🖍 یادداشت امروز
🌀 بیست و هشت سال از
#زلزله مرگبار استان گیلان گذشت
🔺در شب ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ زمین لرزه استان های گیلان و زنجان را لرزاند و بر اثر آن، حدود ۵۰ هزار نفر جان خود را از دست دادند. مرکز این
زلزله « دیلمان » بود و بیشترین خسارت و تلفات نیز در مناطقی مانند منجیل، رودبار و دیگر شهرها و روستاهای استان گیلان بود. ابعاد این فاجعه گسترده بود و برای بیان عمق آن، از کلمات هم کاری ساخته نیست. حتی تصویر هم نمی تواند بگوید که بر مردم
زلزله زده چه گذشته است. هزاران کودک در کنار مادران و پدران شان، به سرعت به هم خوردن بال یک پرنده، زیر خروارها خاک موفون شده و جان باختند.
آنچه در ادامه می خوانید برداشتی از این
زلزله مهیب است:
👇👇 ▪️ تصاویری از یک فاجعه
نیمه شب، نجوای آرام خواب کوچه های سکوت و وهم گرفته، خانه های آرامش. نیمه شب، عقربه ها، این عقربه های سرد و سخت ساعت، آرام آرام از تونل محزون زمان می گذشت. شب شد، نه صدایی، نه هیاهویی که بلور شکننده لحظه ها را بشکند و بشکافد. سکوت، سکوت، نه! انگار صدایی در ذهن ات می پیچد، انگار که کابوس تیره ی یک شب وهم زده، اندیشه های سیال خوابی در هم آشفته را از هم می درد. لرزش نابهنگامی در زمین، لرزشی بر قلب، وحشتی بر جان! بر می خیزی. صدا اینک از لرزش ذهن ات به در آمده و سقف اتاق را می چرخاند و می لرزاند. با همه حس ات فریاد می زنی:
زلزله! از بیرون، از بیرون خانه، زمزمه های گنگ، نجواهای بلند و کوتاه شنیده می شود. می خواهی آرامش چند لحظه قبل را برگردانی! زمین هم چنان گهواره خاک را می لرزاند.
زلزله! این دیگر صدایی است که در فضای بیرون خانه تصویر واقعیت دارد. به طرف خیابان می دوی. چند لحظه، چند ثانیه، یک دقیقه تکان می خورد. در حیاط، صورت ها رنگی از نیمه شبی مهتابی دارند و برگ های تک درخت باغچه، لرزش آرام نسیمی ملایم را انگار به ترنم در می آورند… به این ترتیب لحظاتی در تاریکی، دیوارها شکستند، سقف ها فرو ریختند…
صبح روز بعد، طلوع آفتاب، شهر دیگر با روزهای قبل متفاوت بود. نه، اصلا” شهر نبود، در تصویر ویرانی فرو رفته بود. انگار کابوس درد آلود شبی مخوف را با چشم های مات به نظاره نشسته ای. از جاده می نگری، یکسره چشم انداز ویرانی است. بادی تندرآسا در فضا پیچیده است. آوارها در برهوت یک شهر
زلزله زده، زخمی و خونین اند. باد دیوانه انگار پرده های گوش را از هم می درد و جسم آدمیان را تا دیار رنج و ویرانی همراهی می کند. گوئی باد می خواهد تو را از زمین بلند کرده و مانند پر کاهی به کوهسار بکوبد.
ضجه ها، ناله ها و اشک های به درد آلوده مردمان در خیابان ها و کوچه های ویران شده، در هوا چرخ می خورد و بر مغز فرود می آید. مادری داغ دار زار می زند، باد آوای ضجه ی او را تا بی نهایت می برد: « یک دفعه طوفان شد، بچه ها زیر آوار ماندند، آوار ریخت، همه چیز سیاه شد. با دست های خودم بچه هایم را بیرون آوردم. ای عزیز مادر، مامان جان می گفتی که توپ بادی میخوام، اما من پول نداشتم برات بخرم، آخه پدرت کارگر بود…» زنی زاری کنان از جای اش بر می خیزد و فریاد می زند: « مجید جانم وقتی که زیر آوار بیرون آمد، زنده بود. مجید جانم نفس می کشید، اگر دکتر بود، بیمارستان بود، دارو بود، مجید جانم نمی مرد.» زنی مویه می کند و می گوید:« نان آورم را از دست دادم. شوهرم و دو پسرم، هر دو زیر آوار ماندند. نصف شب بود که زمین و زمان لرزید. اول صدایی مثل رعد و بعد دنیا لرزید. می خواستیم فرار کنیم که سقف فرود آمد.»
تصاویر دیگری قلب هر انسانی را به درد می آورد: مادر و دختر شب در کنار هم خوابیده بودند که آوار آمد و آن دو هم چنان آرام تا عصر روز بعد زیر خاک بودند و کودکی زیر آجر و آهن، آرام گرفته بود. مردی روی اجساد سه کودک دلبند اش، مویه می کند و مادری روی سر دختر جوان اش نشسته و دست بر سر او می کشد و با دست دیگر به سر و روی خود می کوبد. زنی روی سقف ویران خانه اش نشسته، همسر و فرزندان اش رفته اند و او مانده و این خانه ویران. او که دیگر رمقی برای نالیدن ندارد، به دور دست ها چشم دوخته است. مادری در پی فرزندان اش، میان خاک و آجر و آهن به جستجو می پردازد و کودکی که در پی والدین اش از این سو به آن سو می رود…. شهری که با خون یکسان شده و روستایی که با خروارها سنگ و خاک پوشیده شده است.
✍️ خسرو غلامی - تابستان ۱۳۶۹
https://t.center/tajrobeneveshtan