ا
نسان کامل دور تا دور اتاق آدم مینشست ولی وسط پر از استکان بود. هر جمعهشب اگر اتفاق خاصی که به بیشترمان مربوط باشد، مثل ختم یا عروسی یا پخش مستقیم فوتبال ملی نمیافتاد دور هم جمع میشدیم. چای میخوردیم و استکانها را روی زمین میچیدیم. استکانهای لبطلا و کمرباریک، استکانهای ساده که یک استوانهی کامل بودند و زیرشان تراش داشت، استکانهای عینکی. فقط باید استکان میبودند یعنی دسته نداشته باشند، مثل نیملیوان و لیوان بلند نباشند و مثل شات از شیشهی ضخیم نباشند. بعد اوستا چشمش را میبست که مثلن عادل باشد و یک سنگ مینداخت. استکان هرکی میشکست باید اتاق را ترک میکرد. ده نفر ماندهی آخر بازی پول وسط را بین خودشان تقسیم میکردند.
مال من شکست ولی جر زدم گفتم نه برای من نبود. چون با صدای صادقانه، یعنی بدون لرزش و با نگاه مستقیم به چشم اوستا گفتم باور کرد. کسی را بیرون انداخت که کنار من نشسته بود و صدایش شفاف نبود. بنظرم بدبخت باور کرده بود من راست میگویم برای همین نتوانست خوب از خودش دفاع کند. اگر من بودم تکههای شیشه را بهم میچسباندم و ثابت میکردم استکانم پولکی بوده و این شیشههای ساده مال استکان من نیستند.
آرزوی برد نداشتم ولی انتظارش را داشتم. کسی را در جمع نمیدیدم که به خوبی من برای پیروزی بجنگد، حقم بود. بادقت استکانم را انتخاب میکردم. در تمام هفته تحقیق میکردم و بهترین فرمش را پیدا میکردم. فرم مهمتر از کیفیت شیشه است. دیگر مثل قدیم نیست، همهی شیشهها سبزند و حباب دارند. سخت بشود شیشهی شفاف و بیایراد پیدا کرد. آمار بازی را بدقت دنبال میکردم. بقیه میدانستند کی بیشتر برده و کی زودتر باخته ولی من میدانستم استکان کمرباریک از همه بیشتر استفاده میشود و زودتر میشکند. میدانستم هرکسی عادت دارد چه فرمی بخرد.
بعد از شکستن استکانم حواسم بود کنار کسی بنشینم که استکانی شبیه من دارد. همه بقدر بدبخت قبلی بیدستوپا نیستند. عجیب نبود که از من خوششان نیاید. یکیشان قبل از بازی آمد گفت اینها به تو حسادت میکنند. خودش را از آنها جدا کرد. همیشه استکان دهنگشاد اطلسی میخرید. یکی شبیهش خریدم و ترتیبی دادم تا استکانم کنار مال او باشد. از آدمفروشها خوشم نمیآمد. میگفتند استکان آدمهای ناجنس خرد میشود. وقتی استکانش خرد شد ماجرای آدمفروشیش را گفتم. او را برای همیشه بیرون کردند. اما به من نزدیک نشدند.
از آن روز استکانم هر روز خرد میشد و مانده بودم گردن بگیرم یا نه. برای من فقط یک بازی جدی بود ولی نمیتوانستم باور کنم هرروز خرد شدن استکانهایم اتفاقی باشد. فهمیدم باید زودتر خودم را از این وضع خاص بودن بیرون بکشم. باید آبرومندانه ببازم. چشم میدوختم که استکان لبهاش بپرد یا از وسط دونیم شود تا با انگ ناجنسی بیرون نروم. همهی فرمها را امتحان کردم ولی نتیجه یکی بود. شیشهی ایرانی و ترک مثل شیشهی فرانسوی هزار تکه میشد.
بالاخره یک روز متوجه شدم بازی گیرم انداخته است و میخاهد بیرونم بیندازد. من هیچوقت چرندیات خرافی که طرز شکستن استکان آدمها را به ذاتشان ربط میداد باور نکردم ولی آنقدر احمق نبودم که همهی این اتفاقات معنیدار را تصادفی بدانم. تصمیم گرفتم تسلیم ارادهی بازی شوم.
برای گرامیداشت یاد اولین کسی که با نامردی بیرونش کرده بودم یک استکان پولکی خریدم. فقط خداخدا میکردم استکان خیلی خرد نشود. سنگ توی استکانم افتاد. ولی بیشتر از دعاهایم گیرم آمد. رسم داشتیم وقتی سنگ توی استکان کسی میفتد اما استکانش سالم میماند طبق قرار ننوشتهای همه از او استکان بخریم. میگفتند پذیرفتن سنگ و نشکستن، نشانهایست از آدم کامل.
بخت به من رو کرده بود. هم پول زیادی از بردهایم بدست آورده بودم هم میتوانستم سالها استکان بفروشم. ولی مثل احمقها جوگیر و دگرگون شدم. به دلم افتاده بود آخرین فرصت برای رستگاری بهم داده شده است. اعتراف کردم. البته شانس آوردم باور نکردند. حتا از فروتنیم خوششان آمد.
#بازنویسی