مانیما

Канал
Логотип телеграм канала مانیما
@manima4Продвигать
1,97 тыс.
подписчиков
یک خانم و آقا ؛ صاحب دو فرزند به نام مانی و نیما ، شما را به خواندن روزنوشته هایشان دعوت می کنند . نام نویسنده هر مطلب زیر آن درج شده است . ارتباط با ادمین : @babakeshaghi @fatemeh198
روی هم پنجاه سالمان نبود. با یک انگشتر خیلی خوشگل، نامزدش شده بودم و هنوز نمی‌دانستم وقتی میخواهد یک چیزی بخرد چندین و چند روز سرچ می کند. هنوز نمی‌دانستم که با هر پس اندازی دلش میخواهد یک ذره بین بردارد و بیفتد توی دنیای تکنولوژی و بگردد و بگردد... دوتایی می‌خواستیم بریم بازار... وقتی که می آمد دنبالم، حداقل یک ساعتی درگیر آماده شدن بودم. توی آرایشگاه هایی که پوست آدم را می کندند، مش و هایلایت کرده بودم، کمرم آنقدر باریک بود که همه ی کمربندها سوراخ کم می آوردند. با حوصله ی زیاد سشوار می کشیدم، مژه‌هایی که توی ریمل زدن به هم چسبیده بودند را یکی یکی باز می کردم و صدبار نتیجه ی کار را توی آینه چک می کردم. با هم رفتیم دوربین خریدیم. یک Canon دیجیتال کامپکت با کیف و متعلقاتش... چندسال لذتش را برد.‌ با حوصله عکس می گرفت و با دقت عکس هایش را پوشه بندی میکرد. شمال میرفتیم، طالقان میرفتیم، مهمانی، دورهمی... همیشه از قبلش باطری های دوربین را میزد به شارژ... و من مهمترین سوژه اش بودم، برای لنزش ژست می‌گرفتم، غر میزدم که یکی دیگه... و باز هم یکی دیگه...  وقت هایی که عکسهای تکراری و چشم بسته و کج‌ و معوج را پاک میکردم، ناراحت میشد، می‌گفت تمامشان باید بمانند...

چند سال بعد یک Nikon نیمه حرفه‌ای خریدیم، دیگر لازم نبود باطری ها را شارژ کنیم. شب قبل از به دنیا آمدن مانی، دوربین را گذاشت روی پایه و دوتایی نشستیم رو به لنزش و حرف زدیم. بابک گریه اش گرفت، من دلشوره داشتم، و نیکون با حوصله حرف‌هایمان را خطاب به یگانه سوژه‌‌ی عکاسی روزهای آتی، ثبت کرد. من تا امروز فقط یکبار آن فیلم را تماشا کردم. همان یکبار هم نتوانستم تا آخر ببینم... بگذریم.... و پُررنگ ترین تصویری که از آن دوربین دارم، برای فردا صبحش است توی بیمارستان... بابک بلوز و شلوار سفید پوشیده بود و نیکون سیاه از گردنش آویزان، داشت به من که لباس اتاق عمل پوشیده بودم، دلداری میداد چون فراتر از ترس بودم... وحشت کرده بودم...‌ استرس و ناشتایی طولانی ترکیبی در من ساخته بود که روی صندلی چرخدار رسما می لرزیدم... بابک از رفتنم توی اتاق عمل فیلم گرفت... و از آن به بعد تمام درایوها، تمام پوشه ها، تمام فایل ها شد مانی...‌ حتی من هم دیگر تکراری ها را پاک نمی‌کردم... مانی رو به نیکون، اولین کلماتش را گفت.... راه رفت... برادر دار شد...

چند روز پیش بسته‌ی خرید آنلاینش رسید... درست حدس زدید... دوربین بود. یک Canon حرفه‌ای خریده بود. نیما بیچاره اش کرد. حتی نگذاشت لذت آنباکسینگ اش را ببرد. همه چیز را برمیداشت، بدون مکث سوال می کرد...چطوری باید برای یوتیوب فیلم بگیرم؟ چطوری از بازی آنلاینم فیلم بگیرم؟ میخواست خودش با دوربین کار کند. برای چند لحظه استیصال را در چهره‌ی بابک دیدم. آخر به این نتیجه رسیدند که نیما بشود سوژه و رو به دوربین حرف بزند تا بابک آپشن هایش را چک کند... یک ساعتی رفتند توی اتاق ولی سرو صدایشان می آمد...
شام میپختم و فکر میکردم به روزهای خیلی دوری که صاحب تمام درایوها بودم... به تمام آن چه در من تغییر کرده... از آن اولین دوربین تا امروز و اینجا.... موهایی که حالا دیگر خودم رنگ میکنم و دور کمری که هیچ وقت به آن روزها برنگشت. به آدم ها فکر کردم. آنها که جلوی دوربین های قبلی خندیدند و الان با این دوربین ... اینجا نیستند... یا کلا نداریمشان... غرق افکار درهمم بودم که دیدم با دوربینش رو به رویم ایستاده... با همان ذوق... با همان نگاه... گفتم: آخه این شکلی! .... بعد رو به لنزش خندیدم.... زوم کرد روی صورتم و گفت: خیلی هم خوشگلی...‌
نیما آمد دوربین را گرفت و رفت....

بغلش کردم و گفتم: فکر می‌کنی دوربین بعدی رو کی میخری؟

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
چندوقت پیش، لا به لای جوین شدن آدمها به تلگرام به خاطر بازی همستر، یک اسم به چشمم خورد...

Fatemeh joined the telegram

و فاطمه خودم بودم.
نه خودِ الان ام... نه این فاطمه‌ی سی و نه ساله که شبها زود می‌خوابد و رویاهای قبل از خوابش دیگر چیزهای پیچیده‌ای نیستند...

فاطمه‌ی بیست ساله به تلگرام جوین شده بود. همان که با بابا رفته بود توی موبایل فروشی و از بین شماره‌هایی که مغازه‌دار خوانده بود، این را برداشته بود. بابا همانجا دو سه بار شماره را با خودش تکرار کرد و مغازه دار با خنده گفته بود: ایشون حفظ شدن حله دیگه!
با پول خودش اولین قسطش را همان شب داده‌بود. خودش کنار پیشخوان کارت کشیده بود و برگه‌ی رسید را جوری تا کرده بود و گذاشته بود یک کنار که انگار سند یک کاخ است... روز بعد هم شماره‌اش را به رئیس و همکارایش داده بود... بعد از آن هم سر تاریخ‌های دقیق می‌رفت و کنار همان پیشخوان، کارت را می کشید و رسیدش را اضافه میکرد به قبلی‌ها.

حالا من، فاطمه‌ی در مزر چهل سالگی، یادم نیست دقیق چندتا قسط شد... حتی قیمتش هم یادم نیست... فقط یادم هست که بعد از اتمام قسط‌ها، یک روز خط قطع شد. رفتم مغازه و پرسیدم چی شده؟ اول گفتند چون شما خط رو سند نزنید، توسط مخابرات سوزونده‌ شده... از چندجا پرسیدم و جواب درست و حسابی دستم را نگرفت.
از یک طرف وقت و حوصله‌ی این را نداشتم که هی پیگیری کنم، و از یک طرف هم اصلا دلم نمی‌خواست شماره‌ام عوض شود. توی همان چندماه به کلی آدم آن شماره را داده بودم. چندبار دیگر به مغازه سر زدم و پرسیدم و آخرین بار یک آقای جدید آنجا بود و گفت فلانی کلاهبردار بوده و با خیلی ها همین کار رو کرده و باید برید شکایت کنید... خط من فروخته شده بود به یک نفر دیگر و آن یک نفر دیگر هم به حرفهای من پشت گوشی اهمیت نمی‌داد و می‌گفت من پول داده‌ام و این خط را خریده ام. گفتم به درک و یک ایرانسل گرفتم... تا به امروز...

حالا با این جوین شدن لعنتی، نشستم با یک تیشه شخم زدم تصمیم بیست سال پیشم را... از فاطمه‌ی بیست ساله عصبانی شدم که چرا نرفته دنبال حقش... چرا بی عُرضه بازی درآورده؟

ولی فاطمه‌‌ی بیست ساله هی جوابم را می‌داد... می‌گفت نه که حالا تو دنبال همه چیز را می گیری! هزار بار بعد از آن هم از این به درک ها گفتی حالا زورت به من رسیده! پا می‌شدم میرفتم دنبال یک آفتابه دزد توی دادگاه پاسگاه ها فقط به خاطر اینکه شماره رو عوض نکنم؟ حالا کردم... چی شد مگه!

گفتم اصلا حرف زدن با بیست ساله ها بی‌فایده‌اس... ولش کن... که هی ادامه داد... هی بحث کرد... بیست ساله ها که ول نمی کُنند... گفت چرا شماره رو دیدی ناراحت شدی؟ چرا برات مهم بود؟ بگو...
محل ندادم... دنبالم اومد... آخر گفتم چون اون شب بابا توی موبایل فروشی حفظش کرده بود...
گفت مگه حالا زنده‌اس که بخواد بهت زنگ بزنه؟ اصلا زنده هم بود، مگه خط ایرانو جواب میدی؟ اصلا جواب هم بدی...... و دیگه داد زدم سرش... گفتم نه! هیچکدوم این اتفاقا نمیتونه بیفته ولی دیگه به اون شماره نگو بی ارزش!

انداختمش بیرون...

بعد نشستم و تلگرام رو باز کردم. زدم روی همون شماره‌‌ که جوین شده بود... پروفایلش یک جاده‌ی سیاه بود که زیرش نوشته بود: «تاریکی‌هامون هم فرق داشت»

چند خط برای صاحب اون اکانت نوشتم... هی ادیت کردم، هی ادیت کردم و در نهایت پاک کردم...‌ احساس کردم باید به تصمیم فاطمه‌ی بیست ساله احترام بذارم... در رو باز کردم و آوردمش تو... گفتم راست میگی، هیچ کس قرار نیست حالا به اون خط زنگ بزنه...
بغل کردیم همدیگه رو و گریه کردیم... با اینکه شبیه هم نبودیم... با اینکه تاریکی هامون با هم فرق داشت....


#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
اولین روز سال نو :

صبح:
ساعت نه امتحان داشتم. از ترم قبل جا مونده بود چون روز امتحان اصلی ایران بودم و حالا باید با آنها که درس را افتاده‌بودند، در تکرار امتحان شرکت میکردم.‌ نیم ساعت زودتر پشت در جلسه بودم و جزوه‌ام را نگاه میکردم. (تفاوتم با بقیه دانشجوها همین استفاده از جزوه های کاغذیست. تقریبا هیچ کس با خودکار و کاغذ کاری ندارد) نوع امتحان "کتاب‌باز" بود. جزوه را گذاشتم کنار دستم و همزمان دوتا هوش مصنوعی هم باز کردم. جواب اولی را کپی میکردم توی دومی و میگفتم چک‌ کن، جواب دومی را هم با اسلایدهای خود درس مقایسه میکردم. خلاصه نویسی‌های کاغذی‌ام را ورق میزدم. بعد از امتحان به بابک که اومده بود دنبالم گفتم کاش امتحانش اینجوری نبود، مثل همه‌ی قبلی ها یه چیزهای مشخصی رو می‌خوندم و یه کاری رو تحویل میدادم و یه نتیجه‌ی معمولی می‌گرفتم... ولی حالا به خاطر این سبک، استادش گفته فقط نتایج عالی امکان پاس شدن دارند نه نتایج معمولی و من فکر کنم عالی ننوشته بودم... چون اصولاً آدم نتیجه‌ی عالی نیستم... توی اولین روز سال نو، گفتم که من هیچ وقتِ هیچ وقت صدِ خودم رو برای هدفی نگذاشتم. برای هیچ کاری من توان صدم رو استفاده نکردم. اینکه به این نتیجه برسی یه حسرت عجیب برات به وجود می یاره که اگرررر میذاشتم، چی میشد؟ چیزی که ازش بیخبرم... اکثرا با درصدهای خیلی کم کارم راه افتاده و با درصدهای حدود پنجاه و شصت شاید به یه موفقیت نسبی رسیدم و همون ارضام کرده...
توی اولین صبح اولین روز سال نو، بعد از جواب دادن به چهل تا سوال با جزوه‌ی باز و قدرت AI، احساس کردم بهترین جوابهایی که میشد نوشت، رو ننوشتم... و در ادامه حسی از ترکیب کنجکاوی و خیالپردازی به سراغم اومد و فکر کردم به کارهایی که اگر با صدِتوانم انجام میدادم، چی میشدن... اصلا صدِ توان من کجاست.‌...


ظهر:
با یانی رفتیم رستوران برای ناهار.

یک زن پنجاه ساله، شاداب و پر انرژی، سیگاری، قدبلند، با اعتماد به نفس، تُن صدای خاص، سینگل، مادر، چتری، چشم رنگی، خوش صحبت

می‌گفت بیشتر از بیست سال توی زندگی‌ای بودم که آزاد نبودم چون همسرم شغل شلوغی داشت و تمام مسئولیت خانه و بچه داری با من بوده... میگفت در تمام دوران تاهلش حتی یک روز هم مرخصی از کارهای خانه و بچه ها نداشته... منظورش از آزادی چیزهایی بود از قبیل یک سفر کوتاه، یک شب خوابیدن خانه‌ی مادرش، یک دورهمی چندساعته با دوستانش.‌‌... همیشه سه تا بچه بوده که باید به آنها می‌رسیده و همسری که به او نیاز داشته...

بچه‌ها که بزرگ شدند، به ازدواجش پایان داده. داشت با لذت از روزهایش و کارهای تکراری و شاید حوصله سربرَش تعریف می‌کرد. می‌گفت یک وقتهایی بعد از تمام شدن کار می‌نشینم توی ماشین ولی روشنش نمی‌کنم. از اینکه مجبور نیستم بروم سمت خانه لذت می‌برم...‌ همینجوری می‌نشینم توی ماشین موزیک گوش میدهم، سیگار میکشم یا رانندگی میکنم به هرسمتی به جز خانه....
از اینکه موبایلم زنگ نمی‌خورد لذت میبرم، به کسی جواب نمیدهم که کی میرسم و به شام فکر نمیکنم لذت میبرم. از اینکه توی خانه به حرف‌های کسی گوش نمی‌دهم لذت میبرم. هروقت دلم خواست تمیزکاری میکنم و هروقت نخواست، نمیکنم...
نوع آزادی‌ای که درباره‌اش حرف میزد جالب بود.

شب:

به بچه‌ها تاکید میکردم که اگر سیب میخواهید از ظرف میوه بردارید نه از هفت سین، و طبق معمول می گفتند چرا؟ و جواب درستی نداشتم. گفتم چون اونها قرمزترن و من جداشون کردم برای هفت سین، و باز چرا؟ ... چون قشنگتره... چرا... و در نهایت نه تنها سیب، تخم مرغ‌ها را هم دادم خوردند. دوستم با خانواده‌اش آمدند عیددیدنی... چای‌ که می‌خوردیم ماجرای اصرار بچه ها به خوردن بخشی از هفت سین را برایش تعریف کردم. گفت کار درستی کردند... به نقل از مادر و مادربزرگش می‌گفت خوردنی‌های هفت سین باید خورده شود، سکه‌اش هم  باید خرج شود تا برکت به خانه بیاید.
فکر کردم این سنت دیرینه‌‌ی ایرانی هنوز چیزهایی برای شگفت زده کردن من دارد...‌ هنوز قصه‌هایی هست که من با این سنم نشنیدم... نوروز هنوز میتواند یک چیزی از جیبش دربیاورد و نشانم بدهد و من بگویم چه جالب..!

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
Forwarded from پیاده راه | مهردادحجتی (Mehrdad Hodjati)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
••



| فرامرز اصلانی
| مرور یک کارنامه ، ۱۳۹۳
| بی بی سی فارسی
••
#فرامرزاصلانی
تصمیم به خرید رفتن داشتم، که برف شروع شد...‌ لباس گرم بیرون را درآوردم، دست کردم توی کشو و اولین چیزی که لمس کردم را بیرون کشیدم و پوشیدم. بعدش هم چای را روشن کردم، موزیک را زیاد کردم و شروع کردم به تاب خوردن توی خانه... می‌رقصیدم، به هم ریختگی‌ها را جمع و جور میکردم، به شام فکر می‌کردم، حرفهایی که باید به استادم میگفتم را مرور می‌کردم، با خواننده همراه میشدم و اوج‌های آهنگ را بالاتر می‌خواندم... خلاصه در جهان دیگری بودم که زنگ در را زدند. از چشمی نگاه کردم و دیدم یک دختر و پسر جوان پشت در ایستاده‌اند... با خودم فکر کردم لابد از همسایه‌ها هستند و صدای موسیقی اذیت‌شان کرده سر ظهر... اول صدا را کمتر کردم بعد هم چشم چرخاندم که ببینم چیزی هست که روی لباسم بپوشم... که دوباره زنگ زدند... بیخیال شدم و همان شکلی، در را باز کردم.
دختر شروع کرد به معرفی خودش و دوستش و گفت می‌خواهند چند دقیقه وقتم را بگیرند تا درباره ی کتاب مقدس با من حرف زدند!
در حالیکه تعجب کرده بودم، گفتم وقت دارم و مشکلی نیست.
شروع کردند... به گفتن از کسی که جهان را ساخته و آن را می‌گرداند... از یافتن سعادت و صلح برای انسانها می‌گفتند... بروشور و کتابچه دادند، از تبلتشان برایم کلیپ پخش کردند و خواستند توی سمینار آنلاینشان که رایگان است شرکت کنم و سوالاتم را درباره‌ی ریشه‌ی مشکلات بشر بپرسم...‌ اینکه چرا با وجود راهنمایی های کتاب مقدس، آدمها در آرامش و سعادت نیستند...

چه قابی بود! سوررئال!
از آنها که میشد صحنه‌ی متفاوت و تاثیرگذار یک فیلم باشد: آرام برف ببارد، یک زن و مرد با موهایی بلوند و چشمهایی روشن برای زنی با موی سیاه از قلب خاورمیانه، درس دین میدادند... زنی که با موهای باز و پیراهن کوتاه سرخابی رو به آنها گفته‌بود که مسلمان است!  اگر واقعا صحنه‌ی یک فیلم بود، باید کارگردان از بهت زن خاورمیانه‌ای یک کلوزآپ می‌گرفت. باید اینجا صحنه می‌پرید به خاطرات او... مثل حفظ کردن اصول دین با مادربزرگش، سخنرانی‌های مدیر و معلم‌های مدرسه‌اش برای رفتن به بهشت... روزه‌های بی‌سحری... چادری که با دقت تنظیم میکرد تا سرنماز از سرش نیفتد... اعتقادها و باورهای پاکی که همانجا... شاید جایی حوالی نوجوانی جا مانده بودند.
از تصاویر مات و کمرنگ خاطرات، دوباره برگردیم به تصویر چهارچوب در... با صدای پس زمینه‌ی ناصر زینلی از اسپیکر... ترکیبی بود برای خودش...
تبلیغاتشان که تمام شد، کمی هم خوش و بش عادی کردیم و بعد رفتند...

در را که بستم رفتم توی آشپزخانه... برای خودم چای ریختم و کنار پنجره نشستم.
به بروشورشان نگاه کردم و فکر کردم کاش واقعا چنین سمیناری بود که جواب را داشت، جوابی که میشد به چاره تبدیلش کرد و بشر را رساند به آرامش...
کاش همه چیز بشر اینقدر پیچیده نبود....
کاش میشد آرامش و سعادت مثل همین برف آرام آرام می‌بارید روی شانه‌ی همه...
رایگان...


#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
این چندخط بماند اینجا به یادگار از تجربه سفرم به ایران:

* در کل حضور آدم‌ها در کنارت به واسطه‌ی دانستن اینکه به زودی تو را نخواهند داشت، با کیفیت‌تر است... و تجربه‌ی این نوع حضور، حس جالبیست. مثلا اینکه درگیر و پرمشغله باشند ولی وقت گذراندن با تو را انتخاب کنند... سیر باشند ولی غذایی که دوست داری را برایت آماده کنند و با تو هم سفره شوند...  بی‌حوصله و خسته باشند ولی پابه‌پایت خیابان‌ها را گز کنند...‌ شاید کمی خودخواهانه باشد... ولی راستش برایم مهم نبود. منی که همیشه‌ی خدا در این عمر سی و چندساله ام حساب کتاب کرده‌ام که مبادا ناخواسته مزاحم کسی باشم و توی تعارفات، بیشتر خواسته‌هایم را نگفته‌ام، آن چند هفته گذاشتم شبیه خودم نباشم و لذت ببرم...

*چیزهای زیادی بود که آن روزهای آخر خوب بسته‌بندی کرده بودم و فکر میکردم اولین باری که برگردم، حتما با خودم می‌آورم... سراغ هر کدامشان که رفتم، فقط به دستخط خودم که با ماژیک رویشان توضیحاتی ثبت‌ کرده‌بود، نگاه کردم و دوباره گذاشتمشان همانجا که بودند...‌ اشیای بی‌جان تغییر نمی‌کنند... ما جاندارها عوض می شویم و ارزش چیزها برایمان کم و کمتر میشود...


*کمی استرس داشتم برای زمان طولانی‌ای که در راهم و مسئولیت بچه‌ها... مدام همه چیز را چک می کردم... با یک نفر هم کلام شدم و بیشتر از نیمی از راه، به سرعت برق گذشت... انگار که نشسته باشیم روی نیمکتی توی یک پارک، قصه‌ی زندگی‌اش را سرتا ته برایم گفت... عکس‌های توی گالری‌اش را نشانم داد... از فرزند پروری گفتیم تا سختی های مهاجرت...  در آخر هم بدون اینکه حتی اسم هم را بپرسیم خداحافظی کردیم... با خودم فکر کردم با اینکه این روزها آدمهای قصه‌گو، آنها که حرف دارند برای زدن، خیلی کم‌اند، او چقدر به موقع آمد و سرگرمم کرد و نگرانی‌هایم را پر داد...

*انگار که دوری و نبودن، از دوست داشتن، عشق می‌سازد... تمام معادله‌های یک رابطه کهنه را به هم می‌زند و تو را برمیگرداند به روزهایی که هنوز رنگ تکرار زندگی روی همه چیز ننشسته بود... آن روزهایی که نوازشش می‌توانست قلبت را در بدنت جابه‌جا کند... این حس هم فوق‌العاده بود... شبیه زیست دوباره‌‌ی بیست سالگی... حس مجدد بوهایی که لابه‌لای روزها گمشان کرده‌بودی...


*این روزهایی که نبودم، چندین بار دعوت دوستان را رد کرده بود و ترجیح داده بود روزهایش را با کار یا تلویزیون شب کند... دو سه روز بعد از آمدنم، مهمانی دعوت بودیم. نگاهش میکردم وقتی که داشت آماده میشد... وقتی که بین پیراهن ها انتخاب می‌کرد یا خودش را توی آینه چک میکرد... قشنگ بود ولی کمی این حس را دوست نداشتم که من باید باشم تا او شاد باشد... میدانم... شاید نوع شادی او، نوع لذت بردنش از زندگی با من متفاوت است... ولی این هم حس عجیبی بود که به سراغم آمد و دوست داشتم ثبتش کنم...

#فاطمه_شاهبگلو

@manima4
شیفت شب هستم. نشسته ام سر کار ولی فقط جسمم اینجاست. فکر و روح و روانم اما یکجایی در ارتفاع نمی‌دانم چندپایی یک جایی بین آسمان و زمین نزدیک مرزهای ایران و ترکیه است.
چهل و سه روز پیش فاطمه و بچه‌ها رفتند ایران و حالا دارند بر‌می‌گردند.
راستش دلم می‌خواست این مدت بیشتر می‌نوشتم ولی انقدر سرم را با کار مشغول کردم که نشد. البته از یکجایی به بعد خودم هم تمایلی نداشتم.
بخواهم به طور خلاصه بگویم : این مدت یا مشغول کار بودم یا خواب
تنهایی را پناه بردم به کار و موسیقی و پادکست و سریال
سوپرانو را یکبار دیگر از اول تا آخر دیدم و یک عالمه فیلم و سریال دیگر. کم مانده بود نتفلیکس و HBO ایمیل بدهند که بنده خدا کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است، به اکانت ما رحم نمی‌کنی به چشم و چال خودت رحم کن لااقل.

راستش اگر این مدت به طرز کابوس‌گونه‌ای گذشته بود الان متریال بیشتری مهیا بود برای ننه من غریبم بازی و مظلوم نمایی.
شب آخر قبل رفتن،  مانیما را بغل کرده بودم و دورهمی غصه خوردیم. وقتی خوابشان برد انقدر ماچ و بوسشان کردم. نمی‌دانستم که چطور این همه وقت نبودنشان را تاب بیاورم ولی راستش حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آنقدر ها هم سخت نبود. یعنی انقدر مشغله و مشغولیت داشتم که فرصت فکر کردن و دلتنگی و غصه خوردن پیدا نشد.
دلم برایشان یک ذره شده و دارم پر پر می‌زنم برای لحظه‌ای که بر می‌گردند و بغلشان می‌کنم ولی صادقانه بخواهم اعتراف کنم با همه سختی‌هایش تجربه خوبی بود. دلچسب نبود اما خوب بود. خوب و سخت. مثل صعود به یک قله که به خودت افتخار می‌کنی که از پس سختی‌ها و فراز و نشیب راه بر‌آمده‌ای.
راستش یکجورهایی من‌ هم همراهشان به سفر رفتم. سفر به خودم و راضیم از این ماجراجویی بی‌خطر.
این مدت چندین و چندبار برف آمد. یکبارش یکجوری بود که حتی سوئدی‌ها را هم غافلگیر کرد. ابرهای عجیب نیمکره شمالی ، غروب و طلوع خورشید، بارش برف، زمین و آسمان خاکستری و دریا و جنگل پوشیده از برف و یخ گاهی تصاویری بی‌نظیر می‌ساختند شبیه کارت پستال، گاهی آسمان چنان می‌بارید شبیه سریال از سرزمین شمالی با همان موسیقی بی‌نظیر در پس زمینه تصویر . یک چیزهایی که هیچ وقت ندیده بودم یا اگر دیده بودم انگار این تنها بودن تبدیلشان کرده بود به یک سکانس جادویی.
چندین بار خواستم عکس و فیلم بگیرم ولی عکس و دوربین هیچ وقت نمی‌تواند راوی صادقی باشد از درک شخصی آن لحظه. تسلیم شدم و گفتم بگذار این‌ها را همینطوری توی ذهنم نگه دارم برای روزهای پیری و کوری. مثل یک راز بین خودم و خودم.

نشسته‌ام و دارم کار می‌کنم اما فکرم در ارتفاع نمی‌دانم چند پایی، بین زمین و آسمان است. عزیزانم از مرزهای پرگهر به سلامت عبور می‌کنند و من نفس راحتی می‌کشم.

نشسته‌ام و مدام صفحه فلایت ترکر را نگاه می‌کنم و فاطمه و بچه‌ها هر بار که صفحه را رفرش می‌کنم، کمی بیشتر به من و خانه نزدیک‌تر می‌شوند.

#بابک_اسحاقی
@manima4
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قصه جنگو و شجریان


https://t.center/daastaanehsanoo
این عکس را وقتی یان رفته بود و موقع جمع کردن میز گرفتم. لطفا تذکر ندهید کن این چه وضع پذیرایی است؟ حتی یک رایزن فرهنگی بیشعور هم می‌داند که ماهیتابه را نباید بیاورد سر میز 😂
🔹 شماره ۵:
حکایت کباب‌تابه‌ای و رویای نیمه‌تمام سوئدی

امروز یک دوست سوئدی به نام یان مهمانم بود. در مورد یان بعدا بیشتر برایتان خواهم گفت.
چطور شد که امروز دعوتش کردم اینجا؟
آها. عکس قبولی گواهینامه را برایش فرستادم و او هم دعوتم کرد برای شام کریسمس و من هم خواستم جبران کنم گفتم بیا برویم یک رستورانی جایی و او هم گفت که چرا رستوران؟ مهم این است که بنشینیم فیکا کنیم (یادم باشد این فیکا را هم بعدا برایتان مفصل تشریح کنم. عجالتا شما در نظر بگیرید گپ زدن همراه با قهوه) و نمی‌دانم یکهو از کجایم درآوردم که بیا خانه ما، برایت غذای ایرانی درست می‌کنم.
سوئدی‌ها هم که بی‌تعارف گفت: چه روزی؟
گفتم: یکشنبه
گفت: چه ساعتی؟
گفتم: ساعت ۱ واسه ناهار
پرسید: تینا و یاکوب را هم بیارم؟
گفتم: نه خودت بیا . وقتی فاطمه و بچه‌ها برگشتند تو هم عهد و عیالت را بیاور.
گفت: اوکی

حالا پسر خوب تو پدرت سرآشپز بوده یا کارنامه درخشان آشپزی ایرانی داری که توی این هیری ویری مهمان دعوت می‌کنی؟

این دو سه روز پر از استرس، خودم را رایزن فرهنگی ایران در سوئد تصور می‌کردم. خانه را ریختم و سابیدم و جارو کشیدم. بعد یاد غذا افتادم که هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چه خاکی به سرم بکنم. کلی یوتیوب و پیج آشپزی را زیر و رو کردم و دست آخر تصمیم گرفتم بروم سراغ کم ریسک‌ترین گزینه‌های موجود.
این شد که کباب تابه‌ای و سالاد الویه را به عنوان غذای ایرانی به یان بینوا قالب کردم.
آن بنده خدا هم که هیچ دوست ایرانی دیگری جز من ندارد و احتمالا باور کرد که غذای ایرانی خورده است.
بعد از ناهار یک دست هم فیفا بازی کردیم. توقع داشتم رئال مادریدی، لیورپولی، بایرمونیخی چیزی انتخاب کند ولی به مثابه یک وایکینگ میهن پرست رفت یک تیم دوستاره درپیت از گوتنبرگ برداشت. دیگر انصاف نبود من بروم تیم خوب بردارم ، من هم از مالمو تیم برداشتم و با چهارتا گل بنده خدا را جوری شتک کردم که علاوه بر غذای ایرانی با میهمان‌نوازی ما ایرانی‌ها هم بیشتر آشنا شود.

بعد از چای زعفرانی و دسر یکهو بی مقدمه گفت : ماشین نمیخری؟
گفتم: نه تا وقتی خیالم از بابت ویزا راحت نشده
گفت : پاشو بریم یه چرخی بزنیم. هم یه هوایی میخوری هم شاید پسندیدی یه ماشین برداشتی.

ما هم که پاشدیم رفتیم به این امید که روز تعطیلی جایی باز نیست که متاسفانه بود.

سرتان را درد نیاورم اگر یان دستم را نکشیده بود الان با یک شاسی بلند جلوی در خانه، خدمتتان بودم.
فروشنده یک بیزنس‌من قهار لبنانی بود از آن‌هایی که در کسری از ثانیه مشتری را اسکن و روانشناسی می‌کنند.
منی که رفته بودم برای اینکه غذایم هضم بشود به خودم که آمدم دیدم همه چیز بر وفق مراد است. از دم قسط بدون پیش پرداخت، سر حال، برند معروف، کم مصرف، جادار و اتومات و ...
تنها فاصله من با خرید ماشین و گرفتن سوییچ از آقای لبنانی یک کلیک بود و این داشت مرا می‌ترساند. راستش ما مردم خاورمیانه عادت نداریم همه چیز انقدر خوب و انقدر سریع پیش برود. زندگی انقدر راحت و بی‌دغدغه برایمان مشکوک است و فکر می‌کنیم حتما یک کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.

بگذریم ... یان به بهانه اینکه بهتر است با همسرم هم مشورت کنم مرا کشید بیرون. ولی در اعماق نگاهش «حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی بابا»ی خاصی موج می‌‌زد.


یکشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
🔹شماره ۴:
حکایت خالی موحش تنهایی

بعد از چند تا شیفت پی در پی، یک استراحت سه روزه دارم و انگار تازه متوجه رفتن فاطمه و بچه‌ها شده‌ام. مثل یک لگد جانانه توی ساق پا دقیقه ۷۰ بازی فوتبال، حالا که بعد از دقیقه ۹۰ آمده‌ام توی رختکن و بدنم سرد شده می‌بینم تمام جانم سیاه و کبود است و درد دارد.
خالی خود به خود چیز ترسناکی است اما ترکیب آن با تنهایی، موحش، مهیب و هولناک است.
تاریکی، سکوت و گذر آهسته زمان وقتی خالی و تنها باشی گویا ترسناک‌ترند.
تلوزیون را روشن می‌گذارم که غیر از صدای توی مغزم حداقل صدای دیگری هم باشد. از نشیمن که می‌روم توی آشپزخانه اول برق آشپزخانه را روشن می‌کنم بعد بر می‌گردم لامپ نشیمن را خاموش می‌کنم. حتی چند ثانیه تاریکی مطلق را هم نمی‌توانم تاب بیاورم. قفل در ورودی را بی اغراق روزی صد بار بررسی می‌کنم و با اینکه می‌دانم بسته است، هر بار که از جلوی آن رد می‌شوم. قبل از دستشویی و بعد از آن ، قبل از خواب و حتی گاهی وقتی خوابم نمی‌برد به طرز وسواس‌گونه‌ای دوباره و دوباره و دوباره چک می‌کنم.
به وسواسی دچار شده‌ام که یکجور اختلال عصبی است به گمانم. مرور و بررسی مکرر امن بودن. قبل از رفتن سر کار مایکروفر، پلوپز ، ساندویچ ساز، کتری برقی و حتی تلوزیون و چراغ خواب و شارژر موبایلم را از پریز می‌کشم مبادا در نبودنم جرقه نزنند و آتش راه نیفتد.
یک چک لیست از همه کارهای قبل از ترک خانه درست کرده‌ام و با انجام هر کدام، با صدای بلند یک تیک جلوی آن می‌زنم. اما ده قدم از خانه که دور می‌شوم یادم نمی‌آید در را قفل کرده‌ام یا نه؟ ناهارم را برداشتم؟ هندزفری کجاست؟
یک ترس مداوم دارم از کارهایی که باید انجام می‌شده و انجامشان نداده‌ام. ترس آب ندادن به گلدان‌ها، ترس به موقع نپرداختن قبض‌ها. ترس از دیر رسیدن سر کار.
من هیچ وقت انقدر از خانواده‌ام دور نبوده‌ام. دور به معنای حقیقی و این ترس همیشه در تمام وجودم بوده‌است. ترس از دست دادن ... و حالا که خودآگاهانه دارم این از دست دادن را تمرین و تجربه می‌کنم می‌فهمم که حقیقتی به واقع ترسناک و دردناک است.
واقع‌بینانه، گاهی یک چنین درنگ و فاصله‌ای نه تنها بد نیست بلکه لازم است‌. فرای سختی و مشقتی که به آدم تحمیل می‌کند یک درس بزرگ هم دارد. اینکه بعضی وقت‌ها آنقدر به حضور آدم‌های مهم و عزیز عادت می‌کنی که متوجه میزان اهمیت آن‌ها در زندگی خود نیستی.
آدمی باید زور بالای سرش باشد . گاهی تلنگری ناگزیر، مثل هجران یا فقدان باید باشد تا قدردان حضور آدم‌های عزیز زندگیت باشی.

شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سانتا لوسیا
یکی از سنت‌های سوئدی است. جشنی در ستایش نور و روشنی که هر سال در همین روز یعنی ۱۳ دسامبر برگزار می‌شود. پیشینه آن بر می‌گردد به قدیسه شهیدی به نام لوسیا که در ایتالیا زندگی می‌کرده و به پاسداشت شهادت او دختری زیبا و خوش صدا، تاجی از شمع روشن بر سر می‌گذارد و ترانه می‌خواند و گروه موسیقی همراهیش می‌کند.
سانتا لوسیا یکی از محبوب‌ترین سنت‌های سوئدی است که با وجود ریشه مذهبی ابدا مراسمی دینی محسوب نمی‌شود و بخشی از فرهنگ و سنت سوئد شده است.

این فیلم را سال پیش دقیقا همین امروز گرفتم.
سوسن ما رو برده بود به سالن اپرای مدرسه شهر و گروه کر ترانه‌های سانتا لوسیا را می‌خواندند.

یادم هست در تمام مدت اجرای سرود، سوسن دستهایش را مثل کودکی شگفت زده به هم گره زده بود و از شوق اشک می‌ریخت.
🔹 شماره ۳:
حکایت sfi، سانتا لوسیا و سوسن

دولت سوئد برای همه مهاجران یک دوره آموزش زبان سوئدی برگزار می‌کند که اس اف ای نام دارد. شرکت در این دوره برای تمامی افرادی که کد ملی سوئدی یا پرشون نومر داشته باشند، رایگان است.

بعد از ورودمان به سوئد چند هفته‌‌ای برای دریافت کد ملی صبر کردیم و بلافاصله برای sfi ثبت نام کردم. بعد از یک ماه دوره مقدماتی وارد کورس c شدم که کلاس‌هایش هر روز از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر برگزار می‌شد. قبل از مهاجرت دو ترم زبان سوئدی آنلاین در ایران گذرانده بودم. نه اینکه مرا بی‌نیاز کرده باشد اما کمی دانش گرامر داشتم و کمی هم لغت و جمله سوئدی بلدم بود که شوک اولیه یک مهاجر در برخورد با زبان سوئدی را کمی خنثی می‌کرد و مرا چند پله از باقی هم‌کلاسی‌هایم جلو انداخت. همین بود که یکجورهای شدم نور چشمی کلاس.

دو معلم داشتیم به نام‌های ماریا و سوسن. ماریا شدیدا سختگیر بود. وقتی مجبور می‌شد که مطلبی را به انگلیسی توضیح دهد مشخصا معذب و عصبانی می‌شد. کم لبخند می‌زد و همیشه فاصله‌ اش را با شاگردها حفظ می‌کرد.

اما سوسن (در حقیقت سوزان - ولی چون سوئدی‌ها حرف ز ندارند سوسن تلفظ می‌کنند) یک فرشته بود که از بالای ابرها هبوط کرده بود روی زمین، لباس معلم‌های sfi را پوشیده بود و رفتارش با من و بچه‌های دیگر بیشتر مادرانه بود تا معلمانه.
لبخند از لبش پاک نمی‌شد، وقتی چیزی را متوجه نمی‌شدیم تعصبی روی زبان سوئدی نداشت و به انگلیسی برایمان توضیح می‌داد. حتی سوئدی را هم طوری شمرده و مهربانانه حرف ‌می‌زد که هرچند نمی‌فهمیدیم ولی متوجه می‌شدیم.
به واسطه آشنایان زیادی که داشت یک‌سری کارهای فوق برنامه هم برایمان ترتیب می‌داد که سایر معلم‌های sfi نه حوصله‌اش را داشتند نه انگیزه اش را.
سوسن بدون هزینه ما را به دفتر روزنامه sydöstran برد تا با روند چاپ روزنامه در شهرمان آشنا بشویم. ما را به سانتا لوسیا برد و با این سنت آشنا شدیم و یکروز هم یک تور رایگان از موزه دریایی کارلسکرونا برایمان ترتیب داد.
ابتدای سال ۲۰۲۳ برای شرکت در یک دوره فنی و حرفه‌ای ناچار شدم کلاس‌های روتین sfi را تمام کنم. ماریا تبریک گفت که موفق شده‌ام در دوره فنی و حرفه‌ای ثبت نام کنم و تشکر کرد که دانش‌آموز خوبی برای او بوده‌ام و ایمیل زد تا زودتر بتوانم در دوره flex sfi ثبت نام کنم که یکروز در هفته و بعد از ظهر برگزار می‌شود.

اما سوسن آخرین روزی که در کلاس بودم یک ویدیو روی پرده کلاس پخش کرد که یک شعر کلاسیک بود از رابرت فراست به نام
«The road not taken»
بعد ‌هم مرا صدا زد و به همه بچه‌ها گفت که از هفته بعد، دیگر همراهشان نخواهم بود و گفت : امیدوارم همانطور که تو راهت برای زندگی پیدا کرده‌ای بقیه بچه‌های کلاس هم بتوانند مسیر خودشان را زودتر پیدا کنند.

آخر جلسه، یک بسته زعفران ناب ایرانی به نشانه قدردانی به سوسن دادم. بی‌اندازه خوشحال شد، بغلم کرد و گفت که یک شیرینی خوشمزه با آن خواهد پخت.
گفتم: این زعفران اورجینال ایرانیه
گفت: تو خودت هم یه آدم اورجینالی

می‌دونید؟ آدم‌ها در طول زندگیشان روزهای خوب و بد زیادی را تجربه می‌کنند. هم تعریف می‌شنوند هم تهدید و توهین . اما بدون اغراق این جمله سوسن یکی از شیرین‌ترین و لذتبخش‌ترین تعریف‌هایی بود که در تمام عمرم شنیده بودم.
خاطره‌ای که تا زنده‌ام فراموش نخواهم کرد.

چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۲
#بابک_اسحاقی
@manima4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینم روشن‌ترین حالت روز حدود ساعت ۱ ظهر
333_dariosh-tu-ghorbati-ke-sarde-tamame-ruz-o-shabhash-eshghe-man…
<unknown>
این ترانه داریوش یکی از محبوب‌ترین ترانه‌هایی بود که دوران دانشجویی تو سمنان گوش می‌دادم. اونجای که میگه تو غربتی که سرده خیلی با آب و هوای سمنان سازگاری نداشت. قسمت شد بعد سال‌ها در یک جغرافیای مناسب با ترانه بهش گوش بدم.
Telegram Center
Telegram Center
Канал