بینوای مُجَلَل
روی تخت مینشیند، آرام از جایش بلند میشود. میرود سمت پنجره. هوا ابریست. گوشهی شیشه را باز میکند تا هوای تازه بیاید. قهوه میریزد توی دستگاه و منتظر میماند. فنجانی برمیدارد و دو تکه شکلاتِ تلخ.
ایستاده رو به منظره، قهوه مینوشد. سری تکان میدهد و شروع میکند به حرف زدن: «آخ روژین، آخ. سرم درد میکنه. دیشب خوب نخوابیدم. توی عوضی اومدی تو فکرم، هنوزم هستی. چرا نمیری؟ چرا تموم نمیشی؟ من دو سال و یک ماهه تورو ندیدم. صداتو نشنیدم. حتا نمیدونم کجای این کرهی خاکی، با کی و در چه حال هستی. شقیقههام، شقیقههام دارن میزنن بیرون. هرچی فشارشون میدم آروم نمیشن. تو خیلی راحت با دستای ظریف و کوچیکت آرومشون میکردی. تُف به شَرفت دختر. اومدی زندگیمو ریختی بهم و رفتی. من واست چی کم گذاشتم آخه. بیمعرفت.»
قنبر، میآید. در میزند. در را باز میکند:
_چیه قنبر؟ چی شده؟
+هیچی آقا خواستم ببینم امروز تشریف دارین تا ظهر یا اینکه میرین زودتر؟
_چه فرقی بهحال تو داره قنبر. من هر روز باید برنامههامو واسه تو شرح بدم و کسب تکلیف کنم ازت!
+نه آقا، این چه حرفیه، ما غلط کنیم. فقط خواستم ببینم قاسم امروز برای تمیزکاری آغُل و اسبا بیاد یا اینکه حوصله سر و صدا ندارید.
_بگو بیاد، امروز مگه وقتش نیست! حوصلهی منو چکار داری. منو ول کن. من هفت روزِ هفته دمغم. تو همه کارارو طبق روالش انجام بده.
+چشم آقا.
قنبر زیرلب میگوید: «همین دو روز پیش گفتی همتون گمشید بیرون نمیخوام صدای جنبندهای بشنوم. بپرسیم دردسره، نپرسیم دردسره.»
_قنبر با خودت چی میگی! اگه به اخلاق شخمی من عادت نکردی، یهجا دیگه دنبال کار باش.
+نه آقا ما که چیزی نگفتیم. سرتون سلامت.
تلفن را برمیدارد، زنگ میزند علوی، مدیر برنامههایش: «اَلو علوی، سلام. خواستم بگم قرارِ امروزو کنسل کن. نه. نهبابا نمیتونم. تو بگو یه ثانیه. نمیشه. آره حالم خوش نیست. بهجهنم که بهشون برمیخوره. بگو واسه سمندری کار پیش اومده، بذارید واسه اول هفته آینده. خیلی هم اِنقُلت اومدن، کلن بگو پشیمون شدیم و قصد فروش نداریم. آره همین که گفتم. بحث نکن با من علوی، الان سگم. بگو هیچکس با من تماس نگیره امروز. فعلن.»
مینشیند روی صندلی، دستانش را دو طرفِ سرش میگذارد و میفشارد. زمزمه میکند: «یه جماعت از من حساب میبرن، اونوقت تو روژین، تو نیموجبی منو آسی کردی. چرا من از پسِ تو بر نیومدم. هیچ شِگِردی رامت نکرد. هرچند، تو یه دختر معمولی نبودی، خودم اینو میدونم. اگه غیر این بود که انقد درگیرت نمیشدم. کاشک فقط میتونستم صداتو بشنوم. زندگیم داره مختل میشه. یهروزی اوایل نوجوونیم که سخت کار میکردم، تو رویاهام همچین آیندهای برای خودم میدیدم. فکر میکردم قطعن به خوشحالی ابدی میرسم. اصلن فکرشم نمیکردم غبطهی همون روزامو بخورم. شایدم همهی اینا بهخاطر توعه روژین. با خودم عهد کرده بودم عاشق نشم. مسخرس. خیلی مسخره. روژینِ جادوگر. چطور منو اسیر خودت کردی، بعدم خیلی راحت ولم کردی. حتمن اگه اینجا بودی و حرفامو میشنیدی، میگفتی: «همین که با نامهربونیات، عصبانیتت، کجخلقیات، منزوی بودنت و هزارتا مشکل دیگت دوسال آزگار کنار اومدم، یعنی خیلی دوست داشتم. تو لیاقت منو نداشتی.»
آره همینارو میگفتی، دیگه از بَرَم حرفاتو. تو گوشم میپیچه. ولی روژین من دوست داشتم و تو هیچوقت اینو نفهمیدی. نخواستی بفهمی. نمیدونم اصلن نمیدونم. شاید حق با تو بود. من یه مریضِ روانیِ گندِ دماغم که هیچکس نمیتونه تحملم کنه. ولی تورو دوست داشتم، هنوزم دارم.»
بلند میشود. لباسِ سوارکاریاش را میپوشد، آب مینوشد. میرود سمت ستورگاه. اسبش را باز میکند. دستی بر سرش میکشد و میگوید: «امروز میخوام کلِ روزمو با تو بگذرونم. حاضری؟ میریم سمت دَرود، اونجا باهم خلوت میکنیم رفیق، خوبه؟ آره میدونم خوبه. بزن بریم.»
سوار بر اسبش میشود و میرود.
✍نسیم
#داستانک