کانال زندگی نامه شهدا

#زنده
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
🌷ب یاد شهیدان🌷:
من #تک فرزندهستم و خداوند بعد از بیست و پنج سال مرا به پدرومادرم داده، کسانی که خواهر و برادر ندارند حال مرا بهتر می فهمند😔 وقتی با #آقا هادی نامزد کردم خیلی خوشحال بودم که از تنهایی در آمدم و همدم دارم.

خلاصه #خیلی سخت بود وقتی حرف از رفتن به #جبهه را می زد😔، ولی از طرفی هم وقتی #عشق و #علاقه زیادش به #جهاد را می دیدم دلم #نرم می شد.

هروقت از #جهاد در #سوریه با من صحبت می کرد می گفتم: لااقل یکی #دو ماه بعد از عروسی بروید.
 ولی بالاخره #رضایت مرا گرفت. وقتی دیدم خیلی #علاقه دارد #راضی شدم و
به #حضرت زینب (س)⚘سپردمش😭
🍃🍃
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

به روایت ازمادر#شهید:
دختر همسایه رو براش خواستگاری کردم و مهر امسال جشن عروسی اش بود. #10 روز از عروسی اش گذشته بود که به #مأموریت رفت. برای #دفاع از #حرم بی بی زینب (س)⚘ راهی #سوریه شد و بعد از چند روز به #آرزویش رسید.
🍃🍃
وقتی با #پیکر #تازه دامادم مواجه شدم😭 که# تیر به #پشت گردن و #پهلوهاش اصابت کرده بود، حالم دگرگون شد😭. مثل حال همه پدر و مادرها مویه می کردم اما #قشنگ ترین حرفم این بود: مادر #سلامم را به #خانم زینب (س)⚘ برسان و #شفیع ما باش، پسرم همیشه می گفت دعا کنید من #شهید شوم و باعث #افتخارم است #پسرم #فدایی خانم زینب(س)⚘ شد، من #حضور #پسر #شهیدم را همیشه حس می کنم کل خانواده خوابش را دیدند، #پسرم در هر دو سرا #دستگیرمان است😭.
🍃🍃

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

مردم اسلامشهر و توابع برای تشییع #پیکرش آمدند و خیلی با شکوه این مراسم برگزار شد. مراسم تاریخی بود. آن روز نماز جمعه و نماز میت بر #پیکرش خواندند، همه #پسر #شهیدم را با #وهب نصرانی مقایسه می کردند.
🍃🍃
#هادی #10 روز بعد از #عروسی روز #5 مهر به #مأموریت سوریه رفت و #28 #مهر #شهید شد و #پیکرش را #30 مهر برای ما آوردند و #اول آبان روز #تاسوعا به خاک رفت.😭
🍃🍃
#نحوه #شهادت آقاهادی 😭😭
#فرمانده ایشان وقتی برای سر زدن به منزل ما آمدند گفتند:« #آقا هادی شما خیلی #شجاع بودند، سعی می کردند توی #خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون استتار کنیم تا از تیررس دشمن به دور باشیم، #داوطلب می خواستیم #آقا هادی پیش قدم شدند، #مشغول استتار بودند که #تیر خورد به #دست و #قلبشان، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و #شهید شد.»
🍃🍃
#بیست و هشتم مهر #شهید شدند #پیکرشان یکم آبان ماه روز #تاسوعای
#امام حسین (ع)⚘از مصلای شهر چهاردانگه به سمت
#امامزاده عباس (ع)⚘ تشییع شد وقتی دیدمشان #جسمشان #سالم بود و #صورتشان #نورانی😭
🍃🍃

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

#نبودن هایش واقعاً سخت است. #دلتنگی #مادر #تمامی #ندارد. 😭

از اینکه #فرزندم در #راه #خدا♡ رفت #خوشحالم اما #مادرم #دلم #هوایش را می کند، خوابش را می بینم که می گوید مادر من #زنده ام #بیقراری نکنید می گوید من کنار #قبر #بی بی زینبم⚘.
🍃🍃
# پسرم همیشه از #خدا می خواست به #شهادت برسد و می گفت #جان #زهرا(س)⚘ روز #تاسوعا خاکم کنید. همین طور هم شد و #تاسوعا #دفنش کردیم.
🍃🍃
از اینکه مادر #شهید هستم افتخار می کنم. به خودم می بالم طوری #پسرم را تربیت کردم که #فدایی #خانم زینب(س)⚘ شد.😭
🍃🍃
سرانجام #شهید هادی شجاع در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۸به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠 شهید هادی شجاع💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
کاملاً متفاوت بود و به مردم زمانه اش شباهتي نداشت در جاهايي که مخاطبينش او را نمي شناختند. وقتي ظاهر کاملاً بي پيرايه و قيافه ی معمولي اش را مي ديدند باورشان نمي شد که تا چند دقيقه ی ديگر غوغايي در دلشان به پا خواهد شد

چرا که خودش هم موقع ايراد سخن مي سوخت و سخنانش از دل بر مي آمد و بر دلها مي نشست و بالاتر از اينها بر دلها آتش مي زد.
کلامش به قدري گيرا و جذاب بود که بدون اختيار همه را مبهوت مي کرد.


در ميان دوستان و مخاطبين گر چه موفق ترين و برترين و عالي ترين بود ولي در عين حال غريب بود و تنها😔 … . به ما التماس مي کرد که [[بياييد از طريق #عطر و #ياد شهدا و بيان سيره ی آنان ، #نسل جوان امروز را از خطر تهاجم فرهنگي حفظ کنيم.]]😔🍃🍃

اصلاً درک عميق گفته هايش برايمان مقدور نبود. #شهدا براي ضابط بهترين ، #زنده ترين و #تازه ترين الگوي زندگي و سازندگي بودند نگاه و سير و سلوک زندگي اش فقط از #زاويه ی شهدا رقم مي خورد.😔🍃🍃

ضابط با تمام وجودش در #شهدا ذوب شده بود. در عين حال که نمونه ی زيبايي از صفا ، صداقت و تلاش خستگي ناپذير بود اما تمام اميد و هدف او #وصال شهيدان بود.😔
#ماجرای‌اذان‌شهیدابراهیم‌هادی‌وتسلیم‌شدن18عراقی

#در20آذرسال60برای آزادسازی70کیومتر از منطقه علمیاتی گیلان غرب عملیات شد، رزمندگان اسلام تقریباهمه #مناطق راآزاد کرده بودندعراق تلفات سنگینی داده بود
یکی از تپه هاکه اتفاقا موقعیت مهمی داشت هنوزمقاومت میکردبچه هاتلاش کردندآنرا هم آزاد کنند.
#درتاریکی صبح روزبعد به سمت تپه حرکت کردیم،نیروهای زیادی ازعراق روی تپه مستقر بودندبافرماندهان ارتش صحبت کردیم #وهرطرحی دادیم به نتیجه نرسید
ناگهان ابراهیم هادی به سمت تپه عراقی هاحرکت کردوبعدروی #تخته سنگی رو به قبله ایستاد.

وباصدای بلندشروع به اذان گفتن کردهرچه دادزدیم که بیاعقب الان تورامیزنندفایده نداشت.
تقریبااواخر #اذان ابراهیم بودکه #صدای‌تیر اندازی عراقی هاقطع شده بود
ولی همان موقع یک گلوله شلیک وبه گردن ابراهیم #اصابت کرد
خون زیادی ازابراهیم میرفت به کمک امدادگر زخم ابراهیم بسته شد.
#درادامه یکی ازبچه هاآمدوگفت یک سری ازعراقی ها آمده دستشان رابالا گرفته ودارند تسلیم میشوند
#فوراگفتم مسلح بیاستیدشاید حقه ای باشد
18عراقی به همراه یک افسرخودشان را تسلیم کردند
به کمک #مترجم ازافسر عراقی پرسیدم چقدر نیروروی تپه هستند؟
گفت هیچی #ماآمدیم وخودمان راتسلیم کردیم بقیه نیروهاراهم فرستادم عقب،الان تپه خالیه.
باتعجب پرسیدم چرا؟
گفت:چون نمیخواستند #تسلیم شوند
گفتم یعنی چی؟
#افسرعراقی بابغض واشک درپاسخ گفت:
اًین موذن؟
بعدگفت:به ماگفته بودن #شمامجوس وآتش پرست هستیدبه ماگفتندمابرای اسلام #باایرانی هامیجنگیم ماوقتی میدیدم فرماندهانمان #مشروب میخورندواهل نماز نیستند درجنگ با شمادچار تردید شدیم.
#امروزوقتی صدای اذان رزمنده شماراشنیدم تمام بدنم لرزید
وقتی که نام #امیرالمومنین راآوردباخودم گفتم: #توبابرادرانت میجنگی؟
نکندمثل #ماجرای‌کربلا...
گریه #امانش ندادبعد گفت:به نیروهایم گفتم من میخواهم تسلیم شوم هرکس میخواهدبامن بیایداینهابامن آمدند؛بقیه که نیامدندبرگشتند عقب.

آن #سربازی هم که به #موذن‌شلیک کردرا هم آورده ام اگردستوربدهیداورامیکشم.
حالابگوییداوزنده است یا ...؟
گیج شده بودم گفتم #زنده است رفتیم پیش ابراهیم که داخل سنگر #بستری بود
تمام هجده #اسیرآمدندودست ابراهیم #رابوسیدند ورفتندنفرآخربه پای ابراهیم افتاده بودوگریه میکردومیگفت من #راببخش من شلیک کردم بغض گلوی من راهم گرفته بود

ازآن #ماجراپنج‌سال میگذشت زمستان سال65 بودومادرگیرعملیات کربلا5درشلمچه بودیم
کارهماهنگی لشکربامن بود
برای #توجیه بچه های لشکربدرکه همگی ازبچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بود به مقرشان رفتم.
پس #ازصحبت با فرماندهان؛یکی ازبچه های لشکربدرجلوآمده وگفت #شمادرگیلان غرب نبودید؟

#گفتم بله
گفت:مطلع الفجر یادتان هست؟
ارتفاعات انارتپه آخر؟
گفتم: خوب؟
گفت هجده عراقی که #اسیرشدندیادتان هست؟ گفتم بله
شما؟
#باخوشحالی گفت:من یکی ازآنهاهستم
باتعجب گفتم:اینجاچه میکنی؟
گفت همه #ماهجده نفردراین گردان هستیم باضمانت آیت الله حکیم آزادشده وقرار شده بیاییم با بعثی هابجنگیم.

گفتم #فرمانده تان کجاست:
گفت:درهمین #گردان مسئولیت دارد
گفتم: #اسم‌گردان ونام خودتان راروی این کاغذ بنویس بعدازعملیات #مفصل میبنمتان
همینطورکه نامهارامی نوشت پرسید: #نام‌موذن شما چه بود؟
#یکباردیگر میخواهیم #اوراببینیم

#بغض گلویم راگرفت؛گفتم ان شاءالله توی‌ #بهشت همدیگررامیبینید
خیلی حالش گرفته شدعملیات شروع شدونبرد ادامه یافت

#اواخراسفند65بودکه عملیات به پایان رسید
رفتم پیش بچه های لشکربدرازیکی از مسئولین آن #سراغ18عراقی رابانام هایی که داشتم گرفتم.

گفت این #گردان منحل شده درعملیات آنها جلو پاتک سنگین عراقی هاراگرفتند تلفات سنگینی هم گرفتندولی عقب نشینی نکردند.
#کاغذنام آنهارابه اودادم
چند دقیقه بعد گفت:همه #اینهاشهید شده اند
ماتم برد،دیگر حرفی نداشتم
#باخودفکرمیکردم ابراهیم بایک #اذان چه کرد
#یک تپه آزاد شد
#یک عملیات پیروز شد
#هجده‌نفرازقعرجهنم‌به‌بهشت‌رفتند

👈۸
🌼
🌴
🌼
🌴🌸
🌼🍃
🌴🌸💜
🌼🍃🌸🍃🌸
🌴🌼🌴🌼🌴🌼🌴🌼
کاملاً متفاوت بود و به مردم زمانه اش شباهتي نداشت در جاهايي که مخاطبينش او را نمي شناختند. وقتي ظاهر کاملاً بي پيرايه و قيافه ی معمولي اش را مي ديدند باورشان نمي شد که تا چند دقيقه ی ديگر غوغايي در دلشان به پا خواهد شد

چرا که خودش هم موقع ايراد سخن مي سوخت و سخنانش از دل بر مي آمد و بر دلها مي نشست و بالاتر از اينها بر دلها آتش مي زد.
کلامش به قدري گيرا و جذاب بود که بدون اختيار همه را مبهوت مي کرد.


در ميان دوستان و مخاطبين گر چه موفق ترين و برترين و عالي ترين بود ولي در عين حال غريب بود و تنها😔 … . به ما التماس مي کرد که [[بياييد از طريق #عطر و #ياد شهدا و بيان سيره ی آنان ، #نسل جوان امروز را از خطر تهاجم فرهنگي حفظ کنيم.]]😔🍃🍃

اصلاً درک عميق گفته هايش برايمان مقدور نبود. #شهدا براي ضابط بهترين ، #زنده ترين و #تازه ترين الگوي زندگي و سازندگي بودند نگاه و سير و سلوک زندگي اش فقط از #زاويه ی شهدا رقم مي خورد.😔🍃🍃

ضابط با تمام وجودش در #شهدا ذوب شده بود. در عين حال که نمونه ی زيبايي از صفا ، صداقت و تلاش خستگي ناپذير بود اما تمام اميد و هدف او #وصال شهيدان بود.😔
☀️#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
🍃فاتح قلب ها بود او که هم زمین را با بودنش مفتخر کرد و هم میهمان همیشگی #آسمان شد...
از هوش و زکات و تواناییش چیزی نمیگویم اما همین یک جمله کافیست که قبل از اعزام به #سوریه برای ادامه تحصیلات دانشگاهی بورسیه شده بود و در حوزه علمیه به عنوان یک نخبه میشناختندش😍

🍃در بین همکلاسی هایش کم سن ترین بود اما در همه مباحثه ها شرکت میکرد طوری ک اگر کسی اورا نمیشناخت متوجه سن و سال کم او نمیشد...

🍃قبل از #سوریه رفتن برای گرفتن دکتری در رشته حقوق اقدام کرده بود. از کودکی برای اهلبیت #روضه می‌خواند و مداحی میکرد شاید همان روزها بود که این چنین سرنوشتی را برای خود رقم زد...کسی چه می‌داند شاید هم در راهیان نور ضمانت شهادت گرفت....

🍃وقتی که سوریه میرفت مادرش هیچ وقت صورت اورا نبوسید، چون اعتقاد داشت مسافر دیگر باز نمیگردد... بار آخری که رفت هم صورت عزیز تر از جانش را نبوسید اما دست تقدیر برایش اینگونه نوشته بود که مسافرش برای همیشه در دلش #زنده بماند، به مادرش قول داده بود دو هفته ایی برمیگردد و اینجاست که ثابت میشود او مرد واقعیست سر قولش ماند و دوهفته ایی برگشت و آن هم چه برگشتنی رضا دیگر فقط دردانه مادر نبود، او عزیزِ خدا شده بود و خدا خریدارش، و این مادرش بود در حسرت #بوسیدن صورت ماهه پسرش...😔

نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی

🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_رضا_بخشی

📅تاریخ تولد : ٩ مهر ۱٣۶۵

📅تاریخ شهادت : ٩ اسفند ۱٣٩٣

📅تاریخ انتشار : ٩ مهر ۱۴۰۰

🕊محل شهادت : سوریه

🥀مزار شهید : مشهد_بهشت رضا

#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
#ماجرای‌اذان‌شهیدابراهیم‌هادی‌وتسلیم‌شدن18عراقی

#در20آذرسال60برای آزادسازی70کیومتر از منطقه علمیاتی گیلان غرب عملیات شد، رزمندگان اسلام تقریباهمه #مناطق راآزاد کرده بودندعراق تلفات سنگینی داده بود
یکی از تپه هاکه اتفاقا موقعیت مهمی داشت هنوزمقاومت میکردبچه هاتلاش کردندآنرا هم آزاد کنند.
#درتاریکی صبح روزبعد به سمت تپه حرکت کردیم،نیروهای زیادی ازعراق روی تپه مستقر بودندبافرماندهان ارتش صحبت کردیم #وهرطرحی دادیم به نتیجه نرسید
ناگهان ابراهیم هادی به سمت تپه عراقی هاحرکت کردوبعدروی #تخته سنگی رو به قبله ایستاد.

وباصدای بلندشروع به اذان گفتن کردهرچه دادزدیم که بیاعقب الان تورامیزنندفایده نداشت.
تقریبااواخر #اذان ابراهیم بودکه #صدای‌تیر اندازی عراقی هاقطع شده بود
ولی همان موقع یک گلوله شلیک وبه گردن ابراهیم #اصابت کرد
خون زیادی ازابراهیم میرفت به کمک امدادگر زخم ابراهیم بسته شد.
#درادامه یکی ازبچه هاآمدوگفت یک سری ازعراقی ها آمده دستشان رابالا گرفته ودارند تسلیم میشوند
#فوراگفتم مسلح بیاستیدشاید حقه ای باشد
18عراقی به همراه یک افسرخودشان را تسلیم کردند
به کمک #مترجم ازافسر عراقی پرسیدم چقدر نیروروی تپه هستند؟
گفت هیچی #ماآمدیم وخودمان راتسلیم کردیم بقیه نیروهاراهم فرستادم عقب،الان تپه خالیه.
باتعجب پرسیدم چرا؟
گفت:چون نمیخواستند #تسلیم شوند
گفتم یعنی چی؟
#افسرعراقی بابغض واشک درپاسخ گفت:
اًین موذن؟
بعدگفت:به ماگفته بودن #شمامجوس وآتش پرست هستیدبه ماگفتندمابرای اسلام #باایرانی هامیجنگیم ماوقتی میدیدم فرماندهانمان #مشروب میخورندواهل نماز نیستند درجنگ با شمادچار تردید شدیم.
#امروزوقتی صدای اذان رزمنده شماراشنیدم تمام بدنم لرزید
وقتی که نام #امیرالمومنین راآوردباخودم گفتم: #توبابرادرانت میجنگی؟
نکندمثل #ماجرای‌کربلا...
گریه #امانش ندادبعد گفت:به نیروهایم گفتم من میخواهم تسلیم شوم هرکس میخواهدبامن بیایداینهابامن آمدند؛بقیه که نیامدندبرگشتند عقب.

آن #سربازی هم که به #موذن‌شلیک کردرا هم آورده ام اگردستوربدهیداورامیکشم.
حالابگوییداوزنده است یا ...؟
گیج شده بودم گفتم #زنده است رفتیم پیش ابراهیم که داخل سنگر #بستری بود
تمام هجده #اسیرآمدندودست ابراهیم #رابوسیدند ورفتندنفرآخربه پای ابراهیم افتاده بودوگریه میکردومیگفت من #راببخش من شلیک کردم بغض گلوی من راهم گرفته بود

ازآن #ماجراپنج‌سال میگذشت زمستان سال65 بودومادرگیرعملیات کربلا5درشلمچه بودیم
کارهماهنگی لشکربامن بود
برای #توجیه بچه های لشکربدرکه همگی ازبچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بود به مقرشان رفتم.
پس #ازصحبت با فرماندهان؛یکی ازبچه های لشکربدرجلوآمده وگفت #شمادرگیلان غرب نبودید؟

#گفتم بله
گفت:مطلع الفجر یادتان هست؟
ارتفاعات انارتپه آخر؟
گفتم: خوب؟
گفت هجده عراقی که #اسیرشدندیادتان هست؟ گفتم بله
شما؟
#باخوشحالی گفت:من یکی ازآنهاهستم
باتعجب گفتم:اینجاچه میکنی؟
گفت همه #ماهجده نفردراین گردان هستیم باضمانت آیت الله حکیم آزادشده وقرار شده بیاییم با بعثی هابجنگیم.

گفتم #فرمانده تان کجاست:
گفت:درهمین #گردان مسئولیت دارد
گفتم: #اسم‌گردان ونام خودتان راروی این کاغذ بنویس بعدازعملیات #مفصل میبنمتان
همینطورکه نامهارامی نوشت پرسید: #نام‌موذن شما چه بود؟
#یکباردیگر میخواهیم #اوراببینیم

#بغض گلویم راگرفت؛گفتم ان شاءالله توی‌ #بهشت همدیگررامیبینید
خیلی حالش گرفته شدعملیات شروع شدونبرد ادامه یافت

#اواخراسفند65بودکه عملیات به پایان رسید
رفتم پیش بچه های لشکربدرازیکی از مسئولین آن #سراغ18عراقی رابانام هایی که داشتم گرفتم.

گفت این #گردان منحل شده درعملیات آنها جلو پاتک سنگین عراقی هاراگرفتند تلفات سنگینی هم گرفتندولی عقب نشینی نکردند.
#کاغذنام آنهارابه اودادم
چند دقیقه بعد گفت:همه #اینهاشهید شده اند
ماتم برد،دیگر حرفی نداشتم
#باخودفکرمیکردم ابراهیم بایک #اذان چه کرد
#یک تپه آزاد شد
#یک عملیات پیروز شد
#هجده‌نفرازقعرجهنم‌به‌بهشت‌رفتند

👈۸