شب است و ظلمت اما باز تنها آمدم بیرون
چنین خیس عطش، از کام رویا آمدم بیرون
چنان از شرم، تار و پود رویایم به هم پیچید
تماشا رخت بست از چشم من تا آمدم بیرون
نمیپرسد چرا در این غریبستان کسی از من
مگسپرواز چون از شهر عنقا آمدم بیرون؟
دلیل هستی خویشم، چرایی نیست در کیشم
همیشه محض تسلیم از بلایا آمدم بیرون
حضیض خاک از اوج عرش خوشتر بود پیش من
به شوق خاک از فردوس حتی آمدم بیرون
به یک تردستی جانانه عشقم زیر و بالا کرد
به چاه یوسف افتادم زلیخا آمدم بیرون
اگر سنگی گشود آغوش، تمکین هوس کردم
چنین از امتحان عشق رسوا آمدم بیرون
هراس از اعتراف ناگزیرم نیست، خرسندم
اگر از سایهی دیوار حاشا آمدم بیرون
صریح و ساده میگویم که آری کنج گمنامی
جنونستان دنجی بود، اما آمدم بیرون
به ساز زندگی، گرداب حسرت، تلخ رقصیدم
ولیکن خشک ازین دریا سراپا آمدم بیرون
همیشه عقدهیی در حلق و لکنت بر زبانم بود
دریدم پوست بر
شیخی و
شیوا آمدم بیرون
#محمدعلی_شیوا
#زبور_حیرت
@zabour_heyrat