#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#انگشتری_که_شهادت_میدهد....
💠حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج
#حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟ بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟ حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار میکرد که انگشتر را به
#حافظ برسانم.
💠 انگشتر به دست رفتم طرف
#حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی
#حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به
#حافظ. یکی از بچهها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار
#حافظ.
💠من هم پریدم بالا و رو به بچهها گفتم: «با اینها میرم، زودبرمیگردم.» آمبولانس راه افتاد رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای
#حافظ صحبت کردن. اما
#حافظ رو بر نگام کرد و اشاره میکرد انگشتر رو بهش تحویل بدم.
💠با غیظ انگشتر رو تو مشت بیجان
#حافظ گذاشتم و فشار دادم.
از درد، لبش رو گزید از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمیآمد تنهایی برود و بیکس و کار تو اورژانس معطل بماند.
💠چفیهام را کشیدم رو صورت
#حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم میآورد،اذیتشان نکند.!
💠همینطور داشتم برای
#حافظ سخنرانی میکردم و بد و بیراه میگفتم که دیدیم میخواهد با زور و زحمت حرف بزند.آخر سر، کلمات از دهان خونآلودش تکه تکه بیرون آمد:
#رضا_جان_اینقدر_عصبانی_نشو… خودش… خودش… اصرار کرد… انگشتر را… بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟! سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش،
💠با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم.
#حافظ نفس نفس زنان گفت: میترسید بعد از مردنش… گم وگور بشه… فهمید من رفتنیام… گفت انگشترش رو بر دارم و تو… تو انگشتم کنم… تا با این انگشتر خاکم کنند.
💠بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟ آخه… این شیعه است و میخواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید میشم.
💠دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو
#حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم میپیچید انکار رگهای سرم میخواست بترکد دست
#حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد.
💠 #حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم میکرد. برای لحظهای خندید.خون آرام از گلوی زخمیاش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلکهایش بسته بود.
💠 #حافظ!
#حافظ!
#حافظ!
#حافظ! با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد در عقب باز شد. خون از زخمهای دستم میجوشید یکی آمد و پتویی کشید روی
#حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند.
💠 یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشهای رو که شکستی، بدی، بیتالماله! یقهاش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد، مشتم را که بردم بالا، یاد
#حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.»
راوی:
#رزمنده_دلاور_رضا_برجی_🌷🔘فروارد این پیام یا کلیپ صدقه
👇 جاریه است
🔘🆔 @shohada72_313