تجربه نوشتن

Канал
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
973
подписчика
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
🌍 کاپیتالیسم فاجعه
دیوید هاروی

«هیچ چیز طبیعی در بلایای طبیعی وجود ندارد.»

حوادث طبیعی رویدادهایی اجتماعی و طبقاتی‌ند. این حقیقت وقتی آشکارتر می‌شود که اثرات یک طوفان یا زلزله را بر طبقات مختلف، زیر ذره‌بین ببریم. در طوفان «کاترینا» این فقرا و به حاشیه‌رانده‌شدگانِ «نیواورلئان» بودند (عمدتاً آفریقایی-آمریکایی‌ها) که مُردند یا مفلس رها شدند.

چنین اجتماعات به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ای معمولاً در نواحی آسیب‌پذیرتر با قیمت املاک پایین‌تر، اطلاعات کمتر، زیرساخت‌های غیرقابل اطمینان و حمایت‌های اجتماعی ضعیف‌تر (مانند بیمه) زندگی می‌کنند. عملیات نجات و خدمات اضطراری و حمایت‌های مالی معمولاً آخر از همه به این افراد تعلق می‌گیرد (اگر اصلاً تعلق بگیرد).

طوفانی که در بازار املاک آمریکا در سال ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ اتفاق افتاد؛ هم به‌طور مشابه افراد کم‌درآمد سیاه‌پوست و اسپانیایی‌تبار را بیشتر تحت تأثیر قرار داد و ارزش دارایی آن‌ها را تا دوسوم کاهش داد؛ درحالی‌که سفیدپوستان ثروتمند کمتر آسیب دیدند. دیدن اثرات متفاوتی که با مرور زمان در «هیوستون» براثر طوفان «هاروی» رخ خواهد داد، جالب خواهد بود.

بسازبفروش‌ها و هم‌پالگی‌هایشان در دولت و سیستم مالی، معمولاً برای هجوم به شهرهایی مثل «هیوستون» همراه با پروژه‌های (قراردادها) پیشنهادی‌ که کمترین میزان دغدغه را نسبت به اثرات زیست‌محیطی و آسیب‌پذیری دارند، مسابقه خواهند داشت. بازسازی سطح فضای شهر با آسفالت و بتن، شرایط روان‌آب‌ها و زهکشی‌ها را تغییر می‌دهد. این کار وقتِ طوفان اثرات بسیار مهم خود را نشان خواهد داد (همان‌طور که نیویورکی‌ها در طوفان «سندی» فهمیدند).

اما صبر کنید، راه‌حلی وجود دارد. آپارتمان‌های لوکسی که بعد از طوفان سندی در ساحل شرقی در «منهتن» ساخته‌شده‌اند، تجهیزات اضطراری‌ای برای مواقع بحرانی در طبقه‌ی چهل‌وهشتم شان دارند. این طبقه طوری طراحی‌شده است تا در مواقع طوفانی به مدت حداقل یک هفته بتواند نیازهای ساکنین را مرتفع کند و برق یخچال‌ها و شارژ تلفن‌ها را بدون محدودیت تأمین کند. چشم‌پوشی از درآمد آن پنت‌هاوس طبقه‌ی ۴۸‌ام برای بسازبفروش توجیه اقتصادی دارد، چراکه می‌تواند به بهانه‌ی اینکه ساختمانش در مقابل هرگونه طوفانی ایمن است، سایر آپارتمان‌ها را گران‌تر بفروشد.

بازسازی‌ها نه‌تنها به جبران نابرابری‌ها کمکی نمی‌کند بلکه اوضاع را بدتر هم می‌کند. اگر طوفان موجب تخریب مسکن و املاک ارزشمند شود، آنگاه بسازبفروش‌ها می‌ریزند و محله‌های مسکونی کم‌درآمد، اما مقرون‌به‌صرفه یا کسب‌وکارهای کوچک و محلی در نواحی صنعتی را با پروژه‌های لوکس خود جایگزین می‌کنند. اگر پیوندهای اجتماعی‌ای که زندگی اجتماعی را در شرایط فقر گسترده ممکن می‌سازد، به خاطر ازجاکندگی اقشار کم‌درآمد [نیز] از بین برود (که اغلب همین‌طور است)، در آن صورت دیگر وضع خیلی بد خواهد شد.

برای ثروتمندانی که امکان جابجایی بیشتری دارند، این قضیه زیاد مطرح نیست، چراکه ارتباطات اجتماعی آن‌ها بستگی به محله و مکان ندارد. همان‌طور که «نائومی کلاین» اشاره می‌کند، اقتصادِ کاپیتالیسمِ فاجعه به‌خوبی در اقتصاد سیاسی ما تثبیت‌شده است. «هیچ‌وقت نگذارید یک بحران خوب به هدر برود»، شعاری است که سرمایه در مورد طوفان‌ها و زلزله‌ها به آن عمل می‌کند، درست همان‌طور که در بحران‌های اقتصادی به آن عمل می‌کند.
#دیوید_هاروی
#سیل_والنسیا

☔️☔️☔️
https://t.center/tajrobeneveshtan/3501
تجربه نوشتن
#مدیریت_شورایی_مدرسه توران میرهادی( ۱۳۰۶ – ۱۳۹۵) استاد ادبیات کودک، نویسنده و کارشناس آموزش و پرورش و پایه‌گذار مجتمع آموزشی تجربی فرهاد، از بنیانگذاران شورای کتاب کودک و بنیان‌گذار فرهنگنامه کودکان و نوجوانان بود. او به همراه همسرش محسن خمارلو «مدرسه فرهاد»…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 برشی از مستند «توران خانم» ساخته‌ی رخشان بنی‌اعتماد و مجتبی میرطهماسب

🔻توران میرهادی(۱۳۹۵ - ۱۳۰۶) استاد ادبیات کودک، نویسنده و کارشناس آموزش و پرورش و پایه‌گذار مجتمع آموزشی تجربی فرهاد، از بنیانگذاران شورای کتاب کودک و بنیان‌گذار فرهنگنامه کودکان و نوجوانان بود. او به همراه همسرش محسن خمارلو «مدرسه فرهاد» را از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۵۹ اداره کرد. این مجتمع یکی از آموزشگاه‌هایی بود که هدف‌ها و کارکردهای آموزش و پرورش مدرن در آن تجربه و ارزیابی می‌شدند. شیوه اداره مدرسه فرهاد برپایه مشارکت و دانش‌آموز محوری بود.
#توران_میرهادی
#مدرسه_فرهاد

🎞🎞🎞
يک مايه در دو مقام
از دفتر مدایح بی‌صله

به لئوناردو آلیشان
۱
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
 

 
کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.
 

 
سطری
شَطری
شعری
نجوایی یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»
 
و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ ــ:
 
نیازی ارضا شده؟
پرتابه‌یی به در از خویش
یا زخمی دیگر به آماجِ خویشتن؟
 
و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسیر می‌کند؟
 
 
۲
 غریوی رعدآسا
از اعماقِ نهانگاهِ طاقت‌زدگی:
غریوِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویش
از بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ…
 
غریوی
بی‌هیچ مفهومِ آشکار در گمان
بی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.
 
به یکی «نه»
غریوکشِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی؛
به یکی «آری» اما
ــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنی ــ
خود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:
به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریوِ شوریده‌سرِ به بام و بارو گریخته‌ــ
و بیگارِ دلتنگی را
به مشغله‌ی جنون‌اش
میخ‌کوب می‌کنی.
 #احمد_شاملو
۹ مردادِ ۱۳۶۸

لئونادردو پل آلیشان (۲۰۰۵ - ۱۹۵۱ ) - داستان‌نویس، شاعر، مترجم و استاد دانشکده ارمنی - ایرانی


https://t.center/tajrobeneveshtan/3498
qoqnoos 12 min.wmv
79 MB
مستندِ ققنوس
۱۲دقیقه
سفری به زادگاه نیمایوشیج
کاری از:
فرهاد ح گوران
با بازیِ #روژان_گوران
سال ساخت: ۱۳۹۱
(نسخه‌ی فشرده برای دیدن با موبایل)


@quqnus
delefoulad_nima
<unknown>
دل فولادم
قطعه شعری از #نیما_یوشیج
در سال‌روز تولد شاعر

علی اسفندیاری(نیما یوشیج) در ۲۱ آبان‌ماه سال ۱۲۷۴ در روستای یوش به‌دنیا آمد.


https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تُرا من چشم در راهم
با صدای: #احمد_شاملو

تُرا من چشم در راهم
شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ «تلاجن» سایه‌ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تُرا من چشم در راهم.
شباهنگام
در آندم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی‌کاهم
تُرا من چشم در راهم.
#نیما_یوشیج
زمستان ۱۳۳۶

🔺تلاجن: گونه‌ای درختچه‌ی جنگلی که در نواحی کوهستانی شمال می‌روید. گیاهی است بوته ای به ارتفاع تقریبا یک متر با گل‌هایی زرد رنگ که در حوالی یوش فراوان یافت می‌شود. تلا در گویش مازنی یعنی «خروس» و جن مخفف «جنگ» است. چون گل‌های زیبای برآمده از این درختچه شبیه به تاج خروس‌های جنگی است.

🌸 علی اسفندیاری(نیما یوشیج) در ۲۱ آبان‌ماه سال ۱۲۷۴ در روستای یوش به‌دنیا آمد.

🌻🌻🌻
https://t.center/tajrobeneveshtan
وقتی زمین لرزید...

دخترم! عزیزم! کمی تحمل کن. الان همسایه‌ها به کمک‌مون میان. مهین خانم و بچه‌هاش، علی آقا. نمی دونم چرا پدرت از خواب پا نمیشه. نمی‌دونه من و تو اینجا گیر افتادیم؟ شایدم رفته کمک بیاره! تو تحمل کن یه کم دیگه. چرا گریه نمی‌کنی؟ اگه دوست داری گریه کن. کاش دیشب پهلوت خوابیده بودم، نمی‌ذاشتم این آوار لعنتی، تن کوچیک و قشنگتو آزار بده. یادت هست گفتی بیا دستتو دور گردنم بنداز و بخواب. گفتی میخوای با موهام بازی کنی تا خوابت ببره. آخه میدونی، باید برای امروز شما غذا می‌پختم، لباساتو می‌شستم، دکمه‌های پیرهنتو که تو بازی با بچه‌ها پاره شده بود، وصل می‌کردم. خودت که خوب می‌دونی باید صبح زود برم سر کار، قربون اون چشمای بادومید برم! کاش دیشب این کار لعنتی و تموم نشدنی رو ول می‌کردم و پهلوت می‌خوابیدم، لعنت به این دنیا!

دختر قشنگم، وقتی خونه‌مون فرو ریخت، من توی راهرو نشسته بودم و پیرهنتو می‌دوختم. خیلی تند دویدم، اما به تو نرسیدم. نه، می‌دونم که تو دیگه بزرگ شدی و تحمل می‌کنی. میدونی وقتی خونه‌ها می‌لرزه، زلزله می‌شه، حتما تو هم زلزله رو دوست نداری. زلزله خونه‌ها رو خراب می‌کنه، البته اونایی که کوچیکن و با گل و آجر ساخته می‌شن. خونه‌های محکم و قشنگ رو خراب نمی‌کنه. حتما می‌گی چرا همه‌ی خونه‌ها محکم و قشنگ نیست تا خراب نشه؟!

عروسک من! تو هم حرف بزن، یه چیزی بگو. دستای کوچیک و لاغرتو از زیر اون سنگ لعنتی می‌بینم، دستتو تکون بده، با من حرف بزن، یه شعر بخون، هر چی دوست داری. عزیزم، نیگا کن، اون سوسک چاقالو را ببین با بچه‌ی کوچیکش دارن از لای خاکا بیرون میان، من و تو هم چند دقیقه دیگه مث اونا میایم بیرون.

یادته گفته بودم یه بابا بزرگ داشتم که توی ده کشاورزی می‌کرد، دستای خیلی بزرگی داشت، آخه خیلی کار می‌کرد. من اون موقع خیلی کوچیک بودم. یه روز زلزله اومد توی ده، خونه‌ی ما خراب شد. پدر بزرگم زیر آوار ماند و دیگه او را پیدا نکردیم. اگه از اینجا بیرون بیام برای همه‌مون خونه‌های بزرگ و قشنگ درست می‌کنم، با یه زمین سبز و بزرگ برای تو و همبازی‌هات. یه کاری می‌کنم که دیگه پدرت روزای تعطیل سر کار نره، منم بتونم برات اسباب‌بازی‌های توی ویترین مغازه سر کوچه را بخرم. تو فقط کمی تحمل کن، چرا با من حرف نمی‌زنی؟ چرا دستای سفید قشنگت، سیاه شده؟ گفته بودم تو آفتاب خاک بازی نکن! گل نازنینم اگه پژمرده بشی، چیکار کنم؟ نه! تو میدونی بابات هر روز وقتی از کارخونه بر می‌گرده، اگه تو را پیدا نکنه، کفشاشو در نمی‌آره. خاله آرزوت بالاخره دوچرخه‌ای را که دوست داشتی، برات می‌خره. خودش گفت پولاشو جمع کرده منتظره یه روز با خودت بره. تو گقته بودی یه دوچرخه آبی می‌خوای، مگه نه؟!

آها، دیدی صدای پا می‌آد! دارن می‌آن، زود باشین، مهوش خانم بگو منو ول کنن، عزیزکم، غنچه سرخمو در بیارن. چرا اینطوری به هم نیگا می‌کنین؟ نه، اون خوابیده، آخه شب خواب بود، هنوز پا نشده. خودت که میدونی، خوابش خیلی سنگینه! صبحا وقتی میارم می‌ذارم پیشت که برم سر کار، اصلا بیدار نمیشه، یه کم قلقلکش بدین، حتما با خنده پا میشه. آخه من بهش قول دادم، باید خیلی کارا با هم بکنیم. باید یه خونه، نه، هزار خونه، نه، خیلی خونه برای همه بچه‌های محل، برای همه بچه‌های شهر بسازیم که محکم و قشنگ باشه. می‌خوایم بهشون دوچرخه بدیم، دوچرخه‌های آبی و قرمز. بهش بگین پاشه، باید دست به کار بشیم…
#زلزله

https://t.center/tajrobeneveshtan/3493
دوقرص نان ۲
<unknown>
#داستان_صوتی

داستان کوتاه: دو قرص نان
نویسنده؛ اُ_هنری

اُ. هنری (۱۸۶۲ - ۱۹۱۰) نام مستعار نویسندهٔ آمریکایی «ویلیام سیدنی پورتر» است. داستان‌های کوتاه «اُ. هنری» به دلیل لطافت طبع، بازی با کلمات، شخصیت‌پردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از ۴۰۰ داستان کوتاه نوشت.
#دو_قرص_نان
#ا_هنری


https://t.center/tajrobeneveshtan
🥀 مرتضی کیوان؛ تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست...

در بحبوحه بگیر و ببند حکومت نظامی پس از کودتای ۲۸ مرداد، مرتضی کیوان سه نفر را در خانه خود پنهان ساخته بود. گمان بردند و هجوم آوردند. آن سه تن گریختند، ولی پناه دهندگان، کیوان و همسرش #پوری_سلطانی دستگیر شدند. هنوز سه ماه از ازدواج آن‌ها نگذشته بود. کم‌تر از دو ماه پس از دستگیری، مرتضی کیوان را در بیست و هفتم مهر ماه سال ۱۳۳۳؛ در حالی‌که فقط ۳۳ سالش بود، در برابر جوخه آتش قرار دادند.

#مرتضی_کیوان از نخستین ویراستاران به معنی امروزی بود؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها سبب شهرت او نیست، بلکه آنچه نام او را جاودان کرده است توانایی شگفتش در دوست‌یابی و شناخت و پرورش استعداد‌های ادبی و هنری بود. کیوان با وجود عمر کوتاهش، یک‌تنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد.

کیوان از نسلی بود که به گفته #اسلامی_ندوشن «وجه مشترکش، نوطلبی و رو به آینده داشتن بود.» دوره‌‏ای که همه فکر می‏‌کردند ایران رو به تغییر است و می‏‌خواستند در این تغییر حضور داشته باشند.

#احمد_شاملو شاعری که کمتر از تاثیر کسی بر خود سخن گفته است، می‌گوید با کیوان برحسب تصادف آشنا شده، ولی از همان اولین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می‌شناسند: «من از او بسیار چیز‌ها آموختم. مرتضی برای من واقعا یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق‌العاده.»

#نجف_دریابندری نیز مبهوت نیروی کشف استعداد‌های جوان در کیوان است. خود یکی از این استعداد‌ها بوده است: «من آن روز‌ها جوان شهرستانی خام و گمنامی بودم و حتی خودم چندان چیزی در جبین خود نمی‌دیدم. کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت. نه این که هرگز یک کلمه درباره کارم و آینده‌ام به من چیزی گفته باشد. او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم یک کسی هستم.»

روایت #آیدا از واپسین جملات احمد شاملو، پس از اعدام مرتضی کیوان، هم سخت تکان دهنده است: «شاملو سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خرده چشمات رو هم بذار شاید خوابت ببره. شاملو گفت: نه! این طوری بهتر می‌بینمش. زلال می‌بینمش. گفتم: کی رو؟ گفت: مرتضی کیوان رو؛ و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود.»

▪️قطعه شعر شاملو بیاد مرتضی کیوان

از عموهایت - برای سیاوش کوچک

نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه‌ی بام کوچکش
به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطر دیوارها - به خاطر یک چَپَر
نه به‌خاطر همه انسان‌ها - به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا - به خاطر خانه‌ی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی است

به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ من
و لب‌های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو

به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی

به‌خاطر یک سرود
به‌خاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریک‌ترینِ شب‌ها.
به‌خاطر عروسک‌های تو، نه به خاطر انسان‌های بزرگ.
به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند
نه به‌خاطر شاهراه‌های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک هر چیز پاک بر خاک افتادند.

به یاد آر
عموهایت را می‌گویم
از مرتضا سخن می‌گویم.
#احمد_شاملو

#یک_نویسنده
#یک_کتاب

🔻داستایوفسکی(۱۸۲۱-۱۸۸۱) برای محتوای روانشناسانه آثار ادبی‌اش مشهور است. برای او مهم‌ترین نقش ادبیات، طرح مشکلات انسان است. او ادبیات را نوعی فلسفه می‌دانست که مهم‌ترین موضوعش انسان است و خواننده را به تفکر وامی‌دارد؛ چون سبک نویسندگی‌اش چند بعدی، پیچیده و عمیق است. رُمان‌های چند صدایی وی، یک خلاقیت استادانه هنری است که پلورالیسم و تکثر شخصیت انسان‌ها را نشان می‌دهد. او هم‌عصر تولستوی بود.

آثار داستایوفسکی بخشی از ادبیات رئالیسم انتقادی است و روی ادبیات جهانی نقش مهمی داشت. رمان ابله او نیز در این سبک نوشته شده. داستایوسکی در ابله نشان می‌دهد که بعضی انسان‌ها چگونه ناعادلانه، خشن، حیله گر، دست‌کاری شده، مغزشویی گردیده، با همدیگر در شرایط فشار و غیرطبیعی رفتار می‌کنند. وی به بی عدالتی‌های جامعه طبقاتی زمان خود اعتراضات شورانگیزی نمود.

داستایوفسکی به جرم تبلیغ سوسیالیسم آنارشیستی دستگیر می‌شود و روز ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ به اتفاق سایر اعضای گروه پتراشفسکی از قلعه پتروپاولفسک به میدان سمیونفسکایا که محل اعدام بود منتقل گردید. پس از قرائت حکم اعدام و پوشانیدن پیراهن سفید بر تن مجرمان، مراسم مذهبی پیش از مرگ اجرا شد. شمشیرهای آنان را به عنوان سلب هر نوع حقوق اجتماعی بر فراز سرشان شکستند و گروه اول محکومان را برای تیرباران‌شدن به ستون بستند. (داستایفسکی در گروه دوم بود) پس از صدای طبلی که ناگهان به‌گوش رسید، محکومان پای ستون را بر خلاف انتظار به پیش بقیه مجرمان بازگرداندند و فورا فرمان جدید تزار را مبنی بر تبدیل حکم اعدام به حبس با اعمال شاقه و تبعید به سیبری، خواندند. داستایوسکی آن صحنه اعدام و عذاب روحی ناشی از آن را با توصیف بسیار در رُمان ابله آورده است. در بخشی از کتاب آمده:

«وقتی کسی را با شکنجه می‌کشند رنج و درد زخم‌ها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل می‌کند، به طوری‌که تنها عذابی که می‌کشد از همان زخم‌هاست تا بمیرد. حال آن‌که چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحمل‌ناپذیر است از زخم نیست بلکه در این‌است که می‌دانی و به یقین می‌دانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا می‌شود و دیگر انسان نیستی و ابدا چون و چرایی هم ندارد. بزرگ‌ترین درد همین است که چون و چرایی ندارد.»

و در صفحه‌ای دیگر از کتاب آمده: «مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی، به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد.»

عاقبت داستایوفسکی به ۱۰ سال زندان و کار اجباری در سیبری محکوم گردید. او در اردوگاه کار اجباری روسیه تزاری با جنبه‌های تاریک و سایه‌ای زندگی انسان‌های دیگر آشنا گردید.

🔻قهرمان اصلی داستان ابله، پرنس لی‌یو نیکلایویچ میشکین آخرین بازمانده از یک خاندان اصیل و کهن است. پرنس در کودکی پدر خود را از دست می‌دهد و فرد بسیار گوشه‌گیری می‌شود که از حملات صرع رنج می‌برد. این حملات مکرر صرع او را به صورت نیمچه ابلهی درآورده است. یکی از دوستان ثروتمند پدرش تصمیم می‌گیرد پرنس را برای معالجه به سوییس نزد روان‌پزشکی بفرستد.

همین که پرنس احساس می‌کند حالش بهتر است و می‌تواند سفر کند، به دلیل نامه‌ای که دریافت کرده است، تصمیم به بازگشت به روسیه می‌گیرد. در قطار هم‌سفری پیدا می‌کند که بعدها ماجراهای بسیاری با او خواهد داشت. اما در روسیه هیچ خویشاوندی ندارد به جز خانم ژنرال که نسبت بسیار دوری با او دارد. بنابراین تصمیم می‌گیرد نزد او برود. پرنس در یک زمان خاص نزد ژنرال و خانمش می‌رود و با شیرین زبانی می‌تواند روابط خوبی با آن‌ها ایجاد کند.

حال پرنس که سال‌ها از روسیه دور بوده است، ناگهان وارد دنیای جدیدی می‌شود. دنیای آدم‌های اشرافی که به پول و زیبایی بسیار توجه دارند. اما پرنس آنقدر پاک و ساده است که انگار از جنس دیگری است، داستایوسکی او را به عنوان نمونه یک مرد کامل و بااخلاق به ما معرفی می‌کند. کسی که در هر حال حقیقت را می‌گوید، همه را دوست دارد و به همه لطف و محبت می‌کند و حتی زمانی که پولدار هم می‌شود از بخشیدن پول خود دریغ نمی‌کند. مدام از این می‌ترسد که نکند کسی را برنجاند و باعث ناراحتی کسی شود. احدی را قضاوت نمی‌کند و خلاصه بهترین خودش است. مسیح است. و همه در عین حال که او را تحسین می‌کنند و سخنانش را می‌پسندند او را «ابله» خطاب می‌کنند. پرنس مثل منشا نوری ناشناخته وارد دنیای تاریک و پر از فسادِ پترزبورگ می‌شود. درست مانند نوزادی که تازه به دنیا آمده باشد. در ادامه پرنس با ناستاسیا فیلیپوونا و آگلایا که زیبایی خارج از تصور دارند آشنا می‌شود و معتقد است زیبایی می‌تواند ناجی جهان باشد...
#داستایوفسکی
#ابله

Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجرایی متفاوت، زیبا و دیدنی از سمفونی شماره‌ی نهم - موومان چهارم - از آثار ماندگار «لودویک فان بتهوون»

«روزی كه بشر سمفونی نهم را آیین رفتاری خود قرار دهد، آن روز ‏بتهوون جایگاه حقیقی خود را یافته‌است.»/فردریک انگلس

به باور بسیاری سمفونی شماره ۹ را بتهوون در ستایش شادی سروده است. سمفونی اما در کل به شادی نمی‌پردازد و به مانند اغلب درونمایه های آثار بتهوون به تلاش انسان و جدال او در رسیدن به این شادی نظر دارد. جدالی سخت که شادیی درونی را مدنظر دارد و گاه به پیکار خونین انسان و تقدیر بدل می‌شود.

سمفونی شماره ۹ در موومان نهائی خود شعری از شیلر ( شاعر محبوب بتهوون) را در بر می‌گیرد که نام آن در ستایش شادی است و همین قطعه باعث شهرت بی‌نظیر این سمفونی شده است. این شعر بصورت تک خوانی و کُر در این قطعه خوانده شده و این اولین باری است که آهنگ سازی بزرگ این‌گونه پر رنگ از صدای انسان در سمفونی بهره می‌گیرد.
#لودویک_فان_بتهوون
#سمفونی_نهم
#موومان_چهارم

🎻🎻🎻
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻«امروزه با پول می‌شود انتخابات را در هر کشوری از جهان خرید. کافی‌ست هیولاهایی مانند ایلان ماسک و ترامپ متحد شوند.»

🔻 پاراگرافی از مطلب مهرداد خدیر؛ در سایت عصر ایران:
«در جهان امروز بیش از سیاست‌مداران و دانشمندان چهره‌هایی چون ایلان ماسک تعیین کننده‌اند. حمایت ایلان ماسک از ترامپ یک رییس جمهور مجدد ساخت. چون اصل در دنیای سرمایه‌داری کسب و کار است و ماسک نماد سرمایه‌گذاری‌های مدرن و آینده تجارت و اقتصاد در جهان به حساب می‌آید. او از ترامپ خواسته دولت را کوچک و کارآمد کند و کارآمد‌سازی دولت را هم به او بسپارند. در واقع به ایلان ماسک هم رأی دادند. برگ برندهٔ ترامپ بی‌شک ایلان ماسک بود. اگر سلبریتی‌های دنیای هالیوود از هریس حمایت کردند، ماسک اما به تنهایی کفایت می‌کرد. او که تلفیقی از واقعیت و تخیل و فراتر از سینماست.»
#کاپیتالیسم

🌎🌍🌏
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞 سکانسی به‌یادماندنی از پرویز پورحسینی در فیلم «باشو غریبه‌ی کوچک» - محصول سال ۱۳۶۴ - نویسنده و کارگردان: #بهرام_بیضایی

پرویز پورحسینی بازیگر سینما و تلویزیون در یک مصاحبه با خبرگزاری ایرنا گفته بود: «در خانه وقتی همه می‌خوابیدند، چراغ ‌نفتی را بالای سرم می‌گذاشتم و انار دانه شده با گلپر می‌خوردم و کتاب می‌خواندم و لذت این‌گونه کتاب خواندن، آن‌هم در آن سکوت عمیق هنوز برایم شیرین است و این‌گونه بود که من به ادبیات علاقه‌مند شدم.»

#پرویز_پورحسینی در آذرماه سال ۱۳۹۹ بر اثر ابتلا به بیماری کووید ۱۹ درگذشت.
#باشو_غریبه‌ی_کوچک

🥀🥀🥀
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ببینید صحبت‌های شنیدنی #گابریل_گارسیا_مارکز که از چگونگی نگارش شاهکار جاودانه‌اش؛ رُمان #صد_سال_تنهایی می‌گوید!


https://t.center/tajrobeneveshtan
Eteraf @CafeKetab
Anton Chekhov
#داستان_صوتی

📕 داستان‌کوتاه: اعتراف
✍️ نویسنده: #آنتون_چخوف
✍🏻 ترجمه: سروژ استپانیان
🎙 با صدای: بهروز رضوی
@ketabkhuneyesoti

📚📚📚
https://t.center/tajrobeneveshtan
🔻«آلیس مونرو» نویسنده کانادایی معاصر و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۳ است. آلیس مونرو را یکی از تواناترین نویسندگان داستان کوتاه امروز می‌دانند. آکادمی سوئد مونرو را «استاد داستان کوتاه معاصر» توصیف کرد. آن‌چه می‌خوانید خلاصه شده داستان #صورت ، اثر #آلیس_مونرو است.

داستان «صورت» - اثر: آلیس مونرو - خلاصه و ویرایش: بهمن. م

مامانَم یه پسر زائیده بود؛ اتفاقی که باید هر مردی رو خوشحال کنه؛ اما بابام نه تنها خوشحال نبود که خیلی دمغ به مامان گفت: یه وقت به سرت نزنه این بچه رو با خودت بیاری خونه هآ! ماه گرفتگی صورتَم حسابی بابا رو عَصَبونی می‌کرد. به نظر می‌اومد که یه نفر با له‌کردن یِه خوشه انگور رو صورتَم، لکه‌ای بزرگ رو چهره‌ام انداخته بود؛ لکه‌ای که یک پلکم رو پوشونده و در ادامه، رو بینی‌ام افتاده بود.

بالاخره مامان تصمیم گرفت منو بِبَرِه خونه. از اون روز به بعد بَهونِه دَمِ دستی واسه دعوای اونا شده بودم. جر و بحت تمامی نداشت. مث خیلی از زن و شوهرآ به خودشون قبولونده بودن که سَدهایی بین آدما هَس که هرگز از بین نمی‌ره.

با لکه‌ای که توصورتَم بود مامان اجازه نمی‌داد با هر بچه‌ای بازی کنم. از اینکه ممکن بود کسی قیافه مَنو مسخره کنه نگران بود. تنها بچه‌ای که اجازه داشت با من بازی کنه نانسی بود. وقتی اولین بار دیدَمِش چند سالِش بود؟‌ شاید فقط سه سال؟ به احتمال زیادتر چهار سال. از من شش ماه کوچیک تر بود.

تا اونجا که یادم میاد تمام ساعت‌های بیداری با هم بازی می‌کردیم. روزآیی که توی خونه نانسی بودیم و مادرش از دَستِمون عاصی می‌شد، می‌ذاشت بریم بیرون بازی کنیم ولی نباید توی جالیزِ سبزیجات می‌رفتیم و گُل‌ها را خراب می‌کردیم؛ تویِ باغچه توت فرنگیآ یا زیرِ درختآیِ سیب بازی می‌کردیم.

زمستونآ با برف و هیزم، واسه خودمون سنگر درست می‌کردیم و اگه کسی نزدیک می‌شد با گلوله‌هایِ برف از خودمون دفاع می‌کردیم. زن وُ شوهربازی هم می‌کردیم. یادم میآد یک روزِ خیلی گرم، تویِ چادری که نمی‌دونم برای چی پشت کلبه زده بودن قایم شدیم. تویِ اون چادر خزیده بودیم که سرتاپایِ همدیگرو کشف کنیم.

برایِ بعد از ظهرآیی که هوا خیلی گرم می‌شد زیرزمین جای خوبی بود. توی زیرزمین یِه کُمُدِ قدیمی پر از قوطیآیِ رنگ بود. بعضی از قوطیآ درِشون محکم بود و رنگ داخلِ اونا هنوز قابل استفاده بودن. یه روز که داشتیم با رنگآ بازی می‌کردیم نانسی پُشتِش رو به من کرده بود و قلم مو رو به خودش می‌مالید. وقتی برگشت همه صورتِش زیر لایه غلیظی از رنگ قرمز پوشیده شده بود. داد زد: حالا شبیه تو شدم؟‌ شبیه تو شدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. انگار تونسته بود جادو کنه و چیزی رو تغییر بده. انگار همه عمر دوست داشته این کارو انجام بده.

قیافه نانسی وحشتناک شده بود. باورم نمی‌شد که هیچ جایِ صورتِ من قرمز باشه. مامان آینه‌ها را اونقد بالا آویزان کرده بود که قدِ من به اونآ نرسه. با تمامِ قدرت، نانسی رو هُلش دادم طرف کمد و از دَستِش فرار کردم. از پله‌ها بالا رفتم. می‌خواستم آینه‌ای پیدا کنم که قَدَم به اون برسه. اونوقت خیالم راحت می‌شد و می‌تونستم دندونام را با نفرت تویِ تنِ نانسی فرو کنم.

از کلبه بیرون دویدم. مامان رو دیدم که روی صندلیِ حصیریِ بالکنِ پُشتی نشسته و داره کتاب می‌خونه. با بغض و گریه فریاد زدم: من قرمز نیستم. با قیافه‌ای متعجب از پله‌ها پایین اومد. هنوزنفهمیده بود چه خبر شده. بعدش نانسی به دنبال من از کلبه بیرون دوید با صورتی قرمز و چشمانی متعجب. اون وقت مامان همه چی رو فهمید. با صدایی که تو عمرم نشنیده بودم سر نانسی داد زد: شیطان کثیف! نزدیک نیا. جرات داری بیا جلو. تو دخترِ خیلی خیلی بدی هستی. یک ذره رحم و مهربونی تویِ تو پیدا می.شه؟ هیچ‌کس بهت یاد نداده که...

نانسی با بی‌رحمی منو مسخره کرده بود. مامان دستور داد که دیگه حق ندارم با اون دخترهِ بی‌ادب بازی کنم. منم قبول کردم. اینطوری شد که وجود نانسی از روزآیِ کودکیِ من پاک شد.

سال‌ها از آن اتفاق گذشت. اگه اشتباه نکنم در مراسم تشییع جنازه بابام بود که مامان یواشکی درِ گوشم گفت: یه چیزی هست که به نظرم باید بدونی. گفتم: حتماً می‌خوای بگی بابام، پدرِ واقعیِ من نبوده؟
- مسخره نکن. دوست بچگی‌ت، نانسی رو یادت هست؟می‌دونی چه اتفاقی براش افتاد؟یک روز مادر نانسی، دختره رو تو حموم پیدا می‌کنه که داشته با تیغ گونه‌اش را می‌بریده؛ همان گونه‌اش، مثل مال تو. داشته سعی می‌کرده خودشو شبیه تو کنه.
دیگه صدایِ مامان رو نمی‌شنیدم. صورت نانسی جلوی چشمم بود. این همه راهو از دوره کودکی اومَدِه بود که بگه: اوهوی پسر! اون روز تو زیرزمین، باور کن نمی‌خواستم مسخره‌ت کنم.


https://t.center/tajrobeneveshtan/3482
Telegram Center
Telegram Center
Канал