تصمیمش را گرفت و راهی اصفهان شد.
با آنکه از پدر شنیده بود:
«من عهده دار هزینه هایت نمی شوم، اگر برای طلبگی به اصفهان بروی!»
حجره اش خالی بود و دستش تنگ.
پدر از سر دلتنگی آمده بود دیدار پسر.
وضع حجره را که دید، از نو زبان به سرزنش گشود.
پسر طاقت شماتت های پدر را نداشت.
گریان و آزرده خاطر، رو به سمت قبله کرد.
خطاب به ولیّ و صاحبش، امام عصر، عرض کرد:
عنایتی بفرمایید! نمی خواهم بگویند ما آقایی نداریم!
همان وقت خادم مدرسه آمد.
گفت کسی آمده و سراغ تو را می گیرد.
سیدی بود نورانی و ناشناس. دلجویی کرد از او. پنج قِران هم در دستش گذاشت.
وقت خداحافظی فرمود:
«شمعی هم زیر طاقچه حجره است. روشنش کن تا کسی نگوید شما آقا ندارید!»
برگشت و ماجرا را برای پدرش گفت.
هر دو غرق حیرت بودند. دل پدر آرام شد و به روستایشان برگشت.
پسر در اصفهان ماند.
با عنایت آقایی که داشت، شد مرجع تقلید
شیعیان جهان، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی....
📚 توجهات حضرت ولى عصر (علیه السلام) به علما و مراجع، ص121.
#داستانک_مهدوی#حامی_شیعیان@shohada72_313