#پایی_که_جا_ماند💟فصل چهارم:بغداد_زندان الرشید
#قسمت_دویست_و_پانزدهڪابلهاے سیاه برق ڪه روڪش سیاه قسمتۍ از آن را ڪنده بودند هم زیاد درد داشت. براے دژبانها مجروح
و سالم فرقی نداشت. وقتۍ با ڪابل به سر احمد سعیدے ڪه نزدیڪ درِ ورودے نشسته بود مۍزدند، هر آدم با وجدانۍ دلش مۍ سوخت. به جز احمد، همهے اسرا وقتۍ ڪابل به سر
و صورتشان مۍخورد، دستهایشان را سپر سر
و صورتشان مۍڪردند تا سرشان ضربه نبیند.
در پد خندق ترڪش شڪم احمد را پاره ڪرده بود. بچهها رودههایش را درون شڪمش برگردانده
و با پارچهاے بیشترے آن را بسته بودند. بۍفایده بود. تاج محمد علۍپور پیراهنش را در آورد
و با زیرپیراهن خدارضا سعیدے شڪم احمد را بستند. در جابهجایۍها رودههایش از پایین شڪمش بیرون مۍریخت. رودههاے احمد با خاک
و شن
و ماسه مخلوط شده بود.
در ضرب شتم امروز، احمد رودههایش را گرفته بود تا روے زمین نریزد. وقتۍ دژبانها با ڪابل به سر
و صورتش مۍزدند، او فقط رودههایش را گرفته بود. از اینڪه احمد مثل دیگر اسرا دستش را سپر سر
و صورتش نمۍڪرد، دژبانها عصبۍ شدند
و بیشتر ڪتڪش زدند. احمد ترجیح داده بود به جاے اینڪه دستش را جلوے ڪابل بیاورد، رودههایش را بگیرد. یڪۍ از دژبانها با او لج ڪرد
و چندین بار با ڪابل به سرش ڪوبید.
#قسمت_دویست_و_شانزدهدژبان دست بردارش نبود. فڪر مۍڪرد احمد قهرمان بازے مۍڪند. تصورش این بود احمد قصد دارد به آنها حالۍ ڪند هر چقدر با ڪابل به سرم بڪوبید، درد ندارم. در همین حین خدارضا سعیدے به دژبان گفت:
_ نامسلمونا! چۍڪارش دارین، مگه نمۍبینین با دستش رودههاشو گرفته! فاضل اسیر عرب ایرانۍ به دژبان گفت: سیدے! این مجروح به خاطر ایڪه رودههاش از شڪمش بیرون نریزه دستشو نمیاره جلوے ڪابل؟!
یدالله زارعۍ هم ڪتڪ خورد. عموحسن مواظبش بود ڪه ڪابل به سرش نخورد. وقتۍ دژبانها سراغ بقیه مجروحین آمدند، دستهاے عمو حسن سپر سر یدالهه بود.
ضرب
و شتم ڪه تمام شد، عمو حسن به فڪر چارهاے براے یدالله بود. به جز دو، سه دژبان بقیه براے ناهار بیرون رفتند. هوا گرم بود. بیشتر بچهها از تشنگۍ غذا نخوردند. عمو حسن گفت این دژبانها وحشۍاند، مثل قوم بربرند. آخرش این بچه رو مۍکُشن. او گفت: تا روزے ڪه یدالله رو نبردن بیمارستان آروم
و قرار ندارم; باید ڪارے ڪرد. عمو حسن راست مۍگفت; هر لحظه امڪان داشت ضربهاے به سرش بخورد
و جان دهد.
#قسمت_دویست_و_هفدهعمو حسن آدم دلسوز
و دنیا دیدهاے بود. اصرار
و پافشارے او
و دیگران براے اعزام یدالله به بیمارستان بۍنتیجه بود. وقتۍ یدالله را تشنج مۍگرفت، چنان بدنش به رعشه مۍافتاد ڪه دو، سه نفر باید به زور دست
و پایش را مۍگرفتند.
عموحسن براے یدالله فڪرے داشت. براے اولین بار خنده روے لبانش ظاهر شد
و گفت: مشڪل یدااله رو یه توپ پلاستیڪۍ حل مۍڪنه!
خندیدم
و گفتم: عموحسن! چطورے مشڪل رو توپ پلاستیڪۍ حل مۍڪنه!؟
_ از وسط نصفش مۍڪنم، دوتا ڪلاه مۍشه، مۍذارمش سر یدالله. ڪابل هم به سرش بخوره مشڪلۍ براش پیش نمۍآد. تو این گرما پوشش خوبیه براے سرش!
در آن شرایط این فڪر عمو حسن راهڪار خوبۍ بود. به ذهن من ڪه اصلاً خطور نمۍڪرد. او به اتفاق فاضل اسیر عرب زبان ایرانۍ سراغ عراقۍها رفت. قضیه یدالله
و خواستهاش را به صباح گفت. صباح
و بقیه نگهبانها وضعیت یدالله را مۍدانستند. عموحسن از صباح یڪ توپ پلاستیڪۍ خواست. صباح از درخواست عموحسن خندهاش گرفت; براے اینڪه معرڪه بگیرد
و دیگر نگهبانها را بخنداند، صدایشان زد. وقتۍ قضیهۍ درخواست عموحسن را برایشان گفت. نگهبانها خندهشان گرفت. عموحسن منتظر پاسخ بود. صباح با طعنه
و تمسخر گفت: توپ پلاستیڪۍ بهت مۍدم، نه براے ڪلاه، براے فوتبال، مسابقهے ایران
و عراق!
#ادامه_داره....
🌸 @yade_shahid 🌸