تَکْدِرَخْتْ

Channel
Logo of the Telegram channel تَکْدِرَخْتْ
@takk_derakhtPromote
923
subscribers
و اینک من؛ فرزند آدم؛ فرود آمده در صحرای پریشانی؛ مجنون وار و فرهادفام؛ دشت به دشت و صحرا به صحرا، در پیِ آن تکدرختِ ازلی می گردم... در پی آن سر زلفی که پدرم، بهشت را با آن قمار کرد...
خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند...


«در میان پاره‌های پراکندهٔ اشعار آرخیلوخوس، شاعر یونانی، سطری هست که می‌گوید: «روباه بسیار چیزها می‌داند، اما خارپشت یک چیز بزرگ می‌داند.»

دانشمندان دربارهٔ تعبیر روشن این کلمات تاریک اختلاف دارند، و شاید معنای این سطر جز این نباشد که روباه با همهٔ حیله‌هایش در برابر یگانه دفاع خارپشت شکست می‌خورد.»

◽️ خارپشت و روباه (در باب نگاه تولستوی به تاریخ)، آیزا برلین، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر بایگانی، ۱۴۰۳، ص ۱

در نزد اصحاب معنا دانستن یک چیز بزرگ مهمتر از دانستن‌های بسیار است. دانستن یک چیز بزرگ و نجات‌بخش و آنگاه همهٔ دل را در آن خیساندن.

وقتی کسی نزد صاحبدلی می‌رفت و از او نصیحت و وصیتی طلب می‌کرد، چنین چیزی مدنظر داشت. یک چیز بزرگ نجات‌بخش به من بیاموز. چیزی که ثمرهٔ عمری سیر و تجربهٔ توست، چیزی که حاصل بینایی تو است، نه بسیارخوانی.

اغلب سخنانی که از عارفان ما بر جای مانده، گر چه به عبارات مختلف، اما جملگی در جهت دانستنِ «آن یک چیز» است.

ابوسعید ابوالخیر در حکایتی که از او کرده‌اند بر دوگانهٔ «دانستن بسی چیزها» و «دانستن یک چیز بزرگ» تأکید دارد:

شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی، که مرید خاص شیخ ما بود، حکایت کرد که من مدّتی از مجلس شیخ ما ابوسعید غایب ماندم، به سببی. و عظیم متأسف بودم، بدانکه آن فواید از من فوت شد. چون در میهنه شدم شیخ ما مجلس می‌گفت، بر تخت نشسته. چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: «ای عبدالصمد! هیچ متأسف مباش که اگر تو ده سال از ما غایب گردی ما جز یک حرف نگوییم. و آن یک حرف بر این ناخن توان نوشت... و آن حرف این است: ذَبِّح النفسَ وإلا فَلا.»[نفس را بکش وگرنه...]
(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۱۸۲، نشر آگه)
«این است و بس، و این بر ناخنی توان نوشت: اِذبَحِ النّفْسَ و إلا فَلا تَشتَغِل بِتُرَّهاتِ الصّوفیّه.»[نفس خود را بکش وگرنه خویش را به تُرَّهات صوفیه مشغول مدار.](همان، ص۲۸۵)

عبدالصمد صوفی افسوس می‌خورد که مدتی از مجلس ابوسعید ابوالخیر محروم مانده و دانستنی‌های بسیاری را از کف داده. بوسعید به او می‌گوید متاسف مباش، چرا که من جز یک حرف بزرگ نجات‌بخش ندارم. آن حرف بزرگ را که به ظاهر کوچک و کوتاه است بر ناخنی هم می‌شود نوشت: «خودت را از میان بردار».

دو نمونهٔ دیگر از سنت عرفانی ما که توجه طالب را به یک چیز بزرگ توجه می‌دهد:

و نقل است که ابوعبدالله خفیف ازو [ابو محمد رُوَیم] وصیّتی خواست. گفت: «کمترین کار دراین راه، بذلِ روح است و اگر این نخواهی کردن به تُرَّهاتِ صوفیان مشغول مشو.»(تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۱۴)

«اکنون وصیت این است:
روزی در پیش است
که آن را روز تغابن[= از نام‌های قیامت، روز افسوس] گویند،
که آه چه کردیم آن هیچ سودی ندارد،
اما تغابن این ساعت سود دارد.»
(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۷۰۴ـ۷۰۵)


آنچه عیسی مسیح خطاب به مَرتا می‌گوید را نیز می‌توان در همین سیاق فهمید:

«ای مَرتا،‌ ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی.»(لوقا، ۱۰: ۴۱_۴۲)

در روزگار ما سنّت نصیحت‌ و وصیت‌ روی به زوال دارد، چرا که کمتر به وجود «یک حقیقت بزرگ نجات‌بخش» که ما را از دانستن بسی چیزها فراغت می‌بخشد، باور داریم.

@sedigh_63
کس را توانِ دیدنت ای ماهپاره نیست
کو آن دلی که دید و درونش شراره نیست؟
«از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست»

تا پا به راه بادیه‌ی دل نهاده‌ام
در برزخِ میان تو و خود فتاده‌ام
حافظ‌مآب مذهب رندان گرفته‌ام
سجاده سمت قبلهٔ رویت گشاده‌ام

شاید شبی به یادِ تو از خود بری شوم
صنعان‌مثال، در طلبت عیسوی شوم
«یا سر نهم به خاک رهت یا دهم به باد»
یا آنکه در هوای رُخ‌ات مولوی شوم:

ها تَن تَ تَن تَ تَ تَن تَن تَتانِ تو
آه از شرارِ آن نگهِ ناگهانِ تو
«مردم در آرزوی شبیخونِ یک نگاه
ای گل به خواب مرگ رود پاسبان تو»

حشر و معاد در خم زلف تو دیدنی‌ست
این قصه از دو مصرع شاعر شنیدنی‌ست
«بگشا نقابِ چهره که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی‌ست»

#جهان_سین
#شعرگونه‌ها
#دلنامه‌ها

@takk_derakht
ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رختِ خویش
#حافظ

@kaarvaanesher
عقلی که‌ می‌شناسد؛ دلی که می‌دِلاند!


When you reach the end of what you should know, you will be at the beginning of what you should sense.

#Gibran_Kahlil_Gibran
Sand and Foam, 1926

وقتی به پایانِ آنچه باید بشناسی، رسیدی، تازه در آغازِ چیزی خواهی بود که باید احساسش کنی.

#جبران_خلیل_جبران
ماسه و کف؛ ۱۹۲۶

فیلسوفان، کلمه‌ی #عقل را تا حدودی برای ما شفاف کرده‌اند؛ و فعل و کارِ آن را نیز روشن ساخته‌اند: "شناختن".
اما واژه‌ی #دل و فعل مرتبط‌اش کماکان در هاله‌ای از ابهام است. نه خودش در چارچوب #فلسفه تعریف روشنی دارد و نه کاری که قرار است انجام دهد. دلیلش هم روشن است؛ مدعیانِ دل‌آگاهی، از همان اول، محدوده‌ی ترک‌تازی خود را جایی اعلام کرده‌اند که دست عقل به آنجا نرسد. پس طبیعتا هرجایی را که عقل بتواند تعریف کند، "دل" نیست.

حال بیایید برای بازی با این کلمه، در قدم اول، دو واژه‌ی "حس" و "احساس" را از هم جدا کنیم.
کلمه‌ی #حس را در حواس پنجگانه خلاصه کنیم: دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن، لمس کردن.
و کلمه‌ی #احساس را به عواطفی که درونا ادراک می‌کنیم، نسبت دهیم: شادی، غم، ترس، آرامش، عشق و...

حالا کلمه‌ی مبهمِ "دل" با کدام یک از این فعل‌ها نسبت دارد؟ می‌شناسد؟ می‌بیند؟ می‌شنود؟ می‌چشد؟ می‌بوید؟ لمس می‌کند؟ شاد می‌شود؟ غمگین می‌شود؟ عشق می‌ورزد؟ و...

حقیقت این است که همه‌ی این‌ها هستند و هیچکدام نیستند! برای "دل"، فعلی که مختص خودش باشد نساخته‌اند؛ مثلا بگویند: می‌دِلاند! در عوض، گاهی شناختن را به آن نسبت داده‌اند؛ گاهی دیدن را، گاهی چشیدن را و ...

وقتی شناختِ عقلانیِ هستی، به صورت یک کل به پایان رسید، دل باید وارد میدان شود و با فعلی که نمیدانیم چیست، با کلیتِ هستی مواجه شود.

بعضی‌ها می‌گویند دل باید هستی را ادراک کند؛ بعضی‌ها می‌گویند ببیند؛ بشنود، لمس کند، بچشد و...

تنها چیزی که می‌دانم این است که بعد از پایان کار عقل در ادراکی مجمل و مبهم، چیزی به نام دل - که نمی‌دانم چیست - باید وارد میدان شده و با فعلی که - نمی‌دانم چیست - با کلیّت هستی بیامیزد...

حالا شما هر فعلی دوست دارید بگویید. بچشد، لمس کند، ببیند و...
ولی در هر حال باید این وسط یک اتفاقی بیفتد؛ وگرنه دنیا همین سیرکی خواهد ماند که می‌بینید...

#جهان_سین
#واژگونه‌ها

@takk_derakht
کیمیای سپاسگزاری

سعدی می‌گفت عمری که در فراق سپری می‌شود را نباید به حساب عمر گذاشت. بعد از گذشتِ فراق، عمر دیگری لازم است. عمر دیگری برای زیستن:

عمری دگر بباید بعد از فراقْ ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

حافظ هم در موافقت با این معنا گفته است:

بی‌ عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر

از سویی اما، به ما گفته‌اند در فراق هم ذوقی دیگر نهفته است و چهرهٔ دیگری از عشق. امکانی که نصیب چشم‌های باطن‌نگر و ژرف‌بین می‌شود. حافظ می‌گفت عمر خود را در شکایت از هجران و حرمان سپری نکن. در حرمان و هجران، سیما و کیفیت دیگری از عشق و وصل، نهفته است؛ اگر دریابی، اگر بتوانی دریابی:

حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی
در هجرْ وصل باشد و در ظلمت است نور

و مولانا می‌گفت:

در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او

چگونه به این حال فرخنده می‌توان رسید؟ به آنجا که در ظلمت، گل‌های نور بچینیم و در فراق، لذت عشق بچشیم؟

شاید راز آن را در «شکرگزاری» باید جُست:

«از تو سپاسگزارم ژیسلن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، با از دست دادن تو همه چیز را از دست داده‌ام و برای این حرمان از تو سپاسگزارم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(فراتر از بودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستیان بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان، صفحه ۱۳)

سپاسگزاری، حتی از آنچه حرمان و هجران است، چشم ما را به کیفیتی ناب خواهد گشود. به سطح دیگری از واقعیت که گرچه دردناک، اما روشن است. شفاست و کیمیا: سپاسگزارم، از تو سپاسگزارم. چرا که ایمان دارم ارادهٔ تو نیکی است. سپاسگزارم، حتی وقتی مرا تنها وانهادی. چرا که ایمان دارم تو، هنوز و همیشه، سرچشمهٔ نور، معنا و عشقی.

سپاسگزاری پیوند عمیقی با ایمان دارد. ایمان من به تو، به ارادهٔ نیک تو که بنیاد عالَم است سپاسگزاری‌ام را معنادار می‌کند.

همان که مایستر اکهارت از آن پرده برداشت:

If the only prayer you ever say in your entire life is thank you, it will be enough.

«کافی است اگر تنها دعایی که در تمام عمر بر زبان می‌‌آوری این باشد: “از تو سپاسگزارم”.»

@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پوشیده چون جان می‌روی، اندر میان جان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
#مولانا

@kaarvaanesher
Love is the only freedom in the world; because it is so elevates the spirit that the laws of humanity and the phenomena of nature do not alter its course.

#Gibran_Kahlil_Gibran
The Broken Wings - Entrance to the Shrine, 1959

عشق، تنها آزادیِ دنیاست؛ زیرا روح را چنان بالا می‌برد که قواعد انسانی و کشش‌های طبیعی، نمی‌توانند مسیر حرکتش را تغییر دهند.

#جبران_خلیل_جبران
بال‌های شکسته - بر درِ معبد، ۱۹۵۹

ترجمه: #جهان_سین

پی‌نوشت:

خلیل جبران در این کوتاه‌نوشت، عشق را وسیله‌ای برای آزادی از دوگانه‌ی "قواعد بشری" و "کشش‌های طبیعی" می‌داند که من در نوشته‌های پیشین، آنها را به #عقیده و #غریزه تعبیر کرده‌ام، و معتقدم جز این دو، رهایی از #عقده های ناهشیار نیز، لازمه‌ی آزادی کامل است.

@takk_derakht
اما نمی‌توان؛
بی‌غرقگی در آب؛
دریا‌شناس گشت و گهر از صدف ربود...

#سیاوش_کسرایی

@kaarvaanesher
خوب دیدن

«نمی‌توانیم خوب ببینیم، مگر آنکه منافع خود را در چیزی که می‌بینیم، نجوییم.»
▪️(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه‌ٔ سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر، ص۶۰)

«برای آنکه چیزی را خوب ببینیم، باید سوگوار آن گردیم. برای آنکه دنیا را به خوبی درک کنیم، باید برون از آن و بنابراین مُرده باشیم... آن کس که غایب می‌شود، بهتر از همه می‌تواند از حضورها سخن بگوید. او خویشتن را با هیچ‌چیز نمی‌آمیزد و به همین سبب است که بهتر از هر کس می‌بیند....
به سهم خود، هر قدر نگاهم لطیف‌تر می‌شود، غیبتم قطعی‌تر می‌گردد. آنگاه که می‌نویسم، گویی دیگر وجود ندارم‌.»
▪️(نور جهان، ‌‌‌کریستیان بوبن، ترجمه‌ٔ پیروز سیار، نشر دوستان، ص۱۷ و ۱۸)

@sedigh_63
یوسفِ کنعان و یوسفِ مصر

در انتهای داستان منطق‌الطیر #عطار_نیشابوری ، وقتی سی پرنده بعد از طی وادی‌های مختلف، به بارگاهِ بی‌حجابِ #سیمرغ می‌رسند، نگهبان بارگاه، رُقعه(نامه)‌ای پیش روی آن‌ها قرار می‌دهد تا آن را بخوانند.

#عطار در شرح این رقعه، تمثیل بسیار زیبایی را به تصویر می‌کشد.
ماجرای اولین خریدار یوسف(ع) را می‌گوید که او را از برادرانش خریده است؛ و هنگامی که متوجه می‌شود او را ارزان فروخته‌اند، رُقعه‌ای با دستخطّ خودشان از آنها می‌گیرد تا مبادا بعدا مدعی شوند.
سال‌ها بعد، یوسف، عزیز مصر می‌شود، و در ماجرای دیدار با برادران قحطی‌زده‌اش، از رقعه‌ای سخن می‌گوید که به زبان کنعانی است و کسی در مصر نمی‌تواند آن را بخواند. برادرانش ذوق‌زده نامه را می‌گیرند ولی به محض دیدن‌اش، تاسف و شرم تمام وجودشان را فرا میگیرد:

خطّ ایشان، یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زآن خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند

رقعه در این حکایت، معادلِ "نامه‌ی اعمال" در جهانبینی زاهدانه است؛ اما تاویل عارفانه‌ی عطار، به غایت دلنشین است. او می‌گوید: وقتی نامه پیش روی پرندگان گذاشته شد، لحظه لحظه‌ی زندگی‌هایشان در پیش چشم آمد؛ و به عینه دیدند که چگونه در هر نفسی، یوسفی را در چاه انداخته و به قیمت ناچیزی فروخته‌اند. اساسا عذابِ اصلیِ پرندگان، سوختن در این آتشِ حسرت و شرم بود.

چون نگه کردند آن سی مرغِ زار
در خطِ آن رُقعه‌ی پر اعتبار
هر چه ایشان کرده بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت، این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسفِ خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وآنگه او را بر سری بفروخته
می‌ندانی تو گدای هیچ‌کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یعنی ارزشِ امور متعالی مثل عشق، ایثار، اخلاق و... در زندگی مادی، آنچنان لمس نشده و توسط افراد، فدای غریزه‌ها و عقده‌ها و عقیده‌ها می‌شود؛ مانند فدا شدن ارزش یوسف در کنعان؛ اما همین امور، وقتی به بارگاه بی‌حجاب سیمرغ برسند، گو اینکه یوسف به مصر رسیده و ارزش واقعی‌‌شان مشخص می‌شود.

یوسف‌ات چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن

بنابراین، آدمی هر نفس در کنعانِ تن، یوسفِ جان را به چاه انداخته و به قیمت ناچیزی به غریزه‌ها و عقده‌ها و عقیده‌ها می‌فروشد. همان جانی که تنها عزیزِ بارگاهِ سیمرغ است.

#جهان_سین

@takk_derakht
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آری طلوع چشم تو، پایانِ شبنم است...

شعر: #جهان_سین

دکلمه: زهره سالک جباری

@takk_derakht
جستجو...

#عطار در #منطق_الطیر و در شرحِ وادیِ طلب، حکایت مجنون را می‌گوید که در لابلای خاک‌ها، لیلی را جستجو می‌کند:

دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میانِ رهگذر می‌بیخت خاک
گفت: ای مجنون چه می‌جویی چنین؟
گفت: لیلی را همی جویم یقین
گفت: لیلی را کجا یابی ز خاک؟
کی بوَد در خاکِ شارع دُرّ پاک؟
گفت: من می‌جویم‌اش هر جا که هست
بو که جایی، یک دَمَش آرم به دست.

می‌گوید: پیدا اگر شد، زهی سعادت! و اگر پیدا نشد، چه کاری بهتر و زیباتر از جستجوی لیلی؟!
اگر "وصال"، بالاترین جایگاه است، "جستجو" و "انتظار" در مقام‌های دوم و سوم‌اند.

به راهِ بادیه رفتن، بِه از نشستنِ باطل
که گر مراد نیابم، به قدرِ وسع بکوشم
#سعدی

سعادتِ اول، برای بزرگانی است که در شُربِ مدامِ حقیقت و هم‌ضمیرِ حضرت حق بوده‌اند؛ و سعادت دوم، برای آشفتگانی که در هر کوی و برزنی، حقیقتِ لیلا را جستجو می‌کنند.
مجنون می‌گوید: فریبِ لذت‌های تحمیلیِ طبیعت را نخورید؛ دومین لذتِ بعد از وصال، طلبِ وصال است...

#جهان_سین

@takk_derakht
تا بهشت و دوزخت در ره بوَد
جانِ تو زین راز کی آگه بوَد؟

چون از این هر دو برون آیی تمام
صبح این دولت برون آید ز شام

#عطار_نیشابوری

@kaarvaanesher
Tasnife Sahargahan ( GandomMusic.ir )
Hesameddin Seraj
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نگار مِی‌فروشم عشوه‌ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه

نهادم عقل را ره‌توشه از مِی
ز شهر هستی‌اش کردم روانه

شعر: #حافظ

تصنیف: #حسام‌الدین_سراج

@kaarvaanesher
زندگی دلیرانه

رواقی‌ترین دیالوگ در #بازی_تاج_و_تخت "جرج آر آر مارتین" آنجاست که بران از پدرش می‌پرسد: "آیا ممکن است یک مرد در حالی که ترسیده است شجاع باشد؟" و پدرش پاسخ می‌دهد: "در واقع این تنها زمانی است که یک مرد شجاع است."

شجاعت به معنای "نترسیدن" نیست؛ بلکه پیش رفتن با وجودِ ترس است. دلیر به کسی نمی‌گویند که هورمون‌های اضطراب‌آورش مختل شده و از چیزی نمی‌ترسد؛ بلکه به کسی می‌گویند که با تخمینی درست از خطر، و با تجربه‌ی ترس‌های طبیعی، کماکان به سمت هدف می‌رود.
این که میزان خطر را در ذهن خود تقلیل بدهی تا کمتر بترسی، تعریف شجاعت نیست. طفلی که بی‌هیچ برآوردی از خطر، عقربی را در دهان خود می‌گذارد، دلیر نیست. شجاعت آن است که میزان واقعی خطر را بدانی، از آن بترسی، و در عین حال، دلیرانه و مدبرانه پیش بروی.

امروز با یکی از دوستان قدیمی‌ام هم‌صحبت شدیم؛ مبتلا به یکی از بیماری‌های دامنگیرِ عصر صنعت: "دلشوره، #اضطراب و #حملات_پنیک "
روانش لبریز ترس‌هایی بود که از تخیلاتش فرمان می‌گرفت نه از عامل‌های واقعیِ جهان بیرون. اما عامل هرچه می‌خواهد باشد؛ چه خیالی و چه واقعی؛ او ترس را بسیار شدیدتر از جنگجویی‌که وسط میدان جنگ باشد تجربه می‌کرد. اما چیزی که در او توجهم را جلب کرد، این بود که با آن همه اضطراب، سر از بالین زندگی و دست از رسالت حیاتش بر نمی‌داشت.
یاد جمله‌ی معروف سِنِکا، #فیلسوف_رواقی افتادم که می‌گوید: گاهی حتی زیستن هم کاری دلیرانه است.

چه محرک خیالی باشد و چه واقعی، آن تجربه‌ی ترسناکی که در روان رفیقم جاری بود، بسیار شدیدتر از ترس رزمجویی در میانه‌ی میدان نبرد بود. ولی او کماکان پیش می‌رفت. تمام وجودش تجسم این جمله بود: "همین زندگی معمولی، برای من، کاری دلیرانه است."


#جهان_سین

@takk_derakht
تکدرخت جسور من
نه بیم آتش زقّوم دارد
نه حسرتِ رستگاری طوبی
این درختِ بیدل
این غریبِ دست از جان شسته
ساز شیداییِ خود را
بر ساقه‌های نیلوفری می‌زند
که در سحرخیزترین نمازها
از رویای شاخه‌های قنوت‌ بسته‌اش
بالا می‌روند...

#جهات_سین
۱۶ شهریور ۱۴۰۳

@takk_derakht
خوک‌های درون...

#عطار در #منطق‌_الطیر و در میانه‌ی داستان #شیخ_صنعان استعاره‌ی معرفتی قابل تاملی را بیان می‌کند. تمثیل را زمانی مطرح می‌کند که #شیخ_صنعان به فرمان #دختر_ترسا عازم خوکبانی در اطراف معبد ترسایان شده است.

او می‌گوید در درون هر انسانی، صدها خوک(و حتی انواع حیوانات) وجود دارد که گوشه گرفته و کمین کرده‌اند. شاید در زندگی متعارف و زیست‌جهانِ معتدل، این حیوانات سر بر نیاورند، ولی به محض آغاز سختی‌ها و یا شروع سفر سلوک، هر یک از این خوک‌ها از کمین‌گاه خود بیرون آمده و نقش منفی خود را ایفا خواهند کرد. اگر کسی درون خود را بی‌خوک می‌داند، غالبا به این علت است که راه نیفتاده و سختی‌های سفر را نچشیده است.

در نهادِ هرکسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنّار بست
در درونِ هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوکِ خویش گر آگه نه‌ای
سخت معذوری که‌مردِ ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مردِ کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار

این استعاره چیزی شبیه برون‌ریزی بیماری‌ها در آغاز دوره‌های درمان سنتی و یا ورزش‌های منظم است.
عطار می‌گوید اگر در همین زندگی معتدل، خوک‌ها را نشناسی و تک‌تک نسوزانی، بعدا اگر سفری معرفتی آغاز کردی، ای بسا به مانند شیخ صنعان، زنّار(کمربند) ترسایان ببندی و کار به رسوایی بکشد.

خوک کُش، بُت سوز در صحرای عشق
ورنه همچو شیخ شو رسوای عشق

#جهان_سین

@takk_derakht
اروس یا بلبل؛ مسئله این است.

انگیزه‌های زندگی در غربِ باستان، بر اساس هیجانات و عواطفِ متعارف انسان‌ها بوده است. و آرمان‌های اخلاقیِ آن جوامع نیز بر همین مبنا شکل گرفته‌اند. خدایانِ غربِ باستان، فرافکن‌ شده‌ی همین انسان‌های معمولی در آسمان هستند. #زئوس ، خدای خدایان است، ولی همان خشم‌ها، شادی‌ها و شهوت‌های یک پادشاه معمولی را دارد. #هفائستوس خدای درونگرای صنعت و آهنگری‌ست که عواطفِ یک انسانِ غرق شده در کار را داراست، و #آفرودیت ، ایزدبانوی #عشق که نمودی همسان با ادراک یک انسانِ معمولی از عشق را پدیدار می‌کند.

افسانه‌‌های غرب باستان نیز، در بسترِ همین زندگیِ متعارف شکل گرفته‌اند. وقتی در انتهای داستان #ائلیاد_هومر ، دو قهرمان، یعنی #هکتور و #آشیل در مقابل هم قرار می‌گیرند، مخاطبِ شرقی، نمی‌تواند بفهمد کدامشان حق و کدامشان باطل است؛ چرا که اساسا خیر و شری در کارشان نیست، و هر انسان، قهرمان و حتی خدایی، مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌هاست.

اما بسترِ معرفتی شرقِ باستان، مبتنی بر تقابل دائمیِ خیر و شر است، و انگیزه‌های انسانِ شرقی برای زیستن، نه پیروی از غرائز و هیجانات متعارف برای "بودن"، که در سلوکی از سیاهی به سمتِ سفیدی شکل می‌گیرد. طبیعی است که در چنین بسترِ مسیرگونه‌ی مبتنی بر "شدن"، نمادهای متفاوتی نیز شکل خواهد گرفت.

مدتی است در حال مطالعه‌ی #منطق_الطیر #عطار_نیشابوری از دیدگاه کهن‌الگویی هستم. پرندگانی که در این قصه توسط #عطار شخصیت‌پردازی شده‌اند، شرح احوالِ درونیِ انسانی شرقی است که در مسیرِ "شدن" از "پریشانیِ کثرت" به سمتِ "جمعیتِ خاطرِ وحدت‌" قرار گرفته است. این برخلافِ اسطور‌پردازی‌های یونانِ باستان است که در بسترِ یک زندگیِ معمولیِ هیجان‌محور شکل گرفته‌اند. مثلا بازِ شکاری که نماد تسلیم در مسیرِ رسیدن به قله‌ی قاف است، نمی‌تواند معادلی در اسطوره‌های یونانی داشته باشد.

این نکته می‌تواند سرنخی به دست پژوهشگران #روانکاوی و علاقمندان به تولید علمِ بومی بدهد تا به نمادپردازی‌های متناسب با فرهنگ #ایرانی_اسلامی بپردازند، و به عنوان مثال، به جای نماد پردازیِ عشق با اسطوره‌های #آفرودیت و #اروس بر روی مرغِ #عندلیب عطار متمرکز شوند تا برآورد درست‌تری از شرح احوالِ کهن‌الگویی و شخصیت انسان شرقی به دست آورند.

#جهان_سین

@takk_derakht
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و قسم به آن لحظه‌ی ناگهان
که فرمان رهایی
از پنجره‌های رو به دریا صادر می‌شود...

شعر:
#جهان_سین

دکلمه:
زهره سالک جباری

@takk_derakht
نه جنگل، نه تکدرخت؛ باغی برگزیده می‌خواهم...


بزمی خواهم آراست که حریفانش، دریانوشان عقل و ساقیان‌اش، نوشین‌لبانِ شهود باشند. چه کنم؟ آب و گِلِ مرا چنین سرشته‌اند؛ که دیوانه‌ی بی‌تابِ درونم، جز در بزم رندان بی‌باک و قلندرانِ سینه‌چاک، آرام نمی‌گیرد.

از بردگان زنجیربوس، از ترسویانِ زنجیرباف، و اسیرانِ زنجیرپرست به تنگ آمدام...

در بزمِ بندیانِ غریزه، غریبه‌ای بی‌نشانم که خردلی از کرامت و عزتِ ابرانسان را به نوشانوشِ چرکینِ شب و روزشان نمی‌دهم.

در مجمعِ اسیرانِ عقده، کودکی کنجکاوم که مدام می‌پرسد: آیا می‌ارزد که برای دفن یک عاطفه، این همه کینه و کبر و کذب و نفرت را روی آن تلنبار کنید؟! و برای دیده شدن، اینچنین ادای کرامت در بیاورید؟!

و سوم اینکه دیگر راهِ من، از صراطِ مطلقِ محبوسانِ عقیده، این پرخاشگرانِ مطلقا حق، برای همیشه جدا شده است. اقرار به زبان می‌کنم: حق با شماست! هرچه آموخته‌اید و هرچه می‌گویید درست است؛ فقط رهایم کنید!

با هرکدام از این سه در آمیختم، حاصلم جز رنج و تباهی نبود‌. من چیزِ بیشتری از زندگی می‌خواهم، و کرامتِ عریان‌تری از آدم‌ها طلب دارم...

بزمی خواهم آراست که "یحبهم و یحبونه" را معنی کند. نمی‌خواهم به عزلتِ تکدرخت بازگردم؛ ولی دیر یا زود، باغی خواهم ساخت که تنفس برگ‌های درختانِ برگزیده‌اش، شکوفه‌های محبوس در شاخه‌هایم را آزاد کند.

چهل سال گذشت تا بدانم گناه از تکدرخت نبود؛ نفس‌های جنگل، بوی غریزه و عقده و عقیده می‌داد. و من چه کنم که برگ‌های بیقرارم را، برای تنفس در چنین هوایی نسرشته‌اند...


#جهان_سین

@takk_derakht
Telegram Center
Telegram Center
Channel