فلسفه

#نیچه
Канал
Логотип телеграм канала فلسفه
@Philosophy3Продвигать
44,27 тыс.
подписчиков
2,1 тыс.
фото
512
видео
2,14 тыс.
ссылок
@Hichism0 برای تبلیغ به این آیدی پیام دهید کانالهای پیشنهادی @Ingmar_Bergman_7 سینما @bookcity5 شهرکتاب @Philosophers2 ادبیات و فلسفه @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی @TvOnline7 فیلم و سریال
▪️#نیچه به خواهرش
ژنو - نوامبر 1883

لامای عزیزم:
دغدغه‌ی به حساب آمدن در میانِ نویسندگان!؟ این چیزی است که مرا با نفرت و انزجار می‌ترساند. اما، خواهرِ عزیزم، تنها «سپیده‌دمان» و «حکمتِ شادان» را مطالعه کن، کتاب‌هایی که محتوایِ آنها و آتیه‌شان جزوِ غنی‌ترین‌ها در زمین است. در نامه‌هایِ قبلیِ شما بحثِ زیادی در موردِ [نکوهشِ] خودخواهی و خودبینی وجود داشت، که دیگر نباید در نامه‌هایِ خواهرِ من نوشته شود. من بينِ انسان‌هایِ قوی و ضعیف یعنی کسانی که مقدر به خدمت، پیروی و سرسپردگی هستند، خطِ ممتدی کشیدم. آن چیزی که در این دوران حالم را به هم می‌زند ناگفته‌هایی از ضعف است... آنچه که تاکنون به من لذت داده، جلوه‌ی انسان‌هایی با آرزوهایِ دراز بوده است، یعنی کسانی که آرامشِ خود را سال‌ها حفظ کرده‌اند و واقعاً خود را با عبارت‌پردازی‌هایِ اخلاقیِ باشکوه نپوشانده‌اند؛ و همانندِ «قهرمانان» یا «اشراف» قدم برداشته‌اند. کسانی که آنقدر صادق بوده‌اند که به هیچ چیز جز خودشان و خواسته‌هایشان ایمان نداشتند، تا آن را برایِ نوعِ بشر در تمامیِ زمان‌ها باقی بگذارند. مرا ببخش! آنچه که مرا به ریچارد واگنر متمایل کرد همین بود؛ شوپنهاور نیز در تمامِ عمرِ خود چنین حسی داشت...

شکسپیر را بخوان! آثارِ او مملو از مردان‌ِ قدرتمند است: مردانِ خام، سخت و شاید سنگی. دورانِ ما از داشتنِ چنین انسان‌هایی فقیر است و حتی از انسان‌هایی که برایِ درکِ افکارِ من مغز داشته باشند!

فکر نکن که نومیدی و فقدانی که امسال از آن رنج بردم، کم بوده است. نمی‌توانی تصور کنی که چقدر همیشه احساسِ تنهایی می‌کنم آن زمان که در میانِ همه‌ی این مردمِ خشکه مقدسی هستم که شما آنها را «خوب» می‌نامید؛ و چقدر شدیداً مشتاقِ انسانی هستم که صادق باشد و بتواند صحبت کند، حتی اگر یک هیولا باشد. اما البته من باید صحبت با نیمه‌خدایان را ترجیح دهم.

باز هم مرا ببخش! من همه‌ی اینها را از عمقِ وجود نگفتم، و به خوبی می‌دانم که چقدر شما دغدغه‌ی نگرانی‌هایِ من را دارید. آه، این تنهاییِ لعنتی.

👤 #فردریش_نیچه
📚 #نامه‌های_نیچه
🔃 ترجمه‌ی #مجید_هوشنگی
📖 صفحه 177

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
▪️فرصتِ زندگی..

"ما از نیستی میترسیم و بنابراین, هستی خودمان را چروکیده میکنیم."

👤 #رولو_می

پیام #نیچه به ما این بود که زندگی را به گونه ای زندگی کنیم که تا ابد بخواهیم آن را تکرار کنیم؛ زندگی تان را به کمال زندگی کنید و در وقت مناسب بمیرید؛ هیچ جایی از زندگی را بدون زیستن پشت سر نگذار...!

👤 #اروین_یالوم

رولو می (Rollo May) پدر شاخه روان درمانگری اگزیستانسیال می گوید: چنان زندگی کنید که هر چه می توانید خوشی، شادی و لذت از جهان برگیرید و هر چه می توانید خوبی به جهان بدهید؛ که «خوشی» با نوعی لذت گرایی روانشناختی و «خوبی» با اخلاقی زیستن فراهم می آید

«رولو_می» باور داشت که در این صورت، ترس از مرگ به کمترین حد خود خواهد رسید و آدمی تنها سرزمینی سوخته را به فرشته مرگ تحویل می دهد، چرا که کام خود را از هر آنچه خوبی و خوشی، برآورده است.

«زنده ایم که به چیزای عجیب بخندیم و اونقدر خوب زندگی کنیم که مرگ برای بردنمون بلرزه.».

👤 #چارلز_بوکفسکی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
#تاریخ_فلسفه_غرب
#پیشاسقراطیان

👤 #هراکلیتوس

هراکلیتوس از اهالی افسس Efessos از شهرهای یونانی آسیای صغیر بود.

در سالهای 535 تا 475 قبل از میلاد مسیح می زیست.

از خانواده ای اشرافی بود اما از مردم کناره می جست.

دلیل اینکار را خودش عدم تحمل مردم که در بلاهت محض می زیستند ،می دانست .

سخنانش بسیار دشوار فهم بود .

وی مبتدای هر چیز را #لوگوس می دانست.
که جوهری شبیه به آتش بود.

لوگوس عبارت است از گونه مشخصه ساختاری مشترک برای همه اشیا طبیعی

این تحلیل پیش از این توسط #آناکسیماندروس هم به کار رفته بود .

از نظر هراکلیت لوگوس تضمین کننده تعادل و پیوستگی فرجامین دگرگونیهاست.

هراکلیتوس مورد توجه سه فیلسوف مدرن قرار گرفت .

#هگل در درسهای تاریخ خود معتقد بود هراکلیت #دیالکتیک را بعنوان اصل فلسفه خود برگزیده بود.

#هگل می گفت :

در اقیانوس عظیم و وسیعی حرکت می کردم.
ناگهان به قطعه ای از خشکی رسیدم
برایم شگفت آور بود
صفات نو و بدیع در آن یافتم.
این جزیره قطعات اندک برجای مانده از هراکلیت بود.

و #مارکس بر این باور تاکید داشت که به غیر از ارسطو که به گفته او مهم ترین فیلسوف عهد باستان است, باید از هراکلیت نام برد .
که پیش از #ارسطو می زیست

او را فیلسوف تاریکی و ابهام نام نهاده اند.
به همین سبب بسیار مورد توجه #نیچه قرار گرفت.

▪️سخن مشهور هراکلیتوس:

امكان ندارد كه دوبار در رودخانه‌يِ واحدي گام گذاشت و دوبار موجودي فاني را در شرايطي يكسان لمس كرد...
ما در رودخانه‌هايِ واحدي پا مي‌گذاريم و نمي‌گذاريم، ما هستيم و نيستيم.

👤 #هراکلیتوس
📚 #تاريخ_فلسفه_راتلج

«همه چيز جريان دارد.» اين يكي از مهمترين، ايده‌ها در طولِ تاريخ فلسفه است و پس از او، تأثيرِ به سزايي بر هگل و نيچه گذاشت.
هراكليتوس، جهان و انسان را دائماً در حالِ حركت مي‌دانست و پيشرفتِ اين ايده، بعدها منجر به پديدآمدنِ #ديالكتيك هگل و مفهومِ «شَوَند» در نزدِ نيچه شد.
افزون بر اين، هراكليتوس را پدرِ «نگاهِ تاريخ‌مند»، در فلسفه مي‌دانند. وي براي نخستين بار اعلام كرد كه: «بايد هر امري را در زمينه و زمانه‌يِ خود سنجيد.» اين بدان معناست كه ممكن است انجامِ يك كار، در يك زمان، بسيار پسنديده و انجامِ همان كار، در زماني ديگر، نامناسب جلوه نمايد.

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3

"نفرت،‌ مانندِ عشق،‌ انسجامِ‌ اصیل و حالتِ بادوامی را برایِ ذاتِ ما به ارمغان می‌آورد، حال آن که خشم، چنان‌که بر ما عارض می‌شود، می‌تواند دوباره در یک لحظه،‌ کاستی گیرد یا همانطور که می‌گوییم آرام گیرد. نفرت بر اثرِ حمله‌ آرام نمی‌گیرد، بلکه شدت می‌گیرد و سخت‌تر می‌شود، هستیِ ما را می‌خورد و می‌کاهد. اما این انسجامِ مداوم، انسجامی‌ که بر اثرِ‌ آن نفرت عارضِ دازاینِ انسانی می‌شود آن نفرت را خاتمه نمی‌بخشد و نابینا نمی‌کند، بلکه بینا و حساب‌شده می‌کند. آن‌ که دچارِ خشم است عقل و هوشیاری از دست می‌دهد. آن‌که مبتلا به نفرت است قدرتِ تفکر و تأملش تا حدِّ‌ غرض‌ورزی «حیله‌گرانه» افزون می‌شود. نفرت هرگز نه کور که تیز‌بین است، آن‌چه کور است فقط خشم است."

👤 #مارتین_هایدگر،‌ #نیچه، جلد اول، #اراده‌_معطوف_به_قدرت به مثابه هنر، صفحه 80)

"دانته، به گمانِ من، خطای ناشیانه‌ای کرد که با ابتکارِ ترس‌آوری بر سر دروازه‌ی دوزخِ خویش این بر-نوشته را نهاد که «مرا نیز محبتِ جاودانه آفریده است» اما بجاتر آن می‌بود که بر سرِ دروازه‌ی بهشتِ مسحیت با آن «شادکامیِ آمرزیدگیِ جاودان-اش» برمی‌نوشتند که «مرا نیز نفرتِ جاودانه آفریده است» ــ"

👤 #فردریش_نیچه
📚 #تبارشناسی_اخلاق

join us : | کانال فلسفه
@Philosophy3
▪️#مرگ_سقراط، روایت افلاطونی و تفسير نيچه ای

▪️روایت #افلاطون از مرگ #سقراط

🔅 افلاطون در فایدون آنچنان بنای يادبود عظيمی برای سقراط برپا می‌کند که باشکوه‌تر از آن به تصور در نمی‌آ‌ید. سقراط حتی در بستر مرگ حاضران را به گونه‌ای وامی‌دارد که هر ترديدی را كه دربارۀ کانونی‌ترین اندیشه‌های او در دل نهان دارند، به روشنی بر زبان آرند. سقراط از مرگ بیمی ندارد، اما به طور جدّی بيم دارد که دلبستگی شاگردانش به او و بیمِ آنها از ناراحت‌ساختنِ او در دم مرگ، مانعی برای ادامۀ گفتگو و جستجوی حقيقت شود. هنگامی كه حاضران مجلس برای اينكه سقراط را ناراحت نكنند، می‌كوشند ترديدها و ايرادهای خود را پنهان نگاه دارند، سقراط نغمۀ قو را به ياد آنها می‌آورد كه در دمِ مرگ زيباتر و نشاط‌انگيزتر از اوقاتِ ديگر است و آنجا كه به نظر می‌رسد که آنها از کوشش بیشتر برای پيشرفتِ بحث منصرف شده‌اند و گویی در اندیشه‌ورزی سست گشته‌اند، سقراط است که همچون سرداری لشگرِ شكست‌خورده و پراكنده را دوباره گرد می‌آورد و به دنبال خويش به ميدان بحث می‌كشاند و برای حمله‌ای تازه آماده می‌سازد؛ دست دراز می‌كند و زلفهای فايدون را كه در كنارش نشسته است می‌گيرد و با آنها بازی می‌كند و می‌گويد:
"فايدون! فردا بامداد اين گيسوی زيبا بريده خواهد بود! ولی آن را نبايد برای مرگ من ببُری، بلكه من و تو امروز بايد گيسوی خود را ببُريم، اگر معلوم شود که بحثِ ما مرده است و نمی‌توانيم زنده‌اش كنيم."

🔅 سقراط در آخرين لحظاتِ حياتش، به شكرانۀ شفایی كه ارمغانِ مرگش می‌دانست و او را از بيماريِ سراسر زندگی‌اش، يعنی حياتِ جسمانی، رهایی می‌داد، نذری می‌كند و برای ادای آن يكی از شاگردانش را صدا می‌زند و می‌گويد:
"كريتون! به آسكلپيوس (خدای طب) خروسی بدهكارم. بدهی مرا بپرداز!"

▪️تفسیر #نیچه از روایت افلاطونی مرگ سقراط

🔅 نيچه با رویکردِ رادیکالی دست به انتقاد سقراط می‌زند و با نقل جملۀ پايانی حياتِ او می‌گويد:
"من سقراط را در حكمت و شجاعتِ آنچه كه انجام داد، آنچه كه گفت و آنچه كه نگفت می‌ستايم. اين وروجكِ عاشق و طنّازِ آتنی، اين موش‌گير، كه گستاخ‌ترين جوانان را به لرزه می‌انداخت، فقط حكيم‌ترين ورّاجِ زمان نبود بلكه او در سكوت‌كردن عظمت خود را به نمايش گذاشت. كاش او در آخرين لحظات زندگی‌اش سكوت می‌كرد تا شايد به مقام معنویِ به مراتب والاتری دست می‌يافت. در آن لحظات چيزی خواه مرگ، سمّ، تقوا يا زيركی زبان او را لق كرد و او را به ادای اين جمله كشاند."
(حكمت شادان ـ قطعه 340 )

🔅 نیچه در کتاب «غروبِ بتها»، اندیشهٔ انتقادی خود به سقراط را با تحلیل و تفصیل بیشتری بیان می‌دارد: "فرزانه‌ترین مردانِ روزگاران دربارۀ زندگی یکسان داوری کرده‌اند: زندگی به هیچ نمی‌ارزد... همیشه و همه‌جا آوازشان شنیده شده است ـــ آوازی آکنده از شک، از اندوه، از بیزاری از زندگی، از نپذیرفتن زندگی. سقراط هم هنگامِ مرگ گفت: «زندگی ـ یعنی بیماریِ دور و دراز. من به آسکلپیوسِ شفابخش یک خروس بدهکارم.» سقراط نیز از زندگی سیر شده بود ـ این چه چیزی را ثابت می‌کند؟ به چه اشارت دارد؟ .... این که می‌باید با غریزه‌ها جنگید ــ نسخه‌ای است که تباهی زدگی می‌دهد: تا زمانی که زندگی می‌بالد، سعادت برابر است با غریزه... اما او خود آیا این را دریافت، این زیرکترینِ همۀ خودفریبان؟ آیا در آن خردمندیِ رویکردِ دلیرانه به مرگ سرانجام این را با خود گفت؟ ... سقراط می‌خواست بمیردــ این آتن نبود که جامِ شوکران را به او داد؛ او خود بود. او آتن را به دادنِ جام شوکران واداشت... او زیرِ لب با خود گفت: «سقراط طبیب نیست. اینجا مرگ طبیب است و بس... سقراط خود جز بیمارِ دیرینه‌ای نبوده است ...»"

🔅 نیچه می‌گوید انحطاطِ فرهنگِ یونانی از آن هنگام آغاز شد که در الگوی تربیتیِ جوانان آتن یک دگردیسیِ رادیکال پدیدار گشت و سقراط جایگزینِ آشیل (یکی از قهرمانانِ حماسه‌های هومری) شد. سقراط این دنیا را "زندان" و زندگی این‌جهانی را "بیماری" تلقّی می‌کرد و بنابراین، راهِ رهایی از این زندان و دارویِ درمانگرِ این بیماری را در "مرگ" می‌دید و به تَبَع، رستگاری را نیز در آن جهان (هادس: جهانِ مردگان) می‌جُست، حال آنکه آشیل می‌گفت «ترجیح می‌دهم در این جهان، بردهٔ یک رعیتِ گاوچران باشم تا اینکه در آن جهان سَروَر و اربابِ همگان باشم.»

🔅 انتقاد نیچه به سقراط، نه انتقاد به یک فرد، بلکه انتقاد به یک ایدهٔ تاریخی و فرهنگی است. اما این مقصود برای نیچه محقّق نمی‌شود، جز در یک گفتگوی انتقادی مُدام با سقراط. نیچه خود را در محاصرهْ سقراط می‌بیند و بنابراین، گریز و گزیری برای خود جز یک جنگِ تن‌به‌تن با او نمی‌بیند. به تعبیر خودش، "سقراط چونان سخت به من نزدیک ایستاده است که من هر روز با او می‌جنگم."

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
#نیچه امروز چیست؟
در پسِ این پرسش خطراتی حس می کنیم که به انتظارِ ما کمین کرده‌اند. خطرِ عوام‌فریبانه («جوانان هواخواهِ ما هستند»...) – یک خطرِ پدرسالارانه (نصیحت به خوانندگانِ جوانِ نیچه). و بیش از هر چیز، خطرِ سنتزیِ مخوف. تصور می‌کنند سه‌گانه‌ی نیچه، فروید و مارکس طلوعِ فرهنگِ مدرنِ ما است. برای‌شان اهمیتی ندارد که با چنین کاری قوه‌ی انفجاریِ هریک را از همان آغاز خنثی می‌کنند. چه بسا مارکس و فروید سپیده‌دمِ فرهنگِ ما باشند، اما نیچه سراسر چیزِ دیگری است، سپیده‌دمِ یک ضدِفرهنگ! به نظر روشن است که جامعه‌ی ما بر مبنایِ رمزگان‌ها کار نمی‌کند. جامعه‌ی ما به لطفِ بنیان‌های دیگری کار می‌کند. با این حال، اگر نه کلامِ مارکس یا فروید، بلکه شدنِ مارکسیسم و شدنِ فرویدی‌ها را بررسی کنیم، به شکلِ متناقض‌نمایی می‌بینیم که مارکسیست‌ها و فرویدی‌ها در تلاش‌اند تا مارکس و فروید را بازرمزگذاری کنند: در موردِ مارکسیسم، بازرمزگذاریِ دولت در کار است («دولت شما را مریض کرده است، دولت شما را درمان خواهد کرد.» - این دو نمی‌توانند دولتی یکسان باشند)؛ و در موردِ فرویدیسم بازرمزگذاریِ خانواده در کار است («از دستِ خانواده بیمار می‌شوید و از خلالِ خانواده بهبود می‌یابید» – این دو خانواده یکسان نیستند). آن‌چه به واقع در افقِ فرهنگِ ما، مارکسیسم و روان‌کاوی را در مقامِ دو بوروکراسیِ بنیادین برمی‌سازد –اولی عمومی و دیگری خصوصی- تلاش‌شان برای بهترین بازرمزگذاری‌ای است که دقیقاً می‌توانند انجام دهند؛ بازرمزگذاری‌ای که ناگزیر بی‌وقفه به سویِ رمزگشایی سوق می‌یابد. این‌ همه هیچ ربطی به نیچه ندارد. مسأله‌ی او جایِ دیگری است. برای نیچه مسأله بر سرِ نفوذ به همه‌ی رمزگان‌های گذشته، حال و آینده است، آن‌چه اجازه نمی‌دهد و نخواهد داد خودش بازرمزگذاری شود. آن‌چه به بدنی نو رخنه می‌کند، بدنی را ابداع می‌کند که می‌تواند بر آن بگذرد و سیلان یابد: بدنی که از آنِ ماست، بدنِ زمین،‌ بدنِ نوشتار...

👤 #ژیل_دلوز
📚 #بازگشت_نیچه

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
با چشم دوختن به مغاکی که در پسِ هر بُن دهان گشوده است‌، یعنی با آری گفتن به خواستِ قائم به ذات، فرا-انسان تکثیرِ نسبی‌گرایانه‌ی تأویل‌ها را به تولیدِ مطلقِ نقاب‌ها بدل می‌کند‌. «هر آن چه ژرف است نقاب می‌طلبد». «‌او»ی بی‌نام و نشان، من‌های بی‌پایان تولید می‌کند و با آری گفتن به این «‌او»ست که انسان به چیزی غیر از انسان، به چیزی بیش از انسان تبدیل می‌شود. دلوز در یکی از درس‌گفتارهایِ خود به «جو بوسکو»ی نویسنده اشاره می‌کند، کسی که در جنگِ جهانیِ اول بر اثرِ انفجارِ گلوله‌ی توپ در نزدیکی‌اش زخمی شد، و فلج و ناتوان از حرکت، به خانه بازگشت. او تا پایانِ عمر در تخت‌اش زیست، و بسیار نوشت. «و خوشبختانه، نه درباره‌ی خودش. بلکه درباره‌ی آن‌چه فکر می‌کرد باید بگوید». دلوز جمله‌ای غریب از بوسکه نقل می‌کند، جمله‌ای که گفتن‌اش در موقعیتِ او، توانی فرا-انسانی می‌طلبد: «زخمی شدن‌ام پیش از من وجود داشت، من برای تحقق‌اش متولد شده بودم».

👤 #ژیل_دلوز
📚 #نیچه_و_فلسفه
🔃 ترجمه‌ #عادل_مشایخی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
امرِ منفی اعتبارش را از دست می‌دهد. تضاد کارش را متوقف می‌کند‌. تفاوت بازی‌هایش را آغاز می‌کند. اما کجاست بودنی که جهانی دیگر نیست، و گزینش چگونه انجام می‌گیرد. نیچه استحاله می‌نامد نقطه‌ای را که در آن امرِ منفی تبدّل می‌یابد. امرِ منفی توان و کیفیتِ خود را از دست می‌دهد. نه‌گویی دیگر توانی مستقل، یعنی کیفیتی از خواستِ توان نیست. استحاله امرِ منفی را با آری‌گویی در خواستِ توان مرتبط می‌کند، و آن را به صرفِ شیوه‌ای از بودنِ توان‌هایِ آری گفتن تبدیل می‌کند. دیگر نه از کارِ تضاد خبری هست نه از دردِ امرِ منفی، فقط بازیِ جنگجویانه‌ی تفاوت، آری‌گویی و شادیِ ویرانگری. «نهِ» محروم شده از توان‌اش‌، تبدیل شده به کیفیتِ متضادش، «نه»ای که خودش آری‌گو و آفریننده گشته است: این است استحاله. و دقیقاً آن چه معرفِ زرتشت است همین استحاله‌ی ارزش‌هاست. اگر زرتشت، چنان که بیزاری‌ها و وسوسه‌هایش گواهی می‌دهند، از امرِ منفی عبور می‌کند، نه برایِ بهره گرفتن از آن همچون یک محرک، و نه برایِ بر دوش گرفتنِ بارِ آن یا پذیرشِ فرآورده‌اش، بلکه برایِ رسیدن به نقطه‌ای است که در آن محرک تغییر می‌کند، فرآورده پشتِ سر گذاشته می‌شود، و کلِ امرِ منفی مغلوب می‌گردد یا استحاله پیدا می‌کند‌.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #نیچه_و_فلسفه
🔃 برگردان #عادل_مشایخی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
■ «مختصری در باب “#عقل در برابر #غریزه” چنانچه #ویل_دورانت می نگارد»

#هیوم معتقد بود که اگر عقل با رفتار کسی سازگار نباشد آن شخص بر ضد عقل خواهد ایستاد.
#زنون نیز عقل و استدلال را به باد استهزا گرفت و آن را پوچ دانست.
با این حال مردم یونان و رم که در عین لذت جویی مردمی زاهد و اهل ریاضت بودند هرگاه #عقل و #شهوت را در مقابل هم می یافتند به آسانی از خرد پیروی می نمودند.
با گذشت زمان نیروی عرفانی که امیدها و آرزوهای انسانی را در بر داشت و تسلی بخش ستمدیدگان و تنگدستان بود از شرق به یونان تاخت و به راحتی جایگزین دنیای عقلانی شد.
#روسو انسان متفکر را حیوان فاسد خواند.
#کانت سخنان #زنون را تکرار کرد که به اروپاییان گفت “به خدا و اختیار و پایندگی روح معتقد باشند زیرا عقل در پذیرفتن اینکه انسان با سعی و عمل به بهشت می‌رود ناتوان است.”
#شوپنهاور عقل را بنده مطیع اراده و #فروید آن را پوششی بر غرایز و شهوات خواند.
امّا #غریزه چیست؟
غریزه،واکنشی ست که آدمی برای رفع نیازمندیهای دائمی خود بی آنکه به تأمل و اندیشه نیاز داشته باشد نشان می دهد،باز بعبارتی دیگر،غریزه تعلقات و خواست هایی از احساس و واکنش است که در سرشت آدمی نهاده شده است.
#دورانت،عقل را پاسخی کلی در مقابل وضعی کلی و در مقابل غریزه را پاسخی کلی به وضعی خاص می داند که در آن نیازی احساس می گردد.
هر غریزه با حسی انفعالی همراه است و تقریبا در هر شخص در برابر هر غریزه،ضد آن نیز موجود است که عواملی همچون محیط می توانند یکی از آن ها را برگزیده و قوت بخشند.
شاید برای زندگانی ابتدایی دوره شکار غریزه کافی بود اما آنجا که تمدن آغاز شد،دیگر نمیشد به غرایز اکتفا کرد پس زندگی از عقل یاری جست.
فیلسوفانی چون #افلاطون و #ارسطو عقل را به طرزی افراط گونه می ستودند و “عقل را تکیه گاه حقیقت” می دانستند.می توان گفت استدلال و پیرو عقل بودن به خاطر محبوب بودن آن نیست بلکه به دلیل لزوم آن است. اما با تمام این توصیفات،#نیچه غریزه را باهوش‌تر از هر عقلی دانست!
دورانت نیز معتقد است که گاه غریزه بر عقل استیلا می یابد،آنجا که پای دوست داشتن به میان می آید.چرا که تجربه-همان احساس متراکم- به ما آموخته است که لحظه ای #عشق به سالیانی #اندیشه می ارزد.
از سوی دیگر دورانت عقیده دارد که غرایز خودخواهند و تنها در جهت منافع خود کار می کنند،تنها ارضا خود را می خواهند ولو به قیمت فدا کردن تمام شخصیت فرد،او غریزه جنسی را به عنوان تمثیل می آورد که فرد را بدون هیچ توجهی به نتایج دچار آشفتگی می نماید.
#کنفسیوس می گفت؛“فرق انسان و حیوان خیلی کم است ولی بعضی از مردم همین اندک را نیز دور می اندازند.”
در این که هرآنچه بر اندیشه ما بیفزاید ما را از یقینات و مأمن آرام مان دور می نماید شکی نیست اما زندگی بدون تعقل نیز آدمی را سزا نیست که؛“سقراط بودن و به زندان رفتن بهتر از دیو بودن و بر تخت نشستن”.

📚 #لذات_فلسفه
#ویل_دورانت

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3.
#دلوز برای ذات‌هایِ اسپینوزایی سه ویژگی بر‌ می‌شمرد: این ذات‌ها تکین‌اند، یعنی به یکدیگر قابلِ تقلیل نیستند و نمی‌توان آن ها را در نظام‌هایی چون درختِ فورفوریوس سازمان داد؛ این ذات‌ها شدت‌هایِ محض‌اند، بنابراین کثرتِ ذات‌ها کثرتِ عناصرِ ممتد نیست، بلکه کثرتی اشتدادی است؛ و سرانجام، این ذات‌ها بر هم کنشی غیرِ مستقیم بر یکدیگر دارند (نسبتی شبهِ علّی). بنابراین شناختِ نوعِ سوم به منزله‌ی شناختِ ذات، «تجربه‌ی اسکیزوفرنیکِ کمیت‌هایِ اشتدادی در حالتِ محض، در حدی تحمّل‌ناپذیر» است. این تجربه گونه‌ای «‌احساسِ» عبور از مرز است. مرزی که فراسویش هویت محو می‌شود. اسکیزوفرن اثر/احساس‌هایی را که ناخودآگاه تولید می‌کند در مقابلِ مراجعِ نمادین قرار نمی‌دهد و در نتیجه، آن‌چه را دیگران وسوسه‌هایِ گناه‌آلود تجربه می‌کنند، شدن‌ها احساس می‌کند: «احساس می‌کنم خدا می‌شوم»، «احساس می‌کنم زن می‌شوم». این «احساس» را نباید هم‌ذات‌پنداریِ سوژه‌ای خودشیفته پنداشت که خود را با آن‌چه همگان می‌ستایند (‌یا نکوهش می‌کنند) یکی می‌انگارد. «نه من/نیچه‌ی استادِ فیلولوژی که ناگهان عقل‌اش را از دست بدهد و خود را با شخصیت‌هایِ عجیب و غریب یکی بپندارد، بلکه سوژه‌ای نیچه‌ای وجود دارد که سلسله‌ای از حالت‌ها را در می‌نوردد و نام‌هایِ تاریخ را با این حالت‌ها یکی می‌کند: همه‌ی نام‌هایِ تاریخ منم.»


👤 #ژیل_دلوز
📚 #نیچه_و_فلسفه
🔃 ترجمه‌ #عادل_مشایخی
▪️یادداشتِ مترجم

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
‌‍▪️جهان اراده‌ی قدرت است، و دیگر هیچ!
[ #نیچه ، اراده‌ی قدرت ]

▪️میزان قدرت، همان میزان واقعیت، یعنی هستی است.
[ #اسپینوزا، اخلاق ]

#دلوز :
▪️از نظرگاه یک اخلاق [ethics]، همه ی آن چه وجود دارد، همه ی هستنده ها، با قیاسی کمّی سنجیده می شوند که از جنس قدرت است. هستنده ها بیش یا کم واجد قدرت اند. این کمیتِ قابل تفاوت گذاری همان قدرت است. گفتمان اخلاقی از سخن گفتن با ما دست نمی کشد، اما درباره ي ذاتها سخن نمی گوید، گفتمان اخلاقی به ذاتها باور ندارد، این گفتمان فقط از قدرت سخن می گوید، یعنی، از کنشها و شورهایی که هر چیز بدان تواناست. نه آن چه چیز هست، بلکه آن چه هر چیز می تواند انجام دهد و از آن پشتیبانی کند. به علاوه، هیچ ذات عامی وجود ندارد، بدین خاطر که همه چیز در سطح قدرت، تکین است. حتا اگر ذات به ما بگوید که دسته ای از چیزها چه هستند، باز هم پیشاپیش هیچ چیزی نمی دانیم. اخلاق به ما هیچ نمی گوید. اخلاق نمی تواند بداند. یک ماهی نمی تواند آن کاری را انجام دهد که ماهی دیگر می تواند. بدین ترتیب، بنا بر آن چه وجود دارد، نوعی تفاوت گذاریِ نامتناهی از کمیت قدرت در کار است. چیزها نوعی تمایز کمّی را تحصیل می کنند، چون به مقیاس قدرت مربوط اند. وقتی نیچه، خیلی بعدتر از اسپینوزا، مفهوم اراده ی قدرت را مطرح می کند، نمی گویم که او می خواهد همین حرف های اسپینوزا را بگوید، اما مهم تر از همه، مفهوم اراده ی قدرت واجد معنایی اخلاقی است. اگر معتقد باشیم که اراده ی قدرت عملیاتی است که ما در آن برای تملک قدرت رقابت می کنیم، نمی توانیم هیچ چیزی از نیچه بفهمیم.

قدرت آن چیزی نیست که من می خواهم. بنا به تعریف، قدرت آن چیزی است که واجد آن هستم. من این یا آن قدرت را دارم، و همین است که من را در مقیاس کمی هستنده ها واقع می کند. اگر قدرت ابژه ی اراده شود سوء فهم شده و خلاف اراده ی قدرت است. بنا بر قدرتی که واجد آن هستم، این یا آن را می خواهم. اراده ی قدرت بدین معناست که چیزها، انسان ها، و حيوانات را بنا بر قدرت مؤثری که هر یک واجد آن هستند، تعریف کنید. یک بار دیگر، پرسش اخلاق [ethics] چنین است:

🔹 یک بدن به چه چیزی تواناست؟

این پرسش از پرسش اخلاقیات [morality] بسیار متفاوت است که می پرسد:

🔹 بر مبنای ذات تان چه باید بکنید؟

پس مسئله بدین قرار است: بر مبنای قدرت تان به چه توانا هستید؟ از این رو، شما واجد آن قدرت هستید، یعنی قدرتی که مقیاس کمّی هستنده ها را بر می سازد. دقیقا همین کمیت قدرت یک چیز موجود را از چیز موجود دیگر تمییز می دهد. اسپینوزا غالب اوقات می گفت که ذات همان قدرت است. پس کودتای فلسفی ای را که او در فرایندِ تحققِ آن است، دریابید.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
واقعیّتِ نگران‌کننده‌ این است که امرِ حقیقی‌ای که به منزله‌یِ کلّیِ انتزاعی درک می‌شود، و اندیشه‌ای که به منزله‌یِ علمِ ناب درک می‌شود، هیچ آسیبی به هیچ‌کس نمی‌رساند. واقعیّت این است که نظمِ مستقر و ارزش‌هایِ جاری همواره در این برداشت از حقیقت و اندیشه بهترین حامیِ خود را می‌یابند. #نیچه می‌گوید:

«حقیقت همچون مخلوقی رام و بی‌آزار پدیدار می‌شود که پیوسته به تمامیِ قُوایِ مستقر اطمینان می‌دهد که هیچ‌گاه کوچک‌ترین دردسری برایِ هیچ‌کس نخواهد آفرید، زیرا او چیزی جز علمِ ناب نیست.»

حکمِ عجیبِ #لایبنیتس همچنان بر دوشِ فلسفه سنگینی می‌کند: تولیدِ حقایقِ جدید، امّا «بدونِ واژگون‌کردنِ احساساتِ مستقر». و از کانت تا هگل، فیلسوف را می‌بینیم که در مجموع شخصیّتی بسیار متمدّن و پارسا مانده است، و دوست دارد غایت‌هایِ فرهنگ را با خیرِ مذهب، اخلاقیّات و دولت در هم آمیزد...

حقایقی وجود دارد برخاسته از پستی، حقایقی که حقایقِ بَرده‌اند... سرشتِ نه‌چندان جدّیِ مثال‌هایی که فیلسوفان برایِ توضیحِ «اشتباه» بدان‌ها توسّل می‌جویند (گفتنِ «سلام تئای‌تتوس!» به هنگامِ برخورد با تئودوروس، گفتنِ این‌که سه بعلاوه‌یِ دو برابر است با شش)، نشان می‌دهد که این مفهومِ «اشتباه» صرفاً سوءِ استفاده‌ای است از امورِ بچّه‌گانه، تصنّعی یا مضحک. چه کسی می‌گوید سه بعلاوه‌یِ دو برابر است با شش، جز بچّه‌هایِ کوچکِ دبستانی؟ چه کسی می‌گوید «سلام تئای‌تتوس»، جز کسی که نزدیک‌بین یا حواس‌پرت است؟ اندیشه، اندیشه‌یِ بالغ و سنجیده، دشمنانِ دیگری دارد: ...حماقت و بسی ژرف‌تر از حماقت، چیزی که حماقت علامتِ‌ آن است: شیوه‌ای پست از اندیشیدن... در «حقیقت» و در «اشتباه»، اندیشه‌یِ ابلهانه چیزی کشف نمی‌کند جز آن‌چه پست‌ترین است، جز اشتباه‌ها و حقیقت‌هایِ پستی که ترجمانِ چیرگیِ برده و فرمان‌رواییِ ارزش‌هایِ حقیر یا قُوای مستقر-اند. نیچه در نبرد با زمانه‌یِ خود هیچ‌گاه بازنمی‌ایستد از افشایِ این‌که چه مایه پستی لازم است برایِ این‌که بتوان چنین گفت یا چنان اندیشید.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #نیچه_و_فلسفه - فصل سوم
🔃 ترجمه‌ عادل مشایخی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
■ انسانِ کینه‌توز یک سگ است، نوعی سگ که فقط بر ردِّپاها نیروگذاری می‌کند: برایِ او تحریک به گونه‌ای موضعی با ردِّپا درمی‌آمیزد، انسانِ کینه‌توز دیگر نمی‌تواند واکنشِ خود را به عمل درآورد... انسانِ کینه‌توز هر موجود یا ابژه‌ را دقیقاً به نسبتِ اثری که از آن می‌پذیرد به منزله‌یِ یک اهانت تجربه می‌کند. زیبایی و نیکی از برایِ او ضرورتاً دشنام‌هایی‌اند به بزرگیِ درد یا بدبختی‌ای که تحمّل می‌کند:

«آدمی نمی‌تواند خود را از شرِّ هیچ چیز خلاص کند، هیچ ‌چیز را نمی‌تواند دفع کند. هرچیزی او را زخمی می‌کند. انسان‌ها و چیزها بی‌ملاحظه سروقتش می‌روند، هر رویدادی بر او ردِّپایی برجای می‌گذارد؛ خاطره برایِ او جراحتی چرکین است.» [نیچه، آنک‌ انسان، بخش یکم، قطعه 6]

انسانِ کینه‌توز به خودیِ خود موجودی دردمند است: تصلّب یا سخت‌شدگیِ آگاهی‌اش، سرعتِ انجماد و یخ‌بستنِ هر تحریک در او، و سنگینیِ ردِّپاهایی که تسخیرش می‌کنند، جملگی رنج‌هایی بس جانکاه‌اند. و بسی ژرف‌تر از این، خاطره‌ی ردِّپاها به خودیِ‌خود و درخود پر از کینه است. این خاطره زهرآلود و افسرده است، زیرا ابژه‌ را مقصر می‌شناسد تا ناتوانی‌اش را از خلاص‌کردنِ خود از ردِّپاهایِ تحریکِ متناظر با این ابژه جبران کند. هم از این‌روست که انتقامِ کینه‌توزی، حتّی وقتی عملی می‌شود، در اصلِ خود همچنان «روحانی»، تخیّلی و نمادین باقی می‌ماند.

#ژیل_دلوز
📚 #نیچه_و_فلسفه
▪️ از کینه‌توزی تا وجدانِ معذّب
🔃 برگردان #عادل_مشایخی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
📚 #آغاز_فلسفه
#هانس_گئورگ_گادامر

▪️هانس گئورگ گادامر، زاده ی 11 فوریه 1900 و درگذشته ی 13 مارس 2002، فیلسوف و نویسنده ی برجسته ی آلمانی بود. گادامر در ماربورگ به دنیا آمد. او بعدها در فرایبورگ با #هایدگر آشنا شد. در آن زمان هایدگر دانشجو بود و هنوز به سمت استادی دانشگاه درنیامده بود. گادامر، هرمنوتیک را فلسفی کرد، آن را به کمال رساند و از نظریه ی ادبی جدا کرد.

🔹 معرفی کتاب آغاز فلسفه اثر هانس گئورگ گادامر

در «آغاز فلسفه» ، گادامر با استفاده از #افلاطون و #ارسطو و پس از آن #هگل، #نیچه و #هایدگر فلسفه رو به شیوه خود مورد بازنگری قرار می دهد. گادامر به ما نشان می دهد که چگونه برخی از مفاهیم فلسفی اولیه مانند حقیقت، برابری، طبیعت، روح و موجودیت به وجود آمده است و چگونه درک امروز ما از آنها عمیقا مدیون اندیشمندان پیشاکراتیک است. این کتاب بر اساس مجموعه سخنرانی هایی است که گادامر در سال 1967 ایراد کرد و سپس به انگلیسی ترجمه و توسط گادامر برای این مجموعه ویرایش شد. این یک اثر فلسفی-تاریخی بزرگ از یکی از بزرگترین متفکران قرن بیستم است.
هانس گئورگ گادامر در 11 فوریه 1900 متولد شد و در 13 مارس 2002 درگذشت. او نویسنده مهمترین کتاب حقیقت و روش و اخیرا کتاب آغاز فلسفه و آغاز دانش بود.
در این کتاب بحث می شود که چگونه فیلسوفان پیش سقراطی از جریان تجربه حس شروع به درک و بیان آنچه ما امروزه به عنوان مفاهیم پایدار اندیشه و تفکر می شناسیم، کردند. یعنی ریشه ها و ماهیت و روند بیان کلمات آن چیزی که از طریق حواس تجربه می کنیم.

این ممکن است بی اهمیت به نظر برسد، اما این چیزی است که ما را به چیزی تبدیل کرده است که ما آن را "انسان" می نامیم.

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
#نیچه اغلب از «دوست داشتن سرنوشت» سخن می‌گفت.
منظورش این بود که بشر می‌تواند مستقیما با سرنوشت رویاروی شود، آن را بشناسد، شهامت به خرج دهد، آن را بنوازد، به چالش کشد، با آن بستیزد و به آن عشق بورزد.

با اینکه ما «ارباب سرنوشت خویشیم»، جمله‌ای متکبرانه‌ست، ولی ما را از قربانی سرنوشت بودن محافظت می‌کند. ما حقیقتا در آفرینش سرنوشت‌مان دخیلیم...

📚 #عشق_و_اراده
✍🏻 #رولو_می

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
📚 #کتاب_صوتی #تاریخ_فلسفه
نویسنده #فردریک_کاپلستون
▪️جلد هفتم:#فیشته تا #نیچه
🔃 مترجم #داریوش_آشوری

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️#نیچه و عشق به سرنوشت

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
▪️ما شاید بتوانیم گفت که مفهوم #ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است و در جایی اشاره می‌کند که ابرانسان قیصر روم است با روح مسیح. نیچه اشاره می‌کند که ابراسان آمیزه‌ی #گوته و #ناپلئون تواند بود و یا خدای #اپیکوری بر روی زمین.
می‌توانیم گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در همه‌ی کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را؛ خواه در زیرِ صورت فضیلت باشد و یا در زیر صورت رذیلت.
انسانی یکسره مستقل و آزاد که به زندگی و جهان آری می‌گوید.

#فردریک_کاپلستون
📚 #تاریخ_فلسفه
▪️جلد هفتم:#فیشته تا #نیچه
🔃 ترجمه‌ی #داریوش_آشوری

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
کارِ فلسفه تبدیلِ اندیشه به چیزی است ستیزه‌گر، کنش‌گر و آری‌گو: آفرینشِ انسانِ آزاد، یعنی کسی که اهدافِ فرهنگ را با منافعِ دولت، اخلاقیات و مذهب خلط نمی‌کند. ‌

👤 #ژیل_دلوز
📚 #نیچه_و_فلسفه

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
Ещё