زندگی به سبک شهدا
#رها_جان
Канал
@Shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود. سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود... #سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه #دیده_شده_بود... #سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
6⃣
#آیه
به سختی
#چشم
باز کرد. به
#سختی
لب زد:
#مهدی
...!
صدای
رها
را شنید:
_آیه...
#آیه
جان
...!
#خوبی_عزیزم
...؟
#آیه
پلک زد تا
#تاری
دیدش
#کم
شود:
_بچه...؟
لبخنِد
رها
زیبا بود:
ِ _یه
#دختر
کوچولوی
#جیغ_جیغو
داری...! یه کم از
#پسر_من
یاد نگرفت که.....
#پسر
دارم آروم،
#متین
...!
#دختر_توجغجغهست
؛ اصلا برای
#پسرم
نمیگیرمش....!
آیه: کی
#میارنش
....؟
رها
:
#منتظرن
تو بیدار بشی که
#جغجغه
رو تحویلت بدن،
#دخترت
رو
#مخ
همه رفته....!
صدای
#در
آمد.
#حاج_علی
و
#فخرالسادات
،
#محمد
،
#صدرا
،
#ارمیا
وارد شدند. با
#گل
و شیرینی....!
#سخت_جای_تو_خالیست_مرد
...
🥀
#چرا_نیستی
...!
🥺
#آیه
که تازه به
#سختی
نشسته بود و
#رها
چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با
#بیحالی
جواب
#تبریکها
را میداد.
مادر
#شوهرش
گریه میکرد،
#جایت
خالیست
#مرد
...
#خیلی_خالیست
.
#صدای
گریه ی
#نوزادی
آمد و
#دقایقی
بعد
#پرستار
با
#دختر
ِک آیه آمد.
رها
: دیدید گفتم
#جغجغهست
..؟
#صداش
قبل از خودش میاد
#وروجک
...! همه
#سعی
داشتند
#جو_را_عوض
کنند....!
صدرا:
#رها
جان
#قول_پسر
ما رو ندیا...! بچه
#بیچارهم
دو روزه
#ک
َر میشه...!
حاج علی: حالا کی به تو
#دختر
میده...؟
همین
#دختر
بیچاره
#حیف
شد، بسه
#دیگه
..!
صدرا: داشتیم
#حاجی
...؟
حاج علی:
#فعلا
که داریم...!
سیدمحمد: ای
#قربون
دهنت
#حاجی
...!
حالا فکر میکنه
#پسر
خودش چیه،
#خوبه
همین یک
#ماه
پیش دیدمش...!
پسرهی
#تنبل
همهش یا خوابه
#یاخمار
خوابشه هی
#خمیازه
میکشه...
#انگار_معتاده
...!
صدای
#خنده
در اتاق پیچید.
#طولی
نکشید که
#خندهها
جمع شد و
#آیه
لب
زد:
_بابا...
حاج علی:
#جان_بابا
...؟
آیه
#بغض
کرد:
🥺
_زیر
#گوش_دخترکم_اذان_میگی
...؟
#دخترکم_بابا_نداره
....!
😭
فخرالسادات
#هقهقش
بلند شد.
#رها
رو برگرداند که آیه
#اشکش
را نبیند.
چیزی میان
#گلوی_ارمیا
بالا و پایین میشد.
#حاج_علی
زیر گوش
#دخترک_اذان
گفت و
#ارمیا
نگاهش را به
#صورتش
دوخت
"
#چقدر_شیرینی_دختر_سید_مهدی
..!"
❤️
نتوانست
#تحمل
کند،
#بغض
گلویش را گرفته بود. از
#اتاق
آرام و بیصدا
#خارج
شد.
وقتی
#اذان
را گفت،
#صدرا
سعی کرد
#جو
را عوض کند:
_حالا
#اسم
این
#جغجغه
خانم
#چی
هست...؟
آیه: به
#دخترم
نگید
#جغجغه
، گناه داره...!
#اسمش_زینبه
...!
💚
#فخرالسادات
: عاشق
#دخترش
بود.
اینقدر
#دوستش
داشت که انگار
#سالها
با این
#بچه
زندگی کرده، چه
#آرزوها_داشت_برای_دخترش
...!
🥺
#فخرالسادات
نگاهی به افراد
#اتاق
کرد و گفت:
_شبیه مادرشه،
#مهدی_همهش
میگفت
#دخترم
باید شبیه
#مادرش
باشه...!
وقت
#ملاقات
تمام شد و همه
#رفتند
، قرار بود
#رها
پیش آیه بماند.
#رها
برای
#بدرقهشان
رفت و وقتی برگشت،
#نفس_نفس
میزد.
آیه: چی شده چرا
#دویدی
....؟
رها
:
#باورت
نمیشه چی
#شنیدم
...!
آیه: مگه چی
#شنیدی
....؟
رها
: داشتم
#میرفتم
که دیدم
#حاج_خانم
، آقا
#ارمیا
رو کشید
#کنار
و یه چیزی بهش
#گفت
.
نشنیدم چی گفت اما
#آخرش
که داشت میرفت گفت تو مثل
#مهدی_منی
...!
#ارمیا
هم رو
#زانو
نشست و
#چادر
حاج خانم رو
#بوسید
...!
آیه:
#گوش_وایستادی
....؟
رها
: نه... داشتم از
#کنارشون
رد میشدم...! اونا هم بلند
#حرف
میزدن...!
همهی حرفاشونو که
#نشنیدم
...!
آیه: حالا کی
#مرخص_میشم
...؟!
رها
: حالا استراحت کن،
#تا_فردا
....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود
.
سه ماه از حرفهای
#ارمیا
با
#حاج_علی
و
#آیه
گذشته بود...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
کمتر در
#شهر
بود...
#سه
ماه بود که کمتر در
#خانه
#دیده_شده_بود
...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
به خود
#آمده
بود..!
ِ
#کلاه_کاسکتش
را از سرش برداشت.
#نگاهش
را به
#درخانه
ی صدرا دوخت.
#چیزی
در
#دلش
لرزید. لرزه ای شبیه
#زلزله
..!
"
#چرا_رفتی_سید
..؟
#چرا
رفتی که من به
#خود
بیایم..؟
چرا
#داغت
از دلم
#بیرون
نمیرود..؟
تو که برای من
#غریبه
ای بیش نبودی...! چرا تمام
#زندگیام
شدهای...؟
من تمام داشته های
#امروزم
را از
#تو
دارم."
در
#افکار
خود
#غرق
بود که صدای
#صدرا
را شنید:
_ارمیا...
#تویی
...؟!
#کجا_بودی_این_مدت
...!
#ارمیا
در
#آغوش
صدرا رفت و گفت:
_همین
#حوالی
بودم،
#دلم
برات تنگ شده بود اومدم
#ببینمت
...!
#ِارمیا نگفت
#گوشهدلش
نگران
#تنها
شدن
#زن_سید_مهدی
است...
#نگفت
دیشب
#سید_مهدی
#سراغ_آیه
را از
#او
گرفته است،
#نگفت
آمده
#دلش
را
#آرام
کند.
#وارد
خانه شدند،
#رها
نبود و این
#نشان
از این داشت که
#طبقه
ی بالا پیش
#آیه
است....!
صدرا
#وسایل
پذیرایی را
#آماده
کرد و کنار
#ارمیا
نشست:
_کجا بودی این
#مدت
...؟
خیلی بهت
#زنگ
زدم؛ هم به تو، هم به
#مسیح
و
#یوسف
؛ اما
#گوشیاتون_خاموش_بود
...!
ارمیا:
#قصه
ی من
#طولانیه
،
تو بگو چی کار کردی با
#رها_خانم
،
#جنس_اون_شدی
...؟
یا اونو
#جنس
خودت کردی...؟
صدرا:
#اون
بهتر از این
#حرفاست
که بخواد
#عقبگرد
کنه مثل
#من
بشه...!
ارمیا: خُب
#چیکار
کردی...؟
صدرا:
#قبول
کرد دیگه، اما حسابی
#تلافی
کردها...!
ارمیا: با
#مادرت
زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی
#آیه
خانم شدیم،
#یکماهی
میشه که
#رفتیم
بالاو
#مستقل
شدیم...!
ارمیا: خوبه،
#زرنگی
؛ سه
#ماه
نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست
...؟
صدرا:
#احتمالا
پیش
#آیه
خانومه، دیگه نزدیک وضع
#حملشه
، یا
#رها
پیششه یا
#مادرم
یا
#مادر_رها
...!
#حاج_علی
و
#مادرشوهر
آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب،
#دلم
برای
#حاج_علی
تنگ شده بود.
صدای
رها
آمد:
#صدرا
، صدرا...!
صدرا
#صدایش
را بلند کرد:
_من اینجام
#رها
جان
، چی شده...؟
#مهمون
داریما...!
#یاالله
...
#در
داشت باز
#میشد
که بسته شد و صدای
#رها
آمد:
_آماده شو باید
#آیه
رو ببریم
#بیمارستان
، دردش
#شروع
شده...!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من
#ماشین
رو
#روشن
میکنم.
#ارمیا
زودتر از
#صدرا
بلند شده بود.
"
#وای_سید_مهدی
...
کجایی...؟!
#جای
خالی
#تورا
چه کسی
#پ
ُر میکند...؟
صدرا کلید
#خودرواش
را برداشت.
#محبوبه
خانم با مادر
#رها
برای پیاده روی رفته و
#مهدی
را هم با
#خود
برده بودند.
#رها
مادرانه
#خرج
میکرد برای
#آیه_اش
...!
#آیه
فریادهایش را به زور
#کنترل
میکردو این
#دل
آزرد
#رها
را بیشتر کرده بود...
#آیه
هوای
#سید_مهدی
را کرده بود...!
هوای
#مردش
را...عزیز دلش
زیر
#لب_مهدی_اش
را صدا میکرد...
#ارمیا
دلش به
#درد
آمده بود از
#مهدی
#مهدی
گفتن های
#آیه
...
#کجایی_مرد
....
😭
؟
#کجایی
که
#آیه
ی زندگی ات
#مظلومترین
آیه ی
#خدا
شده است.
#ارمیا
دلش
#فریاد
میخواست.
"
#سید_مهدی
..!
#امشب
چگونه بر
#آیه
ات میگذرد...؟
#کجایی_سید
...؟
#به_داد_همسرت_برس
...!"
#آیه
را که بردند،
#ارمیا
بود و
#صدرا
.
#انتظار_سختی_بود
...
#چقدر
سخت است که
#مدیون
باشی تمام
#زندگی_ات
را به
#کسی
که زندگی_اش را در
#طوفانهای
سخت،
#رها
کرد تا تو
#آرام
باشی..!"
چه
#کسی
جز تو میتواند
#پدری
کند برای
#دلبندت
...؟
چطور
#دخترک_یتیم
شده ات را
#بزرگ
کند که آب در دلش
#تکان
نخورد...؟
#شبهایی
که
#تب
میکند دلش را به چه
#کسی
خوش کند..؟
چه کسی
#لبخند
بپاشد به
#صورت
خسته ی
#همسرت
که قلبش
#آرام_بتپد
...؟
#سید_مهدی
...!
چه
#کسی
برای
#آیه
و
#دخترکت
، تو میشود...؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی
#زنگ
زدم، گفت الان
#راه
میافتن.
ارمیا: خوبه...!
#غریبی
براشون
#اوضاع
رو
#سختتر
میکنه...!
صدرا: من
#نگران
بعد از به
#دنیا
اومدن
#بچه_ام
...!
ارمیا: منم
#همینطور
، لحظه ای که
#بچه
رو بهش بدن و
#همسرش
نباشه بیشتر
#عذاب
میکشه...!
صدرا: خدا خودش
#رحم
کنه؛ از خودت بگو،
#کجا
بودی...؟
ارمیا: برای
#ماموریت
رفته بودیم
#سوریه
...!
صدرا: سوریه...؟!
#برای_چی
...؟
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
5⃣
ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟ #حاج_علی: یعنی چی..؟ #ارمیا: چرا #رفت..؟ حاج علی: #دنبال چی هستی..؟ ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفتهم. حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟ ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
5⃣
#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای
...؟؟
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
سال
#نو
که آمد،
#احساسات
جدید در
#قلبها
روییده بود....
#صدرا
دنبال
#بهانه
بود برای
#پیدا
کردن
#فرصتی
برای بودن با
#زن_و_فرزندش
.
#محبوبه
خانم هم از
#افسردگی
درآمده و
#مهدی_بهانه_ی
#خنده
هایش شده بود؛ انگار
#سینا
بار دیگر به
#خانه_اش
آمده بود...
#شب
کنار هم
#جمع
شده و
#تلویزیون
میدیدند که
#محبوبه
خانم حرفی را
#وسط
کشید:
_میدونم
#رسمش
اینجوری نیست و
#لیاقت_رها
بیشتر از این
#حرفهاست
؛
اما
#شرایطی
پیش اومد که هر چند
#اشتباه
بود اما
#گذشت
و الان تو این
#شرایط
قرار گرفتیم.
#هنوز
هم ما
#عزاداریم
و هم شما، اما میدونم که باید از یه
#جایی
شروع بشه،
#رها_جان_مادر
،
#پسرم
دوستت داره؛
#قبولش
میکنی..؟
اگه
#نه
هر وقت که بخوای میتونی
#ازش_جدا
شی..!
اگه
#قبول
کنی و
#عروسم
بمونی
#منت_سرمون
گذاشتی و
#مدیونت
هستیم.
#حق_توئه
که
#زندگیتو
انتخاب کنی، اگه جوابت
#مثبت
باشه بعد از
#سالگردسینا
یه
#جشن
براتون میگیریم و
#زندگیتون
رو
#شروع
میکنید؛
اگه
#نه
که
#بازم
خونه ی بالا در
#اختیار
تو و
#مادرته
تا هر
#وقت
که بخواید.
#معصومه
تا چند
#روز
دیگه برای بردن
#جهازش
میاد و اونجا
#خالی
میشه،
#فکراتو
بکن،
#عروسم_میشی
..؟
#چراغ
خونه ی
#پسرم
میشی...؟
#صدرا
خیلی
#دوستت
داره..!
اول
#فکر
کردم به خاطر
#بچه
ست، اما دیدم نه... صدرا با
#دیدن_تو_
لبخند میزنه،
برای
#دیدن
تو زود میاد خونه؛
#پسرم
بهت
#دل
بسته، امیدوارم
#دلش
نشکنه...!
#رها
سرش را
#پایین
انداخت.
#قند
در دل
#صدرا
آب میکردند..!
" چه
#خوب
راز
#دلم
را دانستی
#مادر
...! نکند
#آرزوی
تو هم داشتن
#دختری
مثل
#خاتو
ِن من بود...؟"
#رها
بلند شد و به سمت
#اتاقش
رفت.
#زهرا
خانم وسط راه
#گفت
:
_بذارید بیشتر
#همدیگه
رو
#بشناسن
..! برای هردوشون
#ناگهانی
بود این
#ازدواج
...
#محبوبه
خانم:
#عجله
ای_نیست.
تا هر
#وقت
لازم میدونه
#فکر
کنه، اونقدر
#خانم_و_نجیب
هست که تا هر وقت
#لازم
باشه
#منتظرش
بمونیم...!
"
#فکر
دل مرا نکردی
#مادر
..؟ چگونه
#دوری_خاتونم
را تاب بیاورم
#مادر
...؟"
#صدرا
نفس کم آورده بود،حتی
#زمان
خواستگاری از
#رویا
هم حالش اینگونه
#نبود
..!
"چه کردهای با این دلم
#خاتون
..؟ چه
#کردهای
که خود
#رهایی
و
#من_در_بند_تو
...!"
#رها
کودکش را در
#آغوش
داشت و
#نوازشش
میکرد. به هر
#اتفاقی
در زندگی اش فکر میکرد
#جز_همسر
شدن برای صدرا...!
#عروس
خانواده ی
#صدر
شدن...!
#مهدی
را مقابلش
#قرار
داد.
"
#بزرگ
شوی چه میشود
#طفلک_من
...؟
چه
#میشود
بدانی
#کسی
برایت
#مادری
کرده که
#برادرش_پدرت
را از تو گرفته است...؟
چه بر
#سرت
میآید وقتی بدانی
#مادرت
تو را
#نخواست
...؟ من تو را
#میخواهم
..!
#مادرانه_هایم
را آن روز هم خواهی
#دید
...؟
#دلنگرانی
هایم را
#میبینی
...؟ من
#عاشقانه
هایم را
#خرجت
میکنم...!
#تو_فرزند_میشوی_برایم
...؟
#دل
زدن هایم را برای
#دیر
آمدنهایت را میبینی...؟
#بزرگ
که شوی
#پسر
میشوی برای
#مادرانه
هایم...؟
#به_این
پدرت_چه_بگویم...؟
به این
#پدر
که گاهی
#پشت
میشد و
#پناه
، که
#توجه
کردن را
#بلد
است، که
#محبتهایش
زیر پوستی ست...!
چه
#بگویم
به
#مردی
ک می خواهد یک شبه
#شوهر
شود،
#پدر_شود
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
5⃣
#امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
5⃣
#صدرا
: من
#گفتم
...!
#رها
خیلی وقته اینجاست.
شیدا:
#منظورمون
#اون
دختره نیست...!
#آیه
: منو
#رها_جان_همکاریم
؛ از اوایل
#دانشگاه
بود که
#همکلاس
شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم
،
#دکترامون
رو توی یک
#روز
ارائه دادیم؛
البته
#نمره_ی_رها
جان
بهتر از من شد...!
#شیدا
اخم کرد:
_خانم
#دکتر
...
#آیه_حرفش_را_برید
:
_لطفا اینقدر
#دکتر
#دکتر
نگید، اسمم
#آیه_ست
...
#شیدا
تابی به
#چشمانش
داد:
_آیه
جان
#شما
چقدر هوای
#رفیقتونو
داریدا..!
آیه:
#رفاقت_معنیش_همینه_دیگه
...!
شیدا: اما
#شان
و
#شئونات
رو هم باید در
#نظر
گرفت، این
#دوستی
در
#شان
شما نیست..!
#صدرا_مداخله_کرد
:
_شیدا درست
#صحبت
کن...!
#رها
همسر منه،
#مادرمهدی
و تواین رو باید
#قبول
کنی.
#امیر
: اینو باید
#رویا
قبول کنه که کرده، ما
#چیکار
داریم
#صدرا
...
#امیر
چشم
#غرهای
به
#شیدا
رفت که بحث و جدل راه
#نیندازد
.
صدرا:
#اصلا
به رویا
#ربطی
نداره،
#رویا
از
#زندگی
من رفته بیرون و دیگه
#هیچوقت
برنمیگرده..!
#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند
:
_یعنی چی...؟
#صدرا
:
#رویا
از
#زندگی
من رفت
#بیرون
،
#همینطور
که
#معصومه
از زندگی
#مهدی_رفته
.
#شیدا
: یعنی
#حقیقت
داره...؟
#محبوبه
خانم: آره
#حقیقت
داره،
#بچه_ها
برای
#شام
میمونید...؟
#احسان_هیجان
زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه...!
#مادرزنم
یه
#غذایی
درست کرده که باید
#بخورید
تا بفهمید
#غذا
چیه...؟
البته
#دستپخت
خانوم منم
#عالیه_ها
..
اما
#مامان_زهرا
دیگه استاد
#غذاهای_جنوبیه
..!
#زهرا
خانم در
#آشپزخانه
مشغول بود اما صدای
#دامادش
را شنید و
#لبخند
زد...
#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد
.!
#صدرا
به رخ میکشید
#رهایش
را...
به رخ میکشید
#دختری
را که
#ساکت
و
#مغموم
شده بود.
"
#سرت
را بالا بگیر
#خاتون_من
...!
#دنیا
را برایت
#پیشکش
میکنم،
#لبخند
بزن و
#سرت
را
#بالا_بگیر_خاتون
..!"
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
#آخر
هفته بود و
#آیه
طبق
#قرار
هر هفته اش به
#سمت_مردش
میرفت...!
روی
#خاک
نشست.
"
#سلام_مهدی_من
..!
❤️
#تنها_خوش_میگذرد
...؟
🥺
#دلت
تنگ شده است یا از
#رود_فراموشی
گذر کرده ای...؟
#دل_من
و
#دخترکت
که
#تنگ
است.
#حق
با تو بود...
#خدا_تو
را بیشتر
#دوست
داشت،
#یادت
هست که
#همیشه_میگفتی
:
" بانو...!
#خدا
منو بیشتر از تو
#دوست
داره..!
#میدونی_چرا
...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده
...!
" اما من
#میگویم_خدا
تو را بیشتر
#دوست
داشت،
#اصلا_تو
را برای
#خودش_برداشت
..!"
#هنوز
سرِ
#خاک
نشسته بود که
#پاهایی
مقابلش قرار گرفت.
#فخرالسادات
بود، سر
#خاک_پسر
آمده بود.
کمی
#آنطرف
تر هم که
#خاک_مردش
بود...!
#فخرالسادات
که نشست،
#سلامی
گفت و
#فاتحه
خواند..
#چشم
بالا آورد و گفت:
_خواب
#مهدی
رو دیدم، ازم
#ناراحت
بود...! فکر کنم به
#خاطر_توئه
؛
اون روزا
#حالم
خوب نبود و تو رو خیلی
#اذیت
کردم، منو
#ببخش
، باشه
#مادر
...؟!
آیه
#لبخند
زد:
_من ازتون
#نرنجیدم
.
دست در
#کیفش
کرد و یک
#پاکت
درآورد:
_چندتا
#نامه
پیش
#پدرم
گذاشته بود،پشت این اسم
#شما
بود.
#پاکت
را به سمت
#فخرالسادات
گرفت.
#اشک
صورتشان را پر کرده بود
#نامه
را گرفت و بلند شد و به
#سمت_قبر_شوهرش_رفت
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه
دارد....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی
🍃
#قسمت
8⃣
4⃣
آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
4⃣
#صدرا
رو برگرداند و از
#کلانتری
خارج شد.
#رهایش
روی
#تخت_بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او
#نیازمند_صدرا
باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود
...!
چند روز گذشته بود و
#صدرا
بالای سرش،
#آیه_مفاتیح
در دست داشت و
#میخواند
.
چندباری
#پدر_رویا
به
#سراغش
آمده بود.
#رویا
هنوز هم در
#بازداشتگاه
بود.
#تکلیف_رها
که روشن نبود.
#صدرا
هم به هر
#طریقی
که بود
#مانع
از
#آزادی
موقت
#رویا_شده_بود
.
#چشمان_رها
لرزید...
#صدرا
بلند شد و
#زنگ
بالای سرش را زد.
#دقایقی
بعد
#چشمان_رها
باز بود و
#دکتر
بالای سرش...!
#معاینه
ها که انجام شد
#رها_نگاهش
را از پنجره به
#آسمان
دوخت. آسمان
#غبار
گرفته..!
#صدرا
: خوبی
#رها
...؟
#رها
تلخ شد، بد شد،
#برای_مردی
که میخواست
#مرد_باشد_برایش
:
_خوب..؟
#باید_میمردم
تا خوب باشم. با روزای قبل
#فرقی
ندارم؛ شما برید به
#کارتون_برسید
..!
#صدرا
:
رها
...! این
#حرفا
چیه..؟
#تو_زن_منی
..!
#رها
: زنت اومد
#دنبال_حقش
،
#زنت
اومد تو رو
#بگیره
..!
گفتم که
#ربطی
به من نداره، گفتم که
#زنش_نیستم
، گفت
#برو
... گفتم
#نمیتونم
؛
#گفتم_نمیشه
..!
اما گفت با تو
#حرف_میزنه
، گفتم
#صدرا
این روزا به
#حرف
تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه
..!
#کدوم_تقصیر
...؟
چرا
#هیچکس
رفتار بدشو
#نمیبینه
..؟ نمیبینه
#دل_میشکنه
..؟
نمیبینه
#کاراش
باعث میشه کسایی که
#دوستش
داشتن از
#دورش_برن
...!
به من چه که تو
#نگاهت_سرد
شده..؟
به من چه که
#رویا
تو رو
#حقش
میدونه..!
#سهم_من_چیه
..؟
#صدرا
:
#آروم
باش
#رها
؛ همه چیز درست
#میشه
..!
#رها
: نه تو
#خونه_ی_پدرم_جا
دارم نه تو
#خونه_ی_شوهرم
، چی درست میشه..؟
#آیه_مداخله_کرد
:
_رها...
#این_امتحان_توئه
،
#مواظب
باش
#مردود_نشی
..!
#آیه
از اتاق بیرون رفت.
#رها
نیاز داشت خودش را دوباره
#بسازد
، آخر
#دلش
شکسته بود...!
#صدرا
حس
#شکست
میکرد.
#رهای
این روزهایش
#خسته
بود...
#خسته_بود
مردش
#مرهمش
نبود...!
زود بودبرایش که
#آیه
باشد برای
#رهایش
...!
#رها_آیه
میخواست برای
#رها
شدن...
#رها_آیه
را میخواست برای بلند شدن؛
#آیه
شاید آیه ی
#رحمت_خدا
باشد برای
او ،و
#رهایی
که برای این
#روزهایش
بود.
#رها
را که به
#خانه
آوردند،
#محبوبه_خانم
با
#لبخند
نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟
#رها
نگاهش
#رنگ_تعجب
گرفت.
#لبخندمحبوبه
خانم
#عمیقتر
شد:
_اینقدر
#عجیبه
..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان
#تعجب
کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم
؛
#اماخوشحالم
که این
#اشتباه
باعث شد تو به
#زندگی
ما بیای
نگاه
#آیه
به پشت سرِ
#محبوبه
خانم افتاد.
#مادرش
بود که
#نگاهش
میکرد:
_
#مامان
...!
_
#جانم_دختر_کم
..؟
#رها
خود را در
#آغوش_مادر_رها
کرد و هر دو
#گریستند
....
#رها_اشک
صورت
#مادر
را پاک کرد:
_اینجا
#چیکار_میکنی
..؟ چطور اینجا رو
#پیدا
کردی..؟
_هفتهی قبل
#پدرت_سکته
کرد_ومُرد
#رها_دلش
برای
#مردی
که
#پدر_بود_سوخت
.
چطور باید جواب
#کارهایش
را میداد...؟
چطور
#جواب_حق
هایی را که
#ناحق
کرده بود را میداد...؟"
_
#خدای_من
... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت
برای
#پدری
که
#پدری
را بلد نبود.
ِ _بعد از
#هفتمش
که فقط
#خانواده
سر
#خاکش
رفتن،
#رامین
منو از
#خونه
بیرون کرد.
نمی دونستم
#کجا
برم و چیکار کنم.
#شماره
ی_آیه_رو_داشتم،
بهش
#زنگ
زدم و اومد
#دنبالم
و آوردتم اینجا.
#اونموقع
بود که فهمیدم
#بیمارستانی
و چه اتفاقی افتاده.
بعد هم
#زحمتم
افتاد گردن
#محبوبه_خانم
.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونهی
#رها_جان
هم هست.
#رها_تعجب
کرده بود از این
#رفتارمادرشوهری
که تا چند روز قبل
#نگاهش
هم
#نمیکرد
...
#آیه_لبخند_زد
.
یاد چند روز قبل افتاد که
#محبوبه_خانم
به
#خانهاش
آمد...
محبوبه خانم:
#شرمنده
که
#مزاحم
شدم، اما اومدم باهاتون
#مشورت_کنم
.
#درواقع
یه
#سوال_ازتون
داشتم.
#حاج_علی
: بفرمایید ما در
#خدمتیم
..!
#محبوبه_خانم
:
#زندگیمون
به هم ریخته،
#عروسم
بعد از
#مرگ_پسرم
رفته و
#قصد_برگشت_نداره
...!
#نامزدی_صدرا
با دختری که خیلی
#دوستش
داشت به هم
#خورده
...!
#دختری_عروسم
شده که
#نمیشناسمش
اما همیشه
#صبور
و مهربونه..!
#خون_پسرم
رو بخشیدن و این
#دختر
رو آوردن گفتن
#خونبس
...!
#حاج_آقا
من اینا رو
#نمیفهمم
،
#نمیفهمم
این
#دختر
چرا باید جای
#برادرش_مجازات
بشه..؟
این قراره
#درد_بکشه
یا ما با هر بار دیدنش باید
#عذاب_بکشیم
..؟
الانم که گوشه
#بیمارستان
افتاده..!نمیدونم باید
#چیکار
کنم، این
#حالمو
بدتر میکنه.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313