فلسفه

#ایمان_گنجی
Канал
Логотип телеграм канала فلسفه
@Philosophy3Продвигать
44,27 тыс.
подписчиков
2,1 тыс.
фото
512
видео
2,14 тыс.
ссылок
@Hichism0 برای تبلیغ به این آیدی پیام دهید کانالهای پیشنهادی @Ingmar_Bergman_7 سینما @bookcity5 شهرکتاب @Philosophers2 ادبیات و فلسفه @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی @TvOnline7 فیلم و سریال
سرتاسرِ نوشتار آشغال است.

خوک‌اند آنانی‌که از ناکجا سربرآوردند و می‌کوشند هرآن‌چه را در اذهان‌ِشان می‌گذرد به کلمه بدل کنند.

خوک‌دانی‌ست سرتاسرِ صحنه‌یِ ادبیات، خاصه امروز.

همه‌یِ آنانی ‌که در اذهان‌ِشان، در طرفِ معینی از کله‌هاشان، و درنواحیِ مشخصی از مغزهاشان نقاطِ ارجاعی دارند، همه‌یِ آنانی که اربابانِ زبانِ‌شان‌اند، همه‌یِ آنانی که کلمات برایِ‌شان معنا دارند، همه‌یِ آنانی که سطوحِ بالاتری از جان و جریان‌هایِ اندیشه برای‌ِشان وجود دارد، همه‌یِ آنانی‌ که روحِ زمانه را نمایندگی می‌کنند، و آنانی که این جریان‌هایِ اندیشه را نام‌گذاری کرده‌اند، دارم به صنعتِ باریک‌بینانه‌یِ آن‌ها و به آن غژغژِ مکانیکی می‌اندیشم که اذهان‌ِشان از همه‌سو منتشر می‌کند.
ــ همه خوک هستند.

آنان که کلماتی معین و حالاتی معین از هستی برای‌ِشان معنا دارند، همان‌ها که بسیار دقیق‌اند، آنان‌که احساسات برای‌ِشان طبقه‌بندی می‌شوند و آنانی که درباره‌یِ نکته‌ا‌ی از طبقه‌بندی‌های مضحکِ‌شان وراجی می‌کنند، آنانی‌که به «الفاظ» هنوز باور دارند، آنانی‌که ایدئولوژی‌هایِ عالی‌رتبه‌یِ زمانه‌شان را به بحث می‌گذارند، همان‌ها که زنان چنین هوشمندانه در موردِشان بحث می‌کنند، و خودِ آن زنانی که بسیار خوب سخن می‌گویند و جریان‌هایِ زمانه را به بحث می‌نشینند، آنانی‌که هنوز به جهت‌گیریِ ذهن باور دارند، آنانی که مسیرها را پی می‌گیرند، آنانی که اسم می‌گذارند، آنانی که کتاب پیشنهاد می‌دهند.

ــ این‌ها بدترین خوک‌ها هستند.

تو کاملاً غیرِلازمی ای جوان!

نه! دارم به آن منتقدهایِ پشمالو فکر می‌کنم.

و قبلاً به شما گفته‌ام : نه اثر، نه زبان، نه کلمه، نه ذهن، هیچ چیز.

هیچ مگر یک «عصب‌سنج»ِ عالی.
نوعی توقف‌گاهِ درک‌نشدنی در ذهن درست در میانه‌یِ همه‌چیز.

و انتظار نداشته باشید تا این همه‌چیز را بنامم، تا به شما بگویم به چند بخش تقسیم می‌شود؛ انتظار نداشته باشید تا وزنِ آن‌ را به شما بگویم...

آه، این حالاتی که هرگز نامیده نمی‌شوند، این مواضعِ والایِ جان، این استنشاق‌هایِ ذهن، آه، این قصورهایِ کوچک که خوراکِ ساعاتِ من‌اند، آه این جمعیتِ مملؤ از واقعیات ــ همیشه کلماتی یکسان به‌کار می‌برم و واقعاً به نظر نمی‌رسد که چندان در تفکرم پیش رفته باشم، اما در واقع بیش از شما پیش می‌روم ای الاغ‌هایِ پشمالو، ای خوک‌هایِ لایق، اربابانِ کلمه‌یِ کاذب، دلالانِ پرتره‌ها، نویسندگانِ سریالی، ای خوانندگانِ بی‌ذوق، ای گله‌پروران، حشره‌شناس‌ها، ای آفتِ کلامِ من.

👤 #آنتونن_آرتو
📚#قطعات_بعید
🔃ترجمه‌یِ #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

.
▪️#ژیل_دلوز و #فلیکس_گتاری در کتابِ «فلسفه‌ چیست» فلسفه را نوعی عملِ مفهوم‌ها تعریف می‌کنند؛ فعّالیّتی که عبارت از تشکیلِ مفاهیم و ابداع یا آفرینشِ مفاهیم است، و در واقع بداعتِ مفهومیِ خارق‌العاده‌ای در کلِّ آثارِ این دو نویسنده به چشم می‌خورد. اما دلوز اضافه می‌کند که فلسفه ضرورتاً به نسبت‌هایِ متغیّر با دیگر حیطه‌ها از قبیلِ علم، پزشکی و هنر وارد می‌شود. برای مثال، هنر اقدامِ خلّاقانه‌ی اندیشه است، اما اقدامی که هدفش به‌جایِ آفرینشِ مفاهیم، آفرینشِ مجموعه‌هایِ محسوس است. به بیانِ دیگر، هنرمندان و نویسندگانِ بزرگ اندیشمندانِ بزرگی هم هستند، اما آن‌ها با ملاکِ درک‌ها و تأثیرها [یا عواطف] می‌اندیشند، نه بر حسبِ مفاهیم: می‌توان گفت که نقّاش‌ها به میانجیِ خط‌ها و رنگ‌ها می‌اندیشند درست همانطور که موسیقی‌دان‌ها به میانجیِ اصوات، فیلم‌سازها به میانجی تصویرها، نویسندگان به میانجیِ کلمات و الی‌ آخر. هیچ فعّالیّتی به فعّالیّتِ دیگر برتری ندارد. آفریدنِ یک مفهوم، دشوارتر یا انتزاعی‌تر از آفریدنِ ترکیب‌هایِ بصری، صوتی یا کلامیِ نو نیست؛ برعکس، خواندنِ یک فیلم، خواندنِ یک نقّاشی یا رمان هم از فهمیدنِ یک مفهوم آسان‌تر نیست. دلوز اصرار دارد که نمی‌توان فلسفه را جدا از علم و هنر برعهده گرفت؛ فلسفه واردِ روابطی از جنسِ طنین و تبادلِ متقابل با این حیطه‌هایِ دیگر می‌شود، گرچه این روابط به دلایلی همواره درونیِ فلسفه‌ هستند.

👤 #دنیل_اسمیت
📚 #انتقادی_و_بالینی
🔃‌ ترجمه‌یِ #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
‌‍▪️جهان اراده‌ی قدرت است، و دیگر هیچ!
[ #نیچه ، اراده‌ی قدرت ]

▪️میزان قدرت، همان میزان واقعیت، یعنی هستی است.
[ #اسپینوزا، اخلاق ]

#دلوز :
▪️از نظرگاه یک اخلاق [ethics]، همه ی آن چه وجود دارد، همه ی هستنده ها، با قیاسی کمّی سنجیده می شوند که از جنس قدرت است. هستنده ها بیش یا کم واجد قدرت اند. این کمیتِ قابل تفاوت گذاری همان قدرت است. گفتمان اخلاقی از سخن گفتن با ما دست نمی کشد، اما درباره ي ذاتها سخن نمی گوید، گفتمان اخلاقی به ذاتها باور ندارد، این گفتمان فقط از قدرت سخن می گوید، یعنی، از کنشها و شورهایی که هر چیز بدان تواناست. نه آن چه چیز هست، بلکه آن چه هر چیز می تواند انجام دهد و از آن پشتیبانی کند. به علاوه، هیچ ذات عامی وجود ندارد، بدین خاطر که همه چیز در سطح قدرت، تکین است. حتا اگر ذات به ما بگوید که دسته ای از چیزها چه هستند، باز هم پیشاپیش هیچ چیزی نمی دانیم. اخلاق به ما هیچ نمی گوید. اخلاق نمی تواند بداند. یک ماهی نمی تواند آن کاری را انجام دهد که ماهی دیگر می تواند. بدین ترتیب، بنا بر آن چه وجود دارد، نوعی تفاوت گذاریِ نامتناهی از کمیت قدرت در کار است. چیزها نوعی تمایز کمّی را تحصیل می کنند، چون به مقیاس قدرت مربوط اند. وقتی نیچه، خیلی بعدتر از اسپینوزا، مفهوم اراده ی قدرت را مطرح می کند، نمی گویم که او می خواهد همین حرف های اسپینوزا را بگوید، اما مهم تر از همه، مفهوم اراده ی قدرت واجد معنایی اخلاقی است. اگر معتقد باشیم که اراده ی قدرت عملیاتی است که ما در آن برای تملک قدرت رقابت می کنیم، نمی توانیم هیچ چیزی از نیچه بفهمیم.

قدرت آن چیزی نیست که من می خواهم. بنا به تعریف، قدرت آن چیزی است که واجد آن هستم. من این یا آن قدرت را دارم، و همین است که من را در مقیاس کمی هستنده ها واقع می کند. اگر قدرت ابژه ی اراده شود سوء فهم شده و خلاف اراده ی قدرت است. بنا بر قدرتی که واجد آن هستم، این یا آن را می خواهم. اراده ی قدرت بدین معناست که چیزها، انسان ها، و حيوانات را بنا بر قدرت مؤثری که هر یک واجد آن هستند، تعریف کنید. یک بار دیگر، پرسش اخلاق [ethics] چنین است:

🔹 یک بدن به چه چیزی تواناست؟

این پرسش از پرسش اخلاقیات [morality] بسیار متفاوت است که می پرسد:

🔹 بر مبنای ذات تان چه باید بکنید؟

پس مسئله بدین قرار است: بر مبنای قدرت تان به چه توانا هستید؟ از این رو، شما واجد آن قدرت هستید، یعنی قدرتی که مقیاس کمّی هستنده ها را بر می سازد. دقیقا همین کمیت قدرت یک چیز موجود را از چیز موجود دیگر تمییز می دهد. اسپینوزا غالب اوقات می گفت که ذات همان قدرت است. پس کودتای فلسفی ای را که او در فرایندِ تحققِ آن است، دریابید.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
‌‍ وقتی کشیش را درونی ساختیم و او را به واسطه‌ی اسلوبِ «اصلاحاتِ دینی» در دلِ ایمان جای دادیم، چه‌طور می‌توانیم مدعی شویم که از شرِ دین خلاص شدیم؟ آیا خدا را کشتیم، وقتی بشر را در جایگاهش نشاندیم و مهم‌ترین چیز، یعنی آن جایگاه را باقی نگاه داشتیم؟ تنها تغییر این است: بشر به جایِ تحمّلِ باری که از خارج تحمیل می‌شود، سنگینی‌ها را خود بر عهده می‌گیرد و بر دوش می‌کشد. فیلسوفِ آینده، یعنی پزشک-فیلسوف، با مشاهده‌ی سمپتوم‌هایِ متفاوتِ یک بیماریِ خاص درمی‌باید که ارزش‌ها می‌توانند تغییر کنند، بشر می‌تواند خود را در جایگاهِ خدا بنشاند. پیشرفت، شادمانی، کارآمدی و سودمندی می‌تواند جایِ حقیقت، خیر یا امرِ الاهی را بگیرد ــ اما آن چه اساسی است، تغییر نکرده: چشم‌اندازها یا ارزش‌گذاری‌هایی که این ارزش‌هایِ کهنه و نو بر آن‌ها تکیه می‌زنند. همیشه از ما خواسته می‌شود که گردن بنهیم، بر دوشِ خود بار بیافکنیم، تنها فرم‌هایِ انفعالیِ زندگی و اشکالِ مفعولیِ اندیشه را به رسمیّت بشناسیم...

نیچه نخستین کسی است که به ما می‌گوید کشتنِ خدا برایِ استحاله‌ی ارزش‌ها کافی نیست. در آثارِ او دستِ کم پانزده روایت از مرگِ خدا وجود دارد که همگی زیبا هستند. اما در اصل، در یکی از زیباترینِ آن‌ها، قاتلِ خدا «زشت‌ترین انسان» است. مرادِ نیچه این است که بشر با کشتنِ خدا، خویشتن را حتی زشت‌تر نیز می‌کند...

به عقیده‌ی نیچه، مرگِ خدا رخدادی عظیم و مسحورکننده اما نابسنده است، زیرا نیهیلیسم ادامه می‌یابد و صرفاً فرمش را تغییر می‌دهد. پیش‌تر نیهیلیسم به معنایِ کم‌ارزش شمردن و نفیِ زندگی به نامِ ارزش‌هایِ والاتر بود. اما اکنون ارزش‌هایِ انسانی، ارزش‌هایِ بس بسیار انسانی، جایگزینِ نفیِ این ارزش‌هایِ والاتر شده‌ است (اخلاقیات جایگزینِ دین می‌شود؛ سودمندی، پیشرفت و حتی تاریخ جایگزینِ ارزش‌هایِ الاهی می‌شوند). هیچ‌چیز تغییر نکرده است، زیرا همان زندگیِ واکنشی و همان بردگی، که زیرِ سایه‌ی ارزش‌هایِ الاهی پیروز شده بودند، اکنون به واسطه‌ی ارزش‌هایِ انسانی ارج می‌یابند. همان‌ بارکش، همان خر، که بارِ عتیقه‌هایِ الاهی را بر دوش می‌کشید و بابتِ آن‌ها در پیشگاهِ خدا پاسخگو بود، اکنون خودش را به دوش کشیده و سنگینیِ مسئولیتِ خودخواسته‌اش را حمل می‌کند.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
▪️نسبتِ هنر و ادبیات با آفرینشِ «سرزندگی» با نظر به #ژیل_دلوز و #فردریش_نیچه

▪️«هنرمندِ نابغه می‌خواهد شادی‌آفرین باشد، اما اگر در سطحِ‌ بسیار والائی گام زند، دیگران به راحتی نمی‌توانند از آن نبوغ بهره‌مند شوند. او نبوغِ‌ خود را عرضه می‌کند اما هیچکس خواهانِ آن نیست. این امر گاهی اوقات او را دچارِ‌ اندوه و احساسِ‌ ترحمِ مضحکی می‌کند؛ زیرا نابغه اساساً‌ حق ندارد مردم را به خوش‌گذراندن وادار نماید. او آهنگِ خود را می‌نوازد اما هیچکس خواهانِ رقصیدن نیست. آیا این امر غم‌انگیز نیست؟»

👤 #فردریش_نیچه
📚 #انسانی_زیاده_انسانی
▪️جلد اول، بند 157


▪️مسئله‌ای که [دلوز درگیرِ آن است و آن‌ اینکه] ادبیات و زندگی را هم از وجهِ هستی‌شناختی و هم از وجهِ اتیکی‌اش به یکدیگر پیوند می‌دهد، مسئله‌یِ سلامتی است. منظور این نیست که نویسنده ضرورتاً از سلامتیِ تنومندی برخوردار است؛ برعکس، هنرمندان مانندِ فیلسوفان اغلب سلامتیِ نحیف، بنیه‌یِ ضعیف و زندگیِ شخصیِ شکننده‌ای دارند (ضعفِ اسپینوزا، خلطِ خونیِ دی.اچ.لارنس، میگرن‌هایِ نیچه و امراضِ تنفسیِ خودِ دلوز). با این حال، به قولِ دلوز، این ضعف نه صرفاً ناشی از بیماری یا روان‌رنجوریِ آن‌ها، بلکه حاصلِ دیدن یا احساس کردنِ چیزی در زندگی است که برایِ آن‌ها بیش از حد عظیم و بیش از حد تحمل‌ناپذیر است؛ چیزی که «نشانِ خاموشِ مرگ را بر آن‌ها می‌نهد.» [دلوز] اما نیچه همین را «سلامتیِ بزرگ» می‌خواند، یک‌جور سرزندگی که در طولِ بیماری‌هایِ امرِ زیسته آن‌ها را یاری می‌کند. به همین دلیل "نوشتن" هرگز برایِ دلوز موضوعی شخصی نیست. نوشتار هرگز صرفاً به تجربه‌هایِ زیسته‌یِ ما مربوط نمی‌شود: «شما با این روال که "چیزهایِ زیادی دیده‌ام و جاهایِ زیادی بوده‌ام"، در ادبیات راه به جایی نمی‌برید.» [دلوز] رمان‌ها را با رویاها و فانتزی‌هایمان، با رنج‌ها و اندوه‌هایمان، با نظرات و ایده‌هایمان، با خاطرات و سفرهایمان خلق نمی‌کنیم، یا با «شخصیت‌هایِ جالبی که ملاقات کرده‌ایم یا شخصیتِ جالبی که خودمان به ناچار هستیم (چه کسی جالب نیست؟)» (دلوز) درست است که نویسنده از امرِ زیسته «الهام» می‌گیرد، اما حتی نویسندگانی چون توماس ولف یا هنری میلر ـ که انگار فقط زندگیِ خودشان را تعریف کرده‌اند ـ «کوشیده‌اند زندگی را به چیزی بیش از امری شخصی تبدیل کنند و آن را از آن‌چه محبوس‌اش می‌کند، رها سازند». (دلوز) همچنین دلوز آثارِ ادبی را صرفاً به عنوانِ متن نمی‌خواند یا تلقی‌اش از نوشتار منوط به «متنیّتِ» آن نیست، هرچند به هیچ وجه اثرِ ادبیات بر زبان را هم نادیده نمی‌گیرد. پس رویکردِ دلوز به ادبیات را باید از رویکردِ واسازانه‌ی ژاک دریدا متمایز کرد. دلوز یک بار [در کنفرانس کریزی، در سال 1972] اشاره کرد «به روشنی می‌دانم که روشِ واسازی چیست، آن را خیلی تحسین می‌کنم، اما این روش هیچ ربطی به روشِ من ندارد. من خودم را شارحِ متن‌ها نمی‌دانم. یک متن برایِ‌ من صرفاً چرخ‌دنده‌یِ کوچکی است در یک عملِ برون‌متنی. مسئله بر سرِ شرحِ متن با روشِ واسازی یا با روشِ عملِ متن‌محور یا با دیگر روش‌ها نیست؛ مهم فهمِ این نکته است که متن چه "کاربردی" در عملِ برون‌متنی دارد که متن را امتداد می‌دهد.» پرسشِ ادبیات برایِ دلوز به مسئله‌یِ متنیّت یا حتی به تاریخ‌مندیِ آن ربطی ندارد، بلکه به «سرزندگیِ» ادبیات، یعنی به «فحوایِ» "زندگی" مربوط می‌شود.

👤 #دنیل_اسمیت
📚 #انتقادی_و_بالینی
🔃‌ ترجمه‌یِ #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
‍ او معلمِ من بود

اندوهِ نسل‌هایِ بدونِ «معلم»! معلمانِ ما صرفاً استادانِ عمومی نیستند، اگرچه ما به این استادان هم سخت نیازمندیم. معلمانِ ما، به محضِ آن که به بزرگسالی می‌رسیم، کسانی‌اند که چیزی رادیکال و جدید برای‌مان به ارمغان می‌آورند، آنانی که می‌دانند چگونه تکینگیِ ادبی یا هنری ابداع کنند، دست به کارِ یافتنِ آن شیوه‌هایی از تفکرند که به مدرنیته‌ی ما، یعنی به دشواری‌ها و به همان اندازه شور-و-شوق‌هایِ مبهمِ ما مربوط است. می‌دانیم که تنها یک ارزش برای هنر و حتی حقیقت وجود دارد: «دستِ اول بودن»، نو بودنِ اصیلِ حرفِ گفته شده، موسیقیِ شنیده نشده با آنچه که می‌گوید. سارتر برای ما این چنین بود (برای ما بیست‌ساله‌ها حینِ لیبراسیون). در آن روزها چه کسی جز سارتر می‌دانست که چگونه چیزهای نو بگوید؟ چه کسی جز او راه‌های جدیدِ تفکر را به ما آموخت؟ هرچقدر هم کارِ مرلو پونتی درخشان و ژرف بود، اما حرفه‌ای بود و از بسیاری جهات وابسته به کارِ سارتر (سارتر خیلی ساده وجودِ انسان ها را به نا-هستیِ یک «حفره» در جهان مربوط کرد: دریاچه‌هایِ کوچکِ نیستی. اما مرلو پونتیِ درخشان آن‌ها را تا-شدگی فرض می‌کرد، تا-شدگی‌ها و پیلی‌های ساده. این جا می‌توانیم اگزیستانسیالیسمی سرسخت و با نفوذ را از اگزیستانسیالیسمی لطیف‌تر و محافظه‌کارتر تمیز دهیم). کامو هم همینطور بود – افسوس! کارِ کامو یا نوعی قهرمان‌گراییِ پر طمطراق بود یا یک‌جور ابزوردیته‌ی دستِ دوم. کامو خود را از نسلِ نویسندگانِ نفرین‌شده می‌دانست ولی همه‌ی فلسفه‌اش صرفاً ما را به لالاند و میریون، یعنی به سنخی از نویسندگان رهنمون می‌کرد که برای هر دانشجویِ لیسانسی شناخته شده‌اند. موضوعاتِ جدید، سبکِ نو، و به‌خصوص، روشِ جدلی و درگیرکننده برای طرح مسئله‌ها؛ همه‌ی این‌ها را سارتر به ارمغان آورد.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی
▪️مقاله ی «او معلم من بود»
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
▪️آن‌چه کم دارم کلماتي‌ست متناظر با هر دقیقه‌ی طرزِ فکرم.

«امّا این طبیعی‌ست، همه گهگاه کلمه کم می‌آورند، بیش از حد به خودت سخت می‌گیری. هیچ‌کس وقتی به تو گوش می‌دهد چنین حسّي ندارد، تو به خوبی می‌توانی با زبانِ فرانسه خودت را بیان کنی. تو بیش از حد به کلمه‌ها اهمّیّت می‌دهی.»

شما از باهوش گرفته تا کودنِ‌تان، از فهیم گرفته تا کُند‌ذهن‌ِتان، همگی الاغ‌اید. یعنی همگی سگ‌اید. یعنی در خیابان‌ها پارس می‌کنید. یعنی مصمّم‌اید که نفهمید. خودم را می‌شناسم و این برایم کافی است، و باید کافی باشد، خودم را می‌شناسم چون خودم را تماشا می‌کنم. آنتونن آرتو را تماشا می‌کنم.

«تو خودت را می‌شناسی. اما ما تو را می‌بینیم. ما خیلی خوب می‌بینیم که داری چه‌کار می‌کنی.»

«بله، امّا شما نمی‌توانید اندیشه‌ام را ببینید.»

در‌ هر مرحله از مکانیسمِ تفکّرم شکاف‌ها و وقفه‌هایي وجود دارد ــ بفهمید چه می‌گویم، منظورم وقفه در زمان نیست، منظورم در نوعِ خاصي از مکان است (می‌دانم چه می‌گویم)؛ و منظورم نه یک سِری اندیشه، نه رشته‌اي کامل از اندیشه‌ها، بلکه اندیشه‌اي «یکّه» است، تنها یکی، و یک اندیشه‌یِ «درونی»؛ منظورم یکی از آن اندیشه‌هایِ پاسکالی، یکی از آن اندیشه‌هایِ فیلسوف نیست، منظورم یک تعلّقِ خاطرِ مُعَوّج است، حالتِ خاصي از تصلُّبِ بافت‌ها. بفهمید!

👤 #آنتونن_آرتو
▪️#قطعات_بعید
🔃 ترجمه‌ی #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
به چه طریقي یک اخلاقیّات واجدِ مسئله‌یِ ذات و ارزش‌هاست؟ آن‌چه در یک اخلاقیّات به پرسش گرفته می‌شود ذاتِ ماست. ذاتِ ما چیست؟ مسئله‌یِ ذاتِ ما در یک اخلاقیّات همواره تحقّق‌بخشی به ذات است. یعنی: الف- ذات در وضعیّتي‌ست که ضرورتاً تحقّق نیافته‌ است، و نیز ب- ما یقیناً واجدِ یک ذات هستیم. روشن نیست که ذاتي برایِ انسان در کار باشد. امّا برایِ اخلاقیّات کاملاً ضروری‌ست تا به نامِ یک ذات با ما سخن بگوید و به ما حکم دهد. اگر به نامِ یک ذات احکامي برایمان صادر شد، بدین خاطر است که این ذات به وسیله‌یِ خودش محقّق نشده‌ است. گفته خواهد شد که این ذات به صورتِ بالقوّه در انسان وجود دارد. از نظرگاهِ یک اخلاقیّات، ذاتِ انسان ــ ذاتي که به‌طورِ بالقوّه در او وجود دارد ــ چیست؟ این ذات شناخته شده است: ذاتِ انسان این است که یک حیوانِ ناطق یا معقول باشد. ارسطو: انسان حیوانِ ناطق یا معقول است. ذات آن چیزي‌ست که چیز هست، حیوانِ معقول ذاتِ انسان است. حتّی اگر انسان در ذات‌اش یک حیوانِ معقول باشد، هرگز از رفتارکردن به شیوه‌اي نامعقول دست نمی‌کشد. این امر چگونه اتّفاق می‌افتد؟ بدین‌خاطر که ذاتِ انسان، به‌ماهو، ضرورتاً تحقّق‌نیافته است. چرا؟ چون انسان عقلِ ناب نیست، و در نتیجه تصادف‌هایي وجود دارند، و انسان نمی‌تواند از منحرف‌شدن دست بکشد. کلِّ فهمِ کلاسیک از انسان دربرگیرنده‌یِ دعوتِ انسان به تطابق‌داشتن با ذاتِ خویش است، زیرا این ذات شبیهِ یک بالقوّه‌گی‌ست، که ضرورتاً محقّق نشده است. از این رو اخلاقیّات فرآیندِ تحقّقِ ذاتِ انسانی‌ست. چطور این ذات، که صرفاً بالقوّه است، می‌تواند تحقّق یابد؟ با اخلاقیّات. گفتنِ این‌که ذات با اخلاقیّات محقّق می‌شود معادل است با گفتنِ این‌که ذات باید به مثابهِ یک غایت در نظر گرفته شود. ذاتِ انسان باید به واسطه‌یِ انسانِ موجود به مثابهِ یک غایت در نظر گرفته شود. از این رو، وظیفه‌یِ اخلاقیّات رفتارکردن به شیوه‌اي معقول، یعنی، به انجام‌ رساندنِ ذات است. اکنون ذات، که به مثابهِ یک غایت در نظر گرفته شده، همان ارزش است. توجّه کنیم که پنداره‌یِ مبتنی بر اخلاقیّاتِ جهان از ذات ساخته شده است. ذات صرفاً بالقوّه است، و ضرورتاً باید آن را محقّق کرد. بالقوّه‌گیِ ذات تا جایی محقّق می‌شود که ذات به منزله‌یِ یک غایت در نظر گرفته شود، و ارزش‌ها تضمین‌کننده‌یِ تحقّقِ ذات باشند. این همان اثرِ کلّی‌اي است که اخلاقیّات می‌خوانم. در یک جهانِ «اخلاقی» دیگر هیچ‌یک از این بحث‌ها در کار نیست. این بحث‌هایِ راجع به اخلاقیّات، در بابِ یک «اخلاق»، چه خواهند گفت؟ هیچ‌چیزي نمی‌یابیم. اخلاق چشم‌اندازِ دیگري‌ست. اسپینوزا غالبِ اوقات درباره‌یِ ذات حرف می‌زند، اما ذات به زعمِ او ابداً ذاتِ انسان نیست. ذات همواره یک تعیّنِ تَکین است. ذاتِ فلان انسان یا بهمان انسان وجود دارد، امّا ذاتِ انسان وجود ندارد. اسپینوزا می‌گوید که ذات‌هایِ عام یا ذات‌هایِ انتزاعیِ گونه، ذاتِ انسان، ایده‌هایِ مغشوش‌اند. هیچ‌ ایده‌یِ عامي در «اخلاق» وجود ندارد. بلکه شما وجود دارید، این انسان، آن انسان؛ تَکینِگی‌ها وجود دارند. واژه‌یِ ذات احتمالاً به کلّی معنا را تغییر می‌دهد. وقتی اسپینوزا درباره‌یِ ذات سخن می‌گوید، علاقه‌اش نه به ذات، بل به وجود و به آن‌چه وجود دارد معطوف است.

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی / بخش 1
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
■ شما در جنگلی انبوه در حالِ قدم زدن هستید و می‌ترسید. امّا در نهایت موفّق می‌شوید و جنگل نیز به تدریج تُنُک‌تر می‌شود، خوشحال هستید. به نقطه‌ای می‌رسید و می‌گویید: «آخِیش، این‌جا حاشیّه‌یِ جنگل است.» حاشیّه یا لبه‌یِ جنگل یک حد است. آیا این یعنی جنگل به واسطه‌یِ خطِّ کناره‌نمای‌اش تعریف می‌شود؟ این خطِّ کناره‌نما حدِّ چه چیزی است؟ آیا حدِّ فرمِ جنگل است؟ برعکس، حدِّ کنشِ جنگل است، یعنی جنگلی با آن قدرت، اکنون به حدِّ قدرتِ خویش می‌رسد، و دیگر نمی‌تواند همه‌یِ‌ قلمرو را بپوشاند، و تُنُک می‌شود. این واقعیّت که نمی‌توانیم حتّی لحظه‌یِ دقیقی را مشخص کنیم که دیگر جنگلی پس از آن وجود نداشته باشد، نشان می‌دهد که با یک خطِّ کناره‌نما طرف نیستیم. نوعی میل کردن، میل کردنِ حدّی، وقتی چیزی همواره به چیزی دیگر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود وجود داشت، امّا این‌بار دیگر نمی‌توان حد را جدا کرد. با نوعی امتداد به سویِ حد سروکار داریم؛ حدّی پویا که در تقابل با حدِّ خطِّ کناره‌نماست. چیز، حدِّ دیگری به جز حدِّ قدرت یا کنشِ خویش ندارد. بنابراین چیز قدرت است و نه فرم. جنگل نه با یک فرم، بلکه با قدرت تعریف می‌شود: قدرتِ وادار ساختنِ درخت‌ها به ادامه یافتن تا آن‌جا که دیگر این امر امکان‌پذیر نیست. تنها پرسشی که باید از جنگل بپرسیم این است: قدرتت چیست؟ و این یعنی، تا کجا خواهی رفت؟

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی / بخش #اسپینوزا
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3