...!
#آیه
نگاه به
#صدرای_بیقرار
کرد، میدانست
#سوالش
چیست، پس
#منتظر
نشد که
#او_بپرسد
:
_
#بیهوشه
، هنوز
#بههوش
نیومده؛
#ضربه_ی
سختی به
#سرش_خورده
..!
_چرا....؟
#تصادف_کردید
...؟
#تلفن_صدرا
زنگ خورد.
#پدر_رویا_بود
.....!
#چه_بد_موقع
...!
صدا را
#قطع_کرد
اما
#دوباره_زنگ
خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد
؛و
#جواب_داد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
💠
#سردار
#شهید
#حسین
#خرازی
..
#فرمانده
های گردان گوش تا گوش نشسته بودند..
آمد تو ،همه مان
#بلند
شدیم..
#سرخ
شد،گفت:
بلند نشید جلوی
#پای
من..
گفتیم حاجی!
خواهش می کنیم اختیار داری.. بفرمایید بالا..
بازجلسه بود ..
#ایستاده
بود
#بیرون
سنگر..
می گفت نمیام ..
شماها
#بلند
می شید..
#قول
دادیم بلند
#نشیم
..
......................................................
#ولادت
:۱۳۳۶ اصفهان
#تحصیلات
:دیپلم طبیعی
#شهادت
: ۱۳۶۵/۱۲/۸
#شلمچه
#نحوه
شهادت: اصابت بیش
از ۳۰ ترکش
#سن
شهادت: ۲۸ سال
#مسئولیت
: فرمانده لشکر
امام حسین ع
#یگان
اعزامی:سپاه پاسداران
#محل
دفن: اصفهان- گلستان شهدا
#یازهرا
..
به اندازه ارادتت به
#شهدا
فراورد کن و به اشتراک بزار
👇
🆔
@shohada72_313