#پایی_که_جا_ماند💟فصل چهارم:بغداد_زندان الرشید
#قسمت_دویستوقتی دژبان ها او را می زدند، بهشان گفت: بزنید، مگه قرار نیست یه روز بمیرم
و توے قبر، مار
و عقرب جنازه ے منو بخورن، بزنید! آدم شوخ
و با روحیه اے بود. صبورے
و استقامت جووند در مقابل ضرب
و شتم عراقی ها مثال زدنی بود. او را بردند
و دیگر هیچ وقت ندیدمش! سرهنگ در حالی ڪه سیگار می ڪشید
و خوشحال به نظر می رسید، جلو آمد
و گفت: ما چند روز پیش باقرے فرمانده ے یڪی از تیپ هاے شما رو شناسایی ڪردیم. یه دست نداشت، گویا بیشتر فرماندهان ایرانی یا دست ندارن، یا پا ندارن!
در دلم گفتم: فرماندهان ما دست
و پا نداشتند، نفس شما رو گرفتند، اگه دست
و یا پا داشتند، چه ڪارتون می ڪردند!؟
عراقی ها حق داشتند اصطلاح بی دست
و پا را براے فرماندهان ما به ڪار ببرند. بین ما به ڪار ببرند. بین اسراے امسال، حاج مرتضی باقرے ڪه فرمانده ے تیپ تخریب لشڪر ۴١ ثارالله بود، یڪ دست نداشت. هوشنگ جووند فرمانده ے محور عملیاتی قرارگاه نصرت یڪ پا نداشت. سید علی صالح رایگان ڪه جانشین گردان حضرت رسول«ص»
و فرمانده ے نیروهاے مستقر در پد خندق بود، یڪ دست نداشت
و محمد افشین فرمانده ے گروهان امام سجاد«ص» گردان حضرت رسول نیز تعدادے از انگشتان دست راستش قطع بود.
#قسمت_دویست_و_یکبازجوے عراقی از شهادت سرهنگ قاسمی فرمانده ے تیپ سوم زرهی لشڪر ٩٢ زرهی اهواز با افتخار یاد می ڪرد
و خوشحال بود. گویا سرهنگ قاسمی در طلائیه شهید شده بود.
آخراے شب از خدارضا سعیدے سراغ سلیمان دانشی فرمانده ے گروهان ابوذر را گرفتم. در جاده ے خندق بیش از پانزده گلوله خورده بود
و توے جاده افتاده بود. حدود
دویست مترے با او فاصله داشتم. عراقی ها دانشی چون ریش داشت برده بودند بصره. خدارضا گفت: دانشی در پادگان سپاه سوم شهید شد
و جنازخ اش توے گرما افتاده بود
😔▪️جمعه ١۰تیر١٣۶٧_ بغداد_زندان الرشید
امروز جمعه بود. براے چندمین بار بازجوهاے عراقی وارد زندان شدند. یڪی از آن ها سرتیپ بود. دژبان ها براے آن ها روے میز میوه چیده بودند. یڪ پارچ شربت پرتقال هم ڪنار میوه ها بود. آن ها مقابل جان عطش زده مان شربت می نوشیدند
😞😔😢، میوه می خوردند
😔 و حرص مان را در می آوردند. مثله المیمونه دلم پیش پارج شربت بود
😢. سرتیپ مرتب نام علی هاشمی را تڪرار می ڪرد
و گفت: ما دنبال علی هاشمی هستیم!
#قسمت_دویست_و_دوگویا آن ها به این راحتی پرونده ے علی هاشمی را نمی بستند. این ڪه واقعاً چه به روز علی هاشمی آمده بود، برایم معمایی بود!
سرتیپ ڪه رفت، دژبان ها از اسرا خواستند زیر پیراهن هایشان را در آورند
و روے زمین داغ دراز بڪشند
😱. گرماے سوزان تیرماه چنان زمین را داغ ڪرده بود ڪه به قول بچه ها تخم مرغ را آب پز می ڪرد
😔. بچه ها بدون زیر پیراهن مجبور بودند با شڪم روے زمین داغ دراز بکشند
😢. شڪم بچه ها روے زمین ڪباب شد
😢. این شڪنجه ناله ے بچه ها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقه ے اول دژبان ها فقط تماشاگر بودند. آن ها سراغ ڪسانی می رفتند ڪه سعی می ڪردند، شڪم شان به زمین سیمانی نخورد.
دژبان ها با پوتین روے شڪم بچه ها می ایستادند
و با ڪابل به ڪمرشان می ڪوبیدند. می خواستند شڪم بچه ها به زمین داغ بچسبد تا داغی
و حرارت زمین را حس ڪنند.
به همراه مجروحین، ڪنار دیوار سمت راست روے زمین داغ نشسته بودم. پاهایم بدجورے می سوخت
😔. مجبور بودم هر پنج دقیقه یڪ بار خودم را روے یڪ طرف بدنم قرار دهم. وقتی خودم را روے سمت راست بدنم قرار می دادم، چنان می سوختم ڪه مجبور بودم دوباره به سمت چپ برگردم تا ڪمی آرام بگیرم این ڪار هر پنج دقیقه یڪ بار تڪرار می شد. در زندگی ام فقط یڪ بار توانستم شن هاے داغ عربستان، دردهاے عمار یاسر
و شڪنجه هاے زمان پیامبر را لمس ڪنم، آن هم امروز
#ادامه_داره....
🌸 @yade_shahid 🌸