#پایی_که_جا_ماند💟فصل چهارم:بغداد_زندان الرشید
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهار✍️نیم ساعت بعد نظامۍاۍ ڪه دژبانها
و نگهبانها منتظرش بودند، وارد حیاط زندان شد. آدم تنومندۍ بود با چشمانۍ گود افتاده
و سرۍ تاس. عینڪۍ بود،
و یونیفورم پلنگۍ آستین ڪوتاهِ چسبان، درست به هیڪلش نشسته بود، به قیافهاش مۍآمد حدود پنجاه
و چند سالۍ داشته باشد. از در ورودۍ زندان ڪه وارد شد، اسرا را از نظر گذراند. ڪنار مجروحین ڪه رسید، مڪث ڪرد
و به ما خیره شد. از مجروحین سؤالات مختلفۍ پرسید. ریش مجروح مازندرانۍ توجهاش را جلب ڪرد. روبهرویش ایستاد.
و گفت: انت حارس الخمینۍ؟
مجروح مازندرانۍ جواب داد، بله من پاسدار خمینۍام!
سرهنگ از او پرسید; روحانۍ هستۍ؟
مجروح ایرانۍ گفت: نه پاسدارم!
افسر معاون زندان به سرهنگ گفت این مجروح مۍگوید هنوز هم خمینۍ را دوست دارم، اسارت ڪمتر از شهادت نیست، رسالت این اسرا مثل رسالت حضرت زینب است
و... فرماندهۍ عراقۍ ڪه سعۍ داشت امام را سبب همهۍ گرفتارۍها
و شڪنجههاۍ اسرا معرفۍ ڪند، با طعنه به مجروح مازندرانۍ گفت: قراره شما تو عراق چه پیامۍ را به ما برسانید، حالا خمینۍ ڪجاست ڪه بیاد ڪمڪت ڪنه، با این وضعۍ ڪه دارۍ مۍخواۍ چهڪار ڪنۍ، با این زخمهاۍ شڪمت چهڪار مۍڪنۍ، حالا خمینۍ بیاد ڪمڪت ڪنه؟
#ادامه_داره....
🌸 @yade_shahid 🌸