تجربه نوشتن

#آیدا
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
929
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
#یک_کتاب

«بام بلند هم چراغی» کتابی است به قلم «سعید پورعظیمی» که در باره‌ی «احمد شاملو» نوشته شده است. نویسنده در این کتاب گفتگوهایی با «آیدا سرکیسیان» همسر وی داشته و زندگی ادبی و شخصی شاعر را از زبان آیدا بر کاغذ نشانده است.

قسمت‌هایی از کتاب «بام بلند هم چراغی»:

«برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمی‌دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. می‌خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت می‌کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.»

«می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می‌ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»

«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»
#بام_بلند_هم‌چراغی
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2869
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

لندن - دیِ ۱۳۵۷
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🥀🥀🥀
می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می‌باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می‌ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.

برگرفته از کتاب: «بام بلند هم‌چراغی» - با آيدا درباره‌ی احمد شاملو - اثر: سعيد پورعظيمی

#آیدا_سرکیسیان
#احمد_شاملو
🥀🥀🥀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

لندن - دیِ ۱۳۵۷
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🥀🥀🥀
🥀 کوتاه بیاد احمد شاملو - در سالروز مرگ شاعر (باز نشر)
خسرو غلامی

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد،
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من،
قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم... (احمد شاملو)

مرداد سال ۱۳۷۹ است. ولوم صدای رادیوی دو موج زیاد می شود. گوینده رادیوی فارسی زبان، خبر درگذشت احمد شاملو را اعلام می کند. پس از آن، اولین نفری که از تریبون رادیو، با صدایی رسا «بامداد» را توصیف می‌کند، #سیمین_بهبهانی است که می گوید: «شاملو برای هیچ‌کس، به جز قلم، سر فرود نیاورد!» و این حقیقتی انکار ناپذیر بود که زندگی احمد شاملو گواه آن بود.

احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه ۶ مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور ده‌ها هزار نفر از علاقه‌مندان وی، تشییع و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. یکی از شرکت کنندگان در این مراسم، آن روز را این طور به تصویر می کشد:

«اینجا امامزاده طاهر است که امروز میزبان شاملوی عزیز خواهد بود. چه افتخاری برای این خاک و این زمین! جمعیت از ساعاتِ اولیه‌ی صبح در سکوتی تلخ منتظر است و هر دم بر تعداد آدم‌های پریشان افزوده می‌شود.
جمعیت مات و مبهوت به دور چاله‌ای به اندازه‌ی قامت فیزیکی یک انسان حلقه بسته است. همه ساکت‌اند چرا که «سکوت به هزار زبان در سخن است». چشمانم ابری است. از پسِ ابر، عکسی از شاملو را می‌بینم زیر بلندگو در قاب سیاه. کسانی که انگار از روستاها یا شهرستان‌های دوری خود را به کرج رسانده‌اند، کنار بقچه‌های‌شان ماتم‌زده نشسته‌اند. زن، مرد، پیر و جوان. در هیات‌های گوناگون ولی در یک چیز مشترک، ناباور و بهت‌زده. ناگهان صدای شاملو در فضای امامزاده طاهر می‌پیچد: «هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود... » و دیگر کسی را یارای خودداری نیست. چند جوان روبه‌روی عکس شاملو بر زمین وامی‌روند. دست را سایبان چشم‌ها می‌کنند و هق‌هق گریه را سر می‌دهند. زن میان‌سالی به سمت شمشادهای سبز و بلند می‌چرخد و اشک‌اش سرازیر می‌شود...»

احمد شاملو، این شاعر و نویسنده بزرگ، تاثیر اجتماعی عمیقی بر چند نسل از مردمان این سرزمین گذاشت و رفت. تاثیر او بر شعر و ادبیات و اندیشه پیشرو جامعه همچنان ماندگار است و ماندگار نیز خواهد ماند. شاملو محصول شرایط اجتماعی دوران خود بود و برای تغییر و بهتر شدن آن، پا به میدان گذاشت و بی‌دریغ تلاش و کوشش کرد و جاودانه شد. پس به احترام احمد شاملو، شاعر عشق و آزادی و در سالروز مرگش، می‌ایستیم و یک دقیقه سکوت می‌کنیم!
#احمد_شاملو
#شعر_سپید
#شعر_نو
#کاشفان_فروتن_شوکران
#عشق_عمومی
#افق_روشن
#پریا
#شب_مهتاب
#هوای_تازه
#آیدا_در_آینه
#شکفتن_در_مه
#ققنوس_در_باران
#ابراهیم_در_آتش
#باغ_آینه
#مرثیه‌های_خاک
#لحظه‌ها_و_همیشه
#آیدا_درخت_و_خنجر_و_خاطره
#دشنه_در_دیس
#ترانه‌های_کوچک_غربت
#مدایح_بی‌صله
#در_آستانه
#حدیث_بی‌قراری_ماهان

https://t.me/tajrobeneveshtan/3069
آیدا سرکیسیان:
«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

دوم مرداد سالروز درگذشت شاعر🌹

https://t.me/tajrobeneveshtan/3067
#حافظه_تاریخی

مرتضی کیوان؛ تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست...

در بحبوحه بگیر و ببند حکومت نظامی پس از کودتای ۲۸ مرداد، مرتضی کیوان سه نفر را در خانه خود پنهان ساخته بود. گمان بردند و هجوم آوردند. آن سه تن گریختند، ولی پناه دهندگان، کیوان و همسرش #پوری_سلطانی دستگیر شدند. هنوز سه ماه از ازدواج آن‌ها نگذشته بود. کم‌تر از دو ماه پس از دستگیری، مرتضی کیوان را در بیست و هفتم مهر ماه سال ۱۳۳۳؛ در حالی‌که فقط ۳۳ سالش بود، در برابر جوخه آتش قرار دادند.

#مرتضی_کیوان از نخستین ویراستاران به معنی امروزی بود؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها سبب شهرت او نیست، بلکه آنچه نام او را جاودان کرده است توانایی شگفتش در دوست‌یابی و شناخت و پرورش استعداد‌های ادبی و هنری بود. کیوان با وجود عمر کوتاهش، یک‌تنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد.

کیوان از نسلی بود که به گفته #اسلامی_ندوشن «وجه مشترکش، نوطلبی و رو به آینده داشتن بود.» دوره‌‏ای که همه فکر می‏‌کردند ایران رو به تغییر است و می‏‌خواستند در این تغییر حضور داشته باشند.

#احمد_شاملو شاعری که کمتر از تاثیر کسی بر خود سخن گفته است، می‌گوید با کیوان برحسب تصادف آشنا شده، ولی از همان اولین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می‌شناسند: «من از او بسیار چیز‌ها آموختم. مرتضی برای من واقعا یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق‌العاده.»

#نجف_دریابندری نیز مبهوت نیروی کشف استعداد‌های جوان در کیوان است. خود یکی از این استعداد‌ها بوده است: «من آن روز‌ها جوان شهرستانی خام و گمنامی بودم و حتی خودم چندان چیزی در جبین خود نمی‌دیدم. کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت. نه این که هرگز یک کلمه درباره کارم و آینده‌ام به من چیزی گفته باشد. او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم یک کسی هستم.»

روایت #آیدا از واپسین جملات احمد شاملو، پس از اعدام مرتضی کیوان، هم سخت تکان دهنده است: «شاملو سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خرده چشمات رو هم بذار شاید خوابت ببره. شاملو گفت: نه! این طوری بهتر می‌بینمش. زلال می‌بینمش. گفتم: کی رو؟ گفت: مرتضی کیوان رو؛ و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود.»

🥀 و در آخر، قطعه شعر شاملو بیاد #مرتضی_کیوان

از عموهایت - برای سیاوش کوچک

نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه‌ی بام کوچکش
به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطر دیوارها - به خاطر یک چَپَر
نه به‌خاطر همه انسان‌ها - به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا - به خاطر خانه‌ی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی است

به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ من
و لب‌های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو

به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی

به‌خاطر یک سرود
به‌خاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریک‌ترینِ شب‌ها.
به‌خاطر عروسک‌های تو، نه به خاطر انسان‌های بزرگ.
به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند
نه به‌خاطر شاهراه‌های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک هر چیز پاک بر خاک افتادند.

به یاد آر
عموهایت را می‌گویم
از مرتضا سخن می‌گویم.
#احمد_شاملو

https://t.me/tajrobeneveshtan/2892
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاشقانه - احمد شاملو

آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.

               ای کاش عشق را
               زبانِ سخن بود.

هزار کاکُلی شاد
                    در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

               عشق را
               ای کاش زبانِ سخن بود.

آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.

               ای کاش عشق را
               زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.

               عشق را
               ای کاش زبانِ سخن بود

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸
از مجموعه ترانه‌های کوچک غربت
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان
#یک_کتاب

«بام بلند هم چراغی» کتابی است به قلم «سعید پورعظیمی» که در باره‌ی «احمد شاملو» نوشته شده است. نویسنده در این کتاب گفتگوهایی با «آیدا سرکیسیان» همسر وی داشته و زندگی ادبی و شخصی شاعر را از زبان آیدا بر کاغذ نشانده است.

قسمت‌هایی از کتاب «بام بلند هم چراغی»:

«برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمی‌دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. می‌خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت می‌کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.»

«می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می‌زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می‌ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»

«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»
#بام_بلند_هم‌چراغی
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2869
🥀 کوتاه بیاد احمد شاملو - در سالروز مرگ شاعر (باز نشر)
خسرو غلامی

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد،
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من،
قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم... (احمد شاملو)

مرداد سال ۱۳۷۹ است. ولوم صدای رادیوی دو موج زیاد می شود. گوینده رادیوی فارسی زبان، خبر درگذشت احمد شاملو را اعلام می کند. پس از آن، اولین نفری که از تریبون رادیو، با صدایی رسا «بامداد» را توصیف می‌کند، #سیمین_بهبهانی است که می گوید: «شاملو برای هیچ‌کس، به جز قلم، سر فرود نیاورد!» و این حقیقتی انکار ناپذیر بود که زندگی احمد شاملو گواه آن بود.

احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه ۶ مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور ده‌ها هزار نفر از علاقه‌مندان وی، تشییع و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. یکی از شرکت کنندگان در این مراسم، آن روز را این طور به تصویر می کشد:

«اینجا امامزاده طاهر است که امروز میزبان شاملوی عزیز خواهد بود. چه افتخاری برای این خاک و این زمین! جمعیت از ساعاتِ اولیه‌ی صبح در سکوتی تلخ منتظر است و هر دم بر تعداد آدم‌های پریشان افزوده می‌شود.
جمعیت مات و مبهوت به دور چاله‌ای به اندازه‌ی قامت فیزیکی یک انسان حلقه بسته است. همه ساکت‌اند چرا که «سکوت به هزار زبان در سخن است». چشمانم ابری است. از پسِ ابر، عکسی از شاملو را می‌بینم زیر بلندگو در قاب سیاه. کسانی که انگار از روستاها یا شهرستان‌های دوری خود را به کرج رسانده‌اند، کنار بقچه‌های‌شان ماتم‌زده نشسته‌اند. زن، مرد، پیر و جوان. در هیات‌های گوناگون ولی در یک چیز مشترک، ناباور و بهت‌زده. ناگهان صدای شاملو در فضای امامزاده طاهر می‌پیچد: «هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود... » و دیگر کسی را یارای خودداری نیست. چند جوان روبه‌روی عکس شاملو بر زمین وامی‌روند. دست را سایبان چشم‌ها می‌کنند و هق‌هق گریه را سر می‌دهند. زن میان‌سالی به سمت شمشادهای سبز و بلند می‌چرخد و اشک‌اش سرازیر می‌شود...»

احمد شاملو، این شاعر و نویسنده بزرگ، تاثیر اجتماعی عمیقی بر چند نسل از مردمان این سرزمین گذاشت و رفت. تاثیر او بر شعر و ادبیات و اندیشه پیشرو جامعه همچنان ماندگار است و ماندگار نیز خواهد ماند.
شاملو محصول شرایط اجتماعی دوران خود بود و برای تغییر و بهتر شدن آن، پا به میدان گذاشت و بی‌دریغ تلاش و کوشش کرد و جاودانه شد. پس به احترام احمد شاملو، شاعر عشق و آزادی و در سالروز مرگش، می ایستیم و یک دقیقه سکوت می کنیم!
#احمد_شاملو
#شعر_سپید
#شعر_نو
#کاشفان_فروتن_شوکران
#عشق_عمومی
#افق_روشن
#پریا
#شب_مهتاب
#هوای_تازه
#آیدا_در_آینه
#شکفتن_در_مه
#ققنوس_در_باران
#ابراهیم_در_آتش
#باغ_آینه
#مرثیه‌های_خاک
#لحظه‌ها_و_همیشه
#آیدا_درخت_و_خنجر_و_خاطره
#دشنه_در_دیس
#ترانه‌های_کوچک_غربت
#مدایح_بی‌صله
#در_آستانه
#حدیث_بی‌قراری_ماهان

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
«ماه‌های آخر بی‌خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می‌کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می‌کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو...

ساعت نُه هوا داشت تاريک می‌شد، حس کردم نفس نمی‌کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.
مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»

📕 منبع: کتاب «بام بلند هم‌چراغی» با آيدا درباره‌ی احمد شاملو - اثر: سعيد پورعظيمی

#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
«می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»
برگرفته از کتاب: «بام بلند هم‌چراغی» - با آيدا درباره‌ی احمد شاملو - اثر: سعيد پورعظيمی

#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه بی تابانه می‌خواهمت - شعر و صدای احمد شاملو
از دفتر دشنه در دیس
فروردین ۱۳۵۴

#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🥀🥀🥀
https://t.center/tajrobeneveshtan
می‌گفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصره‌اش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجره‌ی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق می زد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجره‌ی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دست‌ها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه می‌کرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمی‌دانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چه‌کار می‌کردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط می‌رفتم می ديدم شاملو آن‌جاست، سرکوچه می‌رفتم می ديدم منتظر است. می‌گفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصره‌ام کرده بود. می‌گفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.

برگرفته از کتاب: «بام بلند هم‌چراغی» - با آيدا درباره‌ی احمد شاملو - اثر: سعيد پورعظيمی

#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

🥀🥀🥀
https://t.center/tajrobeneveshtan
ماه‌های آخر بی خواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواب‌اش نمی‌بُرد؛ حتا چند روز غذا نمی‌خُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله می کرد و همين نگرانم کرد. زخم‌های پشت‌اش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله می کرد. من مانده بودم و ناله‌های شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمی کشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمی‌توانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه‌ خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمی‌خواستم. دوست داشتم خودم همه‌ی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباس‌های نو تن‌اش پوشاندم.

مدت‌ها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمی‌ديدم. پاهايش، شانه‌هايش، قد و قامت‌‌اش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستم‌اش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينه‌ی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولت‌آبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمی‌شود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانه‌ی بيمارستان ايرانمهر.»

📕 منبع: کتاب «بام بلند هم‌چراغی» با آيدا درباره‌ی احمد شاملو - اثر: سعيد پورعظيمی

#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#احمد_شاملو
#آیدا_سرکیسیان

ترانه کوچک

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

🎞🎞🎞
https://t.center/tajrobeneveshtan
🥀🥀🥀

کوتاه بیاد احمد شاملو - در سالروز مرگ شاعر
خسرو غلامی

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم... (احمد شاملو)

مرداد سال ۱۳۷۹ است. ولوم صدای رادیوی دو موج زیاد می شود. گوینده رادیوی فارسی زبان، خبر درگذشت احمد شاملو را اعلام می کند. پس از آن، اولین نفری که از تریبون رادیو، با صدایی رسا «بامداد» را توصیف می‌کند، #سیمین_بهبهانی است که می گوید: «شاملو برای هیچ‌کس، به جز قلم، سر فرود نیاورد!»
و این حقیقتی انکار ناپذیر بود که زندگی احمد شاملو گواه آن بود.

احمد شاملو در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ درگذشت. پیکر او در روز پنج شنبه ۶ مرداد از مقابل بیمارستان ایرانمهر و با حضور ده‌ها هزار نفر از علاقه مندان وی، تشییع شد و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده گردید.

یکی از شرکت کنندگان در این مراسم، آن روز را این طور به تصویر می کشد:
«اینجا امامزاده طاهر است که امروز میزبان شاملوی عزیز خواهد بود. چه افتخاری برای این خاک و این زمین! جمعیت از ساعاتِ اولیه‌ی صبح در سکوتی تلخ منتظر است و هر دم بر تعداد آدم‌های پریشان افزوده می‌شود.
جمعیت مات و مبهوت به دور چاله‌ای به اندازه‌ی قامت فیزیکی یک انسان حلقه بسته است. همه ساکت‌اند چرا که «سکوت به هزار زبان در سخن است». چشمانم ابری است. از پسِ ابر، عکسی از شاملو را می‌بینم زیر بلندگو در قاب سیاه. کسانی که انگار از روستاها یا شهرستان‌های دوری خود را به کرج رسانده‌اند، کنار بقچه‌های‌شان ماتم‌زده نشسته‌اند. زن، مرد، پیر و جوان. در هیات‌های گوناگون ولی در یک چیز مشترک، ناباور و بهت‌زده. ناگهان صدای شاملو در فضای امامزاده طاهر می‌پیچد: «هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود... » و دیگر کسی را یارای خودداری نیست. چند جوان روبه‌روی عکس شاملو بر زمین وامی‌روند. دست را سایبان چشم‌ها می‌کنند و هق‌هق گریه را سر می‌دهند. زن میان‌سالی به سمت شمشادهای سبز و بلند می‌چرخد و اشک‌اش سرازیر می‌شود...»

احمد شاملو، این شاعر و نویسنده بزرگ، تاثیر اجتماعی عمیقی بر چند نسل از مردمان این سرزمین گذاشت و رفت. تاثیر او بر شعر و ادبیات و اندیشه پیشرو جامعه همچنان ماندگار است و ماندگار نیز خواهد ماند.

شاملو محصول شرایط اجتماعی دوران خود بود و برای تغییر و بهتر شدن آن، پا به میدان گذاشت و بیدریغ تلاش و کوشش کرد و جاودانه شد. پس به احترام احمد شاملو، شاعر عشق و آزادی و در سالروز مرگش، می ایستیم و یک دقیقه سکوت می کنیم!

#احمد_شاملو
#شعر_سپید
#شعر_نو
#کاشفان_فروتن_شوکران
#عشق_عمومی
#افق_روشن
#پریا
#شب_مهتاب
#هوای_تازه
#آیدا_در_آینه
#شکفتن_در_مه
#ققنوس_در_باران
#ابراهیم_در_آتش
#باغ_آینه
#مرثیه‌های_خاک
#لحظه‌ها_و_همیشه
#آیدا_درخت_و_خنجر_و_خاطره
#دشنه_در_دیس
#ترانه‌های_کوچک_غربت
#مدایح_بی‌صله
#در_آستانه
#حدیث_بی‌قراری_ماهان

🌷🌷🌷
https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترانه‌ی کوچک - احمد شاملو
با صدای آیدا سرکیسیان

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.

ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

#ترانه‌های_کوچک_غربت
#احمد_شاملو
#آیدا

https://t.center/tajrobeneveshtan
پاسخ کوتاه بهمن. م (شاعر) به دو پرسش در باره شعر #احمد_شاملو

در مورد اینکه نسبت شعر شاملو با کارگر چیست؟ به نظر من، این تصور مکانیکی که هر چه اشاره و خطاب یک شاعر به نام کارگر بیشتر باشد آن شاعر را باید و می توان در ذیل کاتاگوری شاعر کارگری گنجاند- تصور قشنگی نیست. وقتی شاملو می گوید: هراس من همه در مردن سرزمینی ست/ که مزد گورکن‌/ از آزادی آدمی/ افزون باشد، آیا می توان ادعا کرد که چون در هیچ کجای این تکه شعر اسمی از کارگر نیامده، بنابراین شعری کارگری نیست؟ و یا وقتی شاعر می گوید: اگر که بیهده زیباست شب/ برای چه زیباست شب/ برای که زیباست شب؟ آیا شاعر را به خاطر اینکه از زیبایی شب حرف زده بایستی در تعلق اش به افق کارگری شک کرد؟
گاهی شاملو از مرتضی حرف می زند و یا زخم قلب آبایی که اشاره اش به انسانی خاص است. در کشاکش مبارزه سیاسی ست و در معرض ناملایمات فراوان. و گاهی از «مای» عام حرف می زند: ما بیرون زمان ایستاده ایم/ با دشنه تلخی در گرده هامان. - اگر این وجود عام را تبدیل می کرد به: کارگر بیرون زمان ایستاده با دشنه تلخی در گرده اش، آیا اتفاقی ناگوار در شعر رخ نمی داد؟

در جواب به این سوال که آیا شعر شاملو مردانه است؟ در آنجا که شاملو از انسان به مفهوم عام حرف می زند، ( یقینا) هم زن و هم مرد در این کلیت وجود دارد. مثلا: نه به خاطر جنگل ها، نه به خاطر دریا، به خاطر یک برگ، به خاطر یک قطره، روشن تر از چشم های تو- مسلما شاعر هیچ تمهیدی ندارد که «چشم های تو» را زنانه یا مردانه کند. اما ظرافت و حس آمیزی شعر چنان است که خواننده بیشتر زنانه گی را در این چشم حس می کند.

در پایان می شود به یقین گفت: شاعری که حس عاشقانه اش را چنین تصویر می کند: میان آفتاب های همیشه/ زیبایی تو لنگریست- یقینا شاعری مردانه نیست.

#احمد_شاملو
#شعر_نو
#شعر_سپید
#هوای_تازه
#آیدا_در_آینه
#شکفتن_در_مه
#ققنوس_در_باران
#ابراهیم_در_آتش

https://t.center/tajrobeneveshtan
Ещё