زبور حیرت (دکتر محمدعلی شیوا)

Channel
Logo of the Telegram channel زبور حیرت (دکتر محمدعلی شیوا)
@zabour_heyratPromote
32
subscribers
سروده‌ها و گفتارهای ادبی محمدعلی شیوا کتابها: - وقتی که باد پنجره را باز کرده است - جادوی جاودان جنون - زبور حیرت - من تنها به زیبایی بدهکارم - اخوان، صائب و سبک هندی - آیینه ی شمس - در حق صائب و ...
قضای باد

در این جهان که ز پیکار خویش وامانده‌ست
به یک بهانه دلم پیش عشق جامانده‌ست

منم که قطع نظر کرده‌ام ز جان و جهان
درین میانه برایم فقط خدا مانده‌ست

قضای باد به هر سو که می‌کشد، هستم
چو رشته‌یی که سر دیگرش رها مانده‌ست

به شوق اگر همه‌ی عمر مبتلا بودم
ز ابتلا دو سه پیمانه‌ی بلا مانده‌ست

کسی به فکر کسی نیست خوب می‌دانم
اگرچه گاه بلانسبت ادعا مانده‌ست

هنوز ته‌نفسی مانده از هیاهویم
غبار حرف و حدیثم به قصه‌ها مانده‌ست

کجای راه غلط کرده‌ام نمی‌دانم
یکی بگویدم آخر دلم کجا مانده‌ست

که گفته است که "تنها صدات می‌ماند"؟
نه رنگ و بوی و نه حتی نمِ صدا مانده‌ست

نرفته یک قدم از مرگ پیشتر آیا
به یاد، رفتن بی‌وقتِ من که را مانده‌ست؟

به سنگ قبر من اینگونه کاش بنویسند:
کسی که در همه عمرش ز خویش جامانده‌ست

به گرد خویش طواف است مقصدِ شیوا
به میل خویشتن از قافله جدا مانده‌ست

#محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
بی‌آغاز

دیده​‌ام که می​‌گویم
آن‌قدرها هم علیل نبودند
و چشم​‌هاشان
در تراخمِ تردید نمی​‌سوخت
آنان که پیش از ما
ـ تو و من ـ
پای به این راهِ بی​‌آغاز نهادند
و گامی نرفته
در نُه​‌توی خویش گم شدند

دیده​‌ام که می​‌گویم
هیچ سمندی
به چابکیِ تاول پاهاشان نبود
و هیچ مغناطیسی
به بی​‌شرمیِ آغوشِ بی​‌تقاضاشان


پُر​بادسری بودشان و
پرآتش دلی،
روشن از آذرخش صد سالِ کوری
و همچنان خیس از رگبار تماشا
در ظلماتی که سرگردانِ هنوزش
خضرهای همیشه​‌اند

رفتنی بود اگر
پیش از ما
ـ من و تو ـ
بارها از حرکت افتاده​‌بود این راه
و چشمش به ردّ سست من و تو نمی​‌افتاد

دیده​‌ام که می​‌گویم
---------
#محمدعلی_شیوا
از دفتر سروده‌های منتشرنشده
@zabour_heyrat
مسلخ حاشا

شعری که زکام خفقان داشته باشد
بهتر که نه نام و نه نشان داشته باشد

باید بنشیند همه از عشق بگوید
شاعر که نباید غم نان داشته باشد

آوار شود غربت عالم به سر عشق
فرهاد اگر اندیشه‌ی جان داشته باشد

صد کعبه به هر آهِ تو آغوش گشوده‌ست
شوخی‌ست نمازی که اذان داشته باشد

ای کاش که تا آخر این واقعه آرش
هر ثانیه تیری به کمان داشته باشد

جز خون جگر آب وضو برکه‌ی شرم است
آن را که به جان داغ جوان داشته باشد

شرط است که چون آینه در مسلخ حاشا
چشمی به تماشا نگران داشته باشد

آری سر این قصه دراز است ولیکن
گفتیم که قدری هیجان داشته باشد

شیوا! هنر شعر، معانی و بیان نیست
کافی‌ست کمی زخم زبان داشته باشد

#محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
شام آخر

شبنمی سُرخم که روی لاله داغم کرده‌اند
چون شرابی شور یاران در ایاغم کرده‌اند

تا که من باشم دم از آزادگی کمتر زنم
پرچم عبرت جوانمردانِ باغم کرده‌اند

گفته‌بودندم سروش وحی وحدت می‌شوم
بر نهالی خشک تمثال کلاغم کرده‌اند

روز و شب در بزم جان آرامم از غیرت نبود
این جنون‌های پیاپی بی‌دماغم کرده‌اند

باز بود آغوش شوقم گرچه هنگام وداع
همرهان با بوسه‌هاشان نقره‌داغم کرده‌اند

بی‌کسی‌ها شام آخر زهر خود را ریختند
بر مزار خویش چون شمعی چراغم کرده‌اند

ننگ از گمنامیِ شیوا ندارد شعر من
دوستان بیهوده در شهرت سراغم کرده‌اند

#محمدعلی_شیوا‌‌
@zabour_heyrat
و اما پدر😔
دو سال است که دیگر با ما نیست اما بیش از همیشه در ما هست.
روزش را بدو تبریک می‌گویم و سوگش را با خود تکرار می کنم:

#از_غربت_مزار

ز داغت ای همه خوبی به سینه خار شکست
شکست عهد گل و رونق بهار شکست

نماند ذوق ترنم به مطربان چمن
صدا به حنجره‌ی خسته‌ی هزار شکست

سیاه‌مست کدامین جنون شکفت بهار
که بی‌بهانه قدح بر سر خمار شکست؟

خبر رسید که خورشید بر‌نمی‌آید
و بغض شب ز خبرهای ناگوار شکست

نیامدی و تماشا مقیم حسرت ماند
غرور آینه در قاب انتظار شکست

امان نداد اجل نشئه‌ی حضور تو را
که خار رشک به چشمان روزگار شکست

نماند داغ ریا بر جبین، اگر همه عمر
به سجده قامت شوقت به اختیار شکست

مسافر چه دیاری که با نخستین گام
نماز غربتت این‌گونه بی‌گدار شکست

بلند‌بالی پرواز تو به عرش رسید
کلاه‌گوشه به تشریف اعتبار شکست

چه سالها که به عادت، دِماغ داغ نداشت
ز جام حزن تو پرهیز لاله‌زار شکست

به ماتم تو از آن مویه می‌کند «شیوا»
که پشت باورش از غربت مزار شکست

#محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
هرچه از من بریده‌اند مرا
گویی از من خریده‌اند مرا

در بهایش هزار جان‌کندن
یا به خونم کشیده‌اند مرا

بوده‌ام گاه شهره‌ی آفاق
هیچ اما ندیده‌اند مرا

کرده‌اند آشنای زخم زبان
تا که از ره رسیده‌اند، مرا

رانده‌اندم به حسرت آغوش
بوسه‌یی ناچشیده‌اند مرا

چون علف‌های هرزه در شب دشت
از تغافل چریده‌اند مرا

گرگ‌هایی به خرقه‌ی پشمین
جمله از هم دریده‌اند مرا

شسته در رود شوکران تن خویش
در رگ جان خزیده‌اند مرا

سیب نیرنگ خوانده‌اند و به جهد
کال از شاخه چیده‌اند مرا

از ازل گو که در خُم غیرت
رنگ غم آفریده‌اند مرا

گو که از روح عاصی ابلیس
در گِل تن دمیده‌اند مرا

گو که با نام بی‌گناهِ رجیم؛
نه که هم برگزیده‌اند مرا؟

دوست دارم هنوزشان از جان
اینچنین پروریده‌اند مرا

نیست پای رمیدنم، شیوا!
چه کنم؟ نورِ دیده‌اند مرا

محمدعلی_شیوا
#زبور_حیرت
@zabour_heyrat
شب مشق گیسوان درازِ که کرده است؟
دست طمع به گردن رازِ که کرده است؟

این داغ سینه‌سوز که جان روشن است ازو
ما را چنین شبیه گدازِ که کرده است؟

ما را مقیم حیرت خود کرده بود عشق
اینک ببین که آینه‌بازِ که کرده‌ است

بستیم عهد لب نگشاییم پیش دوست
دل این گلایه‌ها به جوازِ که کرده است؟

ما را که رخت رخوتمان بود از الست
مست هوس، کرشمه‌ی نازِ که کرده است؟

این گردبادِ تازه‌نفس در طواف خویش
رقص جنون به زخمه‌ی سازِ که کرده است؟

آلوده‌ی نجاست جان را نماز نیست
دل بی وضوی مرگ، نمازِ که کرده است؟

هر چارسوی بادیه محراب آینه است
معلوم نیست رو به حجازِ که کرده است؟

روزی که تن به خمّ حقیقت سپرده‌ای
گفتی تو را به رنگ مَجازِ که کرده است؟

شیوا، ببین که در پس یک عمر ادّعا
صد رنگ التجا به نیازِ که کرده است؟

#محمدعلی_شیوا
#زبور_حیرت
@zabour_heyrat
شب است و ظلمت اما باز تنها آمدم بیرون
چنین خیس عطش، از کام رویا آمدم بیرون

چنان از شرم، تار و پود رویایم به هم پیچید
تماشا رخت بست از چشم من تا آمدم بیرون

نمی‌پرسد چرا در این غریبستان کسی از من
مگس‌پرواز چون از شهر عنقا آمدم بیرون؟

دلیل هستی خویشم، چرایی نیست در کیشم
همیشه محض تسلیم از بلایا آمدم بیرون

حضیض خاک از اوج عرش خوشتر بود پیش من
به شوق خاک از فردوس حتی آمدم بیرون

به یک تردستی جانانه عشقم زیر و بالا کرد
به چاه یوسف افتادم زلیخا آمدم بیرون

اگر سنگی گشود آغوش، تمکین هوس کردم
چنین از امتحان عشق رسوا آمدم بیرون

هراس از اعتراف ناگزیرم نیست، خرسندم
اگر از سایه‌ی دیوار حاشا آمدم بیرون

صریح و ساده می‌گویم که آری کنج گمنامی
جنونستان دنجی بود، اما آمدم بیرون

به ساز زندگی، گرداب حسرت، تلخ رقصیدم
ولیکن خشک ازین دریا سراپا آمدم بیرون

همیشه عقده‌یی در حلق و لکنت بر زبانم بود
دریدم پوست بر شیخی و شیوا آمدم بیرون

#محمدعلی_شیوا
#زبور_حیرت
@zabour_heyrat
شب‌نامه
#محمدعلی_شیوا

به حال خود گذار ای خواب تلخ، ای مکر بیداری! مرا با خود
نخواهد برد این افسانه، این افسون تکراری مرا با خود

نبود و نیست از چیزی درین غربت هراسم غیر چشمانی
که عمری کرده در آئینه درگیر خودآزاری مرا با خود

نه اینجا در قماری نابرابر می‌برم از خود، نه می‌بازم
درین هنگامه‌ی مرموز بازی‌هاست پنداری مرا با خود

فریب زیستن، مسخ تکاپوی فریبای زمان بودن
کجاها برده این مکّاره، این معشوق بازاری، مرا با خود!

مرا با زندگی نابسته عهدی هست آری، عاقبت امّا
مگر بیگانه خواهد کرد این اقرار اجباری، مرا با خود

خیال خامِ این آرایش مسموم، این کابوس مردافکن
رها بگذارد آیا لحظه‌یی در این شب جاری، مرا با خود؟!

مگر کی یا کجا دست از سر تاریخ بردارد فریب رنگ
تماشای دل‌آزار جهان داده است بیزاری مرا با خود

همه بازیگر بی قدر و مزد قصه‌ی مرگیم، می‌دانم
چه بیهوده است جنگ، امّا! ازین یک عمر بیگاری، مرا با خود

به جشن بیخودی، ناخوانده مهمانِ سبکرفتارِ خود بودم
ولی آورده زنگ ساعت حیران دیواری مرا با خود

به مِهر است از قضا «شیوا» درین شب‌نامه‌ی بی‌انتها، آری
ولی ای مهربان! نامهربان می‌خواهد انگاری مرا با خود

#محمدعلی_شیوا
#زبور_حیرت
@zabour_heyrat
گفتم دمی ز عشق بخوانم، هوس نبود
از هر هزار واژه یکی دسترس نبود

تا لب چنین به شکوه گشادم حرام شد
دلتنگ هرزه‌مویه‌ی من هیچکس نبود

قسمت نبود بغض خیالی که بشکند
هرچند انتظار کشیدیم بس نبود

ما آبروی شرم تماشا نمی‌بریم
جایی که جز عدم نشکفت و عبث نبود

همت بلند بود، مگو با دلت چه رفت
آواره‌‌ی اقامت هر خار و خس نبود

یوسف به هرزه ناز زلیخا نمی‌کشید
عنقا شکار بوالهوس هر مگس نبود

در آسمان فراخی فرصت همیشه بود
پرواز اگرچه جز که به بال قفس نبود

با مویه کار مرد به جایی نمی‌رسید
فریاد بود یکسره، فریادرس نبود

شیوا! چه بود حرف پریشانت این همه؟
-: می‌خواستم ز مرگ بگویم، نفس نبود

#محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
داغ نارسایی

تاچند این شور و شر و سرگشته‌پایی؟
از ننگ چاه و راه، این سر در هوایی؟

تا کی برای خاطر مشتی کر و کور
درّ یتیمی بودن و شبنم‌نمایی؟

با این کمند پاره این زنجیر بی‌جان
کی می‌توان از سخت‌جانان دلربایی؟

کی می‌رسد حتی به خاطر، از سر وهم،
بیگانه از خود را خیال آشنایی؟

شوق غبار و آفتابی دامن‌افشان
سعی رسای ما و داغ نارسایی

گیسوفشان عریانتر از موج تبسّم
هر صبح می‌رقصد عروس روشنایی

آیینه‌بندان شهری از شوق تماشا
حیرت نخواهد بست طرف از بی‌‌حیایی

یک عمر محکوم سکوتی سربه‌زیریم
ماییم و از شرم نگاهش سرمه‌سایی

در وهم این صحرا چه از گردی برآید؟
جز ادعای ساده‌ی بی‌دست‌و‌پایی

وقتی عیار مدعی، شمشیر باشد
"کم ادعایی نیست این بی‌ادعایی"*

سهل است، وقتی پای غیرت در میان است
با لکنتی مزمن، چنین شیواسرایی

#محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
----------------
* مُراد بیگ :
من ادعایی ندارم
خاله لیلا :
همینم کم ادعایی نیست!

◇ سریال #روزی_روزگاری
پا در گلم همیشه چرا، هرچه می کنم؟
اینجا در این هبوط مکرر چه می کنم؟

از خویش می گریزم و هر بار با خودم
با خویش این معامله آخر چه می‌کنم؟

نیرنگ رنگ را به تماشا نشسته‌ام
خود را به هرچه هیچ برابر چه می کنم؟

اینجا میان این‌همه تردید ناگوار
باری فریب آینه باور چه می‌کنم؟

آری، شکسته‌بسته نفس گاه هست و نیست
معلوم نیست همهمه دیگر چه می کنم؟

چندین غبار بی‌کسی آوار جان خویش
زین خاک سرد بیهده، بر سر چه می‌کنم؟

جز بیخودی، چه کار من از پیش رفته است؟
اصرار ترک ساقی و ساغر چه می‌کنم؟

شیوا! امید هیچ رهایی نمانده است
بیهوده خُلق خویش مکدر چه می کنم؟

#غزل
#محمدعلی_شیوا
┏━━━━━━┓
 
@zabour_heyrat
┗━━━━━━┛
#شعر_لب_پریده

فریاد کن! سکوت، صدا هم نشد، نشد
حتی نفس ز سینه رها هم نشد، نشد

با بغض خود در آینه  نامهربان بخند
دیدی که هیچ عقده‌گشا هم نشد، نشد

آهی برآر! لکه‌ی ابری به خواب عرش
آماجگاه تیر دعا هم نشد، نشد

نذری کن اشک شرزه‌ی شوری درین کویر
حتی اگر برای خدا هم نشد، نشد

غیر از گلیم مرگ، دو دنیا وبال توست
در کوله‌بار عزم تو جا هم نشد، نشد

از شب به در نیامده آهنگ روز کن
فرصت برای چون و چرا هم نشد، نشد

حتی جدا ز هم، نفسی، جان به در بریم
زین شهر هول و همهمه، باهم نشد، نشد

هست این قدَر که بال و پری در قفس زنیم
زنجیرهای وهم جدا هم نشد، نشد

من با شمام، در ره بی بازگشتتان
یک جغد کور چشم به راهم نشد، نشد

رقصی کنیم گرد تماشای آب‌ها
دستی به شوق هروله پا هم نشد، نشد

جرمی به کام شحنه بیا دست و پا کنیم
جام و سه‌تار زیر عبا هم نشد، ‌نشد

اصلا هوای جنتتان باب طبع نیست
محض بهانه نه، به بها هم نشد، نشد

ای کاش کورسوی صدایی شود بلند
حالا صدای خسته‌ی ما هم نشد، نشد

این شعر لب پریده بماند به یادگار
«شیوا» مقیم خاطره‌ها هم نشد، نشد

#دکتر_محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
زن، زندگی، آزادی

آئینه‌ی آبادی، زن، زندگی، آزادی
شور و شرف و شادی، زن، زندگی، آزادی

ما قافله‌ی دردیم، بین تحفه چه آوردیم
مردانگی و رادی، زن، زندگی، آزادی

ماییم و جنون‌گردی، با شعله همآوردی
با صاعقه همزادی، زن، زندگی، آزادی

بوده‌ست به جان ما را، این زخم عیان ما را
در مهد به نوزادی، زن، زندگی، آزادی

ماییم و دلی پرخون، رخساره ز خون گلگون
وین نفرت اجدادی، زن، زندگی، آزادی

در شهر، عروسان بین! از قهر و جنون کابین
خون، تحفه‌ی دامادی، زن، زندگی، آزادی

آنک تو و آنک من، ای زاده‌ی اهریمن
خوکرده به بیدادی، زن، زندگی، آزادی

آنک من و شیراوژن، از بند قفس رستن
آنک تو و جلّادی، زن، زندگی، آزادی

نک سینه‌ی عریانم، گیسوی پریشانم
وان خنجر پولادی، زن، زندگی، آزادی

آموخته‌ی خون را ، باری چه هراس آیا؟
از نشتر فصّادی؟ زن، زندگی، آزادی

هر کوچه نگر غرّان، توفنده به هر میدان
نوباوه‌ی هشتادی، زن، زندگی، آزادی

شیوا! ز شرف دم زن، وین بانگ دمادم زن
زن، زندگی، آزادی، زن، زندگی، آزادی

#محمدعلی_شیوا
۵ مهر ۱۴۰۱
.
گلبانگ قهقرا

تاریخ انقضای شما نیز می‌رسد
پایان ماجرای شما نیز می‌رسد

زین آه سینه‌سوز که در نُه‌فلک گرفت
نفرین به ناخدای شما نیز می‌رسد

تنگ است اگر که راه نفس، ای حرامیان!
باری، به حلق و نای شما نیز می‌رسد

گیسو بریده‌اند همه دختران شهر
زنجیر شد، به پای شما نیز می‌رسد

این سیل اشک و خون که به هر کوچه جاری است
بنیان‌کن سرای شما نیز می‌رسد

مرگ است اگر که سهم وطن از هجومتان
هم مرگ مقتدای شما نیز می‌رسد

در خاک شد چو اسب عرب، مرکب تتار
نوبت به چارپای شما نیز می‌رسد

امروز غره‌اید به تیغ و درفش‌تان
لولیدن لوای شما نیز می‌رسد

می‌لرزد استخوان صدامان ز کینتان
دل‌رعشه‌ی صدای شما نیز می‌رسد

کورید یا که دیده به انکار بسته‌اید؟
هنگامه‌ی عزای شما نیز می‌رسد

این شعلۀ برآمده از هیزم ستم
بر دامن قبای شما نیز می‌رسد

آری حریف حنجرۀ گل، گلوله نیست
گلبانگ قهقرای شما نیز می‌رسد

شیوا! بگو که موسم آزادی وطن
از دام ابتلای شما نیز می‌رسد
#محمدعلی_شیوا
@zabour_heyrat
من كه مُردم، آسمان را خوابِ چشمانم گرفت
من كه مُردم، گرگِ شب آمد، به دندانم گرفت

من كه مُردم، باد را ديدم ، به اوجم مي برَد
نا گهان نفرينِ خاكِ خسته، دامانم گرفت

من كه مُردم، بويِ مرگم پيش از آن پيچيد‌ه‌بود
دامِ مرگم چيده‌بود و، سخت آسانم گرفت

ديدم از خاكسترِ پنهانِ رؤيا، ناگهان
شعله‌اي برخاست، چرخي زد، و در جانم گرفت

ساقه‌ی تُرد حضورم تابِ بي‌تابي نداشت
مرگ چون نيلوفري درخويش‌رقصانم گرفت

رفتم و رفتم درنگِ حیرتم در خواب کرد
خواب نه، طاعونِ شك در شهرِ ايمانم گرفت

حبس در آئینه کردم یوسفِ تصویر را
آفتِ نفرینِ تلخِ پیرِ کنعانم گرفت

باده گویا دیگ‌جوشِ خامِ حوّا بود و من
مست بودم، رعشه‌ی شیرینِ شیطانم گرفت

مسخِ خود بودم كه بي فانوس و بي رنجِ درنگ
دوره‌گردي مست ناگه، جايِ انسانم گرفت

نعره می‌بستم به نافِ کوچه‌های بی‌خودی
شحنه‌ی دیوانه، مستم نه،که حیرانم گرفت

رفتم و رفتم چنان از خویش که پلکِ سفر
رنگ سردِ پینه‌ی پای گرانجانم گرفت

سرگذشتم چند در افسانه و افسون گذشت
آن دليري‌ها ولي «شیوا»! گريبانم گرفت

#غزل
#محمدعلی_شیوا

┏━━━━━━┓
  @zabour_heyrat
┗━━━━━━┛
#خیال_پریزاد
مبین که در قفس، آزاد می زنم پر و بال
به بالِ رخوتِ غمباد، می زنم پر و بال

به در نیامده از  غوطه زارِ یکتایی
دوان به نشئه ی اضداد، می زنم پر و بال

شکسته رنگ و جنون بال، چون تبسّمِ زخم
جگرشکفته  ز بیداد، می زنم پر و بال

به گامواره ی تردید در سپیده ی دام
چو رعشه در تنِ صیّاد ، می زنم پر و بال

هوای شرمِ نفسگیرِ آدم از غفلت
همین که از سرم افتاد، می زنم پر و بال

پریدن از جگرِ سنگ فدیه می طلبد
به تیشه بالیِ فرهاد، می زنم پر و بال

اگرچه در تبِ سنگینِ  یأس می بالم
سبک تر از شبِ فولاد، می زنم پر و بال

به اشکِ مضحکه دارم به خویش می گریم!
قفس به دوشم و فریاد می زنم: پر و بال!

دچارِ طعنه ی صد چشم زخمِ مسمومم
دمی که یک نفسِ شاد می زنم پر و بال

ولی به کوری تردید ، تا ابد شیوا!
در این خیالِ پریزاد می زنم پر و بال

#غزل
#محمدعلی_شیوا

@zabour_heyrat
دیوارهای دربه‌در

خورشیدکز نشیبِ سحر می‌شود بلند
آئینه‌ام زخوابِ سفر می‌شود بلند

از بی‌حیا طنینِ کلاغانِ خوابگرد
درکوچه‌ی سکوت، خبر می‌شود بلند

بر شاخه‌ها، چه زخمِ تری برق می‌زند
این فتنه‌ها زگورِ تبر می‌شود بلند

آهِ کدام بغضِ نفسگیر ِ کینه‌زاد
چون عقرب از دهانِ قمر می‌شود بلند؟

بوی چه غیرت است که ننشسته می‌پرد؟
رنگِ کدام زنگِ خطر می‌شود بلند؟

حتّی اگر مسیح وزد برمزارِ یأس
زین مردگان گلایه مگر می‌شود بلند؟

دیوارهای در‌به‌در است این قفس تمام
دیوار از تراکمِ در می‌شود بلند

رنگ، آبیارِ این چمنِ شعله‌خیز نیست
این سرو‌ها به خونِ جگر می‌شود بلند

دلخوش به قطعِ هرزه‌دُمی‌ ز اژدها چه سود؟
درگوشه‌ای به رنگِ دگر می‌شود بلند

حتّی بهار از افقِ قهر می‌دمد
ناقوسِ آشتی به هدر می‌شود بلند

«شیوا»! غنیمتی‌ست در این قحط‌سالِ مهر
وقتی کسی به پایِ هنر می‌شود بلند

#غزل
#محمدعلی_شیوا

┏━━━━━━┓
@zabour_heyrat
┗━━━━━━┛
زنجیر رنگ

چون کوه، برقِ جلوه سبکبارمان نکرد
موسی ـ مقیمِ صاعقه ـ بیدارمان نکرد

طوفان حریفِ سایه‌ی سنگینِ ما نشد
آوارِ ناسپاسیِ دیوارمان نکرد

تف کرد چون تفاله‌ی حسرت زمانه‌مان
حتّی دهانِ حوصله نشخوارمان نکرد

دیدیم در گدازه‌ی وهمی که سرکشید
تصویرِ کاذبی که شرربارمان نکرد

زنجیرِ رنگ، فرصتِ عصیان گرفت و هیچ
حتّی بهارِ سرزده هشیارمان نکرد

محتاجِ جز تبسّمِ شیرینِ شوکران
سرگیجه‌ی دقیقه‌ی مردارمان نکرد

ایمان فروخت یک شبه ما را به یک صنم
فکری به حالِ سستیِ زنّارمان نکرد

گویی که نقشبندِ تجلّی شبِ ازل
جز رنگ، جز فریبِ نفس بارمان نکرد

عمری چنین گذشت به نیرنگِ آشتی
تسلیم هم مسافرِ پرگارمان نکرد

امّا هنوز گوهرِ بکرِ مسیح را
مأیوسِ گاهواره‌ی تکرارمان نکرد

«شیوا»! به پرفشانیِ غیرت برآ ! ، دمی
تا روزه‌ی سکوتِ تو انکارمان نکرد

#غزل
#محمدعلی_شیوا

┏━━━━━━┓
@zabour_heyrat
┗━━━━━━┛
Telegram Center
Telegram Center
Channel