منِ احساسخورده
من هولخوردهام. هولِ معمولی بودن. شبیه دیگران بودن. مثل دایستایوفسکی عجیب و غریب و در هذیان نبودن. مثل آدمهای دیگر بیدار شدن و به معشوق تلفن کردن، نانی خوردن، پوشیدن و رفتن به سرکار، سرِ دانشگاه یا سرِ جهنمدرهای دیگر.
من غمخوردهام. غمِ عادی بودن. مثل همه، روزها را به زهر طی کردن. خوردن همه چیز و لذت از هر لحظه. بی آن که سلیقهای ناب یا اجباری بدنی داشته باشم. بدنم پذیرای هر خوردنی است و مجبور نیستم به تنها چای و شیرینی خوردن.
من جاخوردهام. جایِ این که چه بیذهنم. مگر نه هنرمند باید بلعِ روزانهشان را در ذهن هضم کند؟ اما چرا ذهن من هاضم نیست؟
من حسرتخوردهام. حسرتِ نکردهها، ندیدهها، نچشیدهها و نبوییدهها؛ که انتهای همه متصل میشود به واژهی شجاعت.
و من رکب خوردهام. رکبِ اصیل بودن را.
@pouchakjan
#شکوه