🔻«آلیس مونرو» نویسنده کانادایی معاصر و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۳ است. آلیس مونرو را یکی از تواناترین نویسندگان داستان کوتاه امروز میدانند. آکادمی سوئد مونرو را «استاد داستان کوتاه معاصر» توصیف کرد. آنچه میخوانید خلاصه شده داستان #صورت ، اثر #آلیس_مونرو است.
✍ داستان «صورت» - اثر: آلیس مونرو - خلاصه و ویرایش: بهمن. م
مامانَم یه پسر زائیده بود؛ اتفاقی که باید هر مردی رو خوشحال کنه؛ اما بابام نه تنها خوشحال نبود که خیلی دمغ به مامان گفت: یه وقت به سرت نزنه این بچه رو با خودت بیاری خونه هآ! ماه گرفتگی صورتَم حسابی بابا رو عَصَبونی میکرد. به نظر میاومد که یه نفر با لهکردن یِه خوشه انگور رو صورتَم، لکهای بزرگ رو چهرهام انداخته بود؛ لکهای که یک پلکم رو پوشونده و در ادامه، رو بینیام افتاده بود.
بالاخره مامان تصمیم گرفت منو بِبَرِه خونه. از اون روز به بعد بَهونِه دَمِ دستی واسه دعوای اونا شده بودم. جر و بحت تمامی نداشت. مث خیلی از زن و شوهرآ به خودشون قبولونده بودن که سَدهایی بین آدما هَس که هرگز از بین نمیره.
با لکهای که توصورتَم بود مامان اجازه نمیداد با هر بچهای بازی کنم. از اینکه ممکن بود کسی قیافه مَنو مسخره کنه نگران بود. تنها بچهای که اجازه داشت با من بازی کنه نانسی بود. وقتی اولین بار دیدَمِش چند سالِش بود؟ شاید فقط سه سال؟ به احتمال زیادتر چهار سال. از من شش ماه کوچیک تر بود.
تا اونجا که یادم میاد تمام ساعتهای بیداری با هم بازی میکردیم. روزآیی که توی خونه نانسی بودیم و مادرش از دَستِمون عاصی میشد، میذاشت بریم بیرون بازی کنیم ولی نباید توی جالیزِ سبزیجات میرفتیم و گُلها را خراب میکردیم؛ تویِ باغچه توت فرنگیآ یا زیرِ درختآیِ سیب بازی میکردیم.
زمستونآ با برف و هیزم، واسه خودمون سنگر درست میکردیم و اگه کسی نزدیک میشد با گلولههایِ برف از خودمون دفاع میکردیم. زن وُ شوهربازی هم میکردیم. یادم میآد یک روزِ خیلی گرم، تویِ چادری که نمیدونم برای چی پشت کلبه زده بودن قایم شدیم. تویِ اون چادر خزیده بودیم که سرتاپایِ همدیگرو کشف کنیم.
برایِ بعد از ظهرآیی که هوا خیلی گرم میشد زیرزمین جای خوبی بود. توی زیرزمین یِه کُمُدِ قدیمی پر از قوطیآیِ رنگ بود. بعضی از قوطیآ درِشون محکم بود و رنگ داخلِ اونا هنوز قابل استفاده بودن. یه روز که داشتیم با رنگآ بازی میکردیم نانسی پُشتِش رو به من کرده بود و قلم مو رو به خودش میمالید. وقتی برگشت همه صورتِش زیر لایه غلیظی از رنگ قرمز پوشیده شده بود. داد زد: حالا شبیه تو شدم؟ شبیه تو شدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. انگار تونسته بود جادو کنه و چیزی رو تغییر بده. انگار همه عمر دوست داشته این کارو انجام بده.
قیافه نانسی وحشتناک شده بود. باورم نمیشد که هیچ جایِ صورتِ من قرمز باشه. مامان آینهها را اونقد بالا آویزان کرده بود که قدِ من به اونآ نرسه. با تمامِ قدرت، نانسی رو هُلش دادم طرف کمد و از دَستِش فرار کردم. از پلهها بالا رفتم. میخواستم آینهای پیدا کنم که قَدَم به اون برسه. اونوقت خیالم راحت میشد و میتونستم دندونام را با نفرت تویِ تنِ نانسی فرو کنم.
از کلبه بیرون دویدم. مامان رو دیدم که روی صندلیِ حصیریِ بالکنِ پُشتی نشسته و داره کتاب میخونه. با بغض و گریه فریاد زدم: من قرمز نیستم. با قیافهای متعجب از پلهها پایین اومد. هنوزنفهمیده بود چه خبر شده. بعدش نانسی به دنبال من از کلبه بیرون دوید با صورتی قرمز و چشمانی متعجب. اون وقت مامان همه چی رو فهمید. با صدایی که تو عمرم نشنیده بودم سر نانسی داد زد: شیطان کثیف! نزدیک نیا. جرات داری بیا جلو. تو دخترِ خیلی خیلی بدی هستی. یک ذره رحم و مهربونی تویِ تو پیدا می.شه؟ هیچکس بهت یاد نداده که...
نانسی با بیرحمی منو مسخره کرده بود. مامان دستور داد که دیگه حق ندارم با اون دخترهِ بیادب بازی کنم. منم قبول کردم. اینطوری شد که وجود نانسی از روزآیِ کودکیِ من پاک شد.
سالها از آن اتفاق گذشت. اگه اشتباه نکنم در مراسم تشییع جنازه بابام بود که مامان یواشکی درِ گوشم گفت: یه چیزی هست که به نظرم باید بدونی. گفتم: حتماً میخوای بگی بابام، پدرِ واقعیِ من نبوده؟
- مسخره نکن. دوست بچگیت، نانسی رو یادت هست؟میدونی چه اتفاقی براش افتاد؟یک روز مادر نانسی، دختره رو تو حموم پیدا میکنه که داشته با تیغ گونهاش را میبریده؛ همان گونهاش، مثل مال تو. داشته سعی میکرده خودشو شبیه تو کنه.
دیگه صدایِ مامان رو نمیشنیدم. صورت نانسی جلوی چشمم بود. این همه راهو از دوره کودکی اومَدِه بود که بگه: اوهوی پسر! اون روز تو زیرزمین، باور کن نمیخواستم مسخرهت کنم.
✍✍✍
https://t.center/tajrobeneveshtan/3482