🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید
✒️
#قسمت_پنجمابراهیم را کم میدیدم.صبح ها بعد از تمام کارهایی که باید می کرد،با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف
خیلی زود رفت جزو نیروهای#نظامی
تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه،حال من از همه بدتر بودطوری که رفته بودم توی اغما
همه ترسیده بودند،ابراهیم از همه بیشتر.
🍃🌺 دکتر گفته بوداگر بهتر نشد، باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان این جا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود
توی بیمارستان تنها بودم البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها#
تنهایی ام پر نمی شد
آن روزها انتظار هر کسی را داشتم جز ابراهیم!
دوبار تنها آمدوهیچ وقت نیامد تو. می ایستاد دم در گزارش می دادکه چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده واز همین حرف هابعد می رفت.
ته دلم می خندیدم.
بعدها بهش گفتم :مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بهم گزارش می دادی؟؟ :))
🍃🌺 یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم است، قضیه اش چیه
خیلی بهم برخورد که یک پسر جوان رو فرستاده تا ازم بپرسه، چرا انگشتر عقیق دستمه
برخورد تندی کردم.
آن روز ها من از ابراهیم داغ تر بودم، ترجیح می دادم آن جا توی آن منطقه خطرناک باشم و#شهید شوم، تا این که در دنیا بمانم و#ازدواج کنم. هر کس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید"نه"
🍃🌺 از این حرفها خسته شده بودم،صبح یکی از روز های ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نمازبدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به سمت اصفهان.می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم.
دیگه خیالم راحت بود که تا آخر عمر او (ابراهیم) را نمی بینم
زندگی
#شهید_ابراهیم_همت🍃🌺 ادامه دارد...