خارپشت یک چیز بزرگ میداند...
«در میان پارههای پراکندهٔ اشعار آرخیلوخوس، شاعر یونانی، سطری هست که میگوید: «روباه بسیار چیزها میداند، اما خارپشت یک چیز بزرگ میداند.»
دانشمندان دربارهٔ تعبیر روشن این کلمات تاریک اختلاف دارند، و شاید معنای این سطر جز این نباشد که روباه با همهٔ حیلههایش در برابر یگانه دفاع خارپشت شکست میخورد.»
◽️ خارپشت و روباه (در باب نگاه تولستوی به تاریخ)، آیزا برلین، ترجمهٔ نجف دریابندری، نشر بایگانی، ۱۴۰۳، ص ۱
در نزد اصحاب معنا دانستن یک چیز بزرگ مهمتر از دانستنهای بسیار است. دانستن یک چیز بزرگ و نجاتبخش و آنگاه همهٔ دل را در آن خیساندن.
وقتی کسی نزد صاحبدلی میرفت و از او نصیحت و وصیتی طلب میکرد، چنین چیزی مدنظر داشت. یک چیز بزرگ نجاتبخش به من بیاموز. چیزی که ثمرهٔ عمری سیر و تجربهٔ توست، چیزی که حاصل بینایی تو است، نه بسیارخوانی.
اغلب سخنانی که از عارفان ما بر جای مانده، گر چه به عبارات مختلف، اما جملگی در جهت دانستنِ «آن یک چیز» است.
ابوسعید ابوالخیر در حکایتی که از او کردهاند بر دوگانهٔ «دانستن بسی چیزها» و «دانستن یک چیز بزرگ» تأکید دارد:
شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی، که مرید خاص شیخ ما بود، حکایت کرد که من مدّتی از مجلس شیخ ما ابوسعید غایب ماندم، به سببی. و عظیم متأسف بودم، بدانکه آن فواید از من فوت شد. چون در میهنه شدم شیخ ما مجلس میگفت، بر تخت نشسته. چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: «ای عبدالصمد! هیچ متأسف مباش که اگر تو ده سال از ما غایب گردی ما جز یک حرف نگوییم. و آن یک حرف بر این ناخن توان نوشت... و آن حرف این است: ذَبِّح النفسَ وإلا فَلا.»[نفس را بکش وگرنه...]
(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۱۸۲، نشر آگه)
«این است و بس، و این بر ناخنی توان نوشت: اِذبَحِ النّفْسَ و إلا فَلا تَشتَغِل بِتُرَّهاتِ الصّوفیّه.»[نفس خود را بکش وگرنه خویش را به تُرَّهات صوفیه مشغول مدار.](همان، ص۲۸۵)
عبدالصمد صوفی افسوس میخورد که مدتی از مجلس ابوسعید ابوالخیر محروم مانده و دانستنیهای بسیاری را از کف داده. بوسعید به او میگوید متاسف مباش، چرا که من جز یک حرف بزرگ نجاتبخش ندارم. آن حرف بزرگ را که به ظاهر کوچک و کوتاه است بر ناخنی هم میشود نوشت: «خودت را از میان بردار».
دو نمونهٔ دیگر از سنت عرفانی ما که توجه طالب را به یک چیز بزرگ توجه میدهد:
و نقل است که ابوعبدالله خفیف ازو [ابو محمد رُوَیم] وصیّتی خواست. گفت: «کمترین کار دراین راه، بذلِ روح است و اگر این نخواهی کردن به تُرَّهاتِ صوفیان مشغول مشو.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۱۴)
«اکنون وصیت این است:
روزی در پیش است
که آن را روز تغابن[= از نامهای قیامت، روز افسوس] گویند،
که آه چه کردیم آن هیچ سودی ندارد،
اما تغابن این ساعت سود دارد.»
(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۷۰۴ـ۷۰۵)
آنچه عیسی مسیح خطاب به مَرتا میگوید را نیز میتوان در همین سیاق فهمید:
«ای مَرتا، ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی.»(لوقا، ۱۰: ۴۱_۴۲)
در روزگار ما سنّت نصیحت و وصیت روی به زوال دارد، چرا که کمتر به وجود «یک حقیقت بزرگ نجاتبخش» که ما را از دانستن بسی چیزها فراغت میبخشد، باور داریم.
@sedigh_63