سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیست_ودوم.
#راننده از بچه های لشکر بود،به من گله کرد:"شما نذارید آقا مهدی
#تنها و بی محافظ رفت و آمد کنه
😕،به حرف ما که گوش نمیده
😒،شما یه چیزی بگید،آقا مهدی،شما فقط مال خودتون نیستید"
👌# سرش را به عقب،
#به طرف من چرخاند و
#باخنده گفت
☺️:"آره میدونم،من مال زنم هستم"
😄#سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشته بودم که با صدای پر هیجان
😳 مهدی بلند شدم؛
#گفت:"نگاه کن،چقدر سرسبزه
🌿🌿،چه سبز خوش رنگی!"
🌿🌿🌿😌#ذوق میکرد،گل و گیاه دوست داشت
🌹🌹🌷🌷👌👌،بین راه،گلهای#لاله و شقایق را که دید،ایستاد و عکس انداختیم
📸،با
#میل و رغبت این کار را کرد،یک مدت میخواست جعبه ی مهمات را بیاورد خانه که من توش گل بکارم،خانه مان دلباز شود،زیر بار نرفتم،ما که یکجا بند نبودیم
🤕،تا گلها جان میگرفتند،مجبور میشدیم جای دیگر برویم یا اسباب کشی کنیم و آن وقت از بین میرفتند
🌺🌺،
#دلمان میسوخت
تنها تابلویی هم که به دیوار خانه مان زده بودیم،
#عکس یک بیشه بود که یک کبوتر سفید طوقدار
🕊 بین سبزه ها
🍀ایستاده بود و آسمان بالای سرش آبی و صاف بود،خودش خریده بود. ..
😊#ادامه_دارد#شهدا #شهید #شهادت👇👇👇👇👇👇👇👇👇@rahian_nur