View in Telegram
عقلی که‌ می‌شناسد؛ دلی که می‌دِلاند! When you reach the end of what you should know, you will be at the beginning of what you should sense. #Gibran_Kahlil_Gibran Sand and Foam, 1926 وقتی به پایانِ آنچه باید بشناسی، رسیدی، تازه در آغازِ چیزی خواهی بود که باید احساسش کنی. #جبران_خلیل_جبران ماسه و کف؛ ۱۹۲۶ فیلسوفان، کلمه‌ی #عقل را تا حدودی برای ما شفاف کرده‌اند؛ و فعل و کارِ آن را نیز روشن ساخته‌اند: "شناختن". اما واژه‌ی #دل و فعل مرتبط‌اش کماکان در هاله‌ای از ابهام است. نه خودش در چارچوب #فلسفه تعریف روشنی دارد و نه کاری که قرار است انجام دهد. دلیلش هم روشن است؛ مدعیانِ دل‌آگاهی، از همان اول، محدوده‌ی ترک‌تازی خود را جایی اعلام کرده‌اند که دست عقل به آنجا نرسد. پس طبیعتا هرجایی را که عقل بتواند تعریف کند، "دل" نیست. حال بیایید برای بازی با این کلمه، در قدم اول، دو واژه‌ی "حس" و "احساس" را از هم جدا کنیم. کلمه‌ی #حس را در حواس پنجگانه خلاصه کنیم: دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن، لمس کردن. و کلمه‌ی #احساس را به عواطفی که درونا ادراک می‌کنیم، نسبت دهیم: شادی، غم، ترس، آرامش، عشق و... حالا کلمه‌ی مبهمِ "دل" با کدام یک از این فعل‌ها نسبت دارد؟ می‌شناسد؟ می‌بیند؟ می‌شنود؟ می‌چشد؟ می‌بوید؟ لمس می‌کند؟ شاد می‌شود؟ غمگین می‌شود؟ عشق می‌ورزد؟ و... حقیقت این است که همه‌ی این‌ها هستند و هیچکدام نیستند! برای "دل"، فعلی که مختص خودش باشد نساخته‌اند؛ مثلا بگویند: می‌دِلاند! در عوض، گاهی شناختن را به آن نسبت داده‌اند؛ گاهی دیدن را، گاهی چشیدن را و ... وقتی شناختِ عقلانیِ هستی، به صورت یک کل به پایان رسید، دل باید وارد میدان شود و با فعلی که نمیدانیم چیست، با کلیتِ هستی مواجه شود. بعضی‌ها می‌گویند دل باید هستی را ادراک کند؛ بعضی‌ها می‌گویند ببیند؛ بشنود، لمس کند، بچشد و... تنها چیزی که می‌دانم این است که بعد از پایان کار عقل در ادراکی مجمل و مبهم، چیزی به نام دل - که نمی‌دانم چیست - باید وارد میدان شده و با فعلی که - نمی‌دانم چیست - با کلیّت هستی بیامیزد... حالا شما هر فعلی دوست دارید بگویید. بچشد، لمس کند، ببیند و... ولی در هر حال باید این وسط یک اتفاقی بیفتد؛ وگرنه دنیا همین سیرکی خواهد ماند که می‌بینید... #جهان_سین #واژگونه‌ها @takk_derakht
Telegram Center
Telegram Center
Channel