ماوَرای | نسیم‌

Channel
Logo of the Telegram channel ماوَرای | نسیم‌
@nasimhpr_aPromote
187
subscribers
قلمِ نسیم🤍🍂 @Nmnasimhr133 راهِ ارتباط
قرارِ جادویی

تلفن را برداشتم، زنگ زدم. قرارمان شد برای ناهار، رستورانِ قدیمیِ حوالیِ تئاترشهر. زود حاضر شدم. راه افتادم. یک ربعی زودتر رسیدم. میزِ دونفره‌ی کنارِ پنجره نشستم.

چه هیاهوی پر شوری. بادِ نرمی، برگ‌ِ درختان را می‌بوسید و می‌اَنداخت زیر پای رهگذران. یکی روزنامه می‌خواند.‌ آن یکی با کوله‌ی پشتش، می‌دوید. دو نفر جیک‌جیک‌کنان آن‌طرفِ خیابان بستنی می‌خوردند.

ستاره، رسید.‌ از دور دیدمش، با شتاب قدم برمی‌داشت. دسته‌گلِ زنبقی همراهش. مرا دید. با چشم‌های بادومی‌اش، خندید. طوری آغوشمان، درهم تنید، که فشارش بیشتر می‌شد، قلبم از حلقم بیرون می‌جهید.

ستاره می‌گفت و من گردیِ چشمانم بیشتر. چه رنج‌هایی کشیده بود، تصور نکردنی. اما هنوز همان آدمِ‌ سابق بود، شیرین‌زبان، مهربان و دلسوز. از او خواستم، فاصله‌ی دیدارمان طولانی نشود. دو سال پیش که دیدمش، با سعید تازه نامزد کرده بود، حالا سعید، زنِ دیگری دارد و بچه‌ای یک ماهه.

نوبتِ من شد.‌ چه می‌گفتم، خجالت کشیدم بگویم، هنوز درگیرِ عشقِ دانشجویی‌‌ام. همان آدمِ لجوجِ شکاک، وبالِ گردنم است. پس به‌ناچار، رویا بافتم. گفتم یک‌سالی‌ست با فردِ جدیدی آشنا شدم.‌ اسمش رضاست. پسر نجیب و مهربانی‌ست. حمایت‌گر و قابل اعتماد. برعکسِ احسان، آرام و خوش‌بین.

بیش از سه ساعت گذشته بود، به سختی خداحافظی کردیم. قول دادیم ملاقاتِ بعدی‌امان، دور نباشد.

حالا یک‌سالی از آن دیدار گذشته. من و رضا چهار ماه است باهمیم. کنارش چنان آرامشی دارم، ناگفتنی. ستاره را دیروز دیدم. تازه یادم افتاد، وسطِ رویای بافته‌ی سالِ پیشم. این‌بار با شوقِ بیشتری از رضا برایش تعریف کردم.

✍️نسیم
#رویا
مظلوم‌نمایی؟ به‌هیچ وجه.

می‌نویسم، پاک می‌کنم. می‌نویسم، پاک می‌کنم.
هیچ‌ قصه‌ای جذاب نیست، هیچ سوژه‌ای ناب. بنویسم از مرض‌های روحی، بنویسم از آدم‌های زِرزِرو، وقتم تلف شود برای دهان‌گشادها!
بله همان‌هایی که دادار دودور شده طعامِ صبح و ظهر و شام‌شان.

نه، نمی‌نویسم. به هر قیمتی نمی‌نویسم.‌ برای هر ناکَسی نمی‌نویسم.

اینجا قلب‌ها برای تن‌ها می‌تپد، برای پول و مقام و منافع‌شان.‌ اینجا قصه‌ای نیست. اینجا غُصه هم نیست. اینجا اعتراضی وارد نیست. نظامِ بردگی‌ست.

سکوت و خفگی‌، سهمِ روزتان. تندوتیز شوی، حقت را بگیری، سلیطه‌ای. گونه‌هایت سرخ شود، ناز کنی، خمیده شوی، بیچاره باشی، عزیزِ مصری.

شما کجا سِیر می‌کنید و ما کجا. ماسک‌ِ رابین‌هودی به شما نمی‌آید، برش دارید. بگذارید نورِ جمالتان، مهتابی‌امان کند. اگر قبلش، آتشِ نفرتتان، نسوزاندمان.

دستِ خودم نیست، شعورِ کمِ آدم‌ها اذیتم می‌کند.‌ می‌خواهم مثل خودشان باشم، ولی بلا به‌دور، ناتوانم اینجای کار. بِهرحال ریشه‌ی قصه‌هایم اگر خشکید، بدانید آفتِ نفهمی‌اشان زده به جانم.‌

نسیم
#بیشعوری
ذهنِ دریده

تو مال من نیستی، رهایت می‌کنم.
در بندِ من نیستی، جدایت می‌کنم.

مال؟ مگر قرار است تو مالِ من باشی؟
چرا نمی‌توانم بدون تصاحبت، خواهانت باشم!

رِخوَت، حَبسم کرده.‌ نفس، نازکنان می‌آید و می‌رود.
خسته‌ی راهم. راهی که از آتش گذشته.
تنم سوخته، جانم سوخته، قلبم جزغاله شده.

داد می‌زنم: کمک، کمک، دستم را بگیرید.‌
یک‌باره قیافه‌ی زارونزارم می‌آید، روبرویم می‌ایستد، می‌خندد، زیاد، لوزه‌اش را می‌بینم.
می‌ترسم، می‌لرزم، حتمن که بعدش می‌گریم.

خب حالا چه کنم؟ بگذارم تمام مال‌هایم بروند!
حراجشان کنم؟ صلواتی بدهم، فقط ببرندشان.

عجب بابا، عجب. این‌جا هیچ‌چیز به نفرینِ خدا نمی‌ارزد. صفرِ مطلق. خالیِ خالیِ خالی.

نسیم
#رهایی
بی‌نوای مُجَلَل

روی تخت می‌نشیند، آرام از جایش بلند می‌شود.‌ می‌رود سمت پنجره. هوا ابری‌ست. گوشه‌ی شیشه را باز می‌کند تا هوای تازه بیاید‌. قهوه‌ می‌ریزد توی دستگاه و منتظر می‌ماند. فنجانی برمی‌دارد و دو تکه شکلاتِ تلخ.

ایستاده رو به منظره، قهوه‌ می‌نوشد. سری تکان می‌دهد و شروع می‌کند به حرف زدن: «آخ روژین، آخ. سرم درد می‌کنه. دیشب خوب نخوابیدم. توی عوضی اومدی تو فکرم، هنوزم هستی. چرا نمی‌ری؟ چرا تموم نمی‌شی؟ من دو سال و یک ماهه تورو ندیدم. صداتو نشنیدم. حتا نمی‌دونم کجای این کره‌‌ی خاکی، با کی و در چه حال هستی. شقیقه‌هام، شقیقه‌هام دارن می‌زنن بیرون. هرچی فشارشون می‌دم آروم نمی‌شن. تو خیلی راحت با دستای ظریف و کوچیکت آرومشون می‌کردی. تُف به شَرفت دختر. اومدی زندگیمو ریختی بهم و رفتی. من واست چی کم گذاشتم آخه. بی‌معرفت.»

قنبر، می‌آید.‌ در می‌زند. در را باز می‌کند:
_چیه قنبر؟ چی شده؟
+هیچی آقا خواستم ببینم امروز تشریف دارین تا ظهر یا اینکه می‌رین زودتر؟
_چه فرقی به‌حال تو داره قنبر. من هر روز باید برنامه‌هامو واسه تو شرح بدم و کسب تکلیف کنم ازت!
+نه آقا، این چه حرفیه، ما غلط کنیم. فقط خواستم ببینم قاسم امروز برای تمیزکاری آغُل و اسبا بیاد یا اینکه حوصله سر و صدا ندارید.
_بگو بیاد، امروز مگه وقتش نیست! حوصله‌ی منو چکار داری. منو ول کن. من هفت روزِ هفته دمغم. تو همه کارارو طبق روالش انجام بده.
+چشم آقا.
قنبر زیرلب می‌گوید: «همین دو روز پیش گفتی همتون گمشید بیرون نمیخوام صدای جنبنده‌ای بشنوم. بپرسیم دردسره، نپرسیم دردسره.»
_قنبر با خودت چی می‌گی! اگه به اخلاق شخمی من عادت نکردی، یه‌جا دیگه دنبال کار باش.
+نه آقا ما که چیزی نگفتیم. سرتون سلامت.


تلفن را برمی‌دارد، زنگ می‌زند علوی، مدیر برنامه‌هایش: «اَلو علوی، سلام.‌ خواستم بگم قرارِ امروزو کنسل کن. نه. نه‌بابا نمی‌تونم. تو بگو یه ثانیه. نمی‌شه. آره حالم خوش نیست. به‌جهنم که بهشون برمی‌خوره. بگو واسه سمندری کار پیش اومده، بذارید واسه اول هفته آینده. خیلی هم اِن‌قُلت اومدن، کلن بگو پشیمون شدیم و قصد فروش نداریم. آره همین که گفتم. بحث نکن با من علوی، الان سگم. بگو هیچکس با من تماس نگیره امروز. فعلن.»

می‌نشیند روی صندلی، دستانش را دو طرفِ سرش می‌گذارد و می‌فشارد. زمزمه می‌کند: «یه جماعت از من حساب می‌برن، اونوقت تو روژین، تو نیم‌وجبی منو آسی کردی. چرا من از پسِ تو بر نیومدم. هیچ شِگِردی رامت نکرد. هرچند، تو یه دختر معمولی نبودی، خودم اینو می‌دونم. اگه غیر این بود که انقد درگیرت نمی‌شدم. کاشک فقط می‌تونستم صداتو بشنوم. زندگیم داره مختل می‌شه. یه‌روزی اوایل نوجوونیم که سخت کار می‌کردم، تو رویاهام همچین آینده‌ای برای خودم می‌دیدم. فکر می‌کردم قطعن به خوشحالی ابدی می‌رسم. اصلن فکرشم نمی‌کردم غبطه‌ی همون‌ روزامو بخورم. شایدم همه‌ی اینا به‌خاطر توعه روژین. با خودم عهد کرده بودم عاشق نشم. مسخرس. خیلی مسخره. روژینِ جادوگر. چطور منو اسیر خودت کردی، بعدم خیلی راحت ولم کردی. حتمن اگه اینجا بودی و حرفامو می‌شنیدی، می‌گفتی: «همین که با نامهربونیات، عصبانیتت، کج‌خلقیات، منزوی بودنت و هزارتا مشکل دیگت دوسال آزگار کنار اومدم، یعنی خیلی دوست داشتم. تو لیاقت منو نداشتی.»
آره همینارو می‌گفتی، دیگه از بَرَم حرفاتو. تو گوشم می‌پیچه. ولی روژین من دوست داشتم و تو هیچ‌وقت اینو نفهمیدی. نخواستی بفهمی. نمی‌دونم اصلن نمی‌دونم. شاید حق با تو بود. من یه مریضِ روانیِ گندِ دماغم که هیچکس نمی‌تونه تحملم کنه. ولی تورو دوست داشتم، هنوزم دارم.»

بلند می‌شود. لباسِ سوارکاری‌اش را می‌پوشد، آب می‌نوشد. می‌رود سمت ستورگاه. اسبش را باز می‌کند.‌ دستی بر سرش می‌کشد و می‌گوید: «امروز می‌خوام کلِ روزمو با تو بگذرونم. حاضری؟ می‌ریم سمت دَرود، اونجا باهم خلوت می‌کنیم رفیق، خوبه؟ آره می‌دونم خوبه. بزن بریم.»

سوار بر اسبش می‌شود و می‌رود.

نسیم
#داستانک
ژرفا

گفت: زندگیِ آدمی، مثل رعد و برق می‌ماند. لحظه‌ای به‌وقوع می‌پیوندد و سریع، تمام می‌شود. انسان درکی از زمان ندارد. اگر از فردی شصت‌ساله بپرسید، شصت‌سال چقدر است؟ شاید بگوید قدرِ زدن پلکی.

گفتم: پس دنیا، که وصل به زمان و مکان است، به‌کجا و کدام سمت و چگونه باید پیمودش ؟

گفت: باید رها شویم. بُعد فیزیکی‌امان را، کناری بگذاریم و از پله‌ای بالاتر به جهان نگاه کنیم.

گفتم: چطور پله‌ی بالاتر را بیابیم؟ کجاست این پله؟ خودِ این پله، مکان نیست؟ زمان نیاز ندارد؟

گفت: هرگز، نیازی به گشت و گذار نیست. خودت را بشکاف، دریاب آن‌چه درونت داری. برای گشودن درهای دانایی، شعف و زیبایی، تنها شناختِ ذاتِ بی‌انتهایت کافی‌ست.

درست می‌گفت، اما دشواری، کشفِ همین درونِ بی‌‌دروپیکری‌ست، که من در لمسَش عاجزم.

نسیم
#آگاهی
جراحِ آشنا

درد شروع شد، تمامِ شکم و کمر و پهلویم تیر می‌کشید. روی صندلی ماشین، دراز کشیدم. از پنجره، درخت‌ها که تند‌تند از کنارشان می‌گذشتیم، ماهِ ثابت و تک و توک ستاره‌های ریز، مردمک چشمم را چپ و راست می‌کردند.

ثانیه، دقیقه و ساعت، بی‌اهمیت بودند برایم‌. تنها می‌اَندیشیدم: «زندگی مثل تفاله‌ی چای است، عصاره‌اش را می‌نوشی، سپس می‌ریزی‌اش سطل زباله. برای چه چیزی انقدر می‌جنگیدم؟ چه ساده می‌رسد به هیچ، به پوچ. گل یا پوچ بازی می‌کردم، بیشتر گل می‌شد.»

حس کردم خدا منتظرم نشسته و نگاهم می‌کند. قبلن هم دچارش شده بودم. روزهایی که بیمارستان، بینِ دیوارِ راهروهایش، جوری می‌فشردم که زردآب بالا می‌آوردم.

نگاهش شیرین بود، طوری که می‌گفت: «می‌دانم باختی، اما من با پرچمِ خوش‌آمدی دلاور، ازت استقبال می‌کنم.» گویی سال‌ها چشم به راهم بوده و حالا به آرزویش رسیده. منم با بی‌تابی، نگاهش می‌کردم و می‌گفتم: «این‌همه سختی می‌ارزید به این لحظه. حالا حس می‌کنم بیشتر می‌شناسمت. رابطه‌ام با تو عمیق‌تر شده. دلیلِ یک‌سری مجهولاتِ دنیا را کشف کرده، می‌آیم پیشت.»

پیاده شدم. پاهایم مالِ من نبودند، همراهم نمی‌آمدند. ریختم لبه‌ی جدول. دلم خواست گریه کنم، نه برای دردِ شکم که برای خودم، نرسیدن‌هایم، آرزوهایم. چه مستمر دنبال کردم دنیا را، تا برسم به مراسمِ شبِ هول.

رسیدیم بیمارستان، یارِ دیارِ مرض‌آلودم. نیش‌خندی نثارم می‌کند هربار. پدرسگ می‌بیندم، تیکِ سبز می‌زند کنارِ لیستِ اهدافش. زیرلب گفت: «خوشحالم باز این‌جایی. این‌بار زنده بیرون روی، مطمعن می‌شوم فامیل‌ِ درجه یکِ پروردگاری. جان‌سخت. هربار مرگ را می‌کُشی و پوزخند زنان، دست تکان می‌دهی و می‌روی. کور خواندی، این تو بمیری، واقعن جانت را می‌رُباید. نمی‌شود قِسِر در روی هر بار.»

پشتِ درِ اتاقِ عمل؟ وای بر من، راست می‌گفت، رفتنی شدم. باکی نیست. کاشک قبلش می‌توانستم ببینمش.

دستانِ مادرم را گرفتم، گفتم حلالم کن. لعنتیِ شوخ‌طبع، تا یک ساعت پیش، ریسه می‌رفتم از تجزیه تحلیل‌هایش. تک‌تک افراد آن‌جا را زیرِ ذره‌بین گرفته و داستانِ مضحکی برایشان می‌ساخت. مادر است دیگر. بماند که من استرسِ عمل داشتم و او هفت خواب کرده بود. بابا اگر بود، مدام نازم را می‌کشید.

سه نفس عمیق، رفتم سرای بیهوشی. دو نفسِ بریده، آمدم اتاقِ ریکاوری. آوردنم بیرون. بابا آمد، با صدای لرزان، دستانم را گرفت و بوسید. معلوم بود ترسیده است.
بُردنم بخش، مامان آمد. یک روزِ کامل خوابیدم. فردایش مرخص شدم.

بله، بیمارستانِ نازنین، زنده ماندم، کور هم خواندم. از فامیل‌های درجه یکش هستم، تا بمیری از حسادت. بدبختِ تنگ‌نظر، جای تو را گرفته‌ام مگر، هلاکی برای قبرستانی کردنم.

مَرض، آمدنش هزار خوبی دارد، رفتنش هم همین‌طور. از عذابش بگذریم، هر بار درس‌های جدیدی می‌دهد و رازهای بسیاری می‌گشاید.
ممنونم مرضِ عزیز. خوش‌آمدی و خوش‌رفتی. بدرود.

نسیم
#مریضی
اَجلِ مُعلق

خیابانی ما بینِ دو اتوبان، هر شب باید بگذرم ازش. نه پلِ عابری دارد و نه خطِ پیاده‌رویی. ماشین‌ها جوری می‌گازند و مثل قرقی از دمِ گوشم رد می‌شوند، که حس می‌کنم نیمی از تنم را بُردند با خودشان.

شهردارِ تهران، احتمالن به فکرِ کاهش جمعیت بوده که چنین خیابانی ساخته. مثلِ پلِ صراط می‌ماند. عبور کنی،‌ قدم در بهشتِ زندگی گذاشتی. عبور نکنی، قطعن تکه‌پاره شدی و اعضای بدنت، غذای جهنمیان می‌شود.

امشب مثل هر شب، منتظرِ موقعیتی مناسب، تا بگذرم. لاینِ کندرو ایستادم. دیدم جتِ شخصیِ عزرائیل با سرعت نور می‌آید سمتم. من اما قصدِ مردن نداشتم. مجالِ برداشتنِ دو قدم بیشتر نبود. رفتن به پیاده‌رو ناممکن، به ناچار قدم برداشتم به طرفِ خطِ بریده‌بریده‌ی سفید رنگ. جایی بینِ جتِ عزرائیل و ماشین‌های وسطِ خیابان، جوری که اگر وزنم بالای پنجاه کیلو بود، حالا نعش‌کش داشت می‌بردم سردخانه. یا اگر بدشانس بودم، نقصِ‌عضو می‌شدم.

عبور کردم، معجزه‌آسا. رهایی از ملک‌الموت، جامِ قهرمانی می‌طلبد، ولی ماجرا ادامه داشت. قسمتِ دومِ خیابان مانده بود. همیشه این‌یکی آسان‌تر است. چون ماشین‌ها سربالایی می‌آیند، سرعتشان کنترل‌شدنی‌ست، تا حدی.

هی این‌پا آن‌پا می‌کردم، مثلِ بازی لِی‌لِی و بالابلندی. می‌ترسیدم آخر لاستیکی پایم را موردِ عنایت قرار دهد. لعنتی‌ها کجا می‌روند با این سرعت. پای راستم به پای چپم پیله کرد، اول او برود. پای چپ زیرِ بار نمی‌رفت، شل می‌شد، ترسوی خِرِفت.

بینِ دعوای‌شان، ماشینِ پژوی سفید رنگی از سرعتش کاست. چراغ داد که رد شوم. دیدم ماشین‌های پشتی‌اش، بوق‌بوق می‌کنند. ترسیدم به‌خاطرِ من تصادف شود.

خداروشکر بخیر گذشت. دو دستی از پژو قدردانی کردم. ولم می‌کردی، می‌رفتم راننده و ماشینش را در آغوش می‌گرفتم و می‌فشردم. آدمِ خوب کم شده است. اینکه غریبه‌ای برایم انسانیت خرج کند، به‌وجدم می‌آورد.‌

خوشحال شدم که هنوز هستند چنین آدم‌هایی. خدا زیادشان کند. شبم رنگین شد. برایم همین که جانِ سالم به‌در بردم و نفس می‌کشم، کافی‌ست. امشب هوا، زمین، زمان، آسمان، شامِ شب، همه‌اشان عالی‌ست.

نسیم
#تصادف
شب‌های ولیعصر

چراغ‌های خیابان، یکی در میان، روشن.
جز من کسی نبود. همه خواب بودند، به‌ظاهر.
برف، آرام می‌آمد و می‌نشست روی صورتم.
شال گردنت، دهان و نوک بینی‌ام را پوشانده بود.
نفس می‌کشیدم، یادت می‌اُفتادم.

قلبم می‌زد، مثل تیک‌تیکِ ساعت.
دستانم سرخ، چشمانم خُمار.

رسیدم اولِ خیابانِ ولیعصر. گنبدهای امام‌زاده معلوم بود. نورِ سبزِ رو به آبی. تو ارادت داشتی به امام‌ها، اما از زیادیِ امام‌زاده‌ها می‌نالیدی. خوشگل‌اند، گلدسته‌ها و تلفیقِ رنگشان، جلا دهنده‌ی شهر و روستاست.

برگشتم. دوباره ولیعصر طی شد. رسیدم به خیابانِ خودمان، چراغ‌ها سه در میان روشن. تو چراغانی دوست داشتی، شب‌های زنده. من ولی این‌جور خوشم می‌آید. خلوت‌. تاریک و نوری که خجالت‌زده بتابد.

دل‌دل می‌کردم بروم خانه. ساعت از چهار گذشته بود. کاشک روز نمی‌آمد. شب حالم خوش‌تر است.

نشستم روی سکوی سرِ کوچه. رفتم تاریخِ هزارو سیصد و خورده‌ای، شیراز. یادت هست؟ هوا بوی فالوده می‌داد. سنگ‌های خیابانِ طالقانی، با پاهایمان می‌لاسیدن. راه می‌رفتیم، اما ایستاده. بازی‌بازی کردنِ لب‌هایم، با چنگال و رشته‌ فالوده‌‌های گِره خورده‌اش، کفری‌ات می‌کرد.

سکو سرد بود. بلند شدم، سو به خانه‌. تا رسیدم، مسواک زدم. آب‌نمک چرخاندم. آهنگِ وقتی رفتم کسی غصش نگرفتِ مهستی را گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم، با عکست که سقفِ اتاق چسبیده، رفتیم سالِ هزارو چهارصد. روزی که زنگ زدند و گفتند: «بیا جنازه‌ی معشوقه‌ات را شناسایی کن.»

روزِ شومی بود. بعد از دو روز بی‌خبری، چه چرندی تحویلم دادند. اصلن همان شد، روز را به خواب سپردم. تو مُردی. من خاکت کردم.‌ فاصله‌ام زیاد شد با تو. تنها راهِ چاره‌ام، قدم‌زدن‌های شبانه‌ست.

یادت می‌آید؟ می‌گفتی سلامتی بهترین ثروت است. من اکنون سالمی فقیرم. سالمِ بی‌کس. هر روز، انتظارِ بیدار شدن از کابوسی‌ را دارم که زندگی‌اش می‌کنم. در انتظارِ صبحی‌ام که بیدارم کنی، حقوقی که روی هم بگذاریم و بدهیم صاحب‌خانه‌ی پیرِسگ، با خودش ببرد در گور.

فعلن تو در گوری و او زنده.

من ماندم و این خانه‌ی کوچک و قدیمی و پیرمردِ نحس. به سختی کار می‌کنم تا اجاره‌خانه جفت و جور شود. باید بروم از اینجا.

امید، سی‌سالگی مُردن، چه شکلی‌ست؟ چه حالی‌ست؟ خسته شدم از حرف زدن با تو. تویی که نیستی و هستی. یک‌بارِ دیگر، باید مراسم تشییع به‌پا کنم. از نو دفنت کنم و خاک بر پیکرت بریزم.

شاید کمی فراموش شوی، مثلِ شرط‌بندیِ یادم‌ تو را فراموش، که همیشه یادم می‌رفت و تو می‌بردی.

نسیم
#عشق
حرف یا زبانِ مشترک؟

_ سلام جیرجیرک. چطوری جیرجیرک؟
+ سلام. صدبار گفتم از جیرجیرک بدم میاد. باز منو این‌جوری صدا می‌کنی!
_ خب چی صدات کنم؟ آخه جیرجیرکی دیگه. تو شبای تاریک و بی‌صدام، غوغا می‌کنی با جیرجیر کردنت.
+ منم تورو باید مته صدا کنم اگه این‌جوریه. چون مدام مثل مته میری تو مغزم.
_ فرق نداره، هرچی دوست داری صدام کن. مهم اینه تو داری صدام می‌کنی. همین دلنشینه برام.
+ آدم عجیبی هستی. نمی‌تونم بفهممت. حسِ درونت رو نمی‌تونم درک کنم.
_ درک نکن. لازم نیست همه‌چیو درک کنی. تا برات پیش نیاد اصلن نمیشه که بفهمیش. حسِ من به تو انقد قشنگه، که همه‌جوره دوست دارم. باقیش مهم نیست. دنبال تغییر دادنتم نیستم. همه‌ی ما ترکیبی از خوبی و بدی هستیم. قراره تو گردونه‌ی دنیا، انقد چرخ بزنیم، تا یه چیزایی دست‌گیرمون بشه.
+ که به چی برسیم آخرش؟ من نمی‌تونم با بدی دیگران کنار بیام. چیزی که اذیتم کنه، می‌ذارم کنار.
_ آخر دیگه چیه. این کلمه‌ی مزخرف رو از دایره لغات باید حذف کرد. هیچ آخری وجود نداره. آخر، پایان، انتها، ته، بریز دور اینارو. این بازی ادامه داره. آخرش تازه شروعِ ماجراست. به قول معروف: «پایانِ هر نقطه، سرآغازِ خطِ دیگری‌ست
+ آخرش همیشه هم بد نیست. مثلن آخرِ غم، درد، دوری، مریضی. آخر اگه نباشه پس هیچ‌کدوم از اینا تموم نمیشه. تاریخ انقضا که حذف شدنی نیست. همه چی یه روز یا می‌رسه به تهش، یا کپک می‌زنه و باید بریزیش دور، همیشه جدیدش تو راهه. اصلن طبیعت اجازه‌ی جاودانگی نمی‌ده. وگرنه دایناسورا باید الان بودن.
_ اتفاقن طبیعت نشون می‌ده که هیچ آخری نیست. تا حالا شده بعدِ شب، روز نیاد؟ تا حالا شده، بعدِ زمستون، بهار نیاد. تا حالا شده بعدِ مرگ، دیگه تولدی نباشه؟ نه، نشده. منظور من اینه که توقف در کار نیست. نابودی در کار نیست. درسته خیلی چیزا می‌رسه به آخرش، اما قطعن یه‌جا دیگه شروع می‌شه. حتا دوست داشتنم همین‌طوریه. شاید یه روز برسه من دیگه تو رو دوست نداشته باشم، اما حسِ دوست داشتنم که به آخر نرسیده، یکی دیگه میاد، اونو دوست خواهم داشت.
+ آهان. الان فهمیدم چی می‌گی. شیک و تمیز حرفتو می‌زنی. پس شعارِ من همه‌جوره دوست دارمو دیگه به زبون نیار. تو پر از ضد و نقیضی، آدم نمی‌تونه بهت اعتماد کنه. در واقع تا وقتی حال کنی، دوسم داری، هر وقت حال نکردی، بعدی جایگزین می‌شه. باریکلا. این‌جوری نگاه کنی واقعن آخری وجود نداره. درست می‌گی.
_ مشکل اینه زبونِ من و تو یکی نیست. وگرنه جفتمون یه حرفو می‌زنیم. فقط ایرادِ تو اینه که سریع همه‌چیو اون‌جوری که دوست داری، تعبیر می‌کنی. ولی از همه اینا بگذریم من واقعن همه‌جوره دوست دارم.
+ اوهوم، زبونِ مشترک نداشتن، مرگِ تدریجیِ احساساته. اصلن وقتی زبون همو نمی‌فهمیم، پس هیچی بینمون واقعی نیست. لازمم نیست حتمن حرف بزنیم تا همو بفهمیم، خیلی وقتا با نگاه به یه آدم، با رفتارهایی که ازش می‌بینیم، عادت‌هاش و اهدافش، راحت می‌تونیم باهاش ارتباط بگیریم. من و تو صد سالم حرف بزنیم به نقطه‌ی مشترکی نمی‌رسیم.
_ قبول ندارم، اما توضیحی هم نمی‌دم بابتش. یه وقتایی زیاد حرف زدن، باورهای آدمو می‌بره زیرِ سوال. برو به کارت برس. تا بعد.
+ اگه بعدی باشه. خدانگهدار.

✍️نسیم
#دیالوگ
زیرِ آسمانِ شهر

مروارید آماده‌ می‌شود، برود سرکار. جواد ناله می‌کند. مروارید، تکانی به جواد می‌دهد و می‌گوید: «بیدارشو عزیزم، خواب بد دیدی؟»
جواد با چشم‌های گرد و ورقلنبیده‌اش به مروارید نگاهی می‌اندازد. سرش را به منظور تاییدِ حرفش، تکان می‌دهد.

مروارید دستمالی خیس می‌کند و می‌کشد بر پیشانی و لب‌های جواد و می‌گوید: «امروز زودتر برمی‌گردم تا بیشتر کنارت باشم. به بنفشه می‌سپارم زودزود بهت سر بزنه.»

مروارید راهی می‌شود. چند قطره اشک، گوشه‌ی چشمانِ جواد را خیس می‌کند.

مروارید باید گزارشی آماده کند برای جلسه‌ی امروز. تمام فکرش پیش جواد است. دلهره امان نمی‌دهد تمرکز کند. در آخر، گزارشِ نقص‌داری ارائه می‌دهد. مدیرِ مروارید برگه‌ها را می کوبد روی میز و می‌گوید: «خانم زاهدی شما سرتون با کجاتون بازی می‌کنه. اشتباهتون کلِ تیم رو زیر سوال می‌بره.‌ این ماه حقوقتون چیزِ چشم‌گیری نمیشه خانم. بهتره برای مابقی هزینه‌هاتون، سرِ چهارراه کاسبی کنید.»

مروارید جوابی نمی‌دهد. رگ‌های صورتش بیرون زده، لب‌هایش را می‌جود. وسایلش را جمع کرده و راهی خانه می‌شود. وقتی می‌رسد، جواد خواب است.‌

به اتاق می‌رود تا لباس عوض کند، زیرِ لب با خودش حرف می‌زند: «جواد، همه‌ی این تحقیرا به خاطرِ توعه. سر خم کردنمان به‌خاطر توعه. عیب نداره، گله‌ای نیست. تو اون‌شب مست کردی و نتیجه‌ی تصادفِ کوفتیت، این شد. یه تیکه گوشت، که هر روز مثل وزق نگام می‌کنه و بهم می‌گه: «نکنه کم بیاری مروارید. نکنه ولم کنی. توروخدا ببخشید. من اون‌شب کارِ بدی نکردم. فقط مشروب خوردم که تو جمع، انگِ پاستوریزه بودن‌ بهم نزنن. به‌خدا با هیچ دختری هم‌کلامم نشدم. من هیچ‌وقت غیرِ تو جذبِ کسی نشدم. مروارید دلسرد نشی و بری. من بی‌تو می‌میرم.»
آره هر روز اینارو می‌گی و منو می‌ذاری تو رودربایستی. خستم کردی جواد. می‌خوام برم. دارم به پیشنهادِ پسرِ مدیرِ لندهور و بیشعورم، فکر می‌کنم. تو منو از همه نیازام محروم کردی. من خیلی جوونم. حقم این نیست.»

می‌رود حمام. دوشِ آب سرد می‌گیرد. لباس‌ آبی رنگش را می‌پوشد.‌ جواد عاشقِ رنگِ آبی‌ست. جواد را از تخت بلند می‌کند. محکم می‌فشاردش، می‌گوید: «بیدارشو تنبل خان. چقدر می‌خوابی. من اومدم. دیدی گفتم زود میام. می‌خوام قیمه‌بادمجون درست کنم برات. خوبه؟»
جواد سرش را به منظورِ تایید، تکان می‌دهد. نگاهش سرد است، چشمانش قرمز.

مروارید مشغول درست کردن غذا می‌شود و چند قطره اشک، گوشه‌ی چشمانش را خیس می‌کند.

نسیم
#قصه
کاکتوسِ نرم🌱

صبح، شروع کردم به گردگیری. رسیدم به میزِ کنارِ پنجره. دیدم پِتوس خودکشی کرده. شایدم قتلی صورت گرفته بود. آن را برداشتم و گذاشتم داخلِ شیشه‌ی آب. برگ‌هایش مچاله شده بودند.

طولِ روز، به پتوس فکر می‌کردم: یعنی با ساقه‌ی کناری‌اش دعوا کرده، غمگین شده و خودش را پرت کرده بیرون. یا گوشه‌ی پنجره باز بوده، باد رَم‌کنان وزیده و انداخته‌اش. نکند ساقه‌ی کناری‌، به‌ خاطرِ رنگ و لعابِ زیادِ او، بخل ورزیده و خواسته نابودش کند. پتوسِ نازک برگم، طفلکِ دردانه، چه بلایی سرت آمده.

اما فکر کردن بیهوده بود. می‌دانستم تا شب، مثل روز اولش، سرحال و خندان می‌شود. گیاهِ قوی و نامیرایی‌ست. کافی بود ریشه‌هایش تغذیه کنند.

عصر، با عجله برگشتم خانه. دیدم پتوس افتاده روی میز. این‌بار مچاله‌تر. سریع جایش را عوض کردم. گذاشتمش در شیشه‌ای جداگانه، روی میزِ مطالعه، که نه پنجره، باد یا ساقه‌ی دیگری نزدیکش نباشد. اگر دوباره آن اتفاق می‌اُفتاد، می‌فهمیدم میلی به بودن ندارد و می‌گذاشتم بخشکد. البته این نیز ممکن بود که از جفتش آبستن شده و ویارِ گلدان و خاک به تقلا وا داشته‌اش.

مشغولِ دیدنِ فیلمِ مردی به نام اِوه شدم. گه‌گاه نگاهش می‌کردم ببینم در چه حال است.‌ داشت جان می‌‌گرفت. سرِ جایش بود. فیلم تمام شد‌. حس کردم پتوس نگاهم می‌کند. رفتم و دست کشیدم روی تک‌تکِ برگ‌هایش. بوسیدمش. گفتم: نگران نباش، فردا طبقِ روال، خورشید می‌آید. پاییز می‌گذرد، زمستان در پی‌اش. بهار می‌آید، تابستان به‌دنبالش.

صبح روز بعد، بیدار شدم، دیدم پتوس داخلِ شیشه است، شاداب و خندان. خوشحال شدم، اما فکرم هنوز درگیرِ چرای پیش‌آمد بود.

پتوس به من فهماند، تکرارِ یک روند جریان را مختل می‌کند. بارها برای نجات، دست به دامن چیزی شدم که خودش دلیلِ آسیبم بود. تصورم از حلِ مشکل، قرار گرفتن در شیشه‌ی آب بود. در حالی که آبِ گندیده، ریشه‌هایم را بیشتر می‌چلاند.

چند روزی‌ست، کاکتوسِ آستریاسی خریدم و مهمانِ پتوس کردمش. حالِ جفتشان خوب است. میزم زیباتر شده و هنگام مطالعه، چشمانم با دیدنشان خستگی می‌زدایند.


نسیم
#معما
اندکی از من

یادِ دبیرستان افتادم. روزی که برای اُردو، بردنمان ورزشگاهِ آزادی. بچه‌ها می‌جنباندند و می‌خواندند. من و دوستم نشسته بودیم، می‌لمباندیم.

بچه‌ها صدایم زدند: «نسیم بیا یه غِر بده.» رفتم غِر دادم. همان‌طور در حال چرخاندن و لرزاندن بودم که کسی کمرم را گرفت. مورمورم شد، دستم آماده‌ی زدن. گمان می‌کردم از بچه‌هاست. همان دسته‌ای که تمایل به دخترها دارند.

اشتباه می‌کردم، ناظم بود. با قیافه‌ی ابوالهولی‌‌اش، چشم‌های ریز و صورتِ درشتش، همراهِ کمی لبخند، نگاهم می‌کرد. کم نیاوردم و گفتم: «مگر خودتان نگفتید اُردو آزادی‌ست. می‌توانیم، بزنیم و برقصیم و آرایش کنیم؟» خندید. آن‌روز دومین خنده‌اش را دیدم. گفت: «بله ایرادی ندارد. حسین‌پور بگو ببینم، کلاس رقص رفته‌ای؟ کجا یاد گرفتی این‌قدر قشنگ برقصی؟ وروجکی هستی برای خودت. آرام و قرار نداری.»

ذهن متعجبم می‌خواست بداند، تنبیه در کار است یا واقعن خوشش آمده. جَلَل‌جبروت‌، زنِ کلفتِ مدرسه، همان هیولای شمارنده‌ی تارهای ابرو، رقصیدنم را دوست داشته؟

ناظم گفت: «چرا حرف نمی‌زنی، بگو.»
جواب دادم: «نه خانم، کلاس نرفتم. از بچگی می‌رقصیدم، ذاتی‌ست.»

ناظم گفت: «باریکلا. هنرمندی برای خودت. خوشم آمد. حالا پرو نشوی، زنگ تفریح‌ها معرکه‌گیری کنی. هر چیزی مکان و زمانی دارد. مدرسه جای رقصیدن نیست. یک‌بار دیگر بیایم، ببینم دورت ایستادند و دست می‌زنند، اخراجی.»

گوشم از حرف‌هایش پر بود‌. زنگ‌تفریح برای ورجه‌وورجه کردن‌ است دیگر. نمی‌توانست اخراجم کند. تمام درس‌هایم بالای هجده بود. خوبیِ شاگرد زرنگ بودن، همین است؛ می‌توانی هر شیطنتی کنی، بدونِ اینکه اخطاری تهدیدت کند.

مرورِ این خاطره، شگفت‌زده‌ام کرد. دورانِ نوجوانی‌، بهترین حالتِ خودم بودم‌. نسیمِ واقعی، پر جنب‌وجوش، بازیگوش و سرخوش. آنقدر عمیق می‌خندیدم که کفِ کوچه و خیابان، وا می‌رفتم. بدون غُلُو می‌گویم، واقعن پخشِ زمین می‌شدم‌.

حالا نسیم، رقصیدن یادش رفته. شاد زیستن و خنده‌های مداوم، ناممکن شده برایش. چرا؟ بزرگسالی تمامِ وجودم را بلعیده. چه چیزی یا کسی، به تاراج برده‌ام! گورِبابای بی‌ناموسش.

بزرگی، بهای گزافی‌ست. نوجوانی چنین نیست؛ می‌توانی بزرگی باشی که هر خبطی کند، پای نادانی و سنِ کمش بگذارند. اولین‌هایت را تجربه کنی، رویا بپرورانی و در عینِ حال، لحظه را بی‌حدومرز، با لذت سپری کنی.

اگر بگویند ماشین زمان سوارشو، برو آن‌‌جا که دوست داری، بی‌شک، شهرِ نوجوانی مقصدم می‌شود. اکنون هم بدک نیست. تجربه‌هایم، قاره‌ای در من کشف کرده، دیدنی. شاید بزرگ‌تر شدم، این‌روزها را نوشتم.

نسیم
#نوجوانی
چیزی اینجا کم است

ندیدنِ آنان که دوستشان داری، مرگِ مغزی‌ست.

قلبی‌ست که در بدنِ مرده می‌تپد. دست‌ِآخر باید اهدایش کنی.

تکه‌پاره شوی و فقط مغزی بماند، که همه‌ی عمر به باید و نباید محبوست کرد.

مغزِ لعنتی، بودنت یک‌جور مصیبت است و نبودت جورِ دیگر.

✍️نسیم
#شوریدگی
خزعبلاتِ ذهنی

تقویم را ورق می‌زنم.

می‌روم سالِ ۱۳۹۱. اردیبهشت ماهش. ریلِ قطار روبرویم است، ایستگاه شاهرود. درد دارم. حس می‌کنم چیزی تغییر کرده، روی شیشه‌های سالنِ انتظار، قیافه‌ی پاچیده‌ام معلوم است.

چه چیزی تغییر کرده؟ دوستم می‌گوید: هیچ‌چیز، روبراه می‌شود، نگران نباش.

ولی تغییر کرده. حس می‌کنم‌. این درد برای چیست؟ انگار ریل صدایم می‌زند، بخوابم روی میله‌های رده‌رده، سنگ‌های زیرش فرو روند در گوشتِ تنم. تنم را دوست ندارم.

دمِ گوشم می‌گوید: چیزی عوض نشده. آرام باش، درستش می‌کنیم.

درست نشد. تلاشی برای درست شدنش نکرد، یا نکردم.

تقویم را ورق می‌زنم.

می‌روم سالِ ۱۳۹۲. ماهِ اردیبهشت. ساعت حدود ده شب، از ماشین پیاده می‌شوم. سردم شده. هوا یک‌باره یخ زده است. پاهایم نای رفتن ندارند. می‌ایستم. به عقب نگاه می‌کنم. ماشین هنوز هست.

تقویم را ورق می‌زنم.

تابستان سالِ ۱۳۹۳ است. می‌نشینم روی نیمکتِ پارک. می‌خندم. دوستم می‌گوید: فراموش کردی؟ به این زودی؟ من اگر بودم...

حرفِ مفت می‌زد. او اگر بود هیچ غلطی نمی‌کرد، جز سواستفاده از ماجرای پیش آمده. طعنه می‌زد فقط. دلم می‌خواست بکوبم در دهانش و بگویم تو باعث شدی. ولی چه فایده. چیزی تغییر می‌کرد؟ نه. این‌بار واقعن تغییری ممکن نبود.

تقویم را ورق می‌زنم.

می‌آیم سالِ ۱۴۰۳. پاییزش، مهر ماهش. حالم معتدل است. به‌جهنمِ خاصی در وجودم شکل گرفته. همه‌ی هجمه‌ها با من برخورد می‌کنند و پودر می‌شوند. چیز مهمی نیست. ماهیتِ هیچ مهمی، مهم نیست. کمی خوابِ آرام کیفورم می‌کند.

نسیم
#آشفتگی
جمیله

روزی کنعان* تصمیم می‌گیرد، جان‌نثارِ برادرش باشد‌. خودمانیم، تو یاشار را کشتی یا برادرت؟ به‌گمانم زنده‌زنده چالَش کردین‌. فرق ندارد، تو و برادرت یک اندازه خونش را مکیدید. چرا؟ چون مست بودید؟ چون پسرِ یاشار، بچه‌ی تو بود؟ واقعن بود؟ کنعان، ترحم آدم برایت می‌جوشد. پیچیده‌ای، انحنا داری. نگاه‌های خشک و مرموزت، دلم را ریش می‌کند.

دکتر*، گزارشت ناقص نبود؟ حذفیات می‌خورانی به گوشِ مردم! نشد دیگر، کوچک‌ترین ابهامی، می‌تواند فرضیه عوض کند. از تو و نگاه‌های ریزبینت بعید بود چنین کاری. شایدم تشخیص دادی چیز مهمی نبوده و ما هم فرض بر همین می‌گذاریم.
راستی معشوقه‌ات کجاست؟ رهایش کردی؟ آمدی آناتولی، مرده بشکافی؛ فرارِ زیبایی‌ست.
چه نشخواری انداختی به مغزِ دادستان*، خوشم آمد. مردک اسمش دادستان است. یکی باید خودش را جُرم‌نویسی کند. تازه می‌گوید؛ خیانت نیست. خیانت سیخ فرو کردن در قلبِ طرف است؟! چه خوشگل پیچاندی قضیه را. قاضی تو باشی، همه بزهکاری پیشه می‌کنند.

ناجی*؛ امان از آرامش عجیبت. تنها کسی بودی، نگاه کج نکرد برای دخترکِ زیبارو‌. عاشق زن و بچه‌ات هستی، رفتارت نشانش می‌دهد. اما دوستت چرا گفت: هرجا کرم باشد یعنی زن آن‌جاست. واقعن تمامِ مشکلات جهان برای زن است؟ کمی موافق و ذره‌ای مخالفم. زن‌ همان‌قدر که زیبا و لطیف است، گاهی می‌تواند چاله باشد؛ کرم‌ها بیفتند داخلش و دفن شوند.

ارب* تو گفتی: هیچ‌کس را نمی‌توان تشخیص داد، خوب است یا بد؛ برای همین باید همیشه مسلح بود و گاهی بی‌رحم. با این مخالفم، هر چند مساعدش هستم؛ بعضی‌ها باید کرمِِ سرِ قلاب بشوند، تا بفهمند هر چه کنند، تبعاتی دارد.

نوری بیلگه*، چطور شب تا صبح، دنبالِ جسد بودن را انقدر زیبا به تصویر کشیدی. من هنوز مانده‌ام در آناتولی*. کوچه‌هایش را می‌گردم دنبال یاشار. دوست دارم بروم زندان، ملاقاتِ کنعان. برادرش چه شد؟ زن و بچه‌ی یاشار چه کردند؟ قبرستان چچلی درست شد یا بوی مرده‌ها، روستا را محاصره کرده؟ بیا و مرحمت کن مرا از آناتولی بیرون کن.

نسیم
#فیلم

*کنعان، دکتر، دادستان، ناجی، ارب، شخصیت‌های فیلم روزی روزگاری در آناتولی.
*نوری بیلگه، کارگردان فیلم.
*آناتولی (شبه‌جزیره) از مناطق ترکیه است.
*چچلی از روستاهای منطقه‌.
پ‌ن: عنوان نوشته، نام دختر زیباروی فیلم است.
ماهی خانوم

تمامِ شب، باران بارید. طلوع نشده، مرغ و خروس‌ها را ول کردم تا هوایی تازه کنند. تخم‌مرغ‌ها را برداشتم. داغی مرغ، جوجه‌اشان نکرده باشد، خوب است. هوا مه بود و زمین گِل.

چکمه پوشیدم. هرس‌کاری حیاط لازم بود. علف هرز زیباست. موجودِ زنده، اما اضافی‌ست. البته جایش مناسب باشد، ایراد ندارد. جنگل است و شکوهِ هرزه‌هایش. باغچه‌ها هرس می‌شوند، چون کوچک‌اند. زشتی در حجمِ کم، قلمبه می‌شود و زیبایی خدشه‌دار.

بو کشیدنِ طبیعت، رگ‌ می‌پروراند و خونِ تازه. پاهایم تند، می‌روند. مردمک‌هایم ثبت می‌کنند‌. گونه‌های صورتی‌ و گشادیِ لب‌هایم، چشمانِ ریز شده و دندان‌های نیمه عریانم، خنده‌ی چال‌داری می‌آفرینند.

هرس‌کاری‌ام نصفه‌نیمه ماند. ابرها دست کسی افتاده بود که بدجور می‌چلاندشان. دلم طلبید بزنم به جنگل. روزِ بی‌خورشید، شعر است یا قصه‌ای عاشقانه. ولوله می‌اندازد به جانِ آدم. دوپامین ترشح می‌کند.

ماهی خانوم مرغابی‌هایش را می‌راند سمت لانه‌اشان. زنِ لاغر اندام و قشنگی‌ست. آدم دلش می‌خواهد نگاهش کند. سلام دادم و گذشتم. همیشه دعوتم می‌کند به چای و باقلوا. یزدی‌ست. به گفته‌ی خودش: از بیابان جفت‌گیری نشد، زدم به جنگل و سرسبزی؛ عشق اینجا منتظرم بود.

سربالایی پیمودن، قدرت می‌دهد. حس می‌کنم برتری یافتم و جایم بالابالاهاست. رسیدم وسطِ جنگل‌. باران بند آمده بود. در آن هوا، کسی آنجا نمی‌آمد. سخت بود مسیرش. خودم بودم و مه و شبنم‌های ریز که بر صورتم جوانه می‌زدند.

صدا؛ صدا همهمه نیست، آرامش است. آبِ جوی، بخورد به سنگ و برگِ و تنه‌ی درختان؛ بلبل‌خرما از آن‌سو و قرقاول و دارکوب از سویی دیگر، باهم مناظره کنند؛ تازه می‌شود گفت صوت می‌آید.

نشسته بودم و عمر می‌افزاییدم، یادم افتاد کتری گذاشتم برای جوش، دانه نریختم برای زبان بسته‌ها. مجبور شدم زود برگردم‌. عصر هم نشد بروم. ماهی خانوم آمد، گپ زدیم. از تفت گفت و باغ‌های انارش. پاییز فصل مناسبی‌ست برای یزد رفتن. همان‌قدر که جنونِ جنگل دارم، کویر برایم مخوف و دلرباست. از تاریخِ کوچه‌های یزد، می‌شود کتابِ صدجلدی نوشت.

فردا پس‌فردا، هوا همین است. بیشتر می‌لولم در جنگل. باید کارهایم را ترتیبی دهم و بروم یزد‌. حس می‌کنم منتظرم ایستاده.


نسیم
#نفس
نسخه‌ی اصلی

_ دست و دلم نمی‌ره؛ یعنی دستم یه‌وری می‌ره و دلم وَرِ دیگه. یه چشمم خوبی‌هاشو می‌بینه و اون یکی بدی‌هاش. من دیگه خودم خدای دروغ و دغلم. تو مُخَیِلم نمی‌گنجه اَراجیفش.

+ من می‌گم بعدن پشیمون می‌شی. از پسش برنمیای. تو جُربُزه داری بجنگی واسه خواسته‌هات؟

_ معلومه که دارم. این‌همه پارگی رو نمی‌بینی رو جوارحم. تو دیگه چرا این حرفو می‌زنی. بی‌انصاف!

+ بیخیال، واسه من دیگه قصه‌نباف. ‌تو اصلن اون آدم مچاله و مظلوم که نشون می‌دی، نیستی. تو خدای خودت هستی. همش به خودت فکر می‌کنی. اینکه کجا بری خوش‌ بگذره، چی بخوری مزه کنه، چی بپوشی تو چشم باشی. می‌خوای از کولِ بقیه بالا بری و برسی به اهدافت. تو اینی، اینا کجاش پارگی میاره؟

_ باز باید بزنم تو دهنت. چرا نمی‌ذاری باهات دوست باشم. چرا عادت داری استفراغ کنی وسط دردِ دلام. بذار دو جمله بگم بعد چهره‌ی واقعیمو نشونم بده. چرا سخته واست بذاری با دروغام خوش باشم. من الان دیگه چیز خاصی نمی‌خوام از دنیا. همین که تو آزارم ندی کافیه.

+ دوست واقعی اونیه که آزارت بده؛ آزارِ سازنده. آزارِ هشیار کننده. دیدنِ واقعیت خوبه؛ خودت اینجوری آروم می‌گیری.

_ من داشتم راجع به یارو باهات مشورت می‌کردم. تو زدی جاده فرعی که برسی به رذالتام.

+ منم راجع‌به یارو گفتم اتفاقن. واسه اینکه بفهمی یارو اونقدم که تو فکر می‌کنی بد نیست؛ لازم بود یادت بندازم خودت کی هستی‌. بپذیر عزیزم. بپذیر آدم خوبه تو نیستی. من نمی‌گم با یارو ادامه بده. نمی‌گم تمومش نکن. انتخاب با توعه. ولی می‌گم یکم خودتو ببین. یکم به خودت ایراد بگیر. اینکه یکی با زبون ساده بگه دوست داره، بهت فکر کنه، چیزایی که دوست داری برات فراهم کنه، کمه؟ باید کوهو بذاره رو دوشش، رخت هر جنگو بپوشه، موجو از دریا بگیره، شیره‌ی سنگو بدوشه؟ نه جانم. اینارو داریوش تو آهنگاش می‌تونه بگه. یارو رستمم باشه، اینا از توانش خارجه.

_ نه من نمی‌خوام دنیارو کولش بگیره، روزی صد دفه بمیره، بکنه ستاره‌هارو، جلوی چشام بگیره‌. من فقط می‌خوام بهم دروغ نگه، خواسته‌ی زیادیه؟

+ نه این وظیفه‌ی آدمای رابطس؛ ولی تو فقط حدس می‌زنی بهت دروغ می‌گه، چون خودت صدهزاربار دروغ گفتی بهش. من می‌گم اول از خودت شروع کن. با خودت روراست باش. با آدما صادق باش. شاید دیدی یارو هم راست می‌گه بهت.

_ متاسفانه تو همیشه درست می‌گی. من باید مجازات شم. باید بدون بالا رفتن از آدما‌، زندگی کنم. دیگه مهم نیست چی بپوشم، کجا برم، چی بخورم. الان دارم درک می‌کنم دنیا کجاست و من سهمم ازش چیه‌. باید تنهایی از پسِ خودم بربیام‌. باید انقد تو لاکم بمونم و با تو کلنجار برم که نسخه‌ی اصلیمو بسازم.

+ نسخه‌ی اصلی ساختن نمی‌خواد. هست. از قبل طراحی شده. تو همین که نسخه‌ی تقلبیتو خراب کنی، کار تمومه.

_ آره. باید تیشه بردارم بیفتم به جون خودم. تو فقط باش کنارم.‌

+ من هستم، تا همیشه. رفتن و تموم شدن و مُردن، واسه من نیست. من و تو یه نفریم. اصلِ اصلش فقط منم. تو نقشارو بازی می‌کنی؛ تا جایی که انتخاب کنی کدوم نقشِ توعه. اگه حواست به نشونه‌هایی که میدم باشه، خیلی زودتر می‌رسی اونجا که باید.

نسیم
#دیالوگ
بلهوس

پشت میز نشسته بودم، منتظر ارباب‌رجوعِ بعدی. پسری حدودن سی و شش ساله، قد بلند، با موهایی مشکی، نشست روی صندلی. چشمان درشتش، ثانیه‌ای میخکوبم کرد. با صدایی رادیویی، سلام داد و درخواست انتقال وجه کرد. کارش را انجام دادم. موقع رفتن، کارتی داد و گفت اگر به وکیل احتیاج داشتم، با او تماس بگیرم.

ساعت از دو گذشته بود.‌ راهی خانه شدم. تا رسیدم، دوش گرفتم. لباس شبم را انتخاب کردم. به مینا زنگ زدم و خواستم آدرس بفرستد.

چند روزی‌ از علی خبر نداشتم. از وقتی مدرسه‌ می‌رفت، مثل سابق نمی‌توانستم با او صحبت کنم. زمان مناسبی بود؛ تماس گرفتم و منتظر صدای پر شیطنتش ماندم. جواب نداد. طبق ساعت کانادا، باید خانه می‌بود. به شماره‌ی حمید زنگ زدم. جواب داد و گفت علی خواب است، بعدن تماس بگیرم. حتا کلامی از حال و روزم نپرسید. جدایی‌امان، ذره‌ای او را تکان نداده. نفهمی‌اش ذاتی‌ست. ذات عوض نمی‌شود. به او گفتم حتمن در اولین فرصت، علی با من تماس بگیرد.

بی‌حوصله نشستم پای بومِ نقاشی‌. خیلی کند پیش رفته است. دستانم ناز می‌کند برای کشیدنش. شاید چون تنگدلی برای علی بالا گرفته. حمید قبل از رفتنشان قول داده بود، حداقل دو ماه یک‌بار بیایند ایران. یا کارهای مرا انجام دهد که بروم آنجا. بدقولی‌اش هم ذاتی‌ست. حس مادرانه سرش نمی‌شود. من به درک. علی دلش تنگ شده، می‌دانم. او پسر مغروری‌ست. به روی خودش نمی‌آورد و خواسته‌اش را بیان نمی‌کند. مردکِ گوساله، الفبای فارسی بلد نیست، ادا و اصول می‌آید که بچه‌ام ایران پیشرفت نمی‌کند؛ باید بهترین مدرسه‌ی کانادا درس بخواند. قصدش جدا کردنم از علی بود و عیاشی با دختر کانادایی‌ها.

دلم می‌خواست برنامه‌ی شب را کنسل کنم. رمقی برای رفتن نبود. ولی مینا حتمن قشقرق به‌پا می‌کرد. کم‌کم شروع کردم به آماده شدن. باید از این حال و هوا بیرون می‌آمدم. لباسِ بنفشِ یک‌سره‌ای پوشیدم. رژ قرمز زدم. موهایم را بالا بستم با فرق وسط. کفش‌های پاشنه بلندم را پوشیدم و راه افتادم.

مهمانیِ رونمایی نقاشی‌های آنا بود. پدر و مادرش برای تشویقش، چنین جشن باشکوهی ترتیب داده بودند. به واسطه‌ی مینا با ژاله مادر آنا آشنا شده بودم. زن مهربان و خوش‌رویی‌ست. بعد از احوال‌پرسی، برای سروصدای زیاد و اینکه میگرنم عود نکند، راهنمایی‌ام کرد بروم طبقه‌ی دوم و گپی با اهل هنر داشته باشم.

پله‌ها را بالا رفتم. صدای کفشم نگاه مردان را به سمتم برگرداند. آقای طاهری، استاد سیاه قلم را می‌شناختم. به احترامم بلند شد و خوش‌آمد گفت. به دوستانش معرفی‌ام کرد. آقایان در حال تعریف و تمجید؛ آب از لب و لوچه‌اشان راه افتاده بود. راست است می‌گویند پیرها بلهوس‌اند.

سریع به حرف‌هاشان خاتمه دادم و گفتم باید تماسی بگیرم. بهانه آوردم، ترک کنم معرکه‌اشان را. کمی با ژاله در مورد تابلوهای آنا و استعداد بی‌نظیرش صحبت کردم. قبل از شام، به بهانه‌ی میگرن، برگشتم خانه‌. مینا طعنه زد که مثل بیوه‌های زمان مادربزرگ‌هایمان شدم.

خیلی وقت است افکار و حرف دیگران برایم اهمیتی ندارد. هر چه آزارم دهد، می‌گذارمش کناری و ردش می‌کنم.‌ فقط نبود علی، ویرانم کرده. شاید با آن مرد چشم درشت تماس بگیرم. قطعن می‌تواند راه‌های قانونی برای دیدار علی، پیش‌رویم بگذارد.

نسیم
#داستانک
علاج مغزِ کپک زده چیست؟

زنی حدودن هفتاد و هشت ساله، لنگ‌زنان با عصایی به دست، خواست سوار تاکسی شود. در را باز کرد. تعادلش برهم خورد، اُفتاد زمین. رانندگان تاکسی به سرعت، خودشان را رساندند تا کمکش کنند.

به خودم آمدم دیدم، گوشی‌ام پرت شده وسط خیابان و دو پا داشته، دوتای دیگر قرض گرفتم که زودتر برسم. نگذارم مردها کمکش کنند‌. نه برای محرم و نامحرمی، که اگر آخوندی آن‌جا بود، شاید فقط نظاره می‌کرد.(بعضی‌ آخوندها) مبادا دستانش به هوس بیفتد برای جنس مخالف. هر چند این‌روزها موافق و مخالف حالی‌اشان نمی‌شود. شهرام بهرام ندارد. دستشان به هرچه بخورد، هوس می‌بردشان تا انتهای کار. حق دارند محتاط باشند بندگانِ فلک‌زده‌. مریض هستند و علاجش را یافته‌اند. ما هم کاری به کارشان نداریم، اگر دست در لانه‌ی ما نکنند.

بگذریم. من دویدم چون دلم خواست رابین‌هودِ قصه باشم. دستانش را گرفتم. بلندش کردم. کله‌اش پایین بود. آقایانِ شریف، عصا و وسایلِ بانو را گذاشتند داخل تاکسی. از بانو پرسیدم؛ خوبید؟ سرش بالا آمد، یواش و نرم‌. چشمانِ درشتی پشتِ عینکش، به آهستگی پلک برهم زد تا بگوید؛ خوب است. بگوید؛ نگران نباش دخترم. این زمین‌ خوردن‌ها طبیعی‌ست. عزتِ‌نفس آدمی با این‌ چیزها، خدشه‌دار نمی‌شود. درست است سنی از من گذشته و به‌ظاهر فرتوت شدم؛ ولی خوشحالم از کار کردن و زنده بودن. زنده‌ای که می‌خواند، می‌خواهد بداند و یاد بگیرد. هر چند در زمانه‌ی ما بابت دانش و مطالعه، مزدی نمی‌دهند؛ ولی من زنده‌ام به خواندن و دانستن.

همه‌ی این‌ها را با پلکی که زد، گفت. مهربان لبخندی نثارم کرد و سوار بر تاکسی، رفت که بخواند و بداند. موهای فرقِ کج، صورت مرتب و لباس‌های آراسته‌اش، متانت و آرامش درونش، نشانِ بزرگی از بزرگواری‌اش داشت.

راست می‌گفت؛ این‌جا کتاب، علم، معرفت، شعور و شخصیت، ارزشی ندارد. کسی برای این‌ها تره خُرد نمی‌کند. به‌جایش برای دلالی، بیا و ببین چه پول‌ها با صفرِ بی‌شمار، جابه‌جا می‌کنند. چه کبکبه‌ و دبدبه‌ای دارند دلال‌ها، چه اهن و تلپی.

تا وارد محفلی می‌شوند، همه بلند شده، با دست ادای احترام می‌کنند، چون آقای فلانی از بزرگ‌مردانِ تجارتِ ماشین‌ هستند. این فلانی، تاجرِ ملک و زمین. آن‌ یکی، تاجرِ دلار و طلا. کلمه‌ی تجارت و تاجر هم لکه‌دار می‌‌کنند.
بله، این چیزها احترام و پول به‌ همراه دارند. ولی برای کسی که روزانه ده ساعت مطالعه می‌کند، نهایتن باشعور باشند می‌گویند؛ آفرین، حوصله‌ای داری، خوب است. بی‌شعور باشند می‌گویند؛ وا مگر مغزِ خر خورده‌ای وقتت را با کتاب‌ تلف کنی، عیاشی و یللی‌تللی کن، دو روز زنده‌ای.

فرق زیادی‌ست بین آدم‌های جهانِ امروز. فرقی از سیاهی تا سپیدی. اینکه در کدام دسته باشیم، انتخاب ماست. دلم می‌خواهد در دسته‌ی بانو باشم. بانو که می‌گویم، حس می‌کنم کمی ادای احترام کرده‌ام به استادی که برای معاشِ روزمره و دانایی بیشترش، کار می‌کند و کنار نمی‌کشد از صحنه‌ی روزگار.

یکی از راننده‌ها گفت؛ استاد دانشگاه بوده و همچنان پویاست. هر روز آن‌جا می‌دیدند او را. برای شرافت و مردانگی راننده‌ها هم باید کف زد. آن‌ها بزرگ‌مرد هستند، نه دلال‌های دوزاری.

نسیم
#دانایی
پ‌ن: وقتی در مورد خصلت قشری از جامعه صحبت می‌شود، معنی‌اش آن نیست که اکثریت یا تعداد مشخصی، لزومن همان‌طور هستند. بلکه تصویر رویت شده‌ی بعضی از آنها بیان می‌شود؛ که حائز اهمیت است.
مرگ را دعوت کنیم یا مهمان ناخوانده باشد؟

آقای بدیعی* می‌گوید؛ اینکه آدمی زنده باشد، خودش و اطرافیانش را بیازارد گناه نیست؟ فقط خودکشی گناه است؟
راست می‌گوید، زنده بودنِ اجباری، تبعاتی دارد. گاه آنقدر سنگین، که فقط مرگ مانعش می‌شود.

مرگ‌اندیشی و صدها سوال بی‌جواب، راه می‌بندد بر جریان زندگی. چه اهمیتی دارد قبل و بعدم چه بوده؟ من اکنون هستم یا نیستم؟ اگر هستم که باید بودنم را دریابم، هر چقدر پر مشقت و عذاب‌آور. می‌توانم طعم توت را بهانه کنم برای ادامه دادن. بادِ خنکِ شب‌های تابستان، وعده‌ی خوبی‌ست؛ یا دیدنِ ماهِ کامل. انتظارِ آمدنِ بهار یا چیدنِ خرمالوی نارس، وسوسه‌‌انگیز است.

نه، هر چقدر خودم را گول زنم، فایده ندارد. مرگ می‌آید. شاید یک روزآفتابی، یا وقتی برف آمده و هیزم برای آتش جمع می‌کنم.

تا به‌حال،چگونگی مرگم را بسیار متصور شدم. انتخاب کردم در خواب بمیرم. از سانحه بیزارم. برق‌گرفتگی و سوختن، چندش‌ است. شلیک گلوله و پارگی با چاقو، ذلت دارد؛ البته که جا، مکان و علت بر آنها اثر می‌گذارد؛ ولی باز، خواب و مرگ ترکیب بهتری‌ست.

آقای باقری* می‌‌گوید؛ فکر خیلی مهم است‌. فکر کردن اصل ماجراست. فکر، مریض است که به خاطر مشکلات، قصد خودکشی می‌کنیم.

مثلن وقتی فکر می‌کنم هیچ‌کس دوستم نیست؛ چطور با این‌همه دشمن کنار آیم و دم نزنم؟! زمانی که فکرم می‌گوید، دنیا فانی و پلید است، چگونه از دیدن شادی کودکان خرسند شوم؟!

درست می‌گوید آقای باقری. فکر، به زندگی و امیالِ من جهت می‌دهد. فکر کردن به آب چشمه‌ی جوشان، سبزی‌های کاشته در باغچه‌ی حیاط، گردوهای باغِ بابابزرگ، دستان نوازش‌گرِ بابا و آغوش امنِ مامان؛ دلیلِ جلو رفتن می‌شود. بهانه‌ی ماندن. به قول معروف، رفتنی راهش را پیدا می‌کند و ماندنی دلیلش.

مرگ دعوت کردنی نیست. خاصیتش به ناخوانده بودنش است. می‌گذارم غافلگیرم کند؛ در خواب، سانحه‌ی تصادف، آتش‌سوزی، جنگ، زلزله و حتا برق‌گرفتگی. جان که بنا شود برود، آن‌قدر اهمیتی ندارد چجوری.

نسیم
#مرگ

*آقای بدیعی و باقری، شخصیت‌های فیلم طعمِ گیلاس.
Telegram Center
Telegram Center
Channel