شما که غریبه نیستید
مغز من پر از صداست. نمیایستد. بله این متن خاهر و مادرِ خودافشاییست، میخاهم سفرهی مغزم را برایتان باز کنم. همین حالا دارم رنگها را تکرار میکنم. کرم، طوسی، سفید، سیاه، کرم، طوسی، سفید، سیاه، کرم... در پس زمینه آهنگی مازنی از بیقراری میگوید. یک نفر گویا دارد میمیرد و من را گناهکار میداند از تو باز کسی شاکیست و کلمات درهم و بیفهم: «کتاب را من امروز که در کوچه رفتی برایت شفایت رهایت سراب. نه این بار در من ای نشسته به کاش خبری میرسید.»
گروه همسرایان یک لحظه خفهخون نمیگیرند. شده چند نفر باهم با شما حرف بزنند؟ صدا صدا صدا بس نمیکند. نمیایستد. دلم برای خودم میسوزد.