View in Telegram
وقتی زمین لرزید... دخترم! عزیزم! کمی تحمل کن. الان همسایه‌ها به کمک‌مون میان. مهین خانم و بچه‌هاش، علی آقا. نمی دونم چرا پدرت از خواب پا نمیشه. نمی‌دونه من و تو اینجا گیر افتادیم؟ شایدم رفته کمک بیاره! تو تحمل کن یه کم دیگه. چرا گریه نمی‌کنی؟ اگه دوست داری گریه کن. کاش دیشب پهلوت خوابیده بودم، نمی‌ذاشتم این آوار لعنتی، تن کوچیک و قشنگتو آزار بده. یادت هست گفتی بیا دستتو دور گردنم بنداز و بخواب. گفتی میخوای با موهام بازی کنی تا خوابت ببره. آخه میدونی، باید برای امروز شما غذا می‌پختم، لباساتو می‌شستم، دکمه‌های پیرهنتو که تو بازی با بچه‌ها پاره شده بود، وصل می‌کردم. خودت که خوب می‌دونی باید صبح زود برم سر کار، قربون اون چشمای بادومید برم! کاش دیشب این کار لعنتی و تموم نشدنی رو ول می‌کردم و پهلوت می‌خوابیدم، لعنت به این دنیا! دختر قشنگم، وقتی خونه‌مون فرو ریخت، من توی راهرو نشسته بودم و پیرهنتو می‌دوختم. خیلی تند دویدم، اما به تو نرسیدم. نه، می‌دونم که تو دیگه بزرگ شدی و تحمل می‌کنی. میدونی وقتی خونه‌ها می‌لرزه، زلزله می‌شه، حتما تو هم زلزله رو دوست نداری. زلزله خونه‌ها رو خراب می‌کنه، البته اونایی که کوچیکن و با گل و آجر ساخته می‌شن. خونه‌های محکم و قشنگ رو خراب نمی‌کنه. حتما می‌گی چرا همه‌ی خونه‌ها محکم و قشنگ نیست تا خراب نشه؟! عروسک من! تو هم حرف بزن، یه چیزی بگو. دستای کوچیک و لاغرتو از زیر اون سنگ لعنتی می‌بینم، دستتو تکون بده، با من حرف بزن، یه شعر بخون، هر چی دوست داری. عزیزم، نیگا کن، اون سوسک چاقالو را ببین با بچه‌ی کوچیکش دارن از لای خاکا بیرون میان، من و تو هم چند دقیقه دیگه مث اونا میایم بیرون. یادته گفته بودم یه بابا بزرگ داشتم که توی ده کشاورزی می‌کرد، دستای خیلی بزرگی داشت، آخه خیلی کار می‌کرد. من اون موقع خیلی کوچیک بودم. یه روز زلزله اومد توی ده، خونه‌ی ما خراب شد. پدر بزرگم زیر آوار ماند و دیگه او را پیدا نکردیم. اگه از اینجا بیرون بیام برای همه‌مون خونه‌های بزرگ و قشنگ درست می‌کنم، با یه زمین سبز و بزرگ برای تو و همبازی‌هات. یه کاری می‌کنم که دیگه پدرت روزای تعطیل سر کار نره، منم بتونم برات اسباب‌بازی‌های توی ویترین مغازه سر کوچه را بخرم. تو فقط کمی تحمل کن، چرا با من حرف نمی‌زنی؟ چرا دستای سفید قشنگت، سیاه شده؟ گفته بودم تو آفتاب خاک بازی نکن! گل نازنینم اگه پژمرده بشی، چیکار کنم؟ نه! تو میدونی بابات هر روز وقتی از کارخونه بر می‌گرده، اگه تو را پیدا نکنه، کفشاشو در نمی‌آره. خاله آرزوت بالاخره دوچرخه‌ای را که دوست داشتی، برات می‌خره. خودش گفت پولاشو جمع کرده منتظره یه روز با خودت بره. تو گقته بودی یه دوچرخه آبی می‌خوای، مگه نه؟! آها، دیدی صدای پا می‌آد! دارن می‌آن، زود باشین، مهوش خانم بگو منو ول کنن، عزیزکم، غنچه سرخمو در بیارن. چرا اینطوری به هم نیگا می‌کنین؟ نه، اون خوابیده، آخه شب خواب بود، هنوز پا نشده. خودت که میدونی، خوابش خیلی سنگینه! صبحا وقتی میارم می‌ذارم پیشت که برم سر کار، اصلا بیدار نمیشه، یه کم قلقلکش بدین، حتما با خنده پا میشه. آخه من بهش قول دادم، باید خیلی کارا با هم بکنیم. باید یه خونه، نه، هزار خونه، نه، خیلی خونه برای همه بچه‌های محل، برای همه بچه‌های شهر بسازیم که محکم و قشنگ باشه. می‌خوایم بهشون دوچرخه بدیم، دوچرخه‌های آبی و قرمز. بهش بگین پاشه، باید دست به کار بشیم… #زلزله https://t.center/tajrobeneveshtan/3493
Telegram Center
Telegram Center
Channel