زندگی به سبک شهدا
#جواب_داد
Канал
@Shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
4⃣
"رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
4⃣
آخه با این
#وضع
سرکار اومدنت چیه..؟ خب
#مرخصی
می گرفتی..؟
#آیه
: نیاز دارم به کار...!
#سرم_گرم
باشه برام بهتره....!
#ساعت
10
#صبح_رها
با
#مراجعش
مشغول صحبت بود.
در اتاق با
#ضرب
باز شد،
#رها_چشم
به سمت
#در
گرداند،
#رویا
بود.
_پس
#اینجا_کار
میکنی....؟
_لطفا
#بیرون
باشید، بعد از
#اتمام_وقت
ایشون، در
#خدمتتون_هستم
....!
_بد نیست تو که
#اینقدر_چادر
دور خودت
#پیچیدی
، توی یه
#اتاق
در بسته با
#نامحرم
نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون
...!
#رها_تشر_زد
:
_لطفا
#بیرون
باشید
#خانم
..!
#خانم_موسوی
...
#خانم_موسوی
...
لطفا با
#نگهبانی_تماس
بگیرید...!
#رویا_پوزخندی_زد
:
_جوش نیار...!
#حرف
دارم
#باهات
؛ بیرون
#منتظرم
،
#معطلم_نکن
...!
#رها_کلافه
شده بود.
#معذرتخواهی
کرد و
#مشاوره_ای
که
#دقایق_آخرش
بود را به
#پایان
رساند.
با رفتن مرد،
#رویا
وارد
#اتاق
شد....
_از
#زندگی
من برو
#بیرون
...!
_من توی
#زندگی_تو
نیستم.
_هستی....! وقتی اسمت
#توی_شناسنامه
ی
#صدراست
یعنی
#وسط_زندگی_منی
....!
_من به
#خواست_خودم
وارد زندگی
#آقای_زند
نشدم که الان به
#خواست_خودم
برم بیرون...
_بلاخره که
#صدرا_طلاقت
میده، تو زودتر برو....!
_
#کجا_برم
...!؟
_تو
#کار
داری،
#حقوق
داری، میتونی زندگی خودتو
#بچرخونی
.
از اون
#خونه
برو...! من
#صدرا
رو
#راضی_میکنم
...
_هنوز نفهمیدید:
#آقای_زند
دیگه به حرف شما
#زندگی_نمیکنه
....!
_و این
#تقصیر_توئه
... تو
#بری
همه چیز درست میشه....!
#رویا_فریاد
زد و
#آیه
نفس گرفت.
#رویا
را شناخته بود.
از
#مراجعش_عذرخواهی
کرد و به سمت
#اتاق_رها
پا تند کرد.
تازه وارد
#پنج_ماهگی
شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ
#رها
را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد
....
#رها
رو گرداند سمت در و نگاه به
#آیه
دوخت.
#رویا_آیه
را دید
و
#برافروخته
تر شد و
#فریاد
زد:
_همهش
#تقصیر
شما دوتاست،
#شوهرمو
دوره کردید که از من
#بگیریدش
...!
#رها
چشم از
#آیه
نگرفت.
نگاهش شرمنده ی
#آیه_اش
بود...
#رویا
به سمت
#رهایی
رفت که ایستاه بود مقابل
#میزش
و نگاه به
#آیه
داشت.
با
#کف
دست به
#سینه_ی_رها
زد.
#رهایی
که حواسش نبود و با آن
#ضربه
، به زمین افتاد و
#چشم_هایش
بسته شد.
#آیه
جیغ زد و نگاهش
#مات_رهای
بیحرکت شد.
#خون
روی زمین را که
#قرمز
کرد،
#دکترصدر
و
#مشفق
هم رسیدند...
#سایه
که
#رها
را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق:
#خانم_موسوی
..
#خانم_موسوی
... با اورژانس تماس بگیرید...!
تمام
#مراجعان
و کادر
#درمانی
آنجا جمع شده بودند.
دکتر
#مشفق
در حال
#معاینهی_رها
بود، استاد
#روانپزشکی_رها
بود.
#پلیس_آمد
،
#اورژانس_هم_آمد
،
یکی
#رویا
رابُرد و دیگری
#رها
را....!
در
#بیمارستان
،
#رها
هنوز
#بیهوش
بود.
#آیه
بالای سرش
#دعا_میخواند
و
#گهگاه
با
#تلفن_رها
به
#صدرا
زنگ میزد... هنوز
#خاموش_بود
.....!
#آیه
به
#پلیس
هر آنچه را که دیده بود
#گفته
بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند
...!
#طرف_کدام_را_میگرفت
..!؟
#زنش_یا_نامزدش
...!؟
بعد از چند
#ساعت
بلاخره
#تماس
برقرار شد و
#صدای_صدرا
در
#گوشی_پیچید
:
_رها الان کار دارم، تازه از
#دادگاه
اومدم بیرون...!
تا
#نیم_ساعت
دیگه یه
#دادگاه
دیگه دارم، خودم
#بهت_زنگ
میزنم...
قبل از آنکه
#تماس
را
#قطع
کند
#آیه
سخن گفت:
_
#آقا_صدرا
...!
#قلب
صدرا در
#سینه
اش فرو ریخت؛ از صبح
#دلش_شور
میزد و حالا...
چرا
#آیه
با تلفن
#رها
به او
#زنگ
زده بود...؟
#رهایش_کجاست
...؟
_چی شده...؟
#رها
کجاست....؟
_
#بیمارستان
... بیاید...! بهتون
#نیاز
داره.
#صدرا
بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!
صدرا
#بیقرار
بود، با
#سرعت
میرفت. به
#بیمارستان
که رسید، چشم
#چرخاند
برای دیدن
#آشنا
...
#کسی_نبود
...!
از
#اطلاعات
درباره ی
#رهای
این
#روزهایش
پرسید و به
#آیه
رسید.....
_آیه خانم...!
#آیه
نگاه به
#صدرای_بیقرار
کرد، میدانست
#سوالش
چیست، پس
#منتظر
نشد که
#او_بپرسد
:
_
#بیهوشه
، هنوز
#بههوش
نیومده؛
#ضربه_ی
سختی به
#سرش_خورده
..!
_چرا....؟
#تصادف_کردید
...؟
#تلفن_صدرا
زنگ خورد.
#پدر_رویا_بود
.....!
#چه_بد_موقع
...!
صدا را
#قطع_کرد
اما
#دوباره_زنگ
خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد
؛و
#جواب_داد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
3⃣
#ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش... #سیدمهدی بود و #لبخندش... وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
3⃣
#حاج_علی
از
#مهمان_ها_تشکر
کرد..
#مردانی
که هنوز
#خانوادهی
خود را هم ندیده بودند و به
#دیدار
آمدند...
_شما تو
#عملیات
با هم بودید...؟
مردی که
#فرمانده
عملیات آن روز بود،
#جواب_داد
:
_بله؛ برای یه
#عملیات
آماده شدیم و وارد سوریه شدیم.
یه
#حمله
همه
#جانبه
بود که منطقه ی بزرگی رو از
#داعش
پس گرفتیم،
برای
#پیشروی
بیشتر و
#عملیات
بعدی آماده میشدن.
ما بودیم و
#بچه
هایی که
#شهید_شدن
. سر جمع
#چهل_نفر
هم نمیشدیم، برای
#حفاظت
از
#منطقه
مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
#منطقه_یمهمی_بود
...
هم برای ما هم برای
#داعش
...! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست
#نیروی_کمکی
کردیم،
یه
#ارتش
مقابل ما
#چهل_نفر
صف کشیده بود.
#یازده_ساعت
درگیری داشتیم تا
#نیروهای_کمکی
میرسن. روز سختی بود،
قبل از رسیدن
#نیروهای_کمکی
بود که
#سید_مهدی
تیر خورد. یه
#تیر
خورد
#تو_پهلوش
...
اون لحظه نزدیک من بود،
#فقط
شنیدم که گفت
#یا_زهرا
...!
#نگاهش
کردم دیدم از
#پهلوش
داره
#خون_میاد
.
#دستمال_گردنشو
برداشت و
#زخمشو
بست.
#وضعیت_خطرناکی
بود، میدونست یه نفر هم
#توی
این
#شرایط_خیلیه
...!
#آرپیچی
رو برداشت...
#ایستادن
براش
#سخت
بود
اما تا رسیدن
#بچه
ها کنارمون
#مقاومت
کرد. وقتی
#بچه
ها رسیدن،
#افتاد_روزمین
، رفتم کنارش...
سخت
#حرف_میزد
. گفت
#میخواد
یه
#چیزی
به
#همسرش
بگه، ازم خواست ازش
#فیلم
بگیرم. گفت
#سه_روزه
نتونسته بهش
#زنگ
بزنه؛
با
#گوشیم
ازش
#فیلم
گرفتم.
#لحظه
های آخر هم
#ذکر_یا_زهرا
(س) روی
#لباش
بود.
سرش را
#پایین
انداخت و
#اشک_ریخت
. درد دارد
#همرزمت
جلوی
#چشمانت
جان دهد...
#آیه_لبخند_زد
:
"یعنی میتونم
#ببینمت_م
َرد_من...؟"
الان
#همراهتون
هست...؟ میتونم ببینمش...؟
نگاه
#متعجب
همه به
#لبخند_آیه
بود.
چه میدانستند از
#آیه
..؟
چه میدانستند که حتی دیدن
#اخرین_لحظات
زندگی
#م
َردش هم
#لذت_بخش
است
آخر
#قرارشان
بود که
#همیشه
با هم باشند؛
#قرارشان
بود که
#لحظه
ی آخر هم باهم باشند
چه
#خوب
یادت
#بود_م
َرد
چه
#خوب
به
#عهدت_وفا
کردی
_بله.
#گوشی_اش
را از
#جیبش
درآورد و
#فیلم
را آورد.
#آیه
خودش بلند شد و
#گوشی
را از
#آقای_فرمانده
گرفت، وقتی نشست،
#فیلم
را
#پخش
کرد.
#م
َردش رنگ بر
#چهره
نداشت،
#صورتش
پر از
#گرد_و_خاک
بود
#لبهایش_خشک
و
#ترک
خورده بود.
"
#برایت_بمیرم_م
َرد،
چقدر
#درد
داری که
#رنگ_زندگی
از
#چشمانت
رفته است...؟"
#لبهایش
را به
#سختی
تکان
داد
:
_سلام
#بانو
...!
#قرارمون
بود که تا
#لحظه
آخر با هم باشیم،
انگار
#لحظه
های
#آخره
...! به
#آرزوم
رسیدم و
#مثل_بابام
شدم...
#دعا
کن که به
#مقام_شهادت
برسم... نمیدونم
#خدا_قبولم
میکنه یا نه....!
#ببخش_بانو
... ببخش که
#تنها_موندی
...! ببخش که بار
#زندگی
روی
#شونهی
توعه
#سرفه
کرد. چندبار پشت سر هم:
_تو
#بلدی
روی پای
#خودت
بایستی...! نگرانی من
#تنهاییته
...! نگرانی من،
بی هم
#نفس
شدنته....!
#آیه
...
#زندگی
کن... به خاطر
#من
... به خاطر
#دخترمون
...
زندگی کن...!
#حلالم
کن اگه بهت
#بد
کردم...
به
#سرفه
افتاد.
#یا_زهرا
#یا_زهرا
ذکر
#لبهایش
بود تا برق
#چشمهایش
به
#خاموشی
گرایید..
#آیه_اشکهایش
را پاک کرد. دوباره
#فیلم
را نگاه کرد.
#فیلم
را که در
#گوشی_اش
ریخت، تشکر کرد.
ارمیا
#متاثر
شده بود.....
برای خودش
#متأسف
بود که سالها با او
#همکار
بود و
#هرگز
پا پیش نگذاشته بود برای
#دوستی
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313