View in Telegram
کاکتوسِ نرم🌱 صبح، شروع کردم به گردگیری. رسیدم به میزِ کنارِ پنجره. دیدم پِتوس خودکشی کرده. شایدم قتلی صورت گرفته بود. آن را برداشتم و گذاشتم داخلِ شیشه‌ی آب. برگ‌هایش مچاله شده بودند. طولِ روز، به پتوس فکر می‌کردم: یعنی با ساقه‌ی کناری‌اش دعوا کرده، غمگین شده و خودش را پرت کرده بیرون. یا گوشه‌ی پنجره باز بوده، باد رَم‌کنان وزیده و انداخته‌اش. نکند ساقه‌ی کناری‌، به‌ خاطرِ رنگ و لعابِ زیادِ او، بخل ورزیده و خواسته نابودش کند. پتوسِ نازک برگم، طفلکِ دردانه، چه بلایی سرت آمده. اما فکر کردن بیهوده بود. می‌دانستم تا شب، مثل روز اولش، سرحال و خندان می‌شود. گیاهِ قوی و نامیرایی‌ست. کافی بود ریشه‌هایش تغذیه کنند. عصر، با عجله برگشتم خانه. دیدم پتوس افتاده روی میز. این‌بار مچاله‌تر. سریع جایش را عوض کردم. گذاشتمش در شیشه‌ای جداگانه، روی میزِ مطالعه، که نه پنجره، باد یا ساقه‌ی دیگری نزدیکش نباشد. اگر دوباره آن اتفاق می‌اُفتاد، می‌فهمیدم میلی به بودن ندارد و می‌گذاشتم بخشکد. البته این نیز ممکن بود که از جفتش آبستن شده و ویارِ گلدان و خاک به تقلا وا داشته‌اش. مشغولِ دیدنِ فیلمِ مردی به نام اِوه شدم. گه‌گاه نگاهش می‌کردم ببینم در چه حال است.‌ داشت جان می‌‌گرفت. سرِ جایش بود. فیلم تمام شد‌. حس کردم پتوس نگاهم می‌کند. رفتم و دست کشیدم روی تک‌تکِ برگ‌هایش. بوسیدمش. گفتم: نگران نباش، فردا طبقِ روال، خورشید می‌آید. پاییز می‌گذرد، زمستان در پی‌اش. بهار می‌آید، تابستان به‌دنبالش. صبح روز بعد، بیدار شدم، دیدم پتوس داخلِ شیشه است، شاداب و خندان. خوشحال شدم، اما فکرم هنوز درگیرِ چرای پیش‌آمد بود. پتوس به من فهماند، تکرارِ یک روند جریان را مختل می‌کند. بارها برای نجات، دست به دامن چیزی شدم که خودش دلیلِ آسیبم بود. تصورم از حلِ مشکل، قرار گرفتن در شیشه‌ی آب بود. در حالی که آبِ گندیده، ریشه‌هایم را بیشتر می‌چلاند. چند روزی‌ست، کاکتوسِ آستریاسی خریدم و مهمانِ پتوس کردمش. حالِ جفتشان خوب است. میزم زیباتر شده و هنگام مطالعه، چشمانم با دیدنشان خستگی می‌زدایند. نسیم #معما
Telegram Center
Telegram Center
Channel