کافه نوشتن|وحیده ماهانی

Channel
Logo of the Telegram channel کافه نوشتن|وحیده ماهانی
@cafe_neveshtanPromote
84
subscribers
《طعم زندگی را روزی چشیدم که نوشتن را آغازیدم》
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
فوبیا

فوبیا چیست؟ فوبیا ترس است، ترس از چیزی که شاید از نظر دیگران اصلا ترس نداشته‌باشد و ترست از نظر آن‌ها خنده‌دار باشد.
تو می‌ترسی، حتی اگر مطمئن باشی که عامل ترس هیچ خطری برای تو ندارد؛باز هم می‌ترسی. بارها و بارها با خودت حرف می‌زنی، خودت را سرزنش می‌کنی که بابا ترس ندارد؛ولی در موقعیت که قرار بگیری باز «همان آش است و همان کاسه.»
من هم فوبیا دارم،ترس‌هایی که دوست ندارم با من همراه باشند؛ اما مرا رها نمی‌کند. سفر را دوست دارم؛ ولی از جاده می‌ترسم، سگ‌ها را دوست دارم؛ ولی سگ که می‌بینم به رباتی تبدیل می‌شوم که برنامه ‌ریزی شده‌است تا با دیدن سگ در جا متوقف و اشک‌هایش جاری شود. سنسور لرزش در دست و پاهایش فعال و به جای فرار یا هر واکنشی دیگری در خود بلرزد. ضربان قلبش بالا برود و نفس در سینه‌اش حبس شود.
در این شرایط که گرفتار می‌شوم زندگی برایم تیره و تار می‌شود و دلم می خواهد زودتر از این مخصمه نجات پیدا کنم.

فوبیا دردناک است؛ ولی دردناک‌تر از آن اطرافیانی هستند که به جای همدلی و همراهی تو را تحقیر و تمسخر می‌کنند
.

#درد_نوشت
نان من کجاست؟

من زودتر رسیده‌بودم؛ ولی زن مانتو خاکستری با روسری گل‌منگولی که موهای سفیدش از زیر آن بیرون ریخته‌بود، زودتر کارتش را به پسر جوان نانوایی داد. نمی‌دانم احترام سنش بود یا استرس و فشاری که از صبح سر مسمومیت همسر‌جان کشیده‌بودم که باعث شد اعتراض نکنم و منتظر بمانم دَه نان ایشان، پانزده نان مرد مسن صف آقایان و دو نان آقای میان‌سالی که در تلاش بود انگلیسی بلغور کند، تحویل داده شود تا نوبت به من برسد.
حاج‌خانم با دخترهای جوانش، نان‌ها را روی توری بیرون مغازه پهن کردند تا خنک شود.
و ظاهرم آرام بود؛ ولی سندروم پای بی‌قرارم چیز دیگری می‌گفت من از درون مضطرب بودم. جسمم در نانوایی بود و فکرم در خانه پیش یاسر و دختر.
پای راستم تند‌تند به پله‌ی نانوایی ضربه می‌زد و تق‌تق صدا می‌کرد.
باز صدای خانم خاکستری‌پوش، نکند دوباره نان می‌خواهد؟ به سمتش برگشتم. با تعجب رو به پسر جوان می‌گفت: «مادرجان اشتباه به من نون دادی، من دَه تا می‌خواستم ولی تو نُه تا دادی» حالا هرچه پسر می‌گفت: «امکان نداره دَه ‌تا دادم» خانم محترم زیر بار نمی‌رفت که نمی‌رفت.
تا اینکه صدای خانم به دخترهایش رسید و آن‌ها را به سمت مادر کشاند تا دلیل اعتراض مادر را جویا شوند، مادر با هیجان گفت: « من دَه تا نون می‌خواستم اما این آقا نُه تا داده.» دخترجوان سرخ شد. سرش را پایین انداخت،با خجالتی همراه با خنده گفت: « مامان بیا بریم، ما اون یکی نون رو خوردیم.»
بنده خدا حاج‌خانم میان خنده‌های مشتری‌ها و عصبانیت پسر جوان با گونه‌های ور اومده در چشم برهم زدنی نان‌ها را پلاستیک ریخت و در زمین محو شد.

#وحیده_ماهانی
#خاطره_نگاری
من و درونم

_خب می‌ترسم، اینو می‌فهمی؟
-تو هم با این ترسیدنت دهن ما رو سرویس کردی دست بردار از این مسخره‌بازی‌ها. چیه هی می‌ترسم می‌ترسم راه انداختی.
_ یعنی فکر می‌کنی من الکی می‌گم؟ و اصلا ترسی وجود نداره؟ آخه مگه آدم دیونه است الکی همه چی رو زهر مار خودش کنه؟ خب می‌ترسم ترس یک چیز غیرارادی و ذاتی دست خودم که نیست که از جاده می‌ترسم.
-کشتی ما را با این ترس و فوبیات. همش فکر و خیاله همین و بس وگرنه اصلا هیچی به اسم ترس نداریم اینقدر فکر و خیال کردی که باورت شده.
_ یعنی خودت تا حال توی عمرت از چیزی نترسیدی؟ نمی‌ترسی؟
-نه ترس کیلویی چند؟
_ یعنی الان زلزله بشه فرار نمی‌کنی؟ با مار یا هرچی بیاد سمتت فرار نمی‌کنی؟
- اون‌که ترس نیست، اون احتیاط و نجات جان هست. بخاطر ترس که فرار نمی‌کنم عقلم می‌گه باید جانم را نجات بدم.
_ خب اینم همونه دیگه منم عقلم میگه...
- عقلت چی میگه؟ می‌گه نه خطری هست نه چیزی ولی تو باید بخاطر فکر و خیال بیخود همه‌ چی را زهرمارمون کنی؟ اره؟
_ چرا تو هم مثل بقیه حرف می‌زنی، خب ترس، ترسه تو حق نداری بخاطر ترسم با من این‌جوری رفتار کنی.

#وحیده_ماهانی
#مونولوگ_نویسی
امروز از دل، نوشته‌هایم یادداشتی متولد نشد.
در سرم صدای گریه‌ی دختر است که به بهانه‌های مختلف در فضای خانه می‌پیچد و من را ناک اوت می‌کند.
گاهی در مقابل گریه‌هایش کم می‌آورم، احساس ناکافی بودن می‌کنم و کلمات در سرم چرخ می‌خورند، تو مادر خوبی نیستی، تو مقصری...
اما گاهی حس می‌کنم زیاد از حد کافی هستم و این زیاد از حد بودن کار را به اینجا کشانده‌است(به قول معروف: خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند)
گاهی دچار خودخوری می‌شوم دلم می‌خواهد مادری باشم که با داد و فریاد یا حتی تنبیه بدنی هم خودش را تخلیه می‌کند و هم سبب سکوت و سازش می‌شود؛ اما نمی‌توانم این‌گونه رفتار کنم چون مطمئنم از روان‌درد خواهم مرد.
پس چاره‌ای ندارم جز تحمل و تحمل و آغوشی که پایان‌بخش گریه‌های دختر است.

#وحیده_ماهانی
#پاره‌نویسی
طلوع اضطراب، غروب امید

سیما دهقان‌پور در یادداشتش در مورد رابطه‌ی اضطراب و امید نوشته‌بود: «طلوع اضطراب، غروب امید است.» و من برایش نوشتم،این طلوع و غروب را زندگی کرده‌ام.
استرس و اضطراب که به زندگیم سرک می‌کشد، متوقف می‌شوم با اینکه می‌دانم توقف سم مهلکی است که من را از پا در می‌آورد؛ ولی باز توقف می‌کنم.
امروز هم استرس از لابه‌لای اخبار( البته خودم خبر را نخواندم و همسر محترم کله‌ی سحر اطلاع رسانی کرد) خودش را روی زندگیم ریخت و آرام و بی‌صدا متوقفم کرد.
زمان طلایی تنها در خانه بودنم را در خواب سپری کردم، خوابی که جسمم هیچ نیازی به آن نداشت؛ ولی روانم برای فرار از استرس و اضطراب آن را روی من آوار کرد.
بیدار که شدم زمان از دست رفته‌بود و با خودش نوشتن، خواندن و ورزش را برده‌بود. افسرده و غمگین، زانوی غم بغل گرفتم، با خود عهد بستم عصر را در یابم؛ ولی غرق در اخبار شدم و هر خبری که مخابره شد بخشی از توان من را با خودش برد و جسمم هم مانند روحم خمار شد و باز در خواب حسرت فرو رفتم.
تا با شرایط کنار بیایم و به خودم بقبولانم که نباید توقف کرد، خورشید هم مانند امید من در حال غروب بود. این بار بر ناامیدی غلبه کردم، برخواستم و با وبینار«نویسنده‌ساز» حرکتم را آغازیدم و کوشیدم روزم را با امید و تلاش به پایان ببرم.
پ.ن: شاید اگر تعهدم خدشه‌دار نمی‌شد، این یادداشت شکل نمی‌گرفت.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
دوستی پنهان

_دختر: مامان تو از همون بچگی هم دوست داشتنی و جذاب نبودی.
_من: واا مگه تو بچگی من رو دیدی؟
_دختر: آره، یادت نیست قبل‌از اینکه تو دنیا بیای من و تو با هم توی یک جعبه زندگی می‌کردیم و کلی با هم دوست بودیم!
_ من: من و تو، توی جعبه؟
_دختر: آره دیگه. بعد که تو دنیا اومدی من همونجا موندم، بعدش به خدا گفتم می‌خواهم بچه تو باشم، تو منو دنیا آوردی.
_من: ...

پ.ن: بعد‌از چند روز همچنان ذهنم درگیر حرف‌های دخترم است، چگونه این حرف‌ها به ذهنش رسیده؟

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
ترس ذهنی

چند‌روزی است که لوزه‌های دختر عفونت کرده و شب‌ها تب مهمان ناخوانده بدن اوست و من مجبورم شب را در کنار دختر به‌ صبح برسانم.
دیروز صبح از که خواب پریدم، ساعت نزدیک ۶.۳۰ بود، دخترم هنوز تب داشت. تصمیم گرفتم با یاسر برای رفتن یا نرفتن دختر به مدرسه هماهنگ کنم. شماره‌اش را گرفتم پاسخگو نبود. مجدد و مجدد گرفتم؛ ولی باز هم پاسخگو نبود.
قلبم به سینه‌ام مشت می‌کوبید و نفسم به شماره افتاده‌بود، دستانم می‌لرزید. نمی‌دانم چرا عدم پاسخش این‌گونه من را مضطرب کرده‌ و سیل افکار منفی به مغزم روان شده‌بود.
سعی کردم آرام باشم و دوباره شماره‌اش را گرفتم. ناگهان در جا خشکم زد چون صدای یاسر نه از تو موبایل بلکه از اتاق خواب می‌آمد که با نگرانی می‌پرسید:《چته چرا داری زنگ می‌زنی؟》
تازه یادم آمد که یاسر اصلا دیشب سرکار نبوده‌است و دلیل پاسخ ندادنش هم، این بوده که ایشان خواب تشریف داشتند.
در رختخواب دراز کشیدم به لحظات سپری شده فکر کردم. چقدر ترسیدم، چقدر خودم را سرزنش کردم. واقعا حق با درمانگرم است که اکثر ترس‌ها، ترس ذهنی هستند و علت واقعی و قابل مشاهده ندارند؛ اما می‌توانند منجر به اختلال در زندگی روزمره شوند.

#وحیده_ماهانی
#خاطره_نگاری
سومین بار است که در سال۱۴۰۳برای رهسپار کردن عزیزی به خانه‌ی آخرت، راهی بهشت رضا می‌شویم.
فروردین‌مان با داغ سنگین محمد‌حسین به پایان رسید، داغی که بهارمان را خزان کرد.
تازه لباس سیاه از تن در آورده‌بودیم که باز مرگ سایه‌ی شومش را بر ‌روی خانواده انداخت و این‌بار دست تقدیر دایی رضا( دایی همسرم) را از خانواده جدا کرد. درست است دایی همسرم بودند؛ ولی در این چند سال این‌قدر از ایشان محبت دیده‌ام که برایم مثل دایی واقعی عزیز بودند.
و امروز در انتهای ماه مهر، برای وداع با خاله‌معصومه به بهشت رضا آمده‌ایم. چقدر سخت است هر بار عزیزی را به خاک‌سپاردن و با کوله‌باری از خاطرات به خانه برگشتن.

پ.ن: قصد انتشار نداشتم؛ ولی باید منتشر می‌کردم تا تعهدم ته نکشد.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
ترس‌دونی

در مغز من صندوقچه‌ای است به نام «ترس دونی» که ترس‌هایم از بدو تولد تا این لحظه که مشغول نوشتن یادداشتم هستم، در آن انباشته شده‌است و مغز محترمم منتظر است تا پرده‌ی خواب برروی چشمان من کشیده‌شود؛ دست در درون صندوقچه کرده و رگباری ترس‌هایم را بر خوابم بباراند و آن‌ها را تبدیل به کابوس کند.
هرچه هم با او مذاکره می‌کنم، که جناب مغز برای زجر دادن من وجود ذخایر در «ترس‌دونی» کافی است و لازم به زحمت شما نیست که شب‌ها برای تبدیل خواب‌های من به کابوس اضافه‌کاری انجام دهید، به خرجش نمی‌رود که نمی‌رود. حالیا من مانده‌ام با مغزی که در شبانه‌روز کاری ندارد جز جزاندن من.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
باران| اکبر رادی

امروز داستان کوتاه «باران» اثر اکبر رادی را خواندم. داستان گیله‌مردی که چشم به آسمان دوخته‌است تا ابرها دلشان برای او آب شود و بارانی فرو ریزند‌. گیله‌مردی که رنج و سختی روزگار در چهره‌اش نمودار است ولی صبورانه، نگاه‌اش به آسمان است. رادی چنان تصویرسازی کرده‌بود که به راحتی می‌شد خودت را در شالیزار داغمه بسته‌ و کومه‌ی تاریک «گل‌آقا»، کنار سفره‌ی حصیری «کوچک‌خانم» دید و درد و غم را در نور کم‌سوی چراغ در چهره‌های آشفته‌ی آن‌ها نظاره کرد.
تصویر به تصویر داستان برایم غم‌انگیز و پراز درد بود و پایان امید‌بخشش من را به یاد داستان «دوباره از همان خیابان‌ها» اثر بیژن نجدی انداخت که در آن شخصیت اصلی پس از کشتن همسرش در شهر راه می‌افتد و به دنبال خانه‌ی بیژن نجدی می‌گردد تا به او بگوید پایان داستانی را که درباره‌ی او نوشته تغییر دهد. و نجدی همراه او به خانه‌اش می‌رود تا پایان داستان را تغییر دهند، شاید در داستان«باران» اکبر رادی هم، همین اتفاق افتاده‌است و «گل‌آقا» شهر را خانه به خانه زیر پا گذاشته تا به خانه‌‌ی اکبر رادی برسد و از او بخواهد بخاطر «کوچک خانم» و «یونس» که در شهر غریب سرباز است، پایان داستان را تغییر دهد و رادی دلش به حال او سوخته‌است و قطره‌ی بارانی از ابرها چکیده‌است.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
عضلات نوشتن

حدود دوماه قبل، عصب دستم کارد به استخوانش رسید و داد و فریاد سر داد که وا مصیبتا من دیگر نمی‌توانم، کشش ندارم، روز به روز ضعیف‌تر می‌شوم کمی به فکر من باش.
از آن‌جایی‌که دیگر مسکن هم جوابگوی دردم نبود، تصمیم گرفتم کمی به عصب بیچاره بیاندیشم و به او استراحت بدهم.
نشستم و با خودم محاسبه کردم ببین چه‌کارهایی را می‌توان بخاطر جناب عصب انجام نداد.
خب بشور و بپز و جارو و... که جزء‌ لاینفک زندگی خانم‌ها هستن؛ پس این‌ها باید بمانند( یاد داستان مهمان ناخوانده افتادم که حیوانات یکی‌یکی از خاله پیرزن درخواست می‌کردند بمانند)، کتاب خواندن هم ربطی به دست ندارد، پس ایشون هم ماندنی شدند، نوشتن هم درسته با دست است ولی اگر ننویسم روح و جسمم به فنا می‌رود پس نوشتن هم باید باشد.
بالاخره رسیدیم به دیوار کوتاه ورزش بیچاره. خودش است برای حال دادن به جناب عصب ورزش را تعطیل می‌کنم‌.
و اینگونه بود که بنده دو ماه و اندی ورزش نکردم.
تا اینکه به توصیه دکتر مبنی بر انجام ورزش سبک بدون دمبل ورزش را از دیروز آغازیدم. ولی چه آغازیدنی... حتی بدون دمبل هم توان انجام حرکت‌ها را نداشتم، حرکت‌هایی که تا دو ماه قبل آن‌ها را به راحتی آب خوردن با دمبل سنگین انجام می‌دادم.
آنجا بود که توصیه استاد کلانتری برای نوشتن مداوم، شبیه پتک بر فرق سرم فرود آمد و کلمه‌های بنویسید، یادداشت، رسانه‌ی شخصی، صفحات‌صبحگاهی، آزادنویسی مثل ستاره‌های توی کارتون‌ها به دور سرم شروع به چرخش کردند.
چرخش کلمات که متوقف شد توانستم این جمله را بشنوم: رسانه‌های شما در حکم باشگاه‌اند و یادداشت‌هایتان تمرینات روزانه‌ای که عضلاتتان را می‌سازند پس برای عضله‌سازی در نوشتن به طور منظم بنویسید.( با صدا و لحن استاد ‌کلانتری بخوانید.)

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
فیتیله جمعه‌ها روز ...

روزنوشتم ذخیره نشده و پریده، این یعنی هرچه رشته بودم پنبه شده‌ و حالا من مانده‌ام و کانالی که نوشته‌ من را چشم انتظاراست.
چنان خسته‌ام که ایده‌ای برای نوشتن به ذهنم خطور نمی‌کند، یعنی ایده‌ها می‌آیند ولی من خسته‌تر از آن هستم که با آن‌ها در سرزمین کلمات همراه شوم و اجازه دهم هر کدام قصه‌ی خود را بسرایند.
امروز تصمیم گرفته‌بودم جمعه را به معنای واقعی تعطیل باشم. بخوابم، با دخترم انیمیشن ببینم و اساسا جمعه را در استراحت مطلق سپری کنم؛ ولی شرایط آن‌‌جوری که می‌خواستم پیش نرفت و جمعه من به شکل زیر سپری شد:
- صبحانه یاسر را آماده کنم و او برود سرکار دیگه بقیه روز را فقط می‌خوابم و استراحت می‌کنم.
- این لباس را بدوزم، دیگه فقط استراحت
- تکالیف دختر را که انجام بدهیم، دیکته‌اش را بگویم دیگه فقط استراحت.
- ناهار را بپزم دیگه فقط استراحت.
- لباس بشورم دیگه فقط استراحت.
- دختر را حمام کنم دیگه فقط استراحت.
- تمییزکاری خانه تمام شود دیگه فقط استراحت.
- شام بگذارم دیگه فقط استراحت.
- ظرف‌ها را بشورم دیگه فقط استراحت می‌کنم.
و دقیقا الان ساعت ۲۲ است و من همچنان در تلاشم جمعه‌ای به معنای واقعی تعطیل را تجربه کنم.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
رهایی از نقش‌ها

این‌روزها نقش‌هایم مانند تار عنکبوت به دورم تنیده‌اند. چنان در نقش‌هایم گرفتار شده‌ام که نمی‌دانم چگونه خودم را رها کنم.
به هر دری می‌زنم نمی‌توانم میان آن‌ها تعادل بر‌قرار کنم به سمت هر کدام که می‌روم، دیگری از دست می‌رود.
روح و جسمم خسته است، نیاز دارم برای یک روز هم که شده هیچ نقشی نداشته باشم.  نه مادر، نه فرزند، نه همسر، نه خیاط خانگی، نه سرآشپز، نه خواهر، نه دوست، نه حتی شاگرد نویسندگی.
دلم می‌خواهد فارغ از تمام نقشهایم از خواب برخیزم، بنویسم، کتاب بخوانم، بدون دغدغه ساعت‌ها روی خش‌خش برگ‌های پاییز قدم بزنم، در کافه کتابی دنج پاییز را با طعم قهوه بنوشم. به خانه برگردم، دراز بکشم، پاهایم را به دیوار بزنم و فارغ از تمام نقش‌ها  علیرضا‌‌‌‌قربانی گوش کنم و برای تمام غم نهفته در آهنگ‌هایش به او فحش دهم.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
موضوع: امروز اولین روز از پنج روز باقیمانده عمر توست چگونه آن را می‌گذرانی؟

در مطب منتظر نوبت ویزیت هستم، مطب شلوغ‌ است؛ اما من تنهام. یاسر و فاطمه‌خانم توی ماشین منتظرم هستند. چند وقتی است حالم خوش نیست و دکتر برایم کلی آزمایش و سی‌تی‌اسکن و ام‌.آر‌.آی نوشته‌است. سردرد و سرگیجه‌ امانم را بریده‌است، مدام تهوع دارم و غذا از گلویم پایین نمی‌رود. 
از انتظار متنفرم. پس چرا این یارو بیرون نمی‌آید. کاش منشی به او هشدار دهد.
نوبتم شده‌است، وارد مطب می‌شوم، دکتر حالم را می‌پرسد، منتظر جوابم نمی‌ماند سراغ آزمایشات و نتایج می‌رود. چهره‌اش در هم می‌رود، آه می‌کشد. می‌پرسد: «همراه دارید؟» از حرفش تنم می‌لرزد. یاد سریال‌های تلویزیون می‌افتم، همان‌هایی که در آن دکتر برای دادن خبر بد به بیمار سراغ همراه‌اش را می‌گیرد و بیمار اصرار دارد که به خودش بگوید؛ ولی من این را نمی‌گویم. بدنم سرد است، دستانم می‌لرزد به زحمت شماره‌ی یاسر را می‌گیرم، دکتر برایم آب می‌ریزم. یاسر و فاطمه‌ می‌آیند. رنگ یاسر پریده‌است. فاطمه‌خانم نفس‌نفس می‌زند و من اشک می‌ریزم. نیاز به حرف زدن دکتر نیست مشخص است که دیگر فرصتی ندارم و باید چشم‌انتظار عزرائیل بمانم. 
از مطب بیرون می‌آییم. یاسر در تلاش است که آرامم کند؛ ولی نمی‌تواند، چون خودش هم آرام نیست. فاطمه‌خانم بغض کرده‌است، انگار بچه‌ام خودش فهمیده که بزودی تنها خواهد‌شد.
حالم خوب نیست، نمی‌دانم باید چکار کنم. هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده‌بودم. چکار می‌شود کرد؟ باید پیش دکتر حمزه بروم حتما او می‌تواند به من کمک کند.
مطب شلوغ است. منشی حالم را می‌بیند، به خانم دکتر خبر می‌دهد. یاسر برای اولین‎‌بار بعداز 4سال که من بیمار خانم دکتر هستم با من داخل می‌آید. فاطمه‌خانم رنگش پریده‌است. یاسر او را بیرون می‌برد. خانم دکتر نم‌ چشم‌هایش را پشت دستمال مخفی می‌کند. مثل همیشه با حرف‌هایش شبیه جادوگری من را آرام می‌کند. حق با اوست کسی از پیش خدا نیامده‌است، شاید معجزه رخ دهد، شاید آزمایشات اشتباه باشد. باید امیدوار باشم. اصلا شاید واقعا فردایی وجود نداشته‌باشد آیا نباید زندگی کرد؟ مگر تا قبل‌از این می‌دانستم که دقیقه‌ای دیگر زنده‌ خواهم‌بود یا نه. اصلا اگر قرار باشد امروز، روز آخر هم باشد، دلم می‌خواهد بهترین روزم باشد. دلم می‌خواهد بهترین روز برای فاطمه‌خانم باشد. دلم می‌خواهد تمام فرصتم را با خانواده‌ام حرف بزنم، کنارشان باشم، کارهایی که مدت‌هاست می‌خواهم انجام بدهم ولی ترس از مرگ، حرف مردم، قانون و شرع و ... اجازه انجام آن را به من نداده‌اند را انجام بدهم، دلم می‌خواهد سوار ترن هوایی شهربازی شوم، سوار چرخ‌فلک آسمان را حس کنم، روی چمن پارک دراز بکشم، کتونی سفید و شلوار جین بپوشم و زیر باران قدم بزنم. دلم می‌خواهد خودم باشم، خودم را سانسور نکنم وحیده باشم، وحیده‌ای که سال‌های سال او را در درونم کشته‌ام.
از مطب بیرون می‌آیم. آرام‌تر شده‌ام. فاطمه‌خانم را محکم بغل می‌کنم. جوری‌که در او ذوب می‌شوم. دلم می‌خواهد بروم حرم، ساعت‌ها در تنهایی آن‌جا بمانم من باشم و امام‌رضا. بعد به شهربازی برویم، پیتزا و سوخاری بخوریم و شب، به امید فردا در آغوش خانواده به خواب بروم.

پی‌نوشت: چند روز است که می‌خواهم این تمرین را انجام دهم؛ ولی از نوشتن در موردش می‌ترسیدم ولی الان که نوشته‌ام به این فکر می‌کنم واقعا مگر ما می‌دانیم قرار است چند دقیقه، چند ساعت، چند روز یا سال دیگر  زندگی کنیم که حالا من از نوشتن در مورد آن بترسم. بالاخره روزی همه‌ی ما با حضرت عزرائیل را دیدار کنیم. پس تا فرصت داریم از زندگی لذت ببریم و قدر داشته‌هایمان را بدانیم.

#وحیده_ماهانی
#تمرین_نوشتن
دروغ زمان

یکی از دغدغه‌های اکثر ما در زندگی نداشتن وقت کافی برای انجام کارهای مورد علاقه‌مان است.
جولیا کامرون می‌گوید: این افسانه که ما برای خلق کردن باید «زمان» بیشتر داشته باشیم افسانه‌ای است که ما را از استفاده‌ی زمانی که داریم دور نگه می‌دارد. اگر ما تا به ابد تمنای «بیش‌تر» داشته باشیم، تا ابد آن‌چه به را که ما پیشکش می‌شود رد می‌کنیم.
ما باید بپذیریم «فرصت کافی» هیچ‌گاه ایجاد نمی‌شود؛ بلکه ما باید برای دستیابی به رؤیاها و علایق‌مان زمان را بقاپیم. این‌که ما منتظر یک بسته‌ی زمان اختصاصی برای شروع کار باشیم، خیالی خام است که زمان را برای ما به مانع تبدیل می‌کند و سبب می‌شود، غرولندکنان بگویم: «من این کار را دوست داشتم اما...»
بهترین و ارزشمندترین هدیه‌ای که هر فرد می تواند به خودش بدهد، «زمان» است. وقتی ما در روز زمانی را برای انجام فعالیت‌های مورد علاقه‌ی خودمان می‌قاپیم و آن را به خودمان پیشکش می‌کنیم، چنان از این هدیه به وجد می‌آیم، که می‌توانیم دنیای خودمان و دیگران را شادتر و رنگی‌تر کنیم.
منتظر وقت مناسب نباش. بهترین زمان برای شروع، همین لحظه‌ است. کافی است بیاآغازی تا معجزه رخ دهد.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
مدتی‌ست دخترم یاد گرفته مو‌‌هایش را خرگوشی ببندد و ناخن‌هایش را لاک بزند.
امشب هم موهایش را خرگوشی بسته، لاک زده و حسابی به قول خودش خوشتیپ کرده‌است.
مشغول نوشتن روزنوشت هستم که به سمتم می‌آید. بدون مقدمه می‌گوید: 《تو از همان بچگی هم کسل‌کننده بودی و لباس‌های تیره می‌پوشیدی.》
با تعجب می‌پرسم: مگه تو بچگی من را دیدی؟
می‌گوید: آره مگه یادت نیست قبل‌از اینکه تو دنیا بیای ما پیش خدا بودیم، اونجا کلی با هم بازی می‌کردیم!
زبانم بند می‌آید، پیش خدا بودیم با هم بازی می‌کردیم؟
با جدیت می‌گوید: واقعا تو یادت نمی‌آید؟
بعد هم به اتاقش می‌رود.
او در اتاقش سرگرم بازی با عروسک‌هایش است و من همچنان گیج از پاسخ او.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
نوشتن برای نوشتن*
شروع نوشتن همیشه برایم دشوار است؛ ولی به قول جولیا کامرون: نباید ترسید باید کلمات را روی صفحه‌ی خالی رها کرد.
یا به قول مولانا:
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
نوشتن هم همین است، نباید آن را برای خودمان سخت کنیم. نباید چنان درگیر قوانین و قواعد بشویم که از اصل نوشتن باز بمانیم.
اگر هدف ما نوشتن باشد نه نویسنده شدن، می‌توانیم آزاد و رها بنویسیم؛ ولی وقتی نگرشمان محصول‌محور می‌شود، به جای لذت از نوشتن دچار ترس و اضطراب می‌شویم. ترسی که میان ما و نوشتن فاصله می‌اندازد و حتی ممکن است ما را برای همیشه از هم جدا کند.
از زمان آغازیدن خوانش مجدد «حق نوشتن» بارها این سوالات را از خودم پرسیده‌ام:
من چه جور نویسنده‌ای هستم؟ هدفم از نوشتن چیست؟ چاپ کتاب و شهرت یا نه صرفا نوشتن برای نوشتن.
در شروع مسیر زمانی که نوشتن را آغازیدم، هدفم تنها نوشتن داستان و رمان و چاپ کتاب بود، فقط دوست داشتم بنویسم و منتشر کنم حتی اگر شده مانند خالق رمان‌ها کشمنی در اینستاگرام.
اما هرچه در این مسیر جلوتر رفتم، به‌ویژه از زمانی‌که به واسطه‌ی استاد کلانتری با بزرگانی چون جولیا کامرون، بهار رهادوست، رضا بابایی ... آشنا شدم، فهمیدم نوشتن مهم‌تر و ارزشمندتر از صرفاً یدک کشیدن نام نویسنده یا چاپ اثر و شهرت است؛ نوشتن، اکسیژن است و باید آن را نفس کشید.
هرچه بیش‌تر در مسیر نویسندگی گام بر می‌دارم بیش‌از پیش به این جمله‌ی رضا بابایی ایمان می‌آورم: « نوشته‌های ما بیش از آنکه برای دیگران سودمند باشد، برای خود ما مفید است. اینکه کسی نوشته‌ی ما را بخواند یا نخواند، آن‌قدر مهم نیست که اصل نوشتن مهم است. چون ما تا ننویسیم، نمی‌دانیم چه می‌دانیم و چه نمی‌دانیم.»
*حق نوشتن| اثر جولیا کامرون

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
جای زخم خوب می‌شود، جای حرف هرگز

چند روزی است هرچه میان روزنوشت‌هایم سیاحت می‌کنم، مطلب دندان‌گیری برای انتشار در کانالم نمی‌یابم. نوشته‌ زیاد است؛ ولی من در زندان کمال‌گرایی ذهنم اسیرم. زندان‌بانم مرا به زنجیر کشیده‎‌است و اجازه نمی‎دهد از اندوخته‌هایم چیزی به بیرون درز کند.
خالق این زندان در ذهن من کیست؟
مدت‌هاست که به این موضوع فکر می‌کنم و هرچه ذهنم را می‌کاوم جز واژه‌های مدرسه و خانواده در آن چیزی نمی‌یابم. خانواده که به دلیل خودسانسوری شدید از نوشتن در مورد آن معذورم. پس بهتر است از مدرسه بنویسم. مدرسه‌ای که خاطراتش از کابوس هم دهشتناک‌تر است.
مدرسه، واژه‌ی مدرسه برای من تداعی یادگیری، آموزش، تحصیل و تجربه نیست. مدرسه برای یادآور خاطره‌های شبه کابوس آن است. خاطراتی که آن‌قدر بیشمارند که آنتخاب از میان آن‌ها برایم دشوار است و مانند فیلمی سریع از از جلوی چشمانم رژه می‌روند. کابوس رنگ کبود همکلاسیم در کلاس چهارم ابتدایی که معلم بین تک تک انگشتانش خودکار گذاشته بود و او از شدت درد با چهره‌ی کبود به دور میز می‌چرخید.
یا مدیر مدرسه‌ی راهنماییم که بخاطر مقنعه داخل ژاکتم جلوی دوستانم به من تذکر داد. و همکلاسی‌هایم تذکر مدیر را به تپلی من ربط دادند و من مرا مسخره کردند. و منی که همیشه به خاطر تپل بودنم احساس ضعف و شرمندگی می‌کردم، زیر سنگینی تمسخر همکلاسی‌هایم خرد شدم.
یا معلم قران دبستانم که درسجده‌ی نماز برای اینکه انگشت شصت پای ما به زمین بچسبد با خط‌کش کف پایمان می‌زد یا معلم حرفه و فنم که بخاطر فراموشی مرواریدهایم گوش من را چنان پیچاند که تا چند روز درد انگشتانش روی گوشم ماندگار بود.
یا...
با اینکه من تقریبا جز دانش‌آموزان درس‌خوان و منظم بوده‌ام؛ اما اگر بخواهم این «یا» ها را ادامه دهم می‌شود «مثنوی هفتاد من.»
گاهی با یادآوری خاطرات دوران تحصیلم به این نتیجه می‌رسم که مهمترین شرط استخدام معلم‌های زمان ما «میرغضبی» بوده‌است، کسی‌که مهارت شگرفی در شکنجه داشته‌باشد، چه شکنجه جسم با تنبیه بدنی، چه شکنجه روح با تنبیه زبانی و روانی.
دو دهه است که فارغ‌التحصیل شده‌ام؛ اما درد شکنجه‌ها هنوز با من است، شاید درد تنبیه جسمی را فراموش کرده‌باشم؛ ولی درد تنبیه روانی را هر روز و هر لحظه در وجودم احساس می‌کنم.
خدارحمت کند مامان‌بزرگم را همیشه می‌گفت: « جای زخم خوب می‌شه ولی جای حرف هرگز» و تعریف می‌کرد: هیزم‌شکن و شیری با هم دوست بودند. هیزم‌شکن برای شیر غذا می‌برد و شیر هم در جنگل از او مراقبت می‌کرد. دوستی آن‌ها ادامه داشت تا اینکه روزی در زمان استراحت مرد که کنار شیر دراز کشیده‌بود از بوی بد دهان شیر شکایت کرد. شیر ناگهان به خشم آمد و به سوی هیزم‌شکن حمله کرد و صورت او را خراشید. هیزم‌شکن از جنگل گریخت.
سال‌ها گذشت و هیزم‌شکن با خود فکر کرد باید به جنگل برود و احوال شیر را جویا شود. وقتی به جنگل رسید، شیر را دید که زیر درختی استراحت می‌کرد او را صدا زد. شیر با تعجب به سمت مرد برگشت و قبل از اینکه شیر چیزی بگوید، مرد گفت: «سال‌ها از آن ماجرا گذشته و جای زخم من هم خوب شده‌است، بیا و دوباره با هم دوست شویم. اما شیر گفت: «جای زخم تو آری خوب شده‌است؛ ولی جای حرف تو نه.»
حکایت ما و مدرسه هم همین است «جای زخم‌ها و کبودی‌های جسممان خوب شده‌است؛ اما جای حرف‌ها و شکنجه‌های روحی و روانی تا ابد مثل دملی چرکی با ما همراه خواهد‌بود، دملی که هر از گاهی سر باز می‌کند و بوی تعفنش را روی زندگیمان می‌ریزد.»

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
گرمای مصنوعی

امروز دمای هوا در مشهد به گفته‌ی سازمان هواشناسی به حداکثر ۳۶ درجه رسید، دمایی که حتی در اوج تابستان هم به شدت گرم محسوب می‌شود و بدون وسایل سرمایشی، نمی‌توان آن را تحمل کرد.
اما نکته‌ی جالب توجه این است که نه تنها برای مقابله با گرمای پاییزی امروز نیاز به خنک‌کننده نبود؛ بلکه نسیم خنکی هم از پنجره به داخل می‌آمد.
زمان چرت عصرگاهی چنان ذهنم درگیر موضوع تفاوت گرمای ۳۶درجه در تابستان و پاییز شد که خواب را فراموش کردم و تا شروع وبینار جذاب «نویسنده‌ساز»، مکنونات ذهنیم را روی صفحه‌ی موبایل ریختم.
از میان تمام استدلال‌هایم دو مورد به نظرم جالب‌تر آمد:
۱_ اثر انتظار*: تابستان در ذهن ما با گرما، کولر، پنکه گره خورده‌است و برایمان پذیرش دمای ۳۶درجه بدون گرمای سوزان وسایل خنک‌کننده غیرممکن است.
ولی پاییز برای ما یادآور نسیم خنک،بوی نم‌باران و برگ‌های هزار رنگ است و ما از آن انتظار گرمای سوزان نداریم؛ پس شاید به همین دلیل است که دمای ۳۶ درجه‌ی آن هم برایمان قابل پذیرش نیست و به جای احساس گرما، نسیمی خنک را احساس می‌کنیم.
۲_ رابطه‌ی خورشید و زمین: در روزهای طولانی تابستان خورشید و زمین ساعت‌های بیش‌تری را در کنار هم عاشقانه سپری می‌کند و گرمای حاصل از عشق آن‌ها حاکم، حکم‌فرمای زمین می‌شود. اما در پاییز خبری از روزهای بلند و آغوش‌های طولانی خورشید و زمین نیست. البته آن‌ها هنوز هم در کنار هم‌اند، رابطه وجود دارد ولی جنس رابطه‌شان تغییر کرده‌است،خورشید دیگر با تمام توان بر زمین نمی‌تابد و زمین هم دیگر با تمام وجود وام‌دار گرمای خورشید نیست و این باعث می‌شود حتی نسیم خنکی هم بتواند بر گرمای وجود آن‌ها چیره شود.

درست مثل رابطه‌ی ما آدم‌ها. در اوایل آشنایی تمام زندگی برایمان در وجود او خلاصه می‌شود، دلمان می‌خواهد از هر فرصتی برای باهم بودن بهره ببریم و شور و حرارت این رابطه چنان است که نه تنها به زندگی خودمان بلکه به اطرافمان هم گرما می‌بخشد، با گذر زمان جنس رابطه تغییر می‌کند و طرفین به نوعی از عادی شدن می‌رسند که در آن رابطه و گرما وجود‌ دارد؛ اما آن شور و حرارت سابق وجود ندارد و مثل پاییز هر نسیم خنکی می‌تواند شالوده‌ی آن رابطه را به لرزه بیاندازد.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
Telegram Center
Telegram Center
Channel