پوچک|پروین روزی

Канал
Логотип телеграм канала پوچک|پروین روزی
@pouchakjanПродвигать
133
подписчика
هر آنچه که یک ناهنرمند می‌سازد پوچک در اینستاگرام: https://www.instagram.com/pouuchak /profilecard/?igsh=MXJieXdlNjlnOGx4Zw==
خرسند می‌شود، اگر بگویم جاکش است

کسی که دو پاراگراف
بدون نقطه و ویرگول بنویسد،
جاکش است.

کسی که از جاکش
رکیک‌زدایی کند،‌
جاکش است.

کسی که نثرش
مثل شعر باشد،
جاکش است.

کسی که عاشق تکرار
است،
جاکش است.

کسی که درد را ، رنج را، آزادی‌ را،
ناامیدی و مرگ را با جاکشی نشان دهد،
جاکش است.

کسی که به تو بگوید
جاکش
و تو خوشت بیاید،
جاکش است.

کسی که به تاریخ قدیمی
بگوید تاریخ گوزِ گوزِ گوز،
جاکش است.

کسی که صد صفحه نثرش را
بی‌مکث و با رهایی بخانی،
جاکش است.

کسی که بنویسد
آن ‌قدر جسورانه
که بگوید عمرتان باد و مراد ای کونیان بزم جم،
جاکش است.

کسی که اکبر سردوزامی
باشد،
جاکش است.

@pouchakjan
#لذیذ

پی‌نوشت: برگرفته از «برادرم جادوگر بود» از اکبر سردوزامی
نمود منطقی آزادی

«تو می‌گویی که من آزاد نیستم،‌ اما من دستم را بلند کردم و پایین آوردم. هر کسی می‌فهمد که این پاسخ بی‌منطق، نمودی منطقی از آزادی است.»*

تو می‌گویی که من آزاد نیستم، اما من میان خیابان معشوقم را بوسیدم. با لباس سفیدم روی جدول خیابان نشستم. ترانه‌ام را کف خیابان‌های تهران خاندم. ماشینم را برای خریدن کتاب فروختم. اتاقم را با قرمزِ جیغ رنگ زدم. خط چشمی به اندازه‌ی دماوند کشیدم. پشت چشم‌هایم را آبی کردم. یک دیگ سالاد خوردم. یادداشت‌م را از زبان سگ محله‌مان نوشتم. برای خابیدن سرم را از تخت آویزان کردم. در خاب خودم را قربانی کردم. هر کسی می‌فهمد که این پاسخ بی‌منطق، نمودی منطقی از آزادی است.

* از «جنگ و صلح»‌ نوشته‌ی لئوو تولستوی
دیگِ نوشتن

انتشار یادداشت یه ور و پزیدن‌ش یه ور دیگر. برای پزیدن‌ باید کتاب‌ربا باشی، مجله‌ربا، مقاله‌ربا یا حتا آدم‌ربا. باید مراقب جرقه‌ها باشی: جرقه‌هایی‌ که از مطالب کهنه می‌آیند و آ‌ن‌هایی که تو را به قاپیدن وا می‌دارند. آن وقت ولعِ پرسش داری. ولع خوردن پنج‌تا پنج‌تای کتاب‌ها. ولعِ لمس کیبورد به امید یافتنِ سرنخی تازه. می‌خانی و می‌بینی و می‌پرسی. می‌دَوی و می‌روی و می‌مانی. پرسش‌هایت را عروس می‌کنی و بچه‌ای ساخته می‌شود. بچه‌سوالی که تولدش مایه‌ی شادی‌ات است و نق‌نق‌ش مایه‌ی عذاب. آن وقت می‌زنی توی سر خودت که چرا این وصلت را جوریدم.

من در آن نقطه‌ام. هم‌زمان که می‌زنم توی سر خودم،‌ کورش صفوی و یوسا را ریخته‌ام در قابلمه و دِبهم‌زدن. صفوی می‌گوید چه عیب که ادبیات الآن ما شبیه زمان هدایت نباشد*. یوسا می‌گوید جهانی‌شدن آزادی را به ما می‌بخشد. صفوی می‌گوید آینده‌گان به نگرانی‌های ما خاهند خندید. یوسا می‌گوید هویت فرهنگی بیش‌تر ایدئولوژی است تا واقعیت. آن قدر می‌گویند و می‌گویند تا یکی دیگر را هم بیندازم توی قابلمه. شاید آن قدر آدم و نظر ریختم که غذا سرریز شود و به اجبار بروم سراغ دیگ‌های هلیمِ مُحرمی. دیگ‌ها را خاهم جورید که هیچ لذتی فراتر از نوشتن بودن نیست.

* از مصاحبه‌ی کوروش صفوی در ماه‌نامه‌ی آزما
** از کتاب «چرا ادبیات» ماریو بارگاس یوسا،‌ ترجمه‌ی عبدالله کوثری

@pouchakjan
#لذیذ
اسم ساخته‌ی ماست یا ما ساخته‌ی او

شب‌ها و صبح‌ها که می‌خاهم به آیینه‌ها رخنه کنم، به اسمم فکر می‌کنم: چرا شده‌ام پروین؟. می‌توانستم رها باشم، شیرین باشم، یا مینو. اما شده‌ام پروین. چون دست خودم نبود. چون بابا پروین اعتصامی را دوست داشت. می‌خاست فرزندی داشته باشد عشقِ ادبیات و نویسنده‌گی. دوست داشت دخترش بشود عین خودش، ساختارشکن و کتاب‌جو. بزیید آرزوهایی را که او نزیسته بود: نویسنده شود، کتاب‌فروشی به راه کند، با دوچرخه‌ و کتاب‌های سوار بر آن جهان را بپیماید.

او فقط می‌خاست. یادم نیست اجباری در کار باشد. یادم نیست کسی کتاب دستم بدهد و بگوید: نویسنده شو.(به جز شاهین کلانتری) اما آن پروین ساخته شد. پروینِ عاشقِ ادبیات. پروینِ عشقِ واژه. پروین عاشقِ کتاب. پروینی که جای سر روی تنش کتاب داشت، پیش‌تر کتاب‌های درسی و حالا داستان و کتاب‌های نویسنده‌گی. همه‌ی این‌ها را از اسمم گرفته‌ام یا از رسمی که آموخته‌ام؟

آیا باز پروینی خاهد بود که اعتصامی نباشد، روزی باشد و بیفتد بر سر زبان‌ها و از حصبه نمیرد؟ آیا اگر پدرم اسمم را می‌گذاشت فروغ، ساختارشکن‌تر نبودم؟ آیا اگر شیرین می‌شدم، باید دنبال فرهاد می‌گشتم یا خسرو؟ یا اگر رها بودم الآن در آسمان‌ها راه می‌رفتم؟‌ اگر سیمین بودم شوهرم می‌شد کسی مثل جلال یا سارتر؟

من چه؟‌ اگر من اسم پسرم را بگذارم روح‌الله، او هم انقلاب خاهد کرد؟ یا اگر دخترم بشود مریم، مسیح را خاهد زایید یا ریاضی را؟

چه اهمیتی دارد که اسم فروغ باشد یا فرهاد یا پروین یا عمران یا حافظ یا این همه‌ی دیگر، اگر بنا باشد آرزوهای نازیسته‌ی دیگر را بزییم؟

پی‌نوشت: برگرفته از نمایش‌نامه‌ی «اسم» از ماتیو دولاپورت و الکساندر دولاپتولیر، ترجمه‌ی شهلا حائری.

@pouchakjan
#لذیذ
سخن سگان

«کاش گربه بودم می‌تونستم تو خودم جمع شم.»

ـ سگ محله

@pouchakjan

#کشستون
خانه‌ای نیست

این‌جا خانه بود. می‌توانست باشد. اما نه. همان‌ اضطراب همیشه‌گی را دارد. آن دورافتاده‌گی مطلق. آن دندان‌هایی که به حلقومم هجوم می‌آورند و خرخره‌ام را می‌جوند‌. همان احساس غریبه‌گی. احساسِ «به‌تر است خفه‌ باشی تا بی‌خرخره نشوی». می‌جنگم. خفه نمی‌شوم. پیام می‌دهم. می‌لرزم. دندان‌ها می‌آیند. جیغ می‌کشم و دیگر نمی‌شود چیزی را پاک کرد. همه دیده‌اند. همه شنیده‌اند. همین روزهاست که رییس جمع بگوید: اخراجی. از بس زر زدی و ترسیدیم بیش‌تر زر بزنی که دندان‌هایمان درد گرفت. این‌جا جای آدم‌هایی مثل تو نیست.

من چه آدمی‌ام؟

@pouchakjan
اُق‌وار پیش می‌رویم

شب‌ها جلوی آیینه‌ی دست‌شویی زل می‌زنم به خودم. به گرد زنده‌گی نشسته بر صورت‌م. می‌کاوم لب‌هایم را، چشم‌هایم را، ابروها، موها، جوش‌ها و کرک‌هایم را. در آن‌ها هیچ نمی‌یابم جز ضجه. ضجه‌ای که به ثانیه‌ای آلوده می‌شود به خیالی خوش. پس، می‌ایستم. خیره می‌شوم. چه لب‌خند دل‌نشینی. چیزکی شده‌ام. نویسنده‌ای صاحب‌سبک، صاحب‌فکر، صاحب‌پول، صاحب‌هنر، صاحب‌مرده‌. ادای حرف زدن درمی‌آورم که برایم کف بزنند، کف دستی در کار نیست و فقط کفِ مایع دست‌شویی‌ست. حال‌م می‌گیرد. به یادداشت‌هایم فکر می‌کنم که بی‌رمق‌اند، که باید به‌تر بنویسم، که از عمق جان بنویسم. اما انگار احساسات‌م رفته‌اند کنج دل به تخمه شکستن‌ و از بی‌کاری زار می‌زنند. نکند مرده‌ام؟

مرده و زنده، فردا یادداشت لازمم. چه بنویسم؟ کِی بنویسم؟ پشت گیشه‌ی داروخانه که یک دست‌م به موس است و با دیگری دارم تو سر خودم می‌زنم که چرا بارکد داروها را قاطی می‌کنم؟ می‌شود با پاهایم بزمی به پا کنم برای نوشتن؟ فکر بدی نیست.

صورت‌شسته برمی‌گردم به اتاق. کِرِم‌ها را می‌مالم. دوباره ثانیه‌ای به خودم زل می‌زنم و اق‌م می‌گیرد. اول از چهره‌ام و بعد یادداشت‌هایم و بعد واژگان فقیرم. چشم‌ از ریخت‌م می‌گیرم، به لباس‌هایم می‌افتد و باز اق‌م می‌گیرد.

تنها مکان‌های بی‌اُق، آغوش یار است و راسته‌ی انقلاب. در غیر این صورت، حال‌م بهم می‌خورد. می‌خاهم جیغ بزنم و بگویم که غلط کردم بند ناف را محکم‌تر نچسبیدم و بیش‌تر نغلتیدم و زودتر نمردم. اما یادم می‌آید که شاید فرداها آن قدرها هم اق‌آگین نباشند‌. که شاید فردا حال‌م به حالی شود و سرمست باشم هم در آغوش یار، هم در راسته‌ی انقلاب، هم در دست‌شویی و هم در اتاق.

@pouchakjan
چه، چه است؟

«رنج جدایی است.»
«جدایی رنج است.»
دو جمله، سه واژه. جمله ی نخست چنین مضمونی را دربردارد که رنج فقط جدایی است و دیگر هیچ. دومی،می‌گوید که جدایی نوعی رنج است و رنج تنها به آن ختم نمی‌شود.

و دیگر چه جملاتی؟
@pouchakjan
#لذیذ
« هر که خوب می‌گوید و خوب می‌نویسد، یا دردی بزرگ در دل دارد یا اندیشه‌ای سترگ در سر.»

-بهتر بنویسیم، رضا بابایی

@pouchakjan
#کشستون
گَهی ننویس، گُه بنویس

صاحب بن‌ عَباد، از بزرگان فرهنگ و هنر ایران، شنبه‌ای چیزی می‌نوشت. تمام که شد به باقی کاتبان گفت: من هر شنبه در نوشته‌ی خود نقصانی می‌بینم؛ زیرا آدینه به دیوان نمی‌آیم تا چیزی بنویسم. یک روز ننوشتن، در من تاثیر می‌کند.
خلاصه‌ی این حکایت قابوس‌نامه می‌شود: اگر گَهی ننویسی، گُه می‌نویسی.

همه‌ی ما در آغاز کار، گُه می‌نویسیم. با خاندن به‌تر می‌فهمیم که عجب گه‌هایی نوشته‌ایم، به یه ورمان برمی‌خورد و دیگر نمی‌نویسیم. آن قدر کم‌تر می‌نویسیم تا حواس‌مان را از نادانسته‌هایمان پرت کنیم. با ننوشتن، بیش‌تر از خاندن فاصله می‌گیریم. این یعنی کنده شدن یکی از پایه‌های نویسنده‌گی: تجربه، که باعث می‌شود نوشته‌هایمان بیش‌تر لق بزنند. آن وقت می‌فهمیم گُه نوشتن چندان افتضاح هم نیست و هر لحظه زمزمه می‌کنیم:

گَهی ننویسم، اما گُه چرا!

@pouchakjan
#لذیذ
من تا صبح به خوبی‌های شما فکر می‌کردم

«اگر خوب بودن به این معنی باشد که بی سر و صدا کار خودت را بکنی و کاری به کار کسی نداشته باشی و آزارت به مورچه‌ای هم نرسد، می‌توانم با خیال راحت بگویم که تا آن لحظه هیچ آدمی به خوبی من پیدا نمی‌شد.» *

خوب بودن یعنی بی سر و صدا کار خود را کردن.
خوب بودن یعنی کار به کار کسی نداشتن.
خوب بودن یعنی آزار به مورچه نرساندن.
خوب بودن یعنی روی صندلی نشاشیدن.
خوب بودن یعنی تا خرخره غذا نخوردن.
خوب بودن یعنی در مترو نگوزیدن.
خوب بودن یعنی سیب‌زمینی‌های دیگری را ندزدیدن.
خوب بودن یعنی تکه‌ی بزرگ‌تر پیتزا را خوردن تا خاهرت مریض نشود.
خوب بودن یعنی در گور نوشتن.
خوب بودن یعنی به حرف معلم شعر نگفتن.
خوب بودن یعنی مرور خاطرات مرده.
خوب بودن یعنی روی ریل قطار مردن.
خوب بودن یعنی در خانه پوسیدن.
خوب بودن یعنی آدم را از دار آویزان کردن.
خوب بودن یعنی در تاکسی گشاد ننشستن.
خوب بودن یعنی آسه رفتن، آسه اومدن.
خوب بودن یعنی خانه‌ی سیاست‌مداران را به بمب بستن.
خوب بودن یعنی یک لقمه را شونصد بار جویدن.
خوب بودن یعنی تکیه به نرده‌ها در وقت سرگیجه‌ها.
خوب بودن یعنی ثبت خیابان‌ها در میان گام‌ها.
خوب بودن یعنی روانِ هم را لهیدن.
خوب بودن یعنی به نسیه کتاب خریدن.
خوب بودن یعنی لذت از صدای باران هنگام ریزش از ناودان.
خوب بودن یعنی تلخ‌شویی با نان خامه‌ای.
خوب بودن یعنی به هم‌اتاقی‌ات بگویی دایی جان.
خوب بودن یعنی نوشتنِ بی‌علت.
خوب بودن یعنی در خیابان مردن.
خوب بودن یعنی ایده‌ چینی.
خوب بودن یعنی جای کسی مردن.
خوب بودن یعنی مرگ.
خوب بودن یعنی زنده‌گی.
خوب بودن یعنی نفَس.
خوب بودن یعنی خفه‌گی.
خوب بودن یعنی تمام ما اگر بپرسیم خوب بودن یعنی چی!

* پاره‌ای از کتاب «من تا صبح بیدارم» از جعفر مدرس صادقی.

@pouchakjan
#تکرار
من تا صبح بیدارم

من تا صبح بیدارم تا خاب‌گاه موشک نخوره.
من تا صبح بیدارم تا زمین لق نزنه.
من تا صبح بیدارم تا جنگ من و نگیره.
من تا صبح بیدارم تا بگم دخترا رو کتک نزدم.
من تا صبح بیدارم تا سر سیروس و همایون داد بزنم.
من تا صبح بیدارم تا بیمارا بی‌دارو نمونن.
من تا صبح بیدارم تا بنویسم.
من تا صبح بیدارم تا خاطره‌ی از دست دادنت رو مرور کنم.
من تا صبح بیدارم تا پروژه‌مو تموم کنم.
من تا صبح بیدارم تا به صفحه‌ی خالی نگاه کنم.
من تا صبح بیدارم تا خیالات‌م بخابن.
من تا صبح بیدارم تا سرفه‌م نگیره.
من تا صبح بیدارم تا ارائه‌ی فردام خراب نشه.
من تا صبح بیدارم تا دوباره صدای انفجار رو بشنوم.
من تا صبح بیدارم تا فکر کنم چه بی‌پو‌ل‌م.
من تا صبح بیدارم تا فردا غر بزنم نخابیدم.
من تا صبح بیدارم تا از سردرد بمیرم.
من تا صبح بیدارم تا یادداشت بنویسم.
من تا صبح بیدارم تا به بابام بگم از این به بعد کت و شلوار می‌پوشم.
من تا صبح بیدارم تا به دختره بگم باهام عروسی کنه.
من تا صبح بیدارم تا مست بشم.
من تا صبح بیدارم تا یادم بیاد کدوم دارو چی کار می‌کرد.
من تا صبح بیدارم تا حمله‌ی پنیک نکنم.
من تا صبح بیدارم تا بگم بی گناهم.
من تا صبح بیدارم تا بگم همه دروغ می‌گن به جز من.
من تا صبح بیدارم تا شکنجه‌ها تموم شن.
من تا صبح بیدارم تا کابوس نبینم.
من تا صبح بیدارم تا صبح برم نون بگیرم.
من تا صبح بیدارم تا از سفر جا نمونم.
من تا صبح بیدارم تا این سریال رو تموم کنم.
من تا صبح بیدارم تا تو رو نگاه کنم.
من تا صبح بیدارم تا
من تا صبح بیدارم
من تا صبح بیدارم.

پی‌نوشت: وام گرفته از «من تا صبح بیدارم» از جعفر مدرس صادقی و جنگ.

@pouchakjan
#تکرار
بی‌رسم و ادب بخابید

خرداد ۹۸، ترس برم می‌داشت از آینده‌ی خودم. جنین می‌شدم و خودم را گهواره‌وار تکان می‌دادم، اما تنها چیزی که می‌آمد جیش بود. پس از جیش، سرمای شب به تنم می‌خورد. خودم را می‌چسباندم به دیوار. چند قطره اشک هم ضمیمه می‌کردم. چهره‌ی شکست خورده‌گان را می‌گرفتم. و بعد دیگر جیش نبود، خاب می‌آمد.

سال ۱۴۰۳ است. جیغِ خفه و تکان‌های گهواره‌ای افاقه نمی‌کنند. خاب رفته پی یللی تللی. سرم سنگین است، پر از گچ. کاش آویزان باشد. عروسک‌م را بغل می‌گیرم. سرم را از تخت می‌آویزم. چشم‌هایم خمار می‌شوند. عروسک از دست ولو می‌‌شود. خاب را به آغوش می‌گیرم.

سال اِن‌م است. شگرد ام‌شب چیست؟

@pouchakjan
#چاره
جیغِ خفه

پر از رنجی. همه خابند. صدایت نباید به بیرون درز کند. دهانت را تا ته توانت باز می‌کنی. همه خابند. خودت را مچاله می‌کنی. درد از گلویت به دیوار کنار تخت پرتاب می‌شود. تو آرام‌تری. جیغ نجاتت می‌دهد. حالا نوبتِ خاب است. همین را تکرار کن.

@pouchakjan
#چاره
معشوق هم می‌میرد

تهران عزیزم،
در شانزده ساله‌گی با دیدن سردر پنجاه‌ تومنی‌ت خاستم که زیستم خلاصه شود در مرزهای تو. حالا شش سال است که شده‌ای سرزمینم. با هر تاکسی گرفتنی، کوله‌ به دوش زدنی، در مترو آمدن و رفتنی، طعمت را چشیده‌ام. این نام‌های در ذهن، تئاتر شهر، تالار وحدت، میدان انقلاب و پردیس هنرهای زیبا بدل شده‌اند به زمینِ زیر پایم. وطنم! بودن در خاکت را می‌پرستم. این نفَس زنده‌گی را می‌پرستم، این نوشتن و خاندن میان دم و بازدم‌ها را، این جان‌بخشی خیابان‌هایت به پاهای خسته را، دست‌فروش‌ها را، تی‌شرت ده تومنی‌ها را،‌ موسیقی خیابانی‌ها را.

تهرانکم، ویرانم که خیابان‌هایت راهی برای مورچه‌ها ندارند و ابرهایی دودی بر فراز سرت می‌لولند. دل‌گیرم که سر میدان‌های نامی‌ات ماشین‌هایی زشت با آدم‌هایی زشت‌تر ایستاده‌اند تا زیست‌مان را خفه‌وار‌تر کنند. ویرانم از تابلوهای سوار شده بر تو که هیچ شبیه‌ات نیستند، از حصار دورِ تئاتر شهرت،‌ از سردر پنجاه تومنی بسته‌ات و دیگ‌های قطار شده رو به رویش.

تهران من، چهره‌ی تو در ذهنم هم‌چنان سرمست است. اما این پوشش کذب بر تو، این حقارت تزریق شده به تو، این نابودی لحظه به لحظه‌ی تو عذابم می‌دهد.

تهران جانم، دارند شکنجه‌ات می‌دهند و هنوز قلبت، کتاب‌های ریخته بر پیاده‌روهای انقلاب، می‌تپد. پس به ما باز خاهی گشت؟

@pouchakjan
#تهرون
نوشتیم و نخاندند

بیا بنویسیم از خیابان،‌ از خون‌هایی که می‌روند، جان‌هایی که می‌میرند.

بیا بنویسیم از پاهای تاول‌زده‌ای که در طلب پول، شهر را فتح می‌کنند،‌ از فردایی که نیست به از ام‌روز.

بیا بنویسیم از کوچه برلن،‌ ولیعصر، انقلاب.
بیا بنویسیم از این دودآباد، این راه‌های دراز، این صدای مدام ماشین‌ها.

بیا بنویسیم از دیدن چهره‌ی عشق میان شلوغی‌ها، دستان بی‌تاب جدایی‌ها،‌ فراموشی وعده‌ها.

بیا بنویسیم از عاشقی که قاتل شد، معشوقی که خاست مقتول باشد.

بیا بنویسیم از این روزهای سکته، لخته‌ی ایام جوانی.

بیا بنویسیم از روزهایی که جامعه قلاده‌یمان را می‌کشد.

بیا بنویسیم از جامه‌ای که ما را پنهان می‌کند.
بیا بنویسیم از مردن برای بودن، پس گرفتن، ماندن.

بیا بنویسیم از جابه‌جایی هویت‌مان با چمدان‌های بیست وسه کیلویی.

بیا بنویسیم از بغض‌های خورده شده که روح‌ را به سوی تاریکی پرورش می‌دهند، از خفه‌گی در لحظه‌ی زنده‌گی.

بیا بنویسیم از روزهایی که مادران‌مان نواز‌ش‌مان نمی‌کنند، پدران‌مان به آغوش‌مان نمی‌کشند.

بیا بنویسیم از این رنج‌های گسترده‌ی آدمی، از این حال نا‌خوب همیشه‌گی.

بیا بنویسیم از انباشت پول‌ها، شکم‌هایی مرده، عاری از غذا.

بیا بنویسیم از تکرار انسان بودن، از کشیدن پرده‌ها، خاموشی چراغ‌ها، خزیدن زیر پتوها و اندیشیدن به این که کاش نبودیم.

@pouchakjan
#تکرار
آن چه می‌پنداشتیم

مداد روی کاغذ تاب می‌خورد. منتظر آغاز بازی‌اش با خطوط آبیِ کاغذم و ایجاد انحنا برای تشکیل واژه‌هایی نو. خطوط تن‌شان را قوس می‌دهند، روی هم می‌لغزند، هم را رها می‌کنند و بهم گره می‌خورند و چیزکی می‌سازند:
«دوست داشتن»،
تابِ بعدی.
«رفتن»،
«تکرار»،
«انجام»،
«رفتن سرکار»، «سرکار»، «کار»، «شیفت»، «ادامه»، «پول»، «لذت»، «آسایش»، «اشتباه»، «جان آدمی»، «دروغ»، «کم کاری»، «خسته‌انجامی».

مکث می‌کنم. می‌ایستم. می‌اندیشم، به این تداعی‌های صبح‌گاهی که از شیفت کاری روز پیش ناشی می‌شوند، به این احساسات سرریز شده و این واژه‌های زیسته.

کار باید چیزی باشد که دوست بداری‌اش. که به تکرار انجامش دهی. صبح‌ها، شب‌ها، عصرها بروی. ادامه بدهی. پولی هم بگیری و نپرسی که آیا لذتی هم هست؟‌ آسای‌ش چه؟‌ اگر اشتباه کنی، چه می‌شود؟ سرزنش می‌شوی، روند را از تک و تاب می‌اندازی و شاید به خطر بیندازی جان آدمی را. توصیه می‌شود که در شلوغی‌های داروخانه دروغ بگویی. بگویی که فلان دارو را نداریم، چون حیاتی نیست. بگویی که نمی‌توانی فلان کار را انجام دهی، چون وقتش نیست. تو کم‌کار نیستی، بل‌که خسته‌انجامی. از انجام دادن هزاران کار خسته‌ای. یاد می‌گیری که کارت شده چک کردن تعداد و چند کلیک و تماس، که دیگر کارت ذهنی نیست و یدی‌ست، که علم اغلب در آن جایی ندارد. به واقع پرورش تو با سرنوشت تو یکی نیست. تو برای پشت تریبون تربیت شده‌ای. برای آن که بگویی حاجتی به مکمل‌ها نیست و غذا کافیست، آنتی‌بیوتیک نا به جا دودمان‌مان را به باد می‌دهد، طب سنتی طب مکمل است، فلان دارو در فلان کس فلان عارضه را می‌دهد. تو فقط بگویی و بگویی و بگویی و هیچ کس برایت تره خرد نکند. که تو داروخانه‌چی هستی و بس.

دنیای ذهنی ما در واقعیت وجود نداشت. شاید روزی باشد. شاید روزی نظام آموزشی هم کاربردی باشد، هم راه‌بردی. هم علمی باشد، هم تجاری. شاید روزی داروسازان در ناعدالتیِ علمی گم نشوند و به آن‌ها گفته نشود که: مگه تو دکتری؟

شاید این گونه نوشته‌ها آجرهای آن روزها باشند، تلنگری برای آن که ما بیش از داروخانه‌چی هستیم، که باید از بیمار بپرسیم، و مانند پزشک آن جاییم تا روند درمان به‌تری داشته باشد. که از درمان دل‌زده نشود. آن روزها با جملاتی چون: «خیلی به‌شون رو نده، فقط رد کن بره،‌ خودش باید بخاد که کمکش کنم، حالا یه ورق آنتی‌بیوتیک بده»، نابود می‌شوند. ندانستن‌شان شاید از نخاستن ما باشد. این جامعه‌ی درمانی‌ست که وظیفه‌ی شناساندن قابلیت‌هایش را دارد. شناساندن آن که ما داروفروش نیستیم و داروپزشکیم.

@pouchakjan
#شکوه
زیستی مرگ‌وار

در جهانی ایده آل روزهایم منحصر می‌بود به روپوشی سفید. در این جهان هر ساعت می‌دویدم تا به درمان آلزایمر برسم. روی اخبار دارو چرخ می‌خوردم و فایزر و روش را می‌پاییدم.

اگر این جهان ممکن بود، طنابی محکم از انطباقِ تحصیل و علاقه مرا به زمینی استوار می‌رساند؛ زمینی از یقین، شادی و رضایت. آن وقت هیچ چیز شبیه حالا نبود. دیگر سر کلاس‌ها نمی‌نشستم بهر شکم و از هاله‌ی آینده‌ی امن به وجد نمی‌آمدم. دیگر شک تمام جانم را نمی‌گرفت. خودم را ناداروساز و ناهنرمند نمی‌دیدم.

این جهان ممکن نیست و من ناهنرمندی هستم ناداروساز که دنیای بیرونش را به داروسازی می‌بخشد و درونش را به هنر: بساط کنار خیابان‌ها، اجزای صورت‌ها، نوشته‌ی روی دیوارها، واژه‌های چرخیده بر زبان‌ها،‌ ریتم‌ها و هارمونی‌ها. گویا دو نفر در من می‌زییند. یکی‌ عاشق چارچوب است و دیگری شیفته‌ی آزادی. اگر در هم حل شوند آشفته‌گی به وجود می‌آید و احساس جدایی. جدایی از پیرامون. انگار که نیست شده باشم. انگار که حضورم اشتباه‌ باشد. و نیاز به نیست شدن افزون می‌شود. خشم فوران می‌کند. ناامیدی گریبان می‌گیرد. ترس خیمه می‌زند و از هم‌کاری آن‌ها اضطراب می‌جوشد.

در این جهانِ ممکن، زیستن دشوار است، برای خودمان و مردن، برای دیگران. در این جهان ما انسان‌هایی هستیم متغییر. محکومیم به تجربه. مجبوریم به جستن، محرومیم از دانستن و بی‌نیازیم از کامل بودن. در این جهان می‌توانیم چرخ واچرخ بزنیم. و زیر و بمش را بکاویم. و هیچ نترسیم که زیسته‌ایم. چرا که برای روی آوردن به هنر محاکمه نخاهیم شد. برای دکتر بودن اما شیفته نبودن به جوخه برده نخاهیم شد. ما برای زیستن اعدام نخاهیم شد.

@pouchakjan
#شکوه
شمارمندها

گیجِ خابم. از اضطراب کُنجله می‌شوم. به این هفته می‌اندیشم:
هفته‌ای سخت.
هفته‌ای پر کلاس.
هفته‌ای.
هفته.
هفت+ه.
دیگر چه؟
ده+ه.
سد+ه.
چل(چهل)+ه.
هزار+ه.
همه روزها را می‌شمارند.
دیگر چه؟
یک+ه: یِکه. تک. تنها. بی‌کس. شاید چون همه‌ی آدم‌ها.
شمار آدم‌ها.
دیگر شماره‌ها با «ه» چه سرنوشتی خاهند داشت؟

@pouchakjan
#واژه‌سازی
منِ احساس‌خورده

من هول‌خورده‌ام. هولِ معمولی بودن. شبیه دیگران بودن. مثل دایستایوفسکی عجیب و غریب و در هذیان نبودن. مثل آدم‌های دیگر بیدار شدن و به معشوق تلفن کردن، نانی خوردن، پوشیدن و رفتن به سرکار، سرِ دانش‌گاه یا سرِ‌ جهنم‌دره‌‌ای دیگر.

من غم‌خورده‌ام. غمِ عادی بودن. مثل همه، روزها را به زهر طی کردن. خوردن همه چیز و لذت از هر لحظه. بی آن که سلیقه‌ای ناب یا اجباری بدنی داشته باشم. بدنم پذیرای هر خوردنی است و مجبور نیستم به تنها چای و شیرینی خوردن.

من جاخورده‌ام. جایِ این که چه بی‌ذهنم. مگر نه هنرمند باید بلعِ روزانه‌شان را در ذهن هضم کند؟‌ اما چرا ذهن من هاضم نیست؟

من حسرت‌خورده‌ام. حسرتِ نکرده‌ها، ندیده‌ها، نچشیده‌ها و نبوییده‌ها؛ که انتهای همه متصل می‌شود به واژه‌ی شجاعت.

و من رکب‌ خورده‌ام. رکبِ اصیل بودن را.

@pouchakjan
#شکوه
Telegram Center
Telegram Center
Канал