مدتی گذشت تا اینکه از دادسرایی که به موضوع شکایت اون بابا، همون خان دایی رسیدگی میکرد، ابلاغی برام آمد. بچههام اصرار داشتند که برای این پرونده هم وکیل بگیرم که قبول نکردم. گفتم من یک خونه خریدم، جرم که نکردم تا هی کیفکش این وکیل و اون وکیل بشم. رفتم؛ خانم اعتباری با وکیلش اومده بود و یک آقایی که حدس زدم شاکی باشد. بعله؛ خودش بود.
مردی میانه قامت با سبیلهایی پُرپشت که بیشتر موهایش سفید شده بود و قیافه جدی و درهمی داشت. او هم با خودش وکیل آورده بود. بازپرس به من گفت که با خودت ضامن آوردی؟ و من سرم را به علامت نفی بالا بردم. خندید و گفت: "یا دل شیر داری پدر جان یا علم غیب یا این که زدی به رگ بیخیالی".
محاکمه شروع شد. وکیل شاکی که بعدا فهمیدم نام او حسنعلی ناصریان میباشد، خیلی گَرد و خاک کرد. خانم اعتباری و من را همدست معرفی میکرد و هر چه جرم کلاهبرداری و بردن مال با نقشه قبلی بود را بست به بیخ ریش داشته من و نداشته خانوم.
نوبت اعتباری که رسید نگذاشت وکیلش چیزی بگوید. جیغ و داد راه انداخت که یک عمر با شرافت زندگی کرده و این وصلهها بهش نمیچسبه. آخرشم گفت که این خونه ارثیه مادرش بوده و آقای ناصریان دارد بدن مادرش را در گور میلرزونه. نوبت من که شد با آرامی و ناراحتی گفتم که من یک خونه خریدم، پول هم دادهام، دیگه باید چیکار میکردم؟ حالا افتادم تو چاه. من فقط یک گناه دارم و اون نداشتن علم غیبه. با ناراحتی و با انگشت خانوم اعتباری را نشان دادم و ادامه دادم: "من نمیدونم که ایشون میدونست که خونه مالش بوده یا نه، فقط میدونم که با این معامله من رو بیچاره کرد. من همیشه تو زندگی از دردسر فرار میکردم و حالا گرفتار بدترین اونها شدم.
بازپرس نگاهی به من کرد و تو پرونده چیزی نوشت و از ما امضا گرفت. پیش خودم گفتم که شاید دستور جلب من رو بده. این بود که پرسیدم: "میتونم برم؟" و اون در حالی که از پشت میزش بلند میشد و کاغذهای روی میز رو مرتب میکرد، گفت: "من آدم شناسم. یعنی باید باشم. این شغل منه. شما شاید از این پرونده خلاصی پیدا کنی ولی تازه اول راهی. خیلی باید تو دادگاههای حقوقی بالا و پایین بری. آخرش هم چطور بشه معلوم نیست. باید به فکر یک جفت کفش آهنی باشی" و خندید.
در رو نشون داد که یعنی برم. بیرون اومدم. هم خوشحال بودم که گرفتار جلب و وثیقه و این دردسرها نشدم و هم ناراحت از حرفای آقای بازپرس که تو دلم رو خالی کرد. بیرون از دادسرا نگاهی به آسمون صاف بالای سرم کردم و تو دلم گفتم: "اوسا کریم؛ تو بد مخمصهای افتادم، خودت راه نجات برام وا کن، دستمو ول نکن که کارم بد جوری خرابه..."
چیکار باید میکردم؟ پسر یکی از دوستانم وکیل بود. رفیقم رو برداشتم و رفتیم سراغش. بچه که بود، دیده بودمش. جوان بود و دفتر سادهای داشت. خیلی تحویل گرفت. بعد از شنیدن ماجرا و دیدن اوراق و دادخواست طرف گفت: "والله معامله شما دیر یا زود باطل میشود. چون فروشنده مالک نبوده و شما فقط میتوانید پولی را که دادهاید از فروشنده پس بگیرید".
پرسیدم که اگر از دست فروشنده به جرم کلاهبرداری شکایت کنم، دستم به جایی بند هست؟" با تلخی و سردی جواب منفی داد. خیلی ناامید شدم، واقعا راه به جایی نداشتم. احساس گوسفندی را داشتم که در آغلی برای ذبح نگهداری میشود و دائم صدای تیز شدن چاقوی سلاخ به گوشش میرسد.
دامادم گفت که بالای سر مغازه خیاطیش، یک وکیلی هست که کیا و بیای داره و برای خودش دم و دستگاهی راه انداخته و بد نیست که یک سری به اون هم بزنیم. شال و کلاه کردم و با دامادم رفتیم دفتر وکیل. مراجعهکننده زیادی داشت و بعد از تقریبا یک ساعت بالاخره نوبت ما شد. این وکیل تقریبا هم سن و سال اولی بود ولی حرف زن و زبوندار. قصه را گفتم. خیلی امید داد که شکایت به دادسرا میکند و فروشنده را به جرم کلاهبرداری تحت تعقیب قرار میدهد و از این حرفا. حس میکردم که خیلی بازار گرمی کرد، چون مدام مثل کاسبها زبون میریخت. مطمئن نبودم. از هزینه پرسیدم. رقمی گفت که سرم سوت کشید. قیمت خون پدرم را میخواست. گفتم خبرتان میکنم و بیرون آمدم.
متحیر مانده بودم. بچههام میگفتند که چارهای نیست و برم وکالت بدم. دلم نبود ولی آخرش گفتم به جهنم! راه دیگهای نداشتم. عاقبت با اون وکیل قرارداد بستم. رفت دنبال شکایت از خانم اعتباری. دو ماهی گذشت خبری نشد. تلفن زدم پاسخگو نبود و میرفت رو منشی تلفنی. بیخبری بد دردی است. زنگ زدم به دفتر. هر بار منشی یک جوری دست به سرم کرد که: "دکتر موکل داره... دکتر مشغول نوشتن دفاعیه است... دکتر داوری داره". نمیدونم طرف دکتر بود یا نه؛ روی کارتش که ننوشته بود دکتر ولی منشی چپ و راست لفظ دکتر رو میبست به ناف وکیل. عاقبت چارهای ندیدم و یک روز رفتم دفترش. از وضعیت پرونده پرسیدم. خندید که من سر دیگ هلیم که وانیستادم، باید صبر کنی. دادسرا در حال انجام تحقیقاته. پرسیدم که کی وقت محاکمه میشه؛گفت خبرت میکنم.دیدم که موقع عقد قرارداد یک ریز زبون میریخت، مثل نادر قول فتح هند میداد و حالا با جوابهای کوتاه مایل بود که من دُمم رو بگذارم رو کولم و برم، شده بودم زن صیغهای؛ عروس یک شبه...
🔸سنگ بر دست و مار سر بر سنگ 🔹خيرهرائی بود قياس و درنگ
و گروهی به خلاف این مصلحت دیده اند و گفته اند که در كشتن بنديان تامل اولی ترست بحكم آنكه تا اختيار باقيست توان كشت و توان بخشيد وگر بی تامل كشته شود محتمل است كه مصلحتی فوت شود كه تدارک آن ممتنع باشد.
🔸نيک سهل است زنده بی جان كرد 🔹كشته را باز زنده نتوان كرد 🔸شرط عقل است صبرِ تيرانداز 🔹كه چو رفت از كمان، نياید باز
خلاصه که به کلی منکر این شد که از ماجرا مطلع بوده و حتی مقداری هم گریه کرد. حرفهای اون به درد من نمیخورد، همینطور اون اشکهایی که میریخت. گفتم که میخواهید چکار کنید؟ دیر یا زود رأی به نفع اون بابا صادر میشه و اسباب و اثاثیه من کف خیابونه. خانم اعتباری گفت که میخواد وکیل جدید بگیره و اون وکیل قولهایی داده.
من سواد زیادی ندارم ولی سالهای دراز کاسبی و سر و کله زدن با انواع و اقسام آدمها یک نوع شعور کوچه بازاری به من داده. میفهمیدم که این حرفا بینتیجه است و دلخوشی واهی چون مدعی تونسته سنگ پایینی که ارث نبردن این خانوم رو از جا در بیاره و معامله ما که سوار بر اون ارث بوده هم با کله زمین میخوره.
به اون خانوم گفتم که بیاد معامله را به هم بزنیم و انگار اتفاقی نیفتاده. پول من رو بدهد و من برم پی کارم. قبول نکرد و هی وعده میداد که میتونه آب رفته را به جو برگردونه. دروغ میگفت، مثل اینکه با یک بچه طرفه، میخواست من رو سر بدونه. حرف اخر را زدم: "خانوم، به موهای سفید من نیگا کن، من رو بیخود بازی نده، راضی نشو که نتیجه یک عمر کار و زحمت من از بین بره. اگه به خدا و پیغمبر هم معتقد نیستی به حال من و این زن بیچارم که یک چشمش گریه است و یک چشمش خون رحم کن. نگذار من در این چند ساله آخر عمر بیفتم دنبال دادگاه و پاسگاه".
حرفای من اثری نداشت و فروشنده سفت و سخت حرف از وکیل و دادگاه میزد. دیدم که فایده نداره، اون زن فکر میکرد پولی که از من گرفته یک غنیمته و اون رو سفت تو دستش نگه داشته بود. میدونید چیه؟ طمع و حرص آدم اندازه نداره. فکر میکرد اگه اون پول را بخواد پس بده باید خونه رو بفروشه، حاضر نبود این کارو بکنه. آسایش خودش رو با بدبختی من بدست آورده بود. من این وسط شده بودم گوشت قربونی. من گرفتار دندون گرگ و پنجه شیر شده بودم. اون بابا ارث خواهرش را میخواست و این زن هم پول مرا خرج زندگیش کرده بود و در دعوای اونها گوشت و پوست من بود که زیر دندون و چنگال اونها ریز ریز میشد. انگار خون من آب جوبه؛ روان ولی بیارزش...