کانال زندگی نامه شهدا

#تخته
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
#ماجرای‌اذان‌شهیدابراهیم‌هادی‌وتسلیم‌شدن18عراقی

#در20آذرسال60برای آزادسازی70کیومتر از منطقه علمیاتی گیلان غرب عملیات شد، رزمندگان اسلام تقریباهمه #مناطق راآزاد کرده بودندعراق تلفات سنگینی داده بود
یکی از تپه هاکه اتفاقا موقعیت مهمی داشت هنوزمقاومت میکردبچه هاتلاش کردندآنرا هم آزاد کنند.
#درتاریکی صبح روزبعد به سمت تپه حرکت کردیم،نیروهای زیادی ازعراق روی تپه مستقر بودندبافرماندهان ارتش صحبت کردیم #وهرطرحی دادیم به نتیجه نرسید
ناگهان ابراهیم هادی به سمت تپه عراقی هاحرکت کردوبعدروی #تخته سنگی رو به قبله ایستاد.

وباصدای بلندشروع به اذان گفتن کردهرچه دادزدیم که بیاعقب الان تورامیزنندفایده نداشت.
تقریبااواخر #اذان ابراهیم بودکه #صدای‌تیر اندازی عراقی هاقطع شده بود
ولی همان موقع یک گلوله شلیک وبه گردن ابراهیم #اصابت کرد
خون زیادی ازابراهیم میرفت به کمک امدادگر زخم ابراهیم بسته شد.
#درادامه یکی ازبچه هاآمدوگفت یک سری ازعراقی ها آمده دستشان رابالا گرفته ودارند تسلیم میشوند
#فوراگفتم مسلح بیاستیدشاید حقه ای باشد
18عراقی به همراه یک افسرخودشان را تسلیم کردند
به کمک #مترجم ازافسر عراقی پرسیدم چقدر نیروروی تپه هستند؟
گفت هیچی #ماآمدیم وخودمان راتسلیم کردیم بقیه نیروهاراهم فرستادم عقب،الان تپه خالیه.
باتعجب پرسیدم چرا؟
گفت:چون نمیخواستند #تسلیم شوند
گفتم یعنی چی؟
#افسرعراقی بابغض واشک درپاسخ گفت:
اًین موذن؟
بعدگفت:به ماگفته بودن #شمامجوس وآتش پرست هستیدبه ماگفتندمابرای اسلام #باایرانی هامیجنگیم ماوقتی میدیدم فرماندهانمان #مشروب میخورندواهل نماز نیستند درجنگ با شمادچار تردید شدیم.
#امروزوقتی صدای اذان رزمنده شماراشنیدم تمام بدنم لرزید
وقتی که نام #امیرالمومنین راآوردباخودم گفتم: #توبابرادرانت میجنگی؟
نکندمثل #ماجرای‌کربلا...
گریه #امانش ندادبعد گفت:به نیروهایم گفتم من میخواهم تسلیم شوم هرکس میخواهدبامن بیایداینهابامن آمدند؛بقیه که نیامدندبرگشتند عقب.

آن #سربازی هم که به #موذن‌شلیک کردرا هم آورده ام اگردستوربدهیداورامیکشم.
حالابگوییداوزنده است یا ...؟
گیج شده بودم گفتم #زنده است رفتیم پیش ابراهیم که داخل سنگر #بستری بود
تمام هجده #اسیرآمدندودست ابراهیم #رابوسیدند ورفتندنفرآخربه پای ابراهیم افتاده بودوگریه میکردومیگفت من #راببخش من شلیک کردم بغض گلوی من راهم گرفته بود

ازآن #ماجراپنج‌سال میگذشت زمستان سال65 بودومادرگیرعملیات کربلا5درشلمچه بودیم
کارهماهنگی لشکربامن بود
برای #توجیه بچه های لشکربدرکه همگی ازبچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بود به مقرشان رفتم.
پس #ازصحبت با فرماندهان؛یکی ازبچه های لشکربدرجلوآمده وگفت #شمادرگیلان غرب نبودید؟

#گفتم بله
گفت:مطلع الفجر یادتان هست؟
ارتفاعات انارتپه آخر؟
گفتم: خوب؟
گفت هجده عراقی که #اسیرشدندیادتان هست؟ گفتم بله
شما؟
#باخوشحالی گفت:من یکی ازآنهاهستم
باتعجب گفتم:اینجاچه میکنی؟
گفت همه #ماهجده نفردراین گردان هستیم باضمانت آیت الله حکیم آزادشده وقرار شده بیاییم با بعثی هابجنگیم.

گفتم #فرمانده تان کجاست:
گفت:درهمین #گردان مسئولیت دارد
گفتم: #اسم‌گردان ونام خودتان راروی این کاغذ بنویس بعدازعملیات #مفصل میبنمتان
همینطورکه نامهارامی نوشت پرسید: #نام‌موذن شما چه بود؟
#یکباردیگر میخواهیم #اوراببینیم

#بغض گلویم راگرفت؛گفتم ان شاءالله توی‌ #بهشت همدیگررامیبینید
خیلی حالش گرفته شدعملیات شروع شدونبرد ادامه یافت

#اواخراسفند65بودکه عملیات به پایان رسید
رفتم پیش بچه های لشکربدرازیکی از مسئولین آن #سراغ18عراقی رابانام هایی که داشتم گرفتم.

گفت این #گردان منحل شده درعملیات آنها جلو پاتک سنگین عراقی هاراگرفتند تلفات سنگینی هم گرفتندولی عقب نشینی نکردند.
#کاغذنام آنهارابه اودادم
چند دقیقه بعد گفت:همه #اینهاشهید شده اند
ماتم برد،دیگر حرفی نداشتم
#باخودفکرمیکردم ابراهیم بایک #اذان چه کرد
#یک تپه آزاد شد
#یک عملیات پیروز شد
#هجده‌نفرازقعرجهنم‌به‌بهشت‌رفتند

👈۸
🌼
🌴
🌼
🌴🌸
🌼🍃
🌴🌸💜
🌼🍃🌸🍃🌸
🌴🌼🌴🌼🌴🌼🌴🌼
#ماجرای‌اذان‌شهیدابراهیم‌هادی‌وتسلیم‌شدن18عراقی

#در20آذرسال60برای آزادسازی70کیومتر از منطقه علمیاتی گیلان غرب عملیات شد، رزمندگان اسلام تقریباهمه #مناطق راآزاد کرده بودندعراق تلفات سنگینی داده بود
یکی از تپه هاکه اتفاقا موقعیت مهمی داشت هنوزمقاومت میکردبچه هاتلاش کردندآنرا هم آزاد کنند.
#درتاریکی صبح روزبعد به سمت تپه حرکت کردیم،نیروهای زیادی ازعراق روی تپه مستقر بودندبافرماندهان ارتش صحبت کردیم #وهرطرحی دادیم به نتیجه نرسید
ناگهان ابراهیم هادی به سمت تپه عراقی هاحرکت کردوبعدروی #تخته سنگی رو به قبله ایستاد.

وباصدای بلندشروع به اذان گفتن کردهرچه دادزدیم که بیاعقب الان تورامیزنندفایده نداشت.
تقریبااواخر #اذان ابراهیم بودکه #صدای‌تیر اندازی عراقی هاقطع شده بود
ولی همان موقع یک گلوله شلیک وبه گردن ابراهیم #اصابت کرد
خون زیادی ازابراهیم میرفت به کمک امدادگر زخم ابراهیم بسته شد.
#درادامه یکی ازبچه هاآمدوگفت یک سری ازعراقی ها آمده دستشان رابالا گرفته ودارند تسلیم میشوند
#فوراگفتم مسلح بیاستیدشاید حقه ای باشد
18عراقی به همراه یک افسرخودشان را تسلیم کردند
به کمک #مترجم ازافسر عراقی پرسیدم چقدر نیروروی تپه هستند؟
گفت هیچی #ماآمدیم وخودمان راتسلیم کردیم بقیه نیروهاراهم فرستادم عقب،الان تپه خالیه.
باتعجب پرسیدم چرا؟
گفت:چون نمیخواستند #تسلیم شوند
گفتم یعنی چی؟
#افسرعراقی بابغض واشک درپاسخ گفت:
اًین موذن؟
بعدگفت:به ماگفته بودن #شمامجوس وآتش پرست هستیدبه ماگفتندمابرای اسلام #باایرانی هامیجنگیم ماوقتی میدیدم فرماندهانمان #مشروب میخورندواهل نماز نیستند درجنگ با شمادچار تردید شدیم.
#امروزوقتی صدای اذان رزمنده شماراشنیدم تمام بدنم لرزید
وقتی که نام #امیرالمومنین راآوردباخودم گفتم: #توبابرادرانت میجنگی؟
نکندمثل #ماجرای‌کربلا...
گریه #امانش ندادبعد گفت:به نیروهایم گفتم من میخواهم تسلیم شوم هرکس میخواهدبامن بیایداینهابامن آمدند؛بقیه که نیامدندبرگشتند عقب.

آن #سربازی هم که به #موذن‌شلیک کردرا هم آورده ام اگردستوربدهیداورامیکشم.
حالابگوییداوزنده است یا ...؟
گیج شده بودم گفتم #زنده است رفتیم پیش ابراهیم که داخل سنگر #بستری بود
تمام هجده #اسیرآمدندودست ابراهیم #رابوسیدند ورفتندنفرآخربه پای ابراهیم افتاده بودوگریه میکردومیگفت من #راببخش من شلیک کردم بغض گلوی من راهم گرفته بود

ازآن #ماجراپنج‌سال میگذشت زمستان سال65 بودومادرگیرعملیات کربلا5درشلمچه بودیم
کارهماهنگی لشکربامن بود
برای #توجیه بچه های لشکربدرکه همگی ازبچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بود به مقرشان رفتم.
پس #ازصحبت با فرماندهان؛یکی ازبچه های لشکربدرجلوآمده وگفت #شمادرگیلان غرب نبودید؟

#گفتم بله
گفت:مطلع الفجر یادتان هست؟
ارتفاعات انارتپه آخر؟
گفتم: خوب؟
گفت هجده عراقی که #اسیرشدندیادتان هست؟ گفتم بله
شما؟
#باخوشحالی گفت:من یکی ازآنهاهستم
باتعجب گفتم:اینجاچه میکنی؟
گفت همه #ماهجده نفردراین گردان هستیم باضمانت آیت الله حکیم آزادشده وقرار شده بیاییم با بعثی هابجنگیم.

گفتم #فرمانده تان کجاست:
گفت:درهمین #گردان مسئولیت دارد
گفتم: #اسم‌گردان ونام خودتان راروی این کاغذ بنویس بعدازعملیات #مفصل میبنمتان
همینطورکه نامهارامی نوشت پرسید: #نام‌موذن شما چه بود؟
#یکباردیگر میخواهیم #اوراببینیم

#بغض گلویم راگرفت؛گفتم ان شاءالله توی‌ #بهشت همدیگررامیبینید
خیلی حالش گرفته شدعملیات شروع شدونبرد ادامه یافت

#اواخراسفند65بودکه عملیات به پایان رسید
رفتم پیش بچه های لشکربدرازیکی از مسئولین آن #سراغ18عراقی رابانام هایی که داشتم گرفتم.

گفت این #گردان منحل شده درعملیات آنها جلو پاتک سنگین عراقی هاراگرفتند تلفات سنگینی هم گرفتندولی عقب نشینی نکردند.
#کاغذنام آنهارابه اودادم
چند دقیقه بعد گفت:همه #اینهاشهید شده اند
ماتم برد،دیگر حرفی نداشتم
#باخودفکرمیکردم ابراهیم بایک #اذان چه کرد
#یک تپه آزاد شد
#یک عملیات پیروز شد
#هجده‌نفرازقعرجهنم‌به‌بهشت‌رفتند

👈۸