دیگِ نوشتن
انتشار یادداشت یه ور و پزیدنش یه ور دیگر. برای پزیدن باید کتابربا باشی، مجلهربا، مقالهربا یا حتا آدمربا. باید مراقب جرقهها باشی: جرقههایی که از مطالب کهنه میآیند و آنهایی که تو را به قاپیدن وا میدارند. آن وقت ولعِ پرسش داری. ولع خوردن پنجتا پنجتای کتابها. ولعِ لمس کیبورد به امید یافتنِ سرنخی تازه. میخانی و میبینی و میپرسی. میدَوی و میروی و میمانی. پرسشهایت را عروس میکنی و بچهای ساخته میشود. بچهسوالی که تولدش مایهی شادیات است و نقنقش مایهی عذاب. آن وقت میزنی توی سر خودت که چرا این وصلت را جوریدم.
من در آن نقطهام. همزمان که میزنم توی سر خودم، کورش صفوی و یوسا را ریختهام در قابلمه و دِبهمزدن. صفوی میگوید چه عیب که ادبیات الآن ما شبیه زمان هدایت نباشد*. یوسا میگوید جهانیشدن آزادی را به ما میبخشد. صفوی میگوید آیندهگان به نگرانیهای ما خاهند خندید. یوسا میگوید هویت فرهنگی بیشتر ایدئولوژی است تا واقعیت. آن قدر میگویند و میگویند تا یکی دیگر را هم بیندازم توی قابلمه. شاید آن قدر آدم و نظر ریختم که غذا سرریز شود و به اجبار بروم سراغ دیگهای هلیمِ مُحرمی. دیگها را خاهم جورید که هیچ لذتی فراتر از نوشتن بودن نیست.
* از مصاحبهی کوروش صفوی در ماهنامهی آزما
** از کتاب «چرا ادبیات» ماریو بارگاس یوسا، ترجمهی عبدالله کوثری
@pouchakjan
#لذیذ