#ماجرایاذانشهیدابراهیمهادیوتسلیمشدن18عراقی#در20آذرسال60برای آزادسازی70کیومتر از منطقه علمیاتی گیلان غرب عملیات شد، رزمندگان اسلام تقریباهمه
#مناطق راآزاد کرده بودندعراق تلفات سنگینی داده بود
یکی از تپه هاکه اتفاقا موقعیت مهمی داشت هنوزمقاومت میکردبچه هاتلاش کردندآنرا هم آزاد کنند.
#درتاریکی صبح روزبعد به سمت تپه حرکت کردیم،نیروهای زیادی ازعراق روی تپه مستقر بودندبافرماندهان ارتش صحبت کردیم
#وهرطرحی دادیم به نتیجه نرسید
ناگهان ابراهیم هادی به سمت تپه عراقی هاحرکت کردوبعدروی
#تخته سنگی رو به قبله ایستاد.
وباصدای بلندشروع به اذان گفتن کردهرچه دادزدیم که بیاعقب الان تورامیزنندفایده نداشت.
تقریبااواخر
#اذان ابراهیم بودکه
#صدایتیر اندازی عراقی هاقطع شده بود
ولی همان موقع یک گلوله شلیک وبه گردن ابراهیم
#اصابت کرد
خون زیادی ازابراهیم میرفت به کمک امدادگر زخم ابراهیم بسته شد.
#درادامه یکی ازبچه هاآمدوگفت یک سری ازعراقی ها آمده دستشان رابالا گرفته ودارند تسلیم میشوند
#فوراگفتم مسلح بیاستیدشاید حقه ای باشد
18عراقی به همراه یک افسرخودشان را تسلیم کردند
به کمک
#مترجم ازافسر عراقی پرسیدم چقدر نیروروی تپه هستند؟
گفت هیچی
#ماآمدیم وخودمان راتسلیم کردیم بقیه نیروهاراهم فرستادم عقب،الان تپه خالیه.
باتعجب پرسیدم چرا؟
گفت:چون نمیخواستند
#تسلیم شوند
گفتم یعنی چی؟
#افسرعراقی بابغض واشک درپاسخ گفت:
اًین موذن؟
بعدگفت:به ماگفته بودن
#شمامجوس وآتش پرست هستیدبه ماگفتندمابرای اسلام
#باایرانی هامیجنگیم ماوقتی میدیدم فرماندهانمان
#مشروب میخورندواهل نماز نیستند درجنگ با شمادچار تردید شدیم.
#امروزوقتی صدای اذان رزمنده شماراشنیدم تمام بدنم لرزید
وقتی که نام
#امیرالمومنین راآوردباخودم گفتم:
#توبابرادرانت میجنگی؟
نکندمثل
#ماجرایکربلا...
گریه
#امانش ندادبعد گفت:به نیروهایم گفتم من میخواهم تسلیم شوم هرکس میخواهدبامن بیایداینهابامن آمدند؛بقیه که نیامدندبرگشتند عقب.
آن
#سربازی هم که به
#موذنشلیک کردرا هم آورده ام اگردستوربدهیداورامیکشم.
حالابگوییداوزنده است یا ...؟
گیج شده بودم گفتم
#زنده است رفتیم پیش ابراهیم که داخل سنگر
#بستری بود
تمام هجده
#اسیرآمدندودست ابراهیم
#رابوسیدند ورفتندنفرآخربه پای ابراهیم افتاده بودوگریه میکردومیگفت من
#راببخش من شلیک کردم بغض گلوی من راهم گرفته بود
ازآن
#ماجراپنجسال میگذشت زمستان سال65 بودومادرگیرعملیات کربلا5درشلمچه بودیم
کارهماهنگی لشکربامن بود
برای
#توجیه بچه های لشکربدرکه همگی ازبچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بود به مقرشان رفتم.
پس
#ازصحبت با فرماندهان؛یکی ازبچه های لشکربدرجلوآمده وگفت
#شمادرگیلان غرب نبودید؟
#گفتم بله
گفت:مطلع الفجر یادتان هست؟
ارتفاعات انارتپه آخر؟
گفتم: خوب؟
گفت هجده عراقی که
#اسیرشدندیادتان هست؟ گفتم بله
شما؟
#باخوشحالی گفت:من یکی ازآنهاهستم
باتعجب گفتم:اینجاچه میکنی؟
گفت همه
#ماهجده نفردراین
گردان هستیم باضمانت آیت الله حکیم آزادشده وقرار شده بیاییم با بعثی هابجنگیم.
گفتم
#فرمانده تان کجاست:
گفت:درهمین
#گردان مسئولیت دارد
گفتم:
#اسمگردان ونام خودتان راروی این کاغذ بنویس بعدازعملیات
#مفصل میبنمتان
همینطورکه نامهارامی نوشت پرسید:
#نامموذن شما چه بود؟
#یکباردیگر میخواهیم
#اوراببینیم#بغض گلویم راگرفت؛گفتم ان شاءالله توی
#بهشت همدیگررامیبینید
خیلی حالش گرفته شدعملیات شروع شدونبرد ادامه یافت
#اواخراسفند65بودکه عملیات به پایان رسید
رفتم پیش بچه های لشکربدرازیکی از مسئولین آن
#سراغ18عراقی رابانام هایی که داشتم گرفتم.
گفت این
#گردان منحل شده درعملیات آنها جلو پاتک سنگین عراقی هاراگرفتند تلفات سنگینی هم گرفتندولی عقب نشینی نکردند.
#کاغذنام آنهارابه اودادم
چند دقیقه بعد گفت:همه
#اینهاشهید شده اند
ماتم برد،دیگر حرفی نداشتم
#باخودفکرمیکردم ابراهیم بایک
#اذان چه کرد
#یک تپه آزاد شد
#یک عملیات پیروز شد
#هجدهنفرازقعرجهنمبهبهشترفتند#ش👈۸
🌼🌴🌼🌴🌸🌼🍃🌴🌸💜🌼🍃🌸🍃🌸🌴🌼🌴🌼🌴🌼🌴🌼