علی سطحیتر از آن بود که به اهدافش برسد
علی وقتی مریم دیگه نخاست ببیندش متوجه شد از صورتش خوشش نمیاد. دماغش یه فلفلدلمهای قرمز بود که درست وسط صورتش کاشته شده بود. از اون مردای سفیدی بود که هروقت بیدارن سرخن. عصبانی میشد سرخ میشد، عرق میخورد سرخ میشد، ذوق داشت سرخ میشد، زور میزد سرخ میشد، خجالت میکشید سرخ میشد، غذای چرب میخورد سرخ میشد، مهمون سرزده میاومد سرخ میشد، اسم یکی یادش نمیاومد سرخ میشد. واسه اولین بار فهمید وقتی شکست عشقی میخوره هم سرخ میشه. بعدش زشتی و دماغش یادش رفت چون بسرش زد یه فهرست کامل از وقتایی که سرخ میشه با تعیین میزان قرمزی با دقت بالا بنویسه. باید سفیدترین و سرخترین حالت پوستش رو بدست میآورد. ولی چون ریاضیش ضعیف بود خیلی زود فهمید این کارا هیچ فایدهای نداره و به دوست صمیمی مریم پیشنهاد دوستی داد.