#پایی_که_جا_ماند💟فصل چهارم:بغداد_زندان الرشید
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنجاول فکر میکردم این جمله را
روی دستش خالکوبی کرده است.
افسر به محض اینکه چشمش به
نام امام افتاد، عصبانی شده بود
افسر در حالی که فندکش را به
طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از
او خواست نوشتهی روی آستیناش را با فندک بسوزاند.
اسیر بعد از چند لحظه مکث، به افسر گفت: این نوشته ضرری به
شما نمیرسونه!
افسر گفت: بسوزونش تا کاریت نداشته باشم!
اسیر گفت درش میآرم میدم به
خودتون، من که خودم نمیسوزونمش! نه افسر عراقی کوتاه میآمد، نه اسیر ایرانی. او حاضر نبود مقابل افسر و دیگر دژبانها نوشتهی روی پیراهنش را بسوزاند. اصرارو پافشاری افسر سمج بیفایده بود. افسر نمیخواست جلوی دیگر
نگهبانها و دژبانها کم آورده باشد
از برخوردهایش پیدا بود سعی
دارد به هر قیمتی شده خواستهاش را برای سوزاندن نوشتهی روی آستین اسیر ایرانی عملی کند.
وقتی اسیر در برابر لجبازی افسر
قرار گرفت، گفت: من که گفتم،
خودم این کارو نمیکنم، ولی
خودتون اگه بخواید بسوزونیدش
با سوختن این پارچه چیزی از امام کم نمیشه!
#قسمت_دویست_و_چهل_و_ششافسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبانها دستور داد او را بزنند. دژبانها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای اینکه کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم. یکی از دژبانها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینیاش سرازیر شد. اسیر ایرانی درحالی که کنار دیوار به زمین افتاده بود و از بینیاش خون میریخت، از کوره در رفت. از بلند صحبت کردنش پیدا بود عصبی شده. خیلی سعی کرد کوتاه بیاید و چیزی نگوید. آدم شجاع و نترسی بود. نمیدانم چه شد، همان جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینیاش گرفت، خون از لای انگشتانش میچکید. اسیر با انگشت راستش روی دیوار نوشت، خمینی!
عراقی ها فکر نمیکردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجهشان بودم، مات و مبهوت نگاهش میکردند. برایشان غیرمنتظره بود.نه ما و نه عراقیها انتظار چنینکاری را از او نداشتیم .
دژبانهای عصبانی او را روی زمین
خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سرو و صورتش کوبیدند.
صورتش کبود و لباسهایش خونی بود. از بس او را زده بودند که بیحال و بی رمق کنار دیوار به زمین افتاد. همان دیواری که با خونش روی آن نوشته بود خمینی!
دژبانها اورا به زندان انفرادی بردند. اک را که بردند، یکی از نظافتچیها آنجا حاضر شد. یک سطل آب دستش بود. کارگر خدماتی شروع به شستن نوشتهی روی دیوار کرد.
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفتبرایم منظرهی زیبایی بود. یکی از بهترین روزهای اسارتم بود. کار اسیر ایرانی دردهایم را تسکین داد. در اسارت، نوشتههایی چون مسافر کربلا، زائر کربلا، هرکه دارد هوس کرببلا بسمالله، رهسپاریم با خمینی تا شهادت، میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم. ورود هرگونه تیر و ترکش اکیداً ممنوع و شعارها و نوشتههایی از این جنس روی لباسها و پشت پیراهن رزمندگان زیاد دیده میشد. این نوشتهها که از فرهنگ جبهه الهم میگرفت، لج عراقیها را در میآورد و کار دست بچهها میداد.
آخرای شب بود. دو افسر وارد راهروی زندان شدند. فرماندهی زندان الرشید شروع به خواندن نام تعدادی از مجروحین کرد. گویا راستی راستی میخواستند ما را به بیمارستان ببرند.
اسرای سالم که روزشماری میکردند از زندان الرشید خلاص شویم، بیشتر از ما خوشحال بودند. شانزده روز با آن
پایی که گندیده بود در این زندان با مرگ دست و پنجه نرم کردم. هنوز باورم نمیشد بخواهند ما را بیمارستان ببرند.
قبل از اینکه از سلول خارج شویم، اسرای سالم میآمدند و ابراز خوشحالی میکردند. بیشتر از همه عموحسن خوشحال بود.
علیشیر قیطاسی از خوشحالی گریه کرد. عموحسن کنارم نشست و زد زیر گریه. پیشانیاش را بوسیدم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم. عموحسن گفت: پسرم! این اشکِ خوشحالی و ناراحتیه. خوشحالی به خاطر اینکه بالاخره دارن میبرنتون بیمارستان; پاتو که قطع کنن، خوب میشی. ناراحتیم به خاطر اینکه از شما جدا میشم و شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم. توی این مدت بهتون عادت کرده بودم.
#ادامه_داره....
🌸 @yade_shahid 🌸