زندگی به سبک شهدا

#بیمارستان
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
از امشب هزار شب، هر شب هزار روضه علی اصغر،
هزار روضه ی جسم اربا اربای علی اکبر،
هزار روضه‌ی علقمه و دست بریده و چشم‌های به خون نشسته،
هزار روضه‌ی استخوان های درهم شکسته،
هزار بار روضه‌ی مادران بی فرزند
هزار بار روضه‌ی «مکن ای صبح طلوع» را بخوانید...
ناحیه مقدسه را بیاورید و به صوت حزین بخوانید،
بخوانید که
روضه روضه‌ی قتله گاه است
روضه ی گودال...
بعد از جنایت حرمله‌ها در #بیمارستان_معمدانی
حال همه‌ی ما امشب
حال دختر علی است،
آن هنگام که به حوالی گودی قتله‌گاه رسید..‌
غمزده و مصیبت‌دیده
دست هایش را روی سرش گذاشت
و با سوز جگر فریاد زد:
آه
شمر جلوتر بود... دیر رسیدم من...
دیر رسیدم من...
😭💔

#طوفان_الاقصی #غزه #امام_زمان  #فلسطین


🆎 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣6⃣ "یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت16⃣

#سه_ماه_گذشته_بود.

سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود...

#سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه
#دیده_شده_بود...

#سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!

ِ #کلاه_کاسکتش را از سرش برداشت. #نگاهش را به #درخانه ی صدرا دوخت.


#چیزی در #دلش لرزید. لرزه ای شبیه #زلزله..!
" #چرا_رفتی_سید..؟
#چرا رفتی که من به #خود بیایم..؟
چرا #داغت از دلم #بیرون نمیرود..؟


تو که برای من #غریبه ای بیش نبودی...! چرا تمام #زندگیام شده‌ای...؟


من تمام داشته های #امروزم را از #تو دارم."


در #افکار خود #غرق بود که صدای #صدرا را شنید:
_ارمیا... #تویی...؟!
#کجا_بودی_این_مدت...!


#ارمیا در #آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین #حوالی بودم، #دلم برات تنگ شده بود اومدم #ببینمت...!


#ِارمیا نگفت #گوشه‌دلش نگران #تنها شدن #زن_سید_مهدی
است...



#نگفت دیشب #سید_مهدی
#سراغ_آیه را از #او گرفته است،
#نگفت آمده #دلش را #آرام کند.


#وارد خانه شدند، #رها نبود و این #نشان از این داشت که #طبقه ی بالا پیش #آیه است....!


صدرا #وسایل پذیرایی را #آماده کرد و کنار #ارمیا نشست:
_کجا بودی این #مدت...؟


خیلی بهت #زنگ زدم؛ هم به تو، هم به #مسیح و #یوسف؛ اما #گوشیاتون_خاموش_بود...!

ارمیا: #قصه ی من #طولانیه،


تو بگو چی کار کردی با #رها_خانم،
#جنس_اون_شدی...؟
یا اونو #جنس خودت کردی...؟


صدرا: #اون بهتر از این #حرفاست که بخواد #عقبگرد کنه مثل #من بشه...!


ارمیا: خُب #چیکار کردی...؟
صدرا: #قبول کرد دیگه، اما حسابی #تلافی کردها...!

ارمیا: با #مادرت زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی #آیه خانم شدیم، #یک‌ماهی میشه که #رفتیم بالاو #مستقل
شدیم...!


ارمیا: خوبه، #زرنگی؛ سه #ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست...؟


صدرا: #احتمالا پیش #آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع #حملشه، یا #رها پیششه یا #مادرم یا #مادر_رها...!


#حاج_علی و #مادرشوهر آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب، #دلم برای #حاج_علی تنگ شده بود.


صدای رها آمد: #صدرا، صدرا...!

صدرا #صدایش را بلند کرد:
_من اینجام #رها جان، چی شده...؟ #مهمون داریما...!
#یاالله...


#در داشت باز #میشد که بسته شد و صدای #رها آمد:


_آماده شو باید #آیه رو ببریم #بیمارستان، دردش #شروع شده...!


صدرا بلند شد:
_آماده شید من #ماشین رو #روشن میکنم.
#ارمیا زودتر از #صدرا بلند شده بود.


" #وای_سید_مهدی...
کجایی...؟!
#جای خالی #تورا چه کسی ُر میکند...؟


صدرا کلید #خودرواش را برداشت.


#محبوبه خانم با مادر #رها برای پیاده روی رفته و #مهدی را هم با #خود برده بودند.

#رها مادرانه #خرج میکرد برای #آیه_اش...!


#آیه فریادهایش را به زور #کنترل میکردو این #دل آزرد #رها را بیشتر کرده بود...


#آیه هوای #سید_مهدی را کرده بود...!
هوای #مردش را...عزیز دلش

زیر #لب_مهدی_اش را صدا میکرد...


#ارمیا دلش به #درد آمده بود از #مهدی #مهدی گفتن های
#آیه...
#کجایی_مرد....😭؟



#کجایی که #آیه ی زندگی ات #مظلومترین آیه ی #خدا شده است.


#ارمیا دلش #فریاد میخواست.
" #سید_مهدی..!


#امشب چگونه بر #آیه ات میگذرد...؟
#کجایی_سید...؟

#به_داد_همسرت_برس...!"


#آیه را که بردند، #ارمیا بود و #صدرا.
#انتظار_سختی_بود...


#چقدر سخت است که #مدیون باشی تمام #زندگی_ات را به #کسی که زندگی_اش را در #طوفانهای سخت،
#رها کرد تا تو #آرام باشی..!"


چه #کسی جز تو میتواند #پدری کند برای #دلبندت...؟

چطور #دخترک_یتیم شده ات را #بزرگ کند که آب در دلش #تکان نخورد...؟

#شبهایی که #تب میکند دلش را به چه #کسی خوش کند..؟

چه کسی #لبخند بپاشد به #صورت خسته ی #همسرت که قلبش
#آرام_بتپد...؟


#سید_مهدی...!
چه #کسی برای #آیه و #دخترکت، تو میشود...؟!"


صدرا میان افکارش وارد شد:

_به حاج علی #زنگ زدم، گفت الان #راه میافتن.


ارمیا: خوبه...! #غریبی براشون #اوضاع رو #سختتر میکنه...!


صدرا: من #نگران بعد از به #دنیا اومدن
#بچه_ام...!

ارمیا: منم #همینطور، لحظه ای که #بچه رو بهش بدن و #همسرش نباشه بیشتر #عذاب میکشه...!

صدرا: خدا خودش #رحم کنه؛ از خودت بگو، #کجا بودی...؟

ارمیا: برای #ماموریت رفته بودیم #سوریه...!
صدرا: سوریه...؟!

#برای_چی...؟



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃 #قسمت8⃣4⃣ آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت94⃣

#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد.
#رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود...!


چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند.

چندباری #پدر_رویا به #سراغش آمده بود. #رویا هنوز هم در #بازداشتگاه بود.

#تکلیف_رها که روشن نبود. #صدرا هم به هر #طریقی که بود #مانع از #آزادی موقت #رویا_شده_بود.

#چشمان_رها لرزید... #صدرا بلند شد و #زنگ بالای سرش را زد.

#دقایقی بعد #چشمان_رها باز بود و #دکتر بالای سرش...!

#معاینه ها که انجام شد #رها_نگاهش را از پنجره به #آسمان دوخت. آسمان #غبار گرفته..!

#صدرا: خوبی #رها...؟
#رها تلخ شد، بد شد، #برای_مردی که میخواست
#مرد_باشد_برایش:

_خوب..؟ #باید_میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل #فرقی ندارم؛ شما برید به #کارتون_برسید..!

#صدرا: رها...! این #حرفا چیه..؟
#تو_زن_منی..!
#رها: زنت اومد #دنبال_حقش، #زنت اومد تو رو #بگیره..!

گفتم که #ربطی به من نداره، گفتم که #زنش_نیستم، گفت #برو... گفتم #نمیتونم؛
#گفتم_نمیشه..!

اما گفت با تو #حرف_میزنه، گفتم #صدرا این روزا به #حرف تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه..!
#کدوم_تقصیر...؟

چرا #هیچکس رفتار بدشو #نمیبینه..؟ نمیبینه #دل_میشکنه..؟

نمیبینه #کاراش باعث میشه کسایی که #دوستش داشتن از
#دورش_برن...!

به من چه که تو #نگاهت_سرد شده..؟
به من چه که #رویا تو رو #حقش میدونه..!

#سهم_من_چیه..؟

#صدرا: #آروم باش #رها؛ همه چیز درست #میشه..!

#رها: نه تو #خونه_ی_پدرم_جا دارم نه تو #خونه_ی_شوهرم، چی درست میشه..؟

#آیه_مداخله_کرد:

_رها... #این_امتحان_توئه، #مواظب باش #مردود_نشی..!

#آیه از اتاق بیرون رفت. #رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر #دلش
شکسته بود...!

#صدرا حس #شکست میکرد. #رهای این روزهایش #خسته بود...
#خسته_بود


مردش #مرهمش نبود...!
زود بودبرایش که #آیه باشد برای #رهایش...! #رها_آیه میخواست برای #رها شدن...


#رها_آیه را میخواست برای بلند شدن؛ #آیه شاید آیه ی #رحمت_خدا باشد برای
او ،و #رهایی که برای این #روزهایش بود.

#رها را که به #خانه آوردند، #محبوبه_خانم با #لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟

#رها نگاهش #رنگ_تعجب گرفت. #لبخندمحبوبه خانم #عمیق‌تر شد:

_اینقدر #عجیبه..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان #تعجب کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم؛


#اماخوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به #زندگی ما بیای
نگاه #آیه به پشت سرِ #محبوبه خانم افتاد. #مادرش بود که #نگاهش میکرد:

_ #مامان...!
_ #جانم_دختر_کم..؟

#رها خود را در #آغوش_مادر_رها کرد و هر دو #گریستند....

#رها_اشک صورت #مادر را پاک کرد:
_اینجا #چیکار_میکنی..؟ چطور اینجا رو #پیدا کردی..؟
_هفته‌ی قبل #پدرت_سکته کرد_ومُرد
#رها_دلش برای #مردی که
#پدر_بود_سوخت.

چطور باید جواب #کارهایش را میداد...؟
چطور #جواب_حق هایی را که #ناحق کرده بود را میداد...؟"

_ #خدای_من... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت برای #پدری که #پدری را بلد نبود.

ِ _بعد از #هفتمش که فقط #خانواده سر #خاکش رفتن،
#رامین منو از #خونه بیرون کرد.

نمی دونستم #کجا برم و چیکار کنم.

#شماره ی_آیه_رو_داشتم،


بهش #زنگ زدم و اومد #دنبالم و آوردتم اینجا. #اونموقع بود که فهمیدم #بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده.


بعد هم #زحمتم افتاد گردن #محبوبه_خانم.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونه‌ی #رها_جان هم هست.
#رها_تعجب کرده بود از این #رفتارمادرشوهری که تا چند روز قبل #نگاهش هم #نمیکرد...

#آیه_لبخند_زد.

یاد چند روز قبل افتاد که #محبوبه_خانم به #خانه‌اش آمد...

محبوبه خانم: #شرمنده که #مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون #مشورت_کنم.
#درواقع یه #سوال_ازتون داشتم.


#حاج_علی: بفرمایید ما در #خدمتیم..!
#محبوبه_خانم: #زندگیمون به هم ریخته، #عروسم بعد از #مرگ_پسرم رفته و
#قصد_برگشت_نداره...!

#نامزدی_صدرا با دختری که خیلی #دوستش داشت به هم #خورده...!

#دختری_عروسم شده که #نمیشناسمش اما همیشه #صبور و مهربونه..!
#خون_پسرم رو بخشیدن و این #دختر رو آوردن گفتن
#خونبس...!

#حاج_آقا من اینا رو #نمیفهمم، #نمیفهمم این #دختر چرا باید جای #برادرش_مجازات بشه..؟

این قراره #درد_بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید #عذاب_بکشیم..؟

الانم که گوشه #بیمارستان افتاده..!نمیدونم باید #چیکار کنم، این #حالمو بدتر میکنه.....


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣4⃣ آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟ #آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....! #ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند،…
" رمان
#از_روزی_که_رفتی 🍃

#قسمت84⃣

آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود.

گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم.!شما پیشش باشید،زود میام.
#آیه رفتنش رانگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست #آقای_زند.؟"

وقتی به کلانتری رسید،آقای شریفی را دید:
_سلام،چیشده.؟ من باید برم بیمارستان.!

آقای شریفی:چیز مهمی نیست،فقط تو باید #رضایت_بدی.!
_رضایتِ چی.؟

آقای شریفی:چیزی نیست،زیادم طول نمیکشه، با من بیا.! وارد اتاق #افسرنگهبان شدند.

_اینم #آقای زندهمسرخانم مرادی،اومدن برای #رضایت.!
نام فامیل رها که به همسری صدرامعرفی شد برایش عجیب بود.!چرا این موضوع را مطرح کرده اند.؟

صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا،زودتر منو از اینجا ببر.!
"رویا اینجا چه میکنی.؟"
صدرا:اینجا چه خبره.؟

افسر نگهبان:مگه شما خبر ندارید.؟
صدرا سری به نشان نه تکان دادو اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه.!

آقای شریفی:مشکلی نیست،ایشون نامزد دخترم هستن،الان #رضایت میدن..!

افسرنگهبان:نامزد،دختر شما یا همسرخانم #مرادی
آقای شریفی:هر دو..!

افسرنگهبان سری به حالت #افسوس تکان داد و رو به صدراتوضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن،پدرشون میگن #شمارضایت میدید، این درسته.؟ رضایت میدید یا شکایت دارید.؟

سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،رهای این روزهایش دربیمارستان بود. #آیه چه گفت.؟ هنوز به #هوش نیامده.!

رویا در کلانتری و #رضایت صدرا رامیخواست.؟چه گفت افسرنگهبان.؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی.؟! صدرا چه کسی بود.؟

در تمام این #زندگی‌اش چه کسی بود.؟
رویا دیشب چه گفته بود.؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود.!

امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود.!رویا کجای این قصه بود.؟

صدرا: چه #بلایی سر رها اومده.؟یکی برای من توضیح بده چرا #زنم رو
#تخت_بیمارستانه؟

آقای شریفی:چیزی نشده،الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، #اون_ترسیده.!

"رهایش هم میترسید،وقتی زن او شده بود..! وقتی رویا داد زده بود،حتما بازهم ترسیده بود..! رهایش را ترسانده اند.؟این روزها رها از همیشه ترسانتربود.

صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود..!
صدرا:پرسیدم چی شده..؟چرا #زنم بیمارستانه.!

آقای شریفی:چیه #زنم #زنم راه انداختی‌انگار همه چیزو فراموش کردی..؟

صدرا رو به افسرنگهبان کرد:
_چی شده؟لطفا شما بهم بگید..!
افسرنگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:

_اون #دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته..!
افسرنگهبان:ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه..!

این #آقا هم انگار میلی به #رضایت_نداره، پس ساکت باشید..!داشتم میگفتم آقای زند،طبق گفته #شاهد_ماجرا،

این خانم تو محل کار #خانم_مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،همسرتون زمین میخورن و #بیهوش_میشن..!

ضربه ای که به‌سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به #هوش نیومدن؛دکترمیگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛متأسفانه معلوم نیست ِکی به #هوش_بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دَوَران افتاد.

رهای این روزهایش شکننده بود.. رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت.!

آیه را آوردبرای خاطر،رهایی که دل دل میزد برایش..! چرا رهاخوابید..؟بیدارشو که چشمی #انتظار_چشمانت رامیکشد..! این سهم تو از زندگی نیست..!

آقای شریفی:تو #رضایت_بده؛ الان باید برم سفر،وقتی برگشتم،با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم.!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست..؟چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد..؟چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی ارزش کرده اند
حالا میدانست چرا وقتی از #بیمارستان بیرون آمد،نگاه #آیه_تلخ شد..شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛شاید او هم از همین #رضایت میترسید..!


صدرا:من از این #خانم... مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکرکرد.رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها #برادرش؛رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود...!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور. مهربانی میکرد و بی توقع بود..!

نفس گرفت:
#شکایت_دارم....!


"به‌خاطر کدام #گناهت_شکایت کنم.؟ #مظلومیت خوابیده روی تخت را یا نیش هایی که به او زدی..؟

حرفهای #تلخت را یا #دلهایی که شکستی را..؟برای خودم یا برای او..؟ اویی که تمام #زندگی_ام شده..!


#اویی_که_نمازش_آرام_دلم_گشته..؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣4⃣ "رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت74⃣


آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟


#آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....!

#ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود.


در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند، #رویا بود.
_پس #اینجا_کار میکنی....؟


_لطفا #بیرون باشید، بعد از #اتمام_وقت ایشون، در
#خدمتتون_هستم....!


_بد نیست تو که #اینقدر_چادر دور خودت #پیچیدی، توی یه


#اتاق در بسته با #نامحرم نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون...!



#رها_تشر_زد:


_لطفا #بیرون باشید #خانم..!
#خانم_موسوی... #خانم_موسوی...
لطفا با #نگهبانی_تماس بگیرید...!


#رویا_پوزخندی_زد:


_جوش نیار...! #حرف دارم #باهات؛ بیرون #منتظرم،
#معطلم_نکن...!


#رها_کلافه شده بود. #معذرت‌خواهی کرد و #مشاوره_ای که
#دقایق_آخرش بود را به #پایان رساند.


با رفتن مرد، #رویا وارد #اتاق شد....


_از #زندگی من برو #بیرون...!
_من توی
#زندگی_تو نیستم.


_هستی....! وقتی اسمت #توی_شناسنامه ی #صدراست یعنی
#وسط_زندگی_منی....!


_من به #خواست_خودم وارد زندگی
#آقای_زند نشدم که الان به #خواست_خودم برم بیرون...


_بلاخره که #صدرا_طلاقت میده، تو زودتر برو....!
_ #کجا_برم...!؟


_تو #کار داری، #حقوق داری، میتونی زندگی خودتو #بچرخونی.


از اون #خونه برو...! من #صدرا رو
#راضی_میکنم...

_هنوز نفهمیدید: #آقای_زند دیگه به حرف شما #زندگی_نمیکنه....!


_و این #تقصیر_توئه... تو #بری همه چیز درست میشه....!


#رویا_فریاد زد و #آیه نفس گرفت.
#رویا را شناخته بود.

از #مراجعش_عذرخواهی کرد و به سمت #اتاق_رها پا تند کرد.


تازه وارد #پنج_ماهگی شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ #رها را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد....


#رها رو گرداند سمت در و نگاه به #آیه دوخت. #رویا_آیه را دید
و #برافروخته تر شد و #فریاد زد:

_همهش #تقصیر شما دوتاست، #شوهرمو دوره کردید که از من #بگیریدش...!


#رها چشم از #آیه نگرفت.
نگاهش شرمنده ی #آیه_اش بود...


#رویا به سمت #رهایی رفت که ایستاه بود مقابل #میزش و نگاه به #آیه داشت.


با #کف دست به #سینه_ی_رها زد.
#رهایی که حواسش نبود و با آن #ضربه، به زمین افتاد و #چشم_هایش بسته شد.


#آیه جیغ زد و نگاهش #مات_رهای بی‌حرکت شد.

#خون روی زمین را که #قرمز کرد، #دکترصدر و #مشفق هم رسیدند...
#سایه که #رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: #خانم_موسوی.. #خانم_موسوی... با اورژانس تماس بگیرید...!


تمام #مراجعان و کادر #درمانی آنجا جمع شده بودند.
دکتر #مشفق در حال #معاینه‌ی_رها بود، استاد #روانپزشکی_رها بود.
#پلیس_آمد،
#اورژانس_هم_آمد،


یکی #رویا رابُرد و دیگری #رها را....!
در #بیمارستان، #رها هنوز #بیهوش بود.


#آیه بالای سرش #دعا_میخواند و #گهگاه با #تلفن_رها به #صدرا زنگ میزد... هنوز #خاموش_بود.....!


#آیه به #پلیس هر آنچه را که دیده بود #گفته بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند...!


#طرف_کدام_را_میگرفت..!؟
#زنش_یا_نامزدش...!؟


بعد از چند #ساعت بلاخره #تماس برقرار شد و #صدای_صدرا در
#گوشی_پیچید:


_رها الان کار دارم، تازه از #دادگاه اومدم بیرون...!

تا #نیم_ساعت دیگه یه #دادگاه دیگه دارم، خودم #بهت_زنگ میزنم...


قبل از آنکه #تماس را #قطع کند #آیه سخن گفت:
_ #آقا_صدرا...!


#قلب صدرا در #سینه اش فرو ریخت؛ از صبح #دلش_شور میزد و حالا...

چرا #آیه با تلفن #رها به او #زنگ زده بود...؟

#رهایش_کجاست...؟


_چی شده...؟ #رها کجاست....؟
_ #بیمارستان... بیاید...! بهتون #نیاز داره.


#صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!

صدرا #بیقرار بود، با #سرعت میرفت. به #بیمارستان که رسید، چشم #چرخاند برای دیدن #آشنا...
#کسی_نبود...!

از #اطلاعات درباره ی #رهای این #روزهایش پرسید و به #آیه رسید.....
_آیه خانم...!


#آیه نگاه به #صدرای_بیقرار کرد، میدانست #سوالش چیست، پس #منتظر نشد که
#او_بپرسد:


_ #بیهوشه، هنوز #به‌هوش نیومده؛
#ضربه_ی سختی به #سرش_خورده..!
_چرا....؟

#تصادف_کردید...؟


#تلفن_صدرا زنگ خورد. #پدر_رویا_بود.....! #چه_بد_موقع...!

صدا را #قطع_کرد اما
#دوباره_زنگ خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد ؛و

#جواب_داد:




🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
بسم الله الرّحمن الرّحیم

#قصابی_صدام_در_اندیمشک
پادگان‌ها #اندیمشک را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان #شاهراهی_طلایی ساخت. در کنار #بیمارستان_شهید_بهشتی، #بیمارستان_شهید_کلانتری توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد.
همۀ مردم از پیر و جوان در حال #میزبانی از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند.
#پادگا‌ن‌ها مملو از رزمنده بود.
مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود.
دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند.

ناگهان صدای غرش #هواپیماها...
امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند.
هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: #ایستگاه_راه‌آهن، #پادگان‌ها، #سد_دز، #نیروگاه_برق و... بود.

#درویش‌عالی_دریکوند از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد.
#پرویز_قلاوند دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد.
با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند.
زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند.
۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند.

دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند.
انگار راه خانه را بلد نبودند...
#حاج_احمد_بویانی از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد.
#صغری_حسن‌پور ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که #سرش از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد...

هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ #فرامرز_و_کیومرث_ظهرابی را با تیر مستقیم به شهادت رساندند.
بازی وحشیانه‌ای شده بود...

آنقدر صدای #بمب، #تیراندازی و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت.
یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت.

میدان راه‌آهن #قتلگاه رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود...
جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان...
آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند.
بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند.
عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. #شوکت_ناطقی حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد...
***
گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. #دسته_سیار_راه‌آهن تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند.

خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند.
خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند...

عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی #غسالخانه می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند...
شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند...

شهر غبارآلود و #ماتم‌زده بود...
حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در #اندیمشک قصابی کرد...

آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی #عاشورای_۴آذر حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده...

#طولانی‌ترین_بمباران_هوایی
#عاشورای_۴آذر
#اندیمشک

دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک

@shohada72_313
چهارم آذرماه 1365 روز ایثار و مقاومت مردم اندیمشک

طولانی ترین بمباران نیروی هوایی صدام در طول جنگ 8 ساله با ایران

#قصابی_صدام_در_اندیمشک
پادگان‌ها #اندیمشک را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان #شاهراهی_طلایی ساخت. در کنار #بیمارستان_شهید_بهشتی، #بیمارستان_شهید_کلانتری توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد.
همۀ مردم از پیر و جوان در حال #میزبانی از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند.

@shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بانوی ۹۱ ساله بابلی، #کرونا را شکست داد

🔹 این مادربزرگ اهل #بابل‌کنار پس از ۸ روز بستری در بخش گوارش #بیمارستان_روحانی بابل با بهبودی کامل ترخیص شد.

🔹 صحبت‌های شیرین و مازندرانی این مادر:
الان ۸ روزه بیمارستان دَرمهُ..
شما رِه قَسِم دِمِه به حضرت علی، بیرون دَر نِئین و شه خِنه دِله دَوین..
دکترا و پرستارا خسته بَئینه، وشونه قِد و قُوِت بورده..
پرستارای دَستِ بِلاره..
شِه خِنه دَوین مردم رِه اذیت نکنین... ملاحظه هکنین..

@shohada72_313
▪️پیکر " #شهید_کامران_بیات"
اولین شهید مدافع سلامت #شهر_ری و پرسنل ۲۳ سال خدمت #بیمارستان_فیروزآبادی در خاک آرام گرفت.



با ما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313