سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_سیزدهم.
🔴هیچ خبری از هم نداشتیم
هوای تازه به حالم فرق نداشت
هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم.
باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود.
آخر مرداد
تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.
🍇تا یادم می آید،محصول زیادش مجبورمان میکرد زودتر از بقیه برویم و بیشتر بمانیم.
🌷#تنها یک کارگر داشتیم که کارهای سنگین را او انجام میداد.
#خودمان پا به پایش کار میکردیم.اغلب مردم ارومیه همین طورند.
#تابستان ها کشاورزند و زمستان و پاییز به کار دیگری مشغولند.
#پدرم یک مغازه هم توی بازار داشت.آجیل میفروخت.هر وقت میرفتیم درِ مغازه یک مشت پسته و بادام هندی توی قیف هایی که با کاغذ های کاهی درست کرده بود،میپیچید و میداد دستمان.
☺️با چه لذتی میخوردیمشان
😊.هیچ وقت برایمان عادی نمیشد این تفریح.
🙈#به هر حال ما بچه ها اصلا باغ را دوست نداشتیم.
😒از بس کار بود،زیباییش به چشممان نمی آمد.تازه من توی همین باغ به#دنیا اومده بودم.
😌#کسی یادش نمانده بود دقیقا چه روزی.آقا جون میگفت"
#موقع شیره پزون".آخر شهریور و اوایل مهر شیره ی انگور میپزند.
#انقدر سرش شلوغ بوده که یادش میرود حداقل پشت جلد قران اسم وتاریخ تولدم را بنویسد.
#تا بر میگردند شهر و سر صبر،شناسنامه ام را دی ماه میگیرند،شاید به همین خاطر دل پریِ من از باغ بیشتر از بقیه بود....
.
#ادامه_دارد@rahian_nur