پیــرمرد گـــمنام
✍هر چقدر تقلا مے ڪردیم،
#اسمش را نمے گفت. فقط وقتے با اصرارهاے ما مواجه مے شد مے گفت:بسیجے ام…پیرمردے گندمگون و چهار شانه بود.
یڪ بار ڪه براے
#مرخصے رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش. ڪنجڪاو شدم.
#دنبالش ڪردم.رسیدم به یڪے از محله هاے فقیر نشین همین ڪه خواست در خانه را باز ڪند، من را دید.
#رنگش پرید.لبخندے زد و با محبت مرا به داخل تعارف ڪرد.
پیرزنےنابینا به استقبال من آمد.پیرمرد گفت: همسرم است،تنها
#فرزندمان ڪه
#شهید شد،حتے
#خاڪسترے هم از جنازه اش نیامد. مادرش آنقدر
#گریه ڪرد که
#نابینا شد. بعد هم به من گفت: برو نگذار تا
#اسلحه ے پسرم زمین بماند.
پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات
#مفقودالاثر شد. وقتے برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم اطلاعیه
#فوت پیرزن،من را پشت در میخکوب ڪرد…
پ.ن:خدایاڪمڪ ڪن شـرمنـده ے شهـدا نشیم
😔#خاطرهمنبع: ڪتاب بچه هاے محله توومن
@shohada72_313